AUD-20220531-WA0052.mp3
1.16M
🍃🌹🍃
در روز زیارتی امام هشتم، قرائت میکنیم #صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را:
*اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَىالرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ*
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🔺چند ویژگی خبر معتبر رو با هم ببینیم!
#سواد_رسانه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ده روز گذشته و از نرگس خبری نیست، بیچاره خونوادش بی قرار میان خوابگاه و میرن، دانشگاه، میرندکلانتری و پزشکی قانونی
به بچهها گفتم بیاید بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، قبول کردن، اومدیم حرم، از در وارد شدیم یه خانم انتظامات پر دستش بود با پر رنگ و وارنگش آروم زد تو سینهم گفت خانم حجابتو درست کن، با خودم گفتم اینها مومن هستن الان به پاش میفتم تا برای نرگس دعا کنه، یدفعه نشستم جلو پاش زدم زیر گریه، صدای هق هق گریهم تو فضا پیچید، توجه همه به من جلب شد، ستایش و سهیلا م زدن زیر گریه و میگن
الی پاشو، بده همه دارن نگامون میکنن
یه آقایی اومد جلو به خانم انتظامات گفت
خانم چیکارش داری، جوونه، میخواید کاری کنید که دیگه نیان؟، بزارید بیان بلکه اصلاح شن
خانم انتظامات که رنگش پریده بود نشست گفت دخترم مگه من چی گفتم
دست انداختم دو طرف چادرش رو گرفتم ، با صدای بکند التماس کردم
خانم تو روخدا دعا کنید
مثل بارون از چشم هام اشک سرازیر میشه و زجه میزنم
توروخدا دعامون کنید، شما خادم دختر موسی ابن جعفر هستید، تو رو به این خانم بزرگوار دعا کنید دوستمون گم شده
منو بغل کرد برد داخل یه اتاقی، یه چشام پر اشکِ جایی رو نمیبینم، صدای یه آقایی به گوشم خورد
دخترم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چی بهت گفتن
برگشتم سمت صدا
هیچ کسی بهم خرفی نزده حاج آقا شما پیش خدا آبرو دارید، دوستم نیست ده روزه ازش بی خبریم،گم شده، دعا کنید
اشکهام رو پاک کردم نگاهم افتاد به حاج آقای روحانی، سرش رو انداخته پایین و مارو نگاه نمیکنه
جوابم رو داد
دخترم همه ما پیش خدا آبرو داریم، همه به یک میزان
نه حاج آقا شما خوبید، مرد خدایید روحانی هستید خدا صدای شما رو میشنوه ازش بخواهید دوست ما، نرگس به سلامت پیدا بشه
دخترم شمام خوبید، جوونید، خدا صداتونو میشنوه، امشب بعد از نماز جماعت میسپرم دعا کنن، شما هم سعی کنید آرامش تون رو حفظ کنید، ذکر بگید
سهیلا پرسید
حاج آقا چه ذکری بگیم
_ صلوات بفرستید، هزار بار بگید و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
وضو بگیرید هفتاد بار سوره حمد رو بخونید.
از روی صندلی بلند شدم، رو کردم به سهیلا و ستایش
پاشید بریم تو حرم، مغنعه و چادرم رو مرتب کردم، حاج آقای روحانی همون خانمی که من رو برد توی اتاق انتظامات رو صدا کرد، با اشاره یه چیزی بهش گفت، خانم اومد کنارم دستم رو گرفت گفت
عزیزم آروم باش، اینجا حرم امنِ، اینجا به حرمت حضرت معصومه خدا صدای همهرو میشنوه و به مصلحت حاجت هاشون رو میده، برو کنار ضریح بشین و حرفاتو بزن ما هم برات دعا میکنیم
از اتاق اومدیم بیرون، نگاه جمعیت رو ماست، قدم برداشتیم به سمت حرم
دو تا خانم و آقا اومدن جلو مون پرسیدم
اذیتتون کردن؟
برگشتم سمتشون
کی مارو اذیت کرد
اون حاج آقایی که تو دفتر بخاطر حجاب شما رو بردن؟
نه آقا، اون حاج آقا خیلی با احترام و مهربون به ما ذکری یاد داد که به نیت پیدا شدن دوستمون بفرستیم
سهیلا رو کرد به زنِ به تندی بهش گفت
شما میتونی جایِ فضولی و دخالت تو کار مردم سرت تو کاره خودت باشه، حداقل اون آقا و انتظامات ما رو قضاوت نکردن کمکون کردن ولی تو از این دور با چشمات همه رو قضاوت کردی...
