eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
779 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷٠ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این از حال این طفلکی... اون از حال بچه‌م نریمان... اونم بابات... اینم که از من... صدای نیما که صدام میکرد باعث شد بایستم و بیرون برم _نمیای بریم؟ بابا و‌ داداشتم که خوابیدن... باشه عزیزم الان بچه هارو میارم..فقط یه‌ذره دیگه صبر کنی میام... رو به مامان و‌ بقیه گفتم شماهم استراحت کنید من و نیما دخترا رو می‌بریم بیرون یکم بازی‌شون میدیم بعدا میایم... زنداداش با خجالت و صدای ضعیف گفت _ببخشید تروخدا... مامانم میخواست بچه هارو ببره من نذاشتم. گفتم جلوی چشم نریمان باشن برای روحیه ی اونم خوبه... _خواهش میکنم عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی...داداش چشمش به اینا که میفته انگار روح زندگی بهش دمیده میشه... اما هرچی اصرار بچه ها کردم قبول نکردند باهام بیان. تا نسرین گفت میخواین منم باهاتون بیام؟ تازه اونموقع بود که با خوشحالی بالا پایین می‌پریدند. برگشتم سمتشون _خدا شانس بده... دوساعته التماستون میکنم ناز میکنید حالا که قرار شد عمه نسرین بیاد رضایت دادید؟ خوبه من و عمو نیما نبریمتون؟ تنهایی با عمه برید ببینم تا کجا میتونه ببره شما دوتا وروجک رو؟ هردو ساکت بهم زل زدند... نسرین که همزمان بلند می‌شد آماده بشه پرسید مزاحمتون نیستم نهال؟ اقا نیما ناراحت نشه؟ _نه عزیزم چرا ناراحت؟ بعدم تو دلم گفتم اون از اینهمه احترامی که براش قائلی ناراحت میشه. چندبار ازینکه خواهرام آقا نیما صداش زدند ناراحت شده... میگه من احساس غریبی میکنم وقتی اقا صدام میزنند. همون نیما بهتره... نگاهم به بچه ها افتاد که هنوز زل زدند به مامانشون... دستشون رو گرفتم _بیاین بریم پارک... اونجا بستنی‌های خوشمزه ای داره... بعدم چشمکی زدم زود باشین دیگه... نیلوفر که حالا لباس بچه‌ها تو دستش بود جلو اومد _تو برو پیش آقا نیما...بنده خدا تنهاست من حاضرشون میکنم برگشتم پیش نیما نیما کلافه‌وار پاش رو تکون میداد و به روبرو زل زده بود معلومه حسابی حوصله ش سررفته... جلو رفتم _نسرین هم قرار شد بیاد. چهره‌ش تو هم شد... احساس کردم پیشنهادی که برای بیرون بردن بچه ها داده فقط بهونه ای بود برای بردن من... و حالا اومدن نسرین ناراحتش کرد... اروم دم گوشش گفتم _چی شد یهو دمغ شدی؟ اتفاقا نسرین بیاد بهتره که... بچه هارو مشغول می‌کنه و من و تو می‌ریم می‌چرخیم باهم... از حرفم بدش نیومد چون بوضوح میشه فهمید کلافگی ازش دور شد... من هنوز حاضر نشدم _عشقم یکم دیگه بشینی منم حاضر شدم... رفتم تو اتاق، بچه ها التماس مامانشون میکنند که اون هم بیاد... دستشون رو گرفتم _عشقای عمه... مامانتون حالش خوب نیست باید استراحت کنه وگرنه نمیتونه براتون نی نی کوچولوی خوشگل بیاره... زودباشین لباس بپوشید بریم. یه مانتو که باب میل داداشم و بابام باشه پوشیدم. آرایشمم خیلی ملایم کردم تا ما برگردیم ممکنه داداش به هوش اومده باشه. دوست ندارم تو این شرایطی که الان توش هست کاری که ناراحتش میکنه انجام بدم‌... مامان بلند شد و بیرون رفت... رفتم کنار نیلوفر نشستم تا کمکش کنم دخترارو حاضر کنیم... همون لحظه نیما سرش رو داخل اتاق کرد ... _نهال زود باشین دیگه یه ساعت دیگه هوا تاریک میشه... از گوشه چشم میدیدم که خواهرام و زنداداشام