انسان شناسی ۲۷۱.mp3
11.24M
انسان شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
چرا من اینهمه وقت، هیئت میرم،
کربلا میرم،
هر روز حرم میرم،
اهل شب زندهداریام،
اما رشدم لاک پشتیه!
من از کجا بفهمم این کارای معنوی من، داره به نفع من تموم میشه یا به ضرر من؟
چجوری میتونم این حرکت رو بسمت مقصد سریعترش کنم؟
#آیتالله_فاطمینیا #استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من دوست سینام...
نیم ساعتی هست که اومدم...
سینا رفت اتاقش یه دوش بگیره بعد بیاد باهم بریم جایی...
_پس حمیرا کجاست؟
_ نمیدونم... من که اومدم هیچ خانمی رو اینجا ندیدم.
اخمام توی هم رفت.
شما بفرمایید بیرون سینا که از اتاقش اومد بیرون بهش میگم شما تو حیاط منتظرش هستین.
کمی نگاهم کرد و راهش رو به سمت خروجی کج کرد...
همون لحظه صدای سینا از اتاقش اومد...
شهاب...شهاب... تا یه چای برا خودت بریزی و بخوری منم موهام رو سشوار میکشم میام پایین ...
بعد هم صدای سشوار ...
با اشاره ی دست خروجی رو نشونش دادم...
_بفرمایید بیرون
الان کارش تموم میشه میاد...
از شدت عصبانیت به رعشه افتادم...
گوشیم رو از توی کیف در اوردم و شماره نیما رو گرفتم...
_به به خانم خوابالو... دیشب نذاشتی من بخوابم اما خودت تخت گرفتی خوابیدی ... منم
نذاشتم ادامه بده
_نیما کجا گذاشتی رفتی؟
مگه قرار نشد من رو هم سر راه برسونی خونمون؟
_دیدم تا صبح بیدار بودی و تازه خوابت برده دلم نیومد بیدارت کنم...
برای سینا یادداشت گذاشتم هروقت بیدار شد اول تورو برسونه خونه تون بعد بره سراغ رفیقاش...
_ رفیقاش که اومدن اینجا...
من بیدار شدم اومدم پایین میبینم یه پسره تو اشپزخونه ست
میگه منتظرم سینا از حموم بیاد بریم بیرون...
_ازش بپرس اسمش چیه؟
سینا شهاب صداش کرد...
_اهان... اره اون رفیق فابریکشه...
بچه بدی نیست.
_مامانت هم انگار خونه نیست
_وای دیشب یادم رفت بگم مامانمم باهامون میاد قراره بابا یه زمین به نامش کنه باید خودش هم باشه...
_پس حمیرا چی؟
_صبر کن...
معلومه داره از مامانش میپرسه
_مامانم میگه دیشب حمیرا خیلی خسته شده تا دیروقت خونه رو مرتب میکرده برای همین بهش مرخصی دادم امروز ظهر هم نمیاد خونه مون...
_نیما... نیما...
دیگه نتونستم بقیه حرفامو بگم..
نیما نمیتونه بفهمه چی میگم...
اون کاملا با مفهوم کلمهی غیرت بیگانه بود...
واقعا با کدوم عقلش من رو توی خونهی به این بزرگی و بی در وپیکرشون تنها گذاشته بود؟ با یه پسر جوون... اونم با یکی مثل سینا که شرارت و هیزی از نگاهش میباره...
خیلی وقتا متوجه میشم میخواد خودش رو بهم نزدیک کنه ، شوخیهای بیسروته منشوری هم میکنه... البته چون دوسه بار با اخم و اعتراض من روبرو شده دیگه زیاد دورم نمیچرخه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
.اخرین باری که با بداخلاقی از خودم دورش کردم به نیما گفته بود تو عاشق چیه نهال شدی؟ یهو پاچه میگیره...