__________________________
خواهرشوهر حسودی داشتم.
خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد. چون نامزدش ادم مغرور و خود شیفته ای بود و اصلا توحهی به خواهرشوهرم نداشت، با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسیشون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده، شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم، تا اینکه وقتی رفتند...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من علاقه زیادی به دوستی با جنس مخالف داشتم و این برای من یه میل سیری ناپذیر بود با اینکه نوجوان بودم ولی با پسرای زیادی دوست میشدم یه جورایی با همشون صمیمی بودم همشون ازم خواستگاری می کردنمنم قول ازدواجمیدادماماسرکارشونمیذاشتم وقتی میتونستم بدون شوهرانقدر، راحت باشم شوهر میکردم که چی بشه؟ اقا بالاسر میخواستم؟کم کم سنم بالا میرفت و شدم ۲۷ ساله که دیدم دوستی با پسر مجرد برام خیلی خسته کنندهست، مدام کنترلم میکردن که مثلاً نشون بدن منو دوست دارن من که دیگه کلافه شده بودم همشون رو ول کردم رفتم سراغ مردای متاهل، اونها...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه نفر محکم به در کوبید و بازش کرد.
سینا بود
_شماها چرا نمیاین؟ مامان حسابی از دستتون عصبانی و شاکیه.
بیاین دیگه...
الان فرصت نیست... اما ی بار باید با نیما در مورد سینا حرف بزنم.
یعنی چی که یه تقه میزنه و وارد میشه؟ شاید من وضعیت مناسبی نداشته باشم...
اما حتما موکول میکنم به بعد... چون الان اصلا زمانش نیست.
نیما با دست اشاره کرد که بره.
_الان میایم
شالم رو روی سرم مرتب کردم البته مقدار زیادی از موهام بیرونه و ارایش غلیظم حسابی تو چشمِ...
اما دیگه چاره ای نیست.
دست در دست هم از پله ها پایین اومدیم.
عده ای در حال رقصیدن و عده ای در حال کف زدن و تماشای اونها و عده ای هم در حال خوش و بش و صحبت کردن.
فرشته کنار فیروز خان داره دلبری میکنه.
کت و شلوار شیری رنگ سنگ دوزی شده ی تنش خیلی زیباست ولی با اندام تراشیده ی قشنگش اگه لباس نمیپوشید کمتر جلب توجه میکرد. پوست سفید بلوریش با این رنگ لباس زیادی جذابه و چشم نوازی میکنه...
از بقیه نمیگم که گفتنش اعصاب خودم رو بیشتر به هم میریزه.
نیما من رو کنار مادر و پدرش برد و گفت همونجا بمونم.
اما با نگاه پراز تهدید فرشته به صورت نیما فهمیدم بهتره لحظه ای بعد ازش فاصله بگیرم.
معلومه که فرشته دلش نمیخواد عروسش با مانتو و شال در چنین مراسمی کنارش قرار بگیره.
نگاهی گذرا به تک تک مهمونها کردم.
باهم پچپچ میکردند... مسیر نگاههاشون میگفت دارن در مورد من حرف میزنند.
کسی چندان تحویلم نگرفت.
بخاطر حضور من با این پوشش بیشتر از قبل همبستگی بینشون رو حفظ کردند.
تافته ی جدابافته بودن رو همیشه دوست داشتم...اما نه اینجا و با این شرایط...
حالم گرفته بود و دلم میخواست زودتر از اینجا برم...
انصافا لباسی که نیما برام خریده کجا و لباسهای این مهمونها کجا... لباس من خیلی خوشرنگ و خوش دوخت و مدلش خاصه.
مطمینم نیما اون رو از مزون همیشگی خریده.
اما از این که تا این حد مرکز توجه اینهمه مردِ جوون باشم بیزارم.
مرسده جلو اومد...چینی به بینیش داد
_تو چرا لباس عوض نکردی؟ یعنی یه لباس مناسب نداشتی بپوشی؟ طفلکی خاله... الان پیش اینهمه مهمون خجالت زده میشه
نمیدونم چرا اعتماد بنفسم رو از دست دادم
انگار زبونم چسبیده به سقف دهانم.