دارن حجابشون رو درست میکنند... یکی نیست بگه چرا عین چی سرتو میکنی تو اتاق... نسرین چادر درآورده و شالش کاملا رفته عقب... زنداداشم حجابش خیلی نامناسبه... نیلوفرم روسری کامل از سرش افتاده بود... جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونوقت این بی‌شعور تکاپوی ادمای مقابلش رو برای درست کردم پوشش هاشون میبینه و عین چی هنوز ایستاده.... همونجور که بلند میشدم برگشتم و زل زدم به چشماش جلو رفتم و دستش رو گرفتم و با خودم به بیرون هدایت کردم... صدای نیلوفر رو شنیدم _عین چی سرشو میندازه میاد تو... انگار اومده طویله... از حرف نیلوفر ناراحت شدم اما بهش حق میدادم ناراحت بشه... رو به نیما با دلخوری گفتم _هزاربار بهت نگفتم هروقت بجز من و‌مامان کس دیگه ای توی اتاق بود وارد نشو؟ وقتی مهمون داریم اونجا اتاق مختص‌ خانمهاست ... نیما توروخدا یکم رعایت کن... _خودت میگی مهمون... الان خواهرات و زنداداشت مهمون این خونه ان؟ وای خدای من چرا این نمیتونه درک کنه... پوفی از سر استیصال کشیدم _وااای نیما ... ولش کن بعدا برات توضیح میدم... نگاهش میگه ازم دلخوره عصبی سر تکون داد _نمیدونم چتونه شماها؟ من برم انگار بهتره... یجوری رفتار میکنید انگار من از مریخ اومدم. بعدم بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت به در هال که رسید مامان با ظرف میوه از آشپزخونه خارج شد... _عه اقا نیما تشریف میبری مادر؟ خیلی زحمت کشیدی... شرمنده پسرم از وقتی اومدی همه چیز بهم ریخت تازه برات میوه می‌اوردم... نیما سمت مامان رفت یکم تعارفش کرد که هروقت کاری داشتید میتونید رو من حساب کنید و بعد هم گفت میره تو ماشین و منتظرمون میشه... تو دلم گفتم... هه... نیما همچین میگه رو من و کمکم حساب کنید که انگار نمی‌شناسمش. همین الانم داشت با قهر میرفت تو رودرواسی تعارفات مامان کم اورد و گفت که میره تو ماشین... اما برای من بد نشد... چون اگه می‌رفت آبرومم پیش همه می‌رفت ... نسرین که دست بچه ها تو دستش بود اومد پیشم... نهال فک کنم نیما موهام رو دید من دیگه روم نمیشه باهاتون بیام... دخترا رو راضی کردم بدون من بیان... بعدم با لحن دلخور و قاطع گفت... به آقاتون یکم در مورد حریم شخصی توضیح بده... انگار هیچی درموردش نمیدونه... تو دلم گفتم : ای خواهر...دست رو دلم نذار که خونه... واقعنم که هیچی نمیدونه ... با همین نفهمیش پدر من رو هم در اورده... اما بی‌هیچ حرفی دست بچه ها رو گرفتم و با خودم به سمت حیاط بردم. تا برسیم تو ماشین براشون توضیح دادم که پیش عمو نیما به حرفام گوش بدن اما وقتی بیرون رسیدم اثری از نیما و ماشینش نبود... یهو قلبم مچاله شد نیما رفته بود... حالا جواب این دوتا رو چی باید میدادم؟ بهشون قول پارک داده بودم... با چه رویی برگردم خونه؟ تازه دارم می‌فهمم اون حرفایی که در مورد تفاوت فرهنگ میشنیدم یعنی چه... خدایا باید چکار کنم؟ من عاشق نیمام اما این رفتارهاش بدجوری داره باعث اختلاف بینمون میشه... البته هرچی فکر میکنم بیشترین قسمت اختلافاتمون مربوط به خونواده‌هامونه... اگه قرار باشه برای زندگی بریم تهران، خیلی با خونواده‌های هم در ارتباط نیستیم که دوباره بخواد مشکل پیش بیاد... کم کم استرسی که به جونم افتاده از بین رفت... بخاطر قولی که به این دوتا وروجک شیطون دادم مجبور شدم مسافت طولانی رو با پای پیاده طی کنیم. هوا تا نیمساعت دیگ تاریک میشه، به این فکر میکنم کِی برسیم و تا کِی برگردیم؟ به میدون که رسیدیم چشمم مسجد صاحب الزمان خورد... یهو یه چیزی به ذهنم خطور کرد... _بچه‌ها میخواین بجای پارک بریم مسجد نماز بخونیم و برای بابا دعا کنیم تا زودتر خوب بشه؟ هردو پا به زمین می‌کوبیدند و میگفتند بریم پارک... _خوشگلای عمه... نمیبینید باباتون مریض شده افتاده تو خونه؟ نمیخواین بابا مثل قبلا خوشگل بشه؟ سالم و‌ سرحال بشه؟ بغلتون کنه و باهاتون بازی کنه؟ خودش شماهارو ببره پارک؟ نمیخواین رو کولش سوار بشین ؟ یهو نازنین فاطمه زد زیر گریه... _من میخوام بابام دیگه ترسناک نباشه و باهام حرف بزنه بهم بگه خوشِل بابایی... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم... https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334 رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رسیدم خوابگاه ... همه غمگین بودن ... رفتم تو اتاق دیدم ستایش و سهیلا نیستن اومدم پله‌هارو پایین گفتم بچه‌ها این دو تا کجان؟ گفتن مامورا بردنشون، توروهم میخواستن؟ گفتم با ما چیکار دارن؟ مسئول خوابگاه گفت شماها هم اتاقی و دوستای نزدیک‌ش بودید، میخوان سوال بپرسن تحقیق کنن بلکه این بچه رو پیدا کنن، خانواده‌ش دارن از نگرانی میمیرن یک ربع نشد دیدم خانم مومن مسئول خوابگاه گفت الهام بهشون زنگ زدم اومدی حاضر شو ماشین دم در خوابگاهه ... رفتم دم در دیدم یه سرباز یه درجه دار یه لباس شخصی با ماشین پلیس دم در خوابگام، اینقدر ترسیدم انگار میخواستن منو ببرن زندان تا رسیدم خوابگاه مسئول خوابگاه زنگ زده بود به مامورا که این یکی دوستشم اومده ... گفتم سلام گفت سلام دخترم، بشین تو ماشین بریم اداره چند تا سوال بپرسیم و برگردیم گفتم توروخدا با من کاری نداشته باشید آقا، زدم زیر گریه گفتم من میترسم ماموره گفت دلت نمیخواد نیا، ما میخواهیم کمک کنیم دوستتونو پیدا کنید وگرنه حق داری نیای وقتی دیدم اینجوری گفت، گفتم میایم و نشستم تو ماشین ... رفتیم یه اداره و بعدم راهرو تو در تو، صدای بیسیم از اتاق‌ها میومد، منو راهنمایی کردن سمت یه اتاق رفتم داخل دیدم ستایش و سهیلا و دو تا دختر دیگه‌م اونجان سلام کردم گفتم سهیلا اینا کی‌ان؟، گفت همکلاسی‌آشن همه با غم نگاه هم میکردیم ... آقایی پشت میز بود ... گفت خانم شما آخرین بار کی نرگس رضایی رو دیدید؟ گفتم ببینید آقا آخرین بار صبح روزی بود که چهار تایی کلاس داشتیم چون دانشگاه‌آمون فرق میکرد اون با ما نیومد تاریخ دقیق‌شم این بود ... اما یه چی هست که میخوام بگم ... سهیلا پرید وسط حرفم گفت الهام همه چیو قاطی نکنی ... ستایش گفت الی حرف بیخود نزنی ... مامورا از دم در و پشت سرم و پشت میز اومدن نزدیک م، گفتن چی میخواستی بگی؟ همه رو بیرون کردن ... ماموره گفت یک جمله شما از دوستتون ما رو به دوستتون نزدیک میکنه، یه خانواده دارن میسوزن ... گفتم چند وقت پیش اتفاقی برای سهیلا افتاد و به سهیلا تجاوز شد بخاطر دانشگاه و آبروش ترسیدیم شکایت کنیم و موضوع رو با چند نفر در میون گذاشتیم ... همه چیو گفتم فقط اونجاش که مرتضی اومده بود رو نگفتم که منو نگیرن، گفتم مادام ما رو تغقیب میکردن،الان مدتی هستدکه ترس و وحشت ما رو رها نمیکنه ماموره گفت این اتفاق برای سهیلا خانم افتاد اصلا با کلانتری یا حراست دانشگاه درمیون نگذاشتید؟ زدم زیر گریه گفتم میترسیدیم، ولی شب دعوا که حمله کردن به اونا چهارتامون بودیم ... سهیلا خودش شیشه ویترین مغازه بقالی رو شکست حتی دستش بخیه داره بخاطره همونه ... ماموره دستشو کشید رو صورتش و سرشو گرفت ... گفت بقالی کجاست ... گفتم روبروی خیابون دانشگاه ... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام داستانی که می خوام براتون بگم داستان زندگی خودمه، منِ فرزند شهید هستم، با چیزی که شماها در مورد خونوادهای شهدا شنید ید خیلی فرق داره، پدر من در دوران انقلاب توسط رژیم منحوس پهلوی به شهادت رسید، مادرم من رو بار دار بود که پدرم شهید شد، ومن هرگز دستهای گرم نوازشگر پدرم رو نچشیدم، وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم، عموم من رو از مادر و پدرش که پدر بزرگ من باشه برای پسرش که ۲۱ سالش بود خواستگاری کرد، همه موافقت کردند و من رو به عقد پسر عموم در اوردن، شش ماه نامزد عقد کرده بودیم و بعد از اون رفتیم سر زندگیمون. دو سه ماه اول زندگیمون همسرم باهام مهربون بود، ولی بعدش بهانه گیریهاش شروع شد، و در اخر یه روز به خاطر اینکه غذا کمی شور شده بود... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نازنین زهرا هم نگاه خواهرش میکرد... معلومه حرفام نتیجه داده... خوب پس بیاین بریم مسجد دیگه... بریم یه عالمه دعا کنیم تا بابا خوب بشه... _پارکم میریم؟ _یه روز دیگه میریم پارک... خوبه؟ هنوز مردد موندند که بیان مسجد یا نه... برای اینکه کاملا از فکر پارک بیان بیرون گفتم _بیاین اول بریم با اشاره ی دستم ادامه دادم _ اون مغازه...یکم خوراکی بخریم بعد بریم مسجد ... باشه... بدون اینکه منتظر جواب بمونم به طرف سوپرمارکت رفتم و اون رو که دستشون تو دستام بود همراهم شدند... کلی خوراکی براشون برداشتم ولی وقتی خواستم حساب کنم یادم افتاد کیف پولم توی اون یکی کیفم جا مونده... متاسف و عصبانی از اینکه نیما اونجوری دم در قالم گذاشت و رفت در دل بهش ناسزا میگفتم. نه روم میشه خوراکیهایی که خریدم رو پس بدم و نه جرات دارم به بچه ها بگم پول ندارم و نمیتونم خوراکی‌هارو پس بدم... خدا هیچ کدوم از بندگانش رو در چنین شرایط و موقعیتی قرار نده... خداروشکر گوشی همراهم رو جا نذاشتم... جلوتر رفتم و خوراکی های تو دست خودم و بچه‌هارو گذاشتم روی پیشخوان و رو به فروشنده گفتم _ببخشید آقا لطفا اینارو حساب کنید ببینم هزینه ش چقدر میشه؟ من کارتم رو خونه جا گذاشتم اگه ممکنه یه شماره کارت بهم بدید با گوشی کارت به کارت کنم براتون. یه کاغذ بهم داد که روش سه تا شماره کارت نوشته شده بود _به شماره ی دومی میتونید واریز کنید... صفحه ی گوشیم که حالا دستم بود رو روشن کردم وارد برنامه شدم اما اطلاعات روی کارت عابرم رو خوب حفظ نبودم. برای همین مدام اشتباه میزدم... بچه ها کلافه گوشه ی مانتوم رو میکشیدند _ عمه بریم دیگه... خسته شدیم...بریم... _باشه عمه ... یلحظه صبر کنید الان میریم... از شانس بد من دم غروبه و رفت و آمد زیاد و بخاطر حضور مشتریها حسابی شلوغ شده. مرد فروشنده با کلافگی گفت _خانم اگه پول ندارید مهمون من...