منم به نیما گفته بودم لطفا به داداش نفهمت بگو
_اره... من پاچهی هر کس که از خط قرمزهام عبور کنه و وارد حریم شخصیم بشه میگیرم... نیما فقط به حرفم خندید
فکر کنم اصلا نفهمیده بود چه چیزی باعث عصبانیتم شده یا متوجه شده و براش اهمیتی نداشته...
با یاداوری گذشته احساس کردم موندنم جایز نیست...
احساس خطر می کردم...
من هیچوقت با هیچ پسر خودی یا غیر خودی نامحرم تنها نبودم... تنها ادمی که تونستم بهش اعتماد کنم نیما بود ..اون هم چون قرار بود بشه همسرم...
الان لزومی نداشت به برادرش و دوستش اعتماد کنم...
البته از حق نگذریم من حس ششم خیلی قوی داشتم و حس ششمم بود یا حس زنانه م که داشت آژیر خطر میکشید..
بنابراین نگاهی به حیاط انداختم دوست سینا پشت در ورودی آهسته قدم میزد ..
عزم رفتن کردم...
بیرون رفتم شهاب زل زده نگاهم میکرد انگار اولین بارشه که یه خانم میبینه...
گفتم
_ سینا گفت بری داخل بشینی خودش تا پنج دقیقه دیگه میاد پایین...
و بدون هیچ درنگی به طرف در حیاط که چه عرض کنم به طرف در باغ راه افتادم...
از در که خارج شدم سریع شماره ی آژانس داخل کوچه ی خودمون رو گرفتم و به آدرس خونه ی پدر نیما درخواست ماشین دادم...
کم کم نیم ساعت طول میکشید تا برسه اما چاره ای نداشتم..
نمیتونستم داخل خونه ای که دوتا جوون مجرد حضور دارن بمونم.
احساس گیجی میکنم بین فرهنگ دوگانه گیر افتادم... رفتار محتاطانه ی خونواده ی خودم یا رفتارهای بسیار راحت بین محرم و نامحرم خونواده ی نیما...نمیدونم واقعا کدوم رفتار درسته؟
با باز شدن در پشت سرم فهمیدم سینا داره از خونه خارج میشه، برای اینکه من رو اونجا نبینه سریع پشت درختهای کنار جدول پنهان شدم...
وقتی دور شدند آروم آروم به طرف سر خیابون راه افتادم.
دوباره شماره ی آژانس رو گرفتم و گفتم
لطفا با راننده تماس بگیرید بگید من جلوی هایپرمارکت سر خیابونی که ادرس دادم منتظر ماشین میمونم...
رسیدم سر خیابون ولی باید ده دقیقه ی دیگه هم صبر میکردم...
بالاخره ماشین رسید...راننده رو میشناختم بابام سپرده بود هروقت آژانس لازم شدیم بگیم اقای احمدی یا اقای قربانی رو بفرستند...
وقتی رسیدم خونه دیگه ساعت یازده شده بود...
روی رفتن به خونه رو نداشتم.
اما چاره ای نبود.
وارد که شدم مامان با روی باز و لبخندی عمیق به استقبالم اومد...
_اومدی دخترم؟ چرا اینقدر دیر؟
نیلوفر و اقا جواد رفتند بیمارستان همین الان زنگ زدن دکتر گفته حال داداشت خیلی بهتره و ممکنه تا دوسه روز دیگه ببرنش بخش و تا یه هفته ی بعدش احتمالا از بیمارستان مرخص بشه ...
خوشحال از حرفی که شنیدم خودم رو در آغوش مامان حل کردم...
هردو اشک شوق میریختیم...
بابا هنوز مثل روز اول مدام سراغ داداش رو میگیره...
دوروز بعد اقا کاوه زنگ زد و مژده داد که داداش رو به بخش انتقال دادند...
نمیدونم نیما و پدرش باهم چکار میکنند که مدام در حال رفت و آمد به تهران هستند.
هرچی هم میپرسم ربطش میده به تیکه زمینی که فیروزخان به نام همسرش کرده..
اما من میدونم داره دروغ میگه...
امشب قراره نیما و پدرومادرش به عیادت بابا بیان...