نتونستم تکونی بهش بدم وحرفایی که سر زبونم بود رو بگم...
دوباره نگاهم به مهمونا افتاد همه ی حواسم به واکنش اونها به نوع پوشش خودم بود...
منتظر بودم نیما یه چیزی بگه تا مرسده رو دک کنه ... اما فقط عین بز نگاهش کرد...
یکم بعد به صورت نیما که حالا یکم جلوتر رفته و رقص مرد و زنهای وسط رو میبینه دقیق شدم یه لبخند خیلی ریز گوشه ی لبشه...
نگاهش مدام روی خانمها میچرخه.
حتی مرسده رو مدام ورانداز میکرد.
یه لحظه کنترلم رو از دست دادم رفتم کنارش و با گذاشتن دستم روی بازوش توجهش رو جلب کردم.
با کنترل اخمهام برای اینکه به هم گره نخوره تا احوال درونم رو برای بقیه رسوا نکنم گفتم
_به چی نگاه میکنی؟
اینهمه مرد اینجاست ولی نگاهت مدام روی خانمهاست...
اخم ریزی کرد و نگاه تندی بهم انداخت.
اروم کنار گوشم لب زد.
_چی زر زدی؟
کم اعصابم رو خورد نکردی امشب بیشتر از این خرابترش نکن...
میای باهم برقصیم؟
نگاهی به سرتاپام کرد و با نیشخند زهرآلودی که تا اعماق وجودم رو سوزوند گفت
_هه اره بریم برقصیم اونم با مانتو... ولش کن
اب دهنش رو به سختی قورت داد...
_کاش نیومده بودی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
همه ی نگاهها روی تو زوم شده...
دلم شکست دوباره شکست...
اما چیزی نگفتم.
نیما انتخاب خودم بود... خونواده م خیلی بهم هشدار داده بودند که این تفاوت فرهنگی خیلی اذیتم خواهد کرد و حالا روز به روز بیشتر از قبل با تفاوتهای بینمون آشنا میشدم...
اما من امیدوار بودم که بالاخره زمان همه چیز رو درست میکنه...
یکم که زمان گذشت رقص چاقو با هنرمندی مرسده انجام شد دیگه حوصله ی اون مهمونی و شلوغیهاش رو نداشتم.
حالم از اینهمه بیعفتی و هنجارشکنی به هم میخورد. خانمها مقابل آقایون میرقصیدند و بین هم لول میخوردند...
زمان کادو دادن رسیده بود ... امیدوار بودم نیما کادوی خوبی تهیه کرده باشه...وگرنه با اونهمه عصبانیت فرشته بابت لباسهای امشبم اگه دلخوری کادوی نامناسب هم اضافه میشد خدا میدونه چه بلایی بین روابط من و نیما بیاره...
_ فیروزخان یه سرویس جواهرنشان تقدیمش کرد.
نیما هم جعبه کادوی زیبایی رو به دستم داد هردو جلو رفته و تقدیمش کردیم.
بازش کرد یه عطر از یه برند خاص و گرون و یه دستبند نسبتا سنگین...
من نمیدونم اینهمه پول از کجا میاد که تمومی نداره؟
بقیه مهمونها هم کادوهاشون رو تقدیم کردند.
خاله کوکب که دیرتر از ما به جمع مهمونها پیوسته بود یه انگشتر زیبا به خواهرش هدیه داد...
اون شب جو سنگینی حاکم بود فشار زیادی رو روی قلبم احساس میکردم...
نمیدونم چم بود.
از طرفی هم میترسیدم فرشته به خاطر پوشش امروزم چیزی بهم بگه...
پس از رفتن مهمونها به نیما گفتم من رو به خونه برسونه.
اما خستگی رو بهونه کرد وقتی خیلی اصرار کردم گفت
_اگه میخوای به سینا بگم برسونه.
اولش قبول کردم اما با یادآوری نگاههای ممتد امشبش و لبخندهای لج درارش منصرف شدم...
_نه نیما خواهش میکنم خودت من رو ببر...
شروع کرد به غر زدن... یه شبه دیگه همینجا بخواب...
_به شرطی که اگه قرار شد جایی بری اول من رو برسونی خونه خودمون...