بفرمایید... تا شما پول رو واریز کنی کلی مشتری باید معطل بمونه... برید بیرون و همونجا کارتون رو انجام بدید... خجالت‌زده به ادمایی که بعضیاشون حالا بهم زل زده بودند ببخشید زیر لبی گفتم و همراه بچه ها بیرون رفتم... دیگه یه کم مونده بود اشکم در بیاد فکری به ذهنم خطور کرد سریع شماره ی نسرین رو گرفتم... بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _الو نسرین جان یه زحمت برات دارم... عزیزم کیف پولم توی کیف عسلی‌‌مه... همون که زنجیر طلایی داره... برو برش دار یکی از کارتهام رو از توش در بیار ... من یه شماره کارت برات اس ام اس میکنم خیلی زود مبلغی که میگم رو برام کارت به کارت کن... بعدم عکس تراکنش رو توی واتساپ برام بفرست... اطلاعات روی کارتهام رو فراموش کردم نتدنستم خودم واریز کنم... _باشه... شماره و مبلغ رو برام بفرست. کاری که گفت انجام دادم. منتظر پیامک بانک بودم اما هرچی منتظر موندم خبری نشد... شاید کیفم رو پیدا نکرده ... تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم خودش زنگ زد... _الو نسرین پیدا نمیکنی کیفم رو... _نهال... با کارت خودم برات واریز زدم... عکس تراکنش هم فرستادم... _باشه ممنون... سریع وارد پیامرسان شدم... دوباره دست بچه هارو گرفتم و وارد سوپری شدیم... گوشی رو مقابل فروشنده گرفتم ... اقا مبلغ رو واریز کردم اینم تراکنش... بدون اینکه نگاهی بندازه گفت _ممنون... درحالیکه با دست در خروج رو نشون میداد _گفتم که مهمون من... بفرمایید... از رفتارش خیلی ناراحت شدم از طرفی دلخوری و عصبانیت از دست نیما و کلافه از معطل شدنم در اینجا... بچه ها حسابی خسته شدند... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیشتر از نیمساعته که از ورودمون به این سوپرمارکت میگذره و دیگه اذان شده... بخاطر بچه ها نمیتونم تند راه برم... _قربونتون برم خوشگلای من... زود باشین بریم مسجد الان نماز شروع میشه... وارد مسجد شدیم هنوز تا شروع شدن نماز وقت داریم... خانمها یکی یکی وارد میشدند... سمت کمدی که حاوی چادر نماز بود رفتم اما چیزی توش نبود... یه مهر برای خودم برداشتم که دخترا ازم مهر خواستند. به هرکدومشون یه مهر دادم و در ردیف اخر به نماز ایستادیم ...قبل از شروع نماز بهشون سپردم از صف خارج نشن و از پیشم جایی نرن. نماز مغرب و عشا رو خوندیم... دخترا به زیبایی نماز میخوندند...حیف که خودم سرنمازم و نمیتونم نگاهشون کنم... امروز سه شنبه ست مطمئنا دعای توسل برگزار میشه. خوراکی‌هایی که خریده بودم جلوی بچه ها گذاشتم... نازنینای قشنگم بیاین خوراکیاتون رو بخورین تا منم دعا بخونم... خیلی وقته در اینطور مراسم شرکت نکردم. با احساس شرمی که بخاطر ترک نمازهام سراغم اومده... ته دلم رو خالی میکنه ...با خودم زمزمه میکنم تو به چه رویی اومدی مسجد و نماز میخونی... همینکه مداح شروع به خوندن کرد دخترا کنارم نشستند و با معصومیت خاصی دستهاشون رو بالا گرفتند، گاهی با شیرین زبونی در مورد درد دلهاشون با خدا صحبت میکردند... و گاهی همراه جمع یا‌ وجیه عنداالله سر میدادند... بیشتر خانما با لبخند و نگاه تحسین برانگیز بهمون زل زده بودند. بعد از اتمام مراسم دعا به بچه ها گفتم _قشنگای من زود باشید بریم... خیلی داره دیر میشه... اما بچه‌ها دست بردار نبودند و نوبتی در مورد دعاهایی که کرده بودند حرف میزدند... یکی از خانمها با لبخندی روی لب و همینجور که نگاهش رو به دخترا دوخته بود پیشمون اومد _وای چه دخترای نازی... ماشاالله ... هزار الله‌اکبر ... هزار‌ماشاالله چقدر شما دوتا ناز و قشنگ دعا میخوندید... کیف کردم... بعدم دست تو کیفش کرد و دوجفت گیره موی صورتی خوشگل بیرون آورد و به هرکدوم یه جفت گیره مو داد... تشکر کردم _خواهش میکنم عزیزجان من همیشه ازینجور وسایل کوچولو تو کیفم دارم تا هروقت تو مسجد و هیئت دختر بچه های مامانی میبینم بهشون تقدیم کنم... این بچه‌ها ذخائر دین و امت اسلام هستند... خیلی خوبه که با خودتون به مسجد میارینشون... از وجنات و رفتارهاشون معلومه بچه مسجدی هستند و با این محیط مانوسند ... _راستش من عمه شونم... بله درست میگید برادرم و خانمش زیاد به مسجد و اماکن مذهبی میرن برای همین بچه‌ها خیلی خوب ارتباط میگیرن... _مسیرتون کدوم طرفه؟ اگه تنها هستید و وسیله ندارید خیلی دوست دارم کمی بیشتر باهم باشیم اگه منزلتون تو همین محله ست خوشحال میشم برسونمتون... _ممنونم بله تنها اومدیم... راستش خونمون نرسیده به چهارراه علوی هست... خوب پس هم مسیریم منم از اونجا رد میشم... دفترم همین اطرافه گاهی که وقت اذان تعطیل میکنم برای اینکه نماز اول وقت رو از دست ندم میام مسجد... بفرمایید بریم ... دست بچه‌هارو گرفتم و‌همراه اون خانم از مسجد خارج شدیم یه کوچه رد کردیم تا به ماشینش رسیدیم‌... اونم چه ماشینی... یه پراید درب و داغون به رنگ مشکی... دزدگیر زد و تعارفم کرد که بشینم. در عقب ماشین رو باز کردم ‌‌و بچه ها صندلی عقب نشوندم و‌خودم روی صندلی جلو جا گرفتم... راه افتاد...بین راه کمی در مورد خودش گفت: اسمم سوسنه، سوسن برهانی _ شش ساله که ازدواج کردم، با وجود علاقه ی زیادی که من و‌همسرم به بچه داشتیم متاسفانه هنوز خدا بهمون بچه نداده... منم دلم ضعف میره برای بچه ... برای همین همیشه گیره مو و خوراکی و بدلیجات بچگونه تو کیفم دارم تا وقتی دخترای نازی مثل این دوتا فرشته میبینم بهشون بدم... بعدم دستش رو روی دستم گذاشت با کمی فشار گفت دعا کن خدا من رو هم قابل بدونه و بهم ۴ تا بچه ی سالم و صالح بده... دلم میخواد سرباز امام زمانی تحویل اجتماع بدم... با لبخند گفتم _دقیقا مدل زنداداشم و داداشم حرف میزنید اونام همیشه همینو میگن... ان شاالله هرچی از خدا میخواین بهتون بده _گفتی خونتون قبل از میدونه... من که ادرس دقیقتون رو نمیدونم خودت حواست باشه رد نکنیم ... چه زود پنج دقیقه گذشت... _ممنونم کنار اون کوچه نگهدارید لطفا... جلوی کوچه مون ترمز کرد... وقتی پیاده میشدم پرسیدم _اومممم ... یادم رفت بپرسم دفتر چی دارید شما؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه از درس و کتاب فراری بودم دوست داشتم زودتر از شرشون خلاص بشم برای همین به ازدواج فکر میکردم. پدرومادرم انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند درسته از محمد خوشم اومده بود اما اولویت اولم فرار از درس و دانشگاه و‌ درس خوندن بود...بعد از ازدواج با محمد زندگی خوبی رو تجربه میکردم که اون اتفاق شوم افتاد. یروز... https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت۴۸ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۹ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مامورا رفتن ... ما موندیم اونجا برامون آب آوردن ... سهیلا گفت کار خودتو کردی؟ گفتم من چیزی نگفتم گفت الهام حرفی بزنی اخراج میشیم همه‌مون گفتم سهیلا چرا اخراج شیم؟، مگه ما چیکار کردیم؟ یه مامور از پشت پیشخوان اومد بیرون ... ما فکر میکردیم تنهاییم ... همه با تعجب نگاش کردیم رو کرد به همه‌مون گفت دوستتون مفقود شده شما بفکره این هستید که اخراج نشید؟، انسان نیستید؟، یه عالمی رو بازی میدید حرف نمیزنید حداقل ما یه سرنخ پیدا کنیم بعد با این جملات بچه‌گونه خودتونو توجیح میکنید؟