نمیدونم چرا هروقت اسمی از خونواده ی نیما به میان میاد حال همگی گرفته میشه؟
خیلی دیر اومدند با دوتا جعبه شیرینی دو کیلویی...
فیروزخان گفت یکیش شیرینی مرخص شدن آقا نریمانه
..
اخه شش روز از زمانی که داداشم رو به بخش منتقل کردند میگذره طبق تشخیص ودستور پزشک تا دوروز دیگه برگه ترخیصش امضا میشه و برمیگرده خونه...
این روزها توی خونهمون همه خوشحالن.
مامان دوست داره داداش بیاد خونهی خودمون
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ستایش زد به بازو سهیلا
_بس کن بیا بریم حرم
رفتم صحن نرجس خاتون نشستیم به گریه کردن و ذکر گفتن، نفهیدم کی خوابم رفت، یدفعه دیدم یکی داره میزنه رو شونهم چشامهام رو باز کردم دیدم از خانم های خادم حرم هست، گفت
خانمها اینجا جایه خوابیدن نیست،
نگاه کردم دیدم سه تایی بغل هم خوابیدیم، گفتم
_چشم
سهیلا و ستایش و صدا کردم پاشید، بچه ها، اومدیم بیرون روکردم به بچهها
_من نمیام خوابگاه میخوام برم تهران خونمون
سهیلا گفت دانشگاه چی؟، کلاسات؟
گفتم انقدر حالم بدِ که هیچی متوجه نمیشم، تنها چیزی که حال من رو جا میاره کنار خونواده بودن میخوام برم خونه
ستایش گفت
منم میرم کرج خونمون
از همونجا با سهیلا خدا حافظی کردیم و مستقیم اومدیم میدون ۷۲ تن قم و منتظر ماشین بودیم، اولین اوتوبوسی که وایساد گفت تهران سوار ماشینش شدم، تو راه فقط ذکر میگفتم و گریه میکردم، گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم درش آوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، عه مرتضیست، جواب دادم
_بله
_علیکسلام، کدوم گوری تشریف داری سه ساعته دارم میزنگم
با همون بغض و صدای مملو از غم و گریهم گفتم مرتضی دارم میرم خونهمون
_کجایی؟، چی شده؟
با گریه جواب دادم
الان ده روزه که نرگس نیست، خانوادهش همه جا رو گشتن، تا پزشکی قانونی هم رفتن، پیداش نکردن
خیای خب الهام آروم باش، هیچی نیست، پیدا میشه، من دلم روشنِ که حالش خوبه، احتمالا اعصابش خورد شده رفته خونه فک وفامیل یا دوستاش
_میگم همه جا دنبالش گشتن هیچ اثری ازش نیست، میفهمی چی میگم؟ صبح روزی که رفتیم دانشگاه کلاس نرفته بعدشم کسی ندیدش به من زنگ نزن میخوام برم خونهمون، میخوام تنها باشم
الهام مراقب خودت باش، هر کاری داشتی من نوکرتم، فقط جواب منو بده که نگران نشم
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و گوشی رو انداختم تو کیفم، سرم رو کردم رو به شیشه ماشین، بیرون و نگاه میکنم تا چشم کار میکنه کویر و بیابون،
غروب خورشید طنینانداز جاده شد زل زدم به جاده که یدفعه صورت نرگس اومد تو صورتم خندید
جیغ زدم
_نرگس ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت43
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
همه مسافرها برگشتن سمت من
از روی صندلی بلند شدم، دورو برم رو نگاه کردم
نرگس کجایی؟
یه آقایی کنارم بود گفت خانم نرگس کیه؟ حالتون خوبه؟
به خودم اومدم متوجه شدم انقدر که بهش فکر کردم به نظرم اومده، خجالت زده گفتم
ببخشید
نشستم سرجام، خدایا چیکار کنم
سرمو تکیه دادم به صندلی خوابم برد، صدای ماشین آروم آروم از گوشم بیرون رفت، یدفعه حس کردم دستام گرم شدند و نرگس رو دیدم، خندید گفت الهام، نگاه کردم دیدم دستام تو دستهای نرگسِ و قاهقاه میخنده، صدای خنده ش پخش شد تو اتوبوس، نگاش کردم، یدفعه اومد تو صورتم از خواب پریدم، نا خداگاه از جام بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم، آقایی که کنارم بود گفت
خانم آب میخورید براتون بیارم؟
_نه ممنون
گفت خانم نرگس دوستتونه؟ اتفاقی براش افتاده؟
تیز برگشتم سمتش
بله میشناسیدش؟، شما دیدینش؟
_نه خواب بودید همهش میگفتید نرگس
با من حرف نزنید آقای محترم
بیچاره سرشو انداخت پایین و مطمئن شد من دیونه شدم
رسیدم خونه، بیقرارم، رفتم دوش گرفتم و مادام راه میرفتم، موبایل م زنگ خورد همه خانوادهم با تعجب به من و کیفم نگاه کردن که این صدای چیه!
صفحه گوشی رو نگاه کردم دیدم شماره ی خوابگاهه ...
بابام گفت
موبایل از کجا آوردی؟
دروغی گفتم گوشیه دوستمه خطشم تالیا ست، مونده دست من
راست و دروغ باور کردن، گوشی رو جواب دادم
سلام الی
سلام چی شده سهیلا
از اداره آگاهی دایره تجسس اومدن خوابگاه پرس و جو از نرگس
خب
هیچی همون سوالهای قبلی
بعد از خدا خافظی تماس رو قطع کردم دل تو دلم نیست، رو کردم به اعضا خونواده
_من باید برم
مامانم گفت
چی شده؟
هیچی مامان، امتحان داشتم یادم نبوده اومدم
عه نیومده میخوای بری
ببخشید، میرم امتحان میدم، اگر شرایطم ردیف بود دوباره میام
با روی خوش خداحافظی کردم و با یه دل پر اضطراب برگشتم قم، تو مسیر زنگ زدم خوابگاه
ستایش گوشی رو به برداشت
بعد از سلام و علیک، ستایش زد زیر گریه، دلم گواهی داد که انگار برای نرگس اتفاق بدی افتاده
_گفتم
ستایش چی شده؟
«الهام فکر کنم اتفاق بدی افتاده، حس خوبی ندارم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
بابام اومد و بهم گفت که من مجبور شدم تورو بدم به همونی که برات لباس خریده اونم میخواد الان تورو ببره بابا جون منو ببخش کلی بهش التماس گردم و گفتم منو نده ببرن من برات مواد میفروشم توروخدا اینکارو نکن من دخترتم میخوای منو بدی به یه پیرمرد اما بابام قبول نکرد از ناچاری قبول کردم لباسامو جمع کردم و سوار ماشین پیرمرد شدم خیلی ترسیدم نمیدونستم چی پیش رومه انقدر تو فکر بودم که ندیدم از کجا رفت و مسیر چطور بود یه دفعه متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از کانال مسابقه گالری سید
بدون قرعه کشی#جایزه بگیرید🎁
مسابقه پُرجایزه و راحتیه😍
بدون سوال و جواب 😍
رایگان 😍
✨یک انگشتر به مبلغ 800 تومان و یک عدد حرز کبیر آقا امام جواد(ع) به سلیقه خودتان هدیه بگیرید✨
🌺برای شرکت در مسابقه در کانال گالری سید عضو شوید و از مدیر بنر بگیرید
✨جهت ثبت نام و اطلاعات
بیشتر وارد کانال بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/3080651034Cc1a849a1ce
✅کد159
خانم احمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢⛔️💢
تبلیغ اجباری همجنس گرایی وسط کلاس ریاضی😐
معلم توی کلاس ریاضی ویدئوی مربوط به تبلیغات همجنسگرایی پخش می کنه، وقتی بچه ها اعتراض می کنن تهدیدشون می کنه که اگر توجه نکنن مجبورشون میکنه که روز تعطیل هم بیان مدرسه.
حالا باز یه عده میگن توی اروپا بچههاشون رو هر طور که بخوان تربیت میکنند هیچ جا خالی از ایدئولوژی نیست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما با شرایطی که زنداداش داره اصلا نمیدونیم چکار کنیم بهتره...
در نهایت تصمیم بر این شد که تا ترخیص داداش صبر کنیم روز اول بیاد خونه خودمون و تا شب خودش با مشورت زینب تصمیم بگیره کجا بمونن راحتتر هستند...
امروز در تدارک اماده کردن خونه هستیم اخه داداشم داره مرخص میشه و برمیگرده خونه...
هیچکدوم روی پاهامون بند نیستیم...
دم دمای غروب مامان و زینب که به همراه اقاکاوه و اقا جواد به تهران رفته بودند به خونه برگشتند.
داداش عزیزمم با امبولانس رسید...
خداروشکر تا حدودی از میزان فلج صورتش بهتره شده البته خیلی کم احتمالا تعداد جلسات خیلی زیادی برای فیزیوتراپی نیاز داشته باشه... اما مهمترین موضوعی که موجب ناراحتی و پریشونی همه مون شد این بود که نمیتونست حرف بزنه...
دکتر گفته بود بعد از یمدت خدب میشه اما زمانش مشخص نبود...
سمت چپ بدنش هم هنوز لمس بود...
البته دکتر گفته بود با انجام مداوم فیزوتزاپی مشکل حل خواهد شد...
بمیرم برای داداشم و بچه هاش..
دوتا دختراش که جون میداد براشون جلوش ایستادند اون دوتا زل زدند به داداشم وداداشم به اون دوتا...
اول نازنین فاطمه زد زیر گریه معلومه هنوز نتونسته مطمین بشه مرد مصدوم روبروش باباشه یا نه... کمی بعد هم نازنین زهرا...
معلومه هم دلشون میخواد برن بغلش و هم ازش میترسن... هم دلشون برای ادم روبرو میتپه و دلشون وجود او رو میطلبه و هم دلشون میخواد این ادم زودتر از این خونه بره...
کاملا از رفتار بچه ها میشه فهمید گیج شدند...
از حس و حال داداشم نگم که اشک از گوشه ی چشماش میچکه و کاری ازش بر نمیاد...
لبخندی که بروی بچه ها میزنه واقعا بچه هارو میترسونه.
بمیرم براش... چهره ی قشنگ و جذابش تبدیل شده به یه ادم غریبه ی ترسناک...
خدایا زودتر خوب شه و مثل سابق همون داداش خوش تیپ و با جذبه ی همیشگی بشه...
بمیرم برای احوال هرسه تاییشون..
داداش اول با دست راست براشون آغوش باز کرد اما وقتی دید بچه ها باهاش غریبگی میکنند دستش رو گذاشته روی صورتش تا گریه ش رو کسی نبینه..
تکون شونه هاش نشون دهنده ی گریه های شدیده..
آقا کاوه سریع خودش رو به داداش رسوند
_نریمان جان... داداش این چه کاریه...
دکتر گفته هیجان اصلا برات خوب نیست...
این روزام تموم میشه...
میدونی چند روز بیهوش روتخت بیمارستان افتاده بودی و خونواده ت میومدند بالای سرت؟
همونطور که اون روزا تموم شد این روزام به خیر و خوشی تموم میشه و میرن تو صفحات خاطرات ذهنمون...
یروز میشینیم برای هم تعریف میکنیم...
گریه نکن مرد... بچهها میترسند...
چندروزه ندیدنت...صورت کبود و آش و لاشی که از اون تصادف برا خودت درست کردی والا من رو هم میترسونه چه برسه به این دوتا طفل معصوم...
یادته یبار اوایل ازدواج با عمه ت افتاده بودم توی چاه؟ وچی به روزگارم اومد؟ عمه ت تا چند هفته سمتم نمیومد، میگفت از قیافه ت میترسم...
بعدم زد زیر خنده ...
این دوتا ورروجکای تو هم به عمهجان ماهرخشون رفتند... دارن ناز میکنن برات...
همه زدیم زیر خنده...
خداروشکر اقا کاوه تونست داداش رو آروم و وادار به خنده کنه...
ساعت ده شب نیلوفر از مامان و بابا و زنداداش عذرخواهی کرد و گفت
_سلاله دوباره تب کرده ، میترسم مثل دیشب تا صبح نخوابه و گریه کنه.
اینجوری همه تون رو بدخواب میکنه اگه ناراحت نمیشید امشب برم خونه ی خودمون بمونم.
من که از خدا خواسته دست راستم رو به نشانهی احترام روی سینهم قرار دادم
_لطف بزرگی میکنی اگه تشریف میبری...
دیشب تا صبح از صدای گریه ی این بچه نتونستم بخوابم.
من یکی خیلی خوشجالم میشم از رفتنتون.
بفرمایید تشریف ببرید با یه خداحافظی کوتاه نیلوفر و بچه هاش بهمراه همسر محجوب و موقرش راهی خونهی خودشون شدند.
تا آخرای شب عمهو آقا کاوه موندند... همین که عزم رفتن کردند مامان رو به عمه گفت
_ماهرخ جان اگه اذیت نمیشین امشب اینجا بخوابید، هم وجودتون دلگرمی مم و بچه هاست، هم اینکه چون شب اوله که نریمان خونه ست، نگران اینم که یوقت احتیاج به یه مرد پیدا کنیم ...
و این شد که عمه و همسر مهربونش موندند.
در طول سه روزی که داداش به خونه برگشته بود مدام میخوابید ...
ولی هروقت بیدار بود تا نگاهش به من میافتاد دیگه چشم ازم بر نمیداشت...
انگار که میخواد چیزی رو بهم بفهمونه...
اول فکر میکردم نسبت به همه همین واکنش رو داره اما وقتی دیگران هم تایید کردند دیگه مطمین شدم یه موضوع مهم در کاره...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۸ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷٠
به قلم #کهربا(ز_ک)
امروز سومین روزیه که از ترخیص داداش میگذره، به درخواست خودش خونه ما موندگار شدند
مامان و زنداداش مثل پروانه دورش میچرخن ...
نیما با سه روز تاخیر داره میاد عیادت داداشم.
ازش خیلی دلخورم چون همه ی فامیل و دوست و آشنا و همسایه برای عیادت به خونمون اومدن، ولی اون و خونواده ش نه،
و این برای من سرشکستگی محسوب میشه.
از شانس بد من و نیما، به محض ورودش یدفعه داداش خون دماغ شد و بعد حالش بدتر شد.
نفسهای سنگین و سرخی صورتش که به کبودی میزد....
خیلی بد بود همه شوکزده و هول شده یه طرف میدویدیم و نمیدونستیم باید چکار کنیم خداروشکر اون ساعت نسرین خونه بود...
گفت احتمالا فشارش بالا رفته با فشارسنج بابا فشارش رو گرفت... روی ۲۱ بود... نسرین دستپاچه سریع یکی از قرصهایی که مواقع اورژانسی که فشار مامان یا بابا خیلی بالا میرفت رو ازمون خواست.
خیلی هول شده بودم... از طرفی گریه و جیغ نازنین زهرا که به طبعیت از اون خواهرش هم حالا شروع به گریه کرده بود روی اعصابم بود و از طرفی حال داداش
تندی دویدم به اشپزخونه و قرصی که خواسته بود براش بردم. یه قرص ژله ای که
با سر چاقو کمی سوراخش کرد و محتویات داخلش رو زیر زبون داداشم چکوند..
بعدم دوسه تا امپول که فقط میدونستم مربوط به فشاربالاست براش تزریق کرد...بعدا گفت یکی از اونها آرامبخش بوده... نسرین خیلی علاقه به رشته پرستاری داشت برای همین سه سال پیش در دورههای کمکهای اولیه و امدادرسانی هلال احمر شرکت کرده بود...
یکم که حال داداش بهتر شد تازه یاد بچه ها افتادم...
بمیرم برای نازنین زهرا... درست چند دقیقه قبل از بد شدن حال باباش روبهروی اون نشسته بود که اون اتفاق افتاد...
اون وخواهرش تازه دارن به شرایط پدرشون عادت میکنند ... خیلی گریه کرد طوری که اون همه آدم نتونسته بودیم آرومش کنیم...
نگاهم به مامان افتاد که با بغض و گریه داشت به بابا نگاه میکرد...
رنگ و روی بابا هم تعریفی نداشت...
طفلکی از وقتی قلبش رو عمل کرده تا خواست یکم نفس راحت بکشه یه چالش جدید براش پیش اومد فکر نکنم این قلب دیگه براش قلب بشه...
نیلوفر که تاحالا مشغول آروم کردن بچهها بود مشغول رسیدگی به بابا شد...
نسرین حال بابا خیلی بده... فشارش رو بگیرم؟
_آره زود باش...
نیما جلو اومد و دم گوشم گفت
_میخوای بچه ها رو حاضر کن ببریم پارکی... جایی... یکم هوا بخورن و بازی کنن... چند دقیقه از جو خونه دور باشن براشون خوبه....
پیشنهاد خوبی بود... ولی اول باید خیالم از بابا و مامان و داداشم راحت میشد...
_آره فکر خوبیه...ولی یذره صبر کن حال مامان و بابام و داداشم بهتر بشه بعدا میریم...
نسرین به بابا هم دوسه تا آمپول زد و یه قرص هم به خورد مامان داد...
مامان با بیحالی گفت یه سر به زینب بزنید،کجا رفت؟
یوقت حالش بد نشده باشه...
نیلوفر به اتاق رفت و بمحض ورودش ناله سر داد... تو چته عزیزم... نگرانی باعث شد تیز از جام بپرم و به اتاق برم زینب رو دیدم که یه گوشه بیحال افتاده و گریه میکنه...
وقتی تلاش من و نیلوفر رو برای آروم کردن خودش دید
آروم زمزمه
_من طاقت دیدن این حال نریمان رو ندارم... من عادت ندارم اون رو اینطوری بیمار و رنجور و افتاده ببینم... دلم داره آتیش میگیره... بمیرم براش چه زجری داره میکشه... بغضش کامل ترکید و نالههاش تبدیل به هق هق شد...
_تروخدا زنداداش ... توروخدا یواشتر الان داداشم صداتو میشنوه... اونم طاقت شنیدن گریههای تورو نداره... خودت میدونی جونش به جون تو و این دوتا بچه بنده...
نگاهم به دوتا دختر کوچولوی غمزده ی ناراحت کنار دستم افتاد...
اصلا کی اومدن که من متوجهشون نشدم؟
با بغض و ناراحتی مامانشون رو نگاه میکردند.
نیلوفر که دید تلاشش برا خوروندن آب به زینب بیفایدهست گفت
_توروخدا عزیزم بخاطر بچه ی تو شکمتم شده کمی همکاری کن... این آب رو بخور یکم حالت جا بیاد... زینب دهنش رو باز کرد و آب رو خورد.نسرین وارد شد و با دیدن حال زنداداش سراسیمه جلوش نشست.
تو چی شدی عزیز دلم... تو دیگه چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی ... تو که خیلی محکم و قوی بودی...
مامان که حالا او هم به جمعمون اضافه شده با بیحالی به دیوار تکیه داد و همونجا سرخورد و نشست
_ زنداداشت بارداره... به گمونم بچه ش پسره... اینموقعا نمیدونم خصلت بچه تو شکمه یا چیه که آدم خیلی ضعیف و شکننده و حتی ترسو میشه... خدا بخیر کنه این دورانم بگذره.
با بغضی که هر آن امکان ترکیدنش بود گفت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۹ به قلم #ک
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