_باشه...
دوست داشتم حالا که فرصتی پیش اومده که باهم باشیم، بیدار بمونه تا باهم صحبت کنیم
اما خیلی سریع رفت روی تخت
_مناین سر میخوابم...تو طرف دیوار بخواب یوقت قل نخوری مثل اوندفعه بیفتی...بعدم زد زیر خنده...
_هه هه هه ...بینمک... من قل نخوردم ...تو یدفعه قد کشیدی و اونقدر تکون خوردی تا باضرب دستت افتادم.
_خیلی خب بیا بخواب.
فردا باید با بابام برم تهران کلی کار داریم...
خوشحال از حرفش اول یه پیامک برای نسرین نوشتم تا خیالشون از بابت من راحت باشه...
بعدم یه لباس راحتی که ازقبل تو کشوی نیما گذاشته بودم پوشیدم و به سمت تخت رفتم... خوش به حالش چه قدر خوش خوابه این پسر...خوابش رفته...
به ارومی از بغل دیوار روی تخت رفتم و گوشه ی پتو رو روی خودم کشیدم.
تا دم دمای صبح خوابم نمیبرد و حتی دوسه بار نیما دعوام کرد و گفت چرا اینقدر وول میخوری ...
وقتی از خواب بیدار شدم که هوا کاملا روشن شده بود اما نیما رو کنارم ندیدم.
ساعت دیواری هشت ونیم رو نشون میداد...
از زور بی خوابی جون نداشتم بلند بشم.با خیال اینکه ده دقیقه دیگه از تخت بیرون میرم چشمام رو بستم وقتی بازشون کردم که ساعت ده شده بود... ای واااای من چقدر خوابیدم!
به سختی بلند شدم ...
چرا از نیما خبری نیست؟ اون که میگفت صبح زود باید بره تهران... هرچند صبح زود اون همیشه نه به بعده...
به سرویس داخل اتاق رفتم پس از شستن دست و روم مانتو شال دیشبی رو پوشیدم و وسایلم رو داخل کیف انداختم.
صدای تق و توق از اشپزخونه میومد...
همونطور که از پله ها پایین میومدم حمیرا رو صدا میزدم...
هنوز پله های اخر رو طی نکرده بودم که با دیدن جوون روبروم هول زده سرجام میخکوب شدم..
دیشب توی مهمونی ندیده بودمش شایدم بوده و من متوجهش نشدم.
با سلامی که گفت پرسیدم
_ببخشید شما؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام شب همگی بخیر🌸
با عرض معذرت از همه اعضایی که رمان مرگ تریجی یک رویا رو میخونن، بنده امشب نتونستم پارت بگذارم، ان شاالله صبح قسمتی رو که امشب نگذاشتم میگذارم 🍃🌸🍃
انسان شناسی ۲۷۱.mp3
11.24M
انسان شناسی
●━━━━━──────
⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
چرا من اینهمه وقت، هیئت میرم،
کربلا میرم،
هر روز حرم میرم،
اهل شب زندهداریام،
اما رشدم لاک پشتیه!
من از کجا بفهمم این کارای معنوی من، داره به نفع من تموم میشه یا به ضرر من؟
چجوری میتونم این حرکت رو بسمت مقصد سریعترش کنم؟
#آیتالله_فاطمینیا #استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من دوست سینام...
نیم ساعتی هست که اومدم...
سینا رفت اتاقش یه دوش بگیره بعد بیاد باهم بریم جایی...
_پس حمیرا کجاست؟
_ نمیدونم... من که اومدم هیچ خانمی رو اینجا ندیدم.
اخمام توی هم رفت.
شما بفرمایید بیرون سینا که از اتاقش اومد بیرون بهش میگم شما تو حیاط منتظرش هستین.
کمی نگاهم کرد و راهش رو به سمت خروجی کج کرد...
همون لحظه صدای سینا از اتاقش اومد...
شهاب...شهاب... تا یه چای برا خودت بریزی و بخوری منم موهام رو سشوار میکشم میام پایین ...
بعد هم صدای سشوار ...
با اشاره ی دست خروجی رو نشونش دادم...
_بفرمایید بیرون
الان کارش تموم میشه میاد...
از شدت عصبانیت به رعشه افتادم...
گوشیم رو از توی کیف در اوردم و شماره نیما رو گرفتم...
_به به خانم خوابالو... دیشب نذاشتی من بخوابم اما خودت تخت گرفتی خوابیدی ... منم
نذاشتم ادامه بده
_نیما کجا گذاشتی رفتی؟
مگه قرار نشد من رو هم سر راه برسونی خونمون؟
_دیدم تا صبح بیدار بودی و تازه خوابت برده دلم نیومد بیدارت کنم...
برای سینا یادداشت گذاشتم هروقت بیدار شد اول تورو برسونه خونه تون بعد بره سراغ رفیقاش...
_ رفیقاش که اومدن اینجا...
من بیدار شدم اومدم پایین میبینم یه پسره تو اشپزخونه ست
میگه منتظرم سینا از حموم بیاد بریم بیرون...
_ازش بپرس اسمش چیه؟
سینا شهاب صداش کرد...
_اهان... اره اون رفیق فابریکشه...
بچه بدی نیست.
_مامانت هم انگار خونه نیست
_وای دیشب یادم رفت بگم مامانمم باهامون میاد قراره بابا یه زمین به نامش کنه باید خودش هم باشه...
_پس حمیرا چی؟
_صبر کن...
معلومه داره از مامانش میپرسه
_مامانم میگه دیشب حمیرا خیلی خسته شده تا دیروقت خونه رو مرتب میکرده برای همین بهش مرخصی دادم امروز ظهر هم نمیاد خونه مون...
_نیما... نیما...
دیگه نتونستم بقیه حرفامو بگم..
نیما نمیتونه بفهمه چی میگم...
اون کاملا با مفهوم کلمهی غیرت بیگانه بود...
واقعا با کدوم عقلش من رو توی خونهی به این بزرگی و بی در وپیکرشون تنها گذاشته بود؟ با یه پسر جوون... اونم با یکی مثل سینا که شرارت و هیزی از نگاهش میباره...
خیلی وقتا متوجه میشم میخواد خودش رو بهم نزدیک کنه ، شوخیهای بیسروته منشوری هم میکنه... البته چون دوسه بار با اخم و اعتراض من روبرو شده دیگه زیاد دورم نمیچرخه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
.اخرین باری که با بداخلاقی از خودم دورش کردم به نیما گفته بود تو عاشق چیه نهال شدی؟ یهو پاچه میگیره...
منم به نیما گفته بودم لطفا به داداش نفهمت بگو
_اره... من پاچهی هر کس که از خط قرمزهام عبور کنه و وارد حریم شخصیم بشه میگیرم... نیما فقط به حرفم خندید
فکر کنم اصلا نفهمیده بود چه چیزی باعث عصبانیتم شده یا متوجه شده و براش اهمیتی نداشته...
با یاداوری گذشته احساس کردم موندنم جایز نیست...
احساس خطر می کردم...
من هیچوقت با هیچ پسر خودی یا غیر خودی نامحرم تنها نبودم... تنها ادمی که تونستم بهش اعتماد کنم نیما بود ..اون هم چون قرار بود بشه همسرم...
الان لزومی نداشت به برادرش و دوستش اعتماد کنم...
البته از حق نگذریم من حس ششم خیلی قوی داشتم و حس ششمم بود یا حس زنانه م که داشت آژیر خطر میکشید..
بنابراین نگاهی به حیاط انداختم دوست سینا پشت در ورودی آهسته قدم میزد ..
عزم رفتن کردم...
بیرون رفتم شهاب زل زده نگاهم میکرد انگار اولین بارشه که یه خانم میبینه...
گفتم
_ سینا گفت بری داخل بشینی خودش تا پنج دقیقه دیگه میاد پایین...
و بدون هیچ درنگی به طرف در حیاط که چه عرض کنم به طرف در باغ راه افتادم...
از در که خارج شدم سریع شماره ی آژانس داخل کوچه ی خودمون رو گرفتم و به آدرس خونه ی پدر نیما درخواست ماشین دادم...
کم کم نیم ساعت طول میکشید تا برسه اما چاره ای نداشتم..
نمیتونستم داخل خونه ای که دوتا جوون مجرد حضور دارن بمونم.
احساس گیجی میکنم بین فرهنگ دوگانه گیر افتادم... رفتار محتاطانه ی خونواده ی خودم یا رفتارهای بسیار راحت بین محرم و نامحرم خونواده ی نیما...نمیدونم واقعا کدوم رفتار درسته؟
با باز شدن در پشت سرم فهمیدم سینا داره از خونه خارج میشه، برای اینکه من رو اونجا نبینه سریع پشت درختهای کنار جدول پنهان شدم...
وقتی دور شدند آروم آروم به طرف سر خیابون راه افتادم.
دوباره شماره ی آژانس رو گرفتم و گفتم
لطفا با راننده تماس بگیرید بگید من جلوی هایپرمارکت سر خیابونی که ادرس دادم منتظر ماشین میمونم...
رسیدم سر خیابون ولی باید ده دقیقه ی دیگه هم صبر میکردم...
بالاخره ماشین رسید...راننده رو میشناختم بابام سپرده بود هروقت آژانس لازم شدیم بگیم اقای احمدی یا اقای قربانی رو بفرستند...
وقتی رسیدم خونه دیگه ساعت یازده شده بود...
روی رفتن به خونه رو نداشتم.
اما چاره ای نبود.
وارد که شدم مامان با روی باز و لبخندی عمیق به استقبالم اومد...
_اومدی دخترم؟ چرا اینقدر دیر؟
نیلوفر و اقا جواد رفتند بیمارستان همین الان زنگ زدن دکتر گفته حال داداشت خیلی بهتره و ممکنه تا دوسه روز دیگه ببرنش بخش و تا یه هفته ی بعدش احتمالا از بیمارستان مرخص بشه ...
خوشحال از حرفی که شنیدم خودم رو در آغوش مامان حل کردم...
هردو اشک شوق میریختیم...
بابا هنوز مثل روز اول مدام سراغ داداش رو میگیره...
دوروز بعد اقا کاوه زنگ زد و مژده داد که داداش رو به بخش انتقال دادند...
نمیدونم نیما و پدرش باهم چکار میکنند که مدام در حال رفت و آمد به تهران هستند.
هرچی هم میپرسم ربطش میده به تیکه زمینی که فیروزخان به نام همسرش کرده..
اما من میدونم داره دروغ میگه...
امشب قراره نیما و پدرومادرش به عیادت بابا بیان...
نمیدونم چرا هروقت اسمی از خونواده ی نیما به میان میاد حال همگی گرفته میشه؟
خیلی دیر اومدند با دوتا جعبه شیرینی دو کیلویی...
فیروزخان گفت یکیش شیرینی مرخص شدن آقا نریمانه
..
اخه شش روز از زمانی که داداشم رو به بخش منتقل کردند میگذره طبق تشخیص ودستور پزشک تا دوروز دیگه برگه ترخیصش امضا میشه و برمیگرده خونه...
این روزها توی خونهمون همه خوشحالن.
مامان دوست داره داداش بیاد خونهی خودمون
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت۴۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ستایش زد به بازو سهیلا
_بس کن بیا بریم حرم
رفتم صحن نرجس خاتون نشستیم به گریه کردن و ذکر گفتن، نفهیدم کی خوابم رفت، یدفعه دیدم یکی داره میزنه رو شونهم چشامهام رو باز کردم دیدم از خانم های خادم حرم هست، گفت
خانمها اینجا جایه خوابیدن نیست،
نگاه کردم دیدم سه تایی بغل هم خوابیدیم، گفتم
_چشم
سهیلا و ستایش و صدا کردم پاشید، بچه ها، اومدیم بیرون روکردم به بچهها
_من نمیام خوابگاه میخوام برم تهران خونمون
سهیلا گفت دانشگاه چی؟، کلاسات؟
گفتم انقدر حالم بدِ که هیچی متوجه نمیشم، تنها چیزی که حال من رو جا میاره کنار خونواده بودن میخوام برم خونه
ستایش گفت
منم میرم کرج خونمون
از همونجا با سهیلا خدا حافظی کردیم و مستقیم اومدیم میدون ۷۲ تن قم و منتظر ماشین بودیم، اولین اوتوبوسی که وایساد گفت تهران سوار ماشینش شدم، تو راه فقط ذکر میگفتم و گریه میکردم، گوشیم زنگ خورد، از توی کیفم درش آوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، عه مرتضیست، جواب دادم
_بله
_علیکسلام، کدوم گوری تشریف داری سه ساعته دارم میزنگم
با همون بغض و صدای مملو از غم و گریهم گفتم مرتضی دارم میرم خونهمون
_کجایی؟، چی شده؟
با گریه جواب دادم
الان ده روزه که نرگس نیست، خانوادهش همه جا رو گشتن، تا پزشکی قانونی هم رفتن، پیداش نکردن
خیای خب الهام آروم باش، هیچی نیست، پیدا میشه، من دلم روشنِ که حالش خوبه، احتمالا اعصابش خورد شده رفته خونه فک وفامیل یا دوستاش
_میگم همه جا دنبالش گشتن هیچ اثری ازش نیست، میفهمی چی میگم؟ صبح روزی که رفتیم دانشگاه کلاس نرفته بعدشم کسی ندیدش به من زنگ نزن میخوام برم خونهمون، میخوام تنها باشم
الهام مراقب خودت باش، هر کاری داشتی من نوکرتم، فقط جواب منو بده که نگران نشم
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردم و گوشی رو انداختم تو کیفم، سرم رو کردم رو به شیشه ماشین، بیرون و نگاه میکنم تا چشم کار میکنه کویر و بیابون،
غروب خورشید طنینانداز جاده شد زل زدم به جاده که یدفعه صورت نرگس اومد تو صورتم خندید
جیغ زدم
_نرگس ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت43
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
همه مسافرها برگشتن سمت من
از روی صندلی بلند شدم، دورو برم رو نگاه کردم
نرگس کجایی؟
یه آقایی کنارم بود گفت خانم نرگس کیه؟ حالتون خوبه؟
به خودم اومدم متوجه شدم انقدر که بهش فکر کردم به نظرم اومده، خجالت زده گفتم
ببخشید
نشستم سرجام، خدایا چیکار کنم
سرمو تکیه دادم به صندلی خوابم برد، صدای ماشین آروم آروم از گوشم بیرون رفت، یدفعه حس کردم دستام گرم شدند و نرگس رو دیدم، خندید گفت الهام، نگاه کردم دیدم دستام تو دستهای نرگسِ و قاهقاه میخنده، صدای خنده ش پخش شد تو اتوبوس، نگاش کردم، یدفعه اومد تو صورتم از خواب پریدم، نا خداگاه از جام بلند شدم اطرافم رو نگاه کردم، آقایی که کنارم بود گفت
خانم آب میخورید براتون بیارم؟
_نه ممنون
گفت خانم نرگس دوستتونه؟ اتفاقی براش افتاده؟
تیز برگشتم سمتش
بله میشناسیدش؟، شما دیدینش؟
_نه خواب بودید همهش میگفتید نرگس
با من حرف نزنید آقای محترم
بیچاره سرشو انداخت پایین و مطمئن شد من دیونه شدم
رسیدم خونه، بیقرارم، رفتم دوش گرفتم و مادام راه میرفتم، موبایل م زنگ خورد همه خانوادهم با تعجب به من و کیفم نگاه کردن که این صدای چیه!
صفحه گوشی رو نگاه کردم دیدم شماره ی خوابگاهه ...
بابام گفت
موبایل از کجا آوردی؟
دروغی گفتم گوشیه دوستمه خطشم تالیا ست، مونده دست من
راست و دروغ باور کردن، گوشی رو جواب دادم
سلام الی
سلام چی شده سهیلا
از اداره آگاهی دایره تجسس اومدن خوابگاه پرس و جو از نرگس
خب
هیچی همون سوالهای قبلی
بعد از خدا خافظی تماس رو قطع کردم دل تو دلم نیست، رو کردم به اعضا خونواده
_من باید برم
مامانم گفت
چی شده؟
هیچی مامان، امتحان داشتم یادم نبوده اومدم
عه نیومده میخوای بری
ببخشید، میرم امتحان میدم، اگر شرایطم ردیف بود دوباره میام
با روی خوش خداحافظی کردم و با یه دل پر اضطراب برگشتم قم، تو مسیر زنگ زدم خوابگاه
ستایش گوشی رو به برداشت
بعد از سلام و علیک، ستایش زد زیر گریه، دلم گواهی داد که انگار برای نرگس اتفاق بدی افتاده
_گفتم
ستایش چی شده؟
«الهام فکر کنم اتفاق بدی افتاده، حس خوبی ندارم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