، وقتی صداشو برد بالا گفتم الانااست مارو بندازه زندان مامورا برگشتن، سه تا پسر رو دستبند به دست اوردن، مامور رو کرد به سهیلا و گفت اینها رو میشناسی؟ سهیلا از جاش بلند شدو رفت جلوی یکی از پسرها ایستلد و محکم خوابوند تو صورتش من رو به مامور گفتم آقا این دو تا با یکی دیگه با پراید ما رو تعقیب میکردن آقای رو به ما گفت شما میتونید برید نه، ما هم میخواهیم باشیم ماموره گفت خانم فیلم زیاد میبینی؟، بیا برو بیرون بزار کارمونو کنیم ما اومدیم بیرون آژانس گرفتیم برگشتیم خوابگاه.. __________________________ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من و مریم دوستان صمیمی بودیم که خیلی بهم علاقه داشتیم اما مریم یه نقطه ضعف داشت خیلی حسود و‌دروغگو و اهل تعمت بود ولی ازونجایی که دوست دیگه ای نداشتم با حفظ فاصله به رفاقتم ادامه دادم یه روز خالم گفت که میخواد مریم رو برای پسرش خواستگاری کنه. مونده بودم درمورد این ویژگی مریم به خالم چیزی بگم یا نه که به پیشنهاد مامانم همه چی رو به خاله گفتم: اما خودم متوجه شدم خاله حرفمو جدی نگرفته، بعدا به مامانم گفته بود زهرا نسبت به مریم حسودیش شده و‌با تهمت به اون میخواست اونو از چشمم بندازه..مامانم با دلخوری گفته بود... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _دفتر مشاوره و روانشناسی داخل کوچه ی کنار مسجد...خوشبختانه همسایه ی مسجدم ... این بار کاملا خندید... تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم... همین که خواستم در رو ببندم یه کارت ویزیت مقابلم گرفت _عزیز جان اینم آدرس و شماره دفتر و موبایل من... نمیدونم چرا مهرت به دلم نشسته... وقت کردی یه سر بهم بزن یا زنگ بزن صحبت کنیم... البته نه بعنوان مراجع... امیدوارم هیچوقت نیاز به مشاوره پیدا نکنی ... بعنوان یه دوست یا خواهر ... اخه من خواهر ندارم... اصلا به هردلیلی دوست داشتی زنگ بزن خوشحال میشم صدات رو بشنوم.. کارت رو ازش گرفتم و با گفتن شب بخیر خداحافظی کردم... با بچه ها وارد خونه شدیم...کارت هنوز توی دستم بود نگاهش کردم مشاور و درمانگر خانم سوسن برهانی انداختمش تو کیفم... نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت و نیمه که از خونه خارج شدیم... دخترا دوان دوان وارد خونه شدند... وقتی پشت سرشون داخل رفتم مقابل باباشون ایستاده بودند، کمی به باباشون نگاه کردند... با بغض اومدند پیشم... نازنین فاطمه لب ورچید رنگ سفید بلوری صورتش صورتی شده بود ... اشکای تیله ای ریز دونه دونه از چشماش سرازیر شدند میان بغض و گریه گفت _عمه بابام که خوب نشده... نازنین زهرا هم که به گریه افتاده باصورتی سرختر از خواهرش مامانش رو صدا میزد و همراه هق هق گریه میگفت _مامان منم برای بابا دعا کردم ولی خوب نشده... داداش که نمیدونم با ورود ما بیدار شده یا بیدار بود هاج و‌ واج نگاهم میکرد... بمیرم برای داداشم از اون هیکل درشت و قد بلند و ابهت مردونه و زیبایی و جذابیت هیچی براش نمونده... اول کنار بابا که بهت زده و ساکت نگاهم میکرد رفتم.. _سلام باباجونم خوبی؟ ماشاالله از وقتی داداش اومده خیلی حالت بهتره هاااا... با بچه ها رفته بودیم مسجد جات خالی مراسم دعای توسل بود برای شما و داداش خیلی دعا کردیم... اشک تو چشمای بابا حلقه زد... لبخند روی لبهاش نشست... دستش رو فشردم بابا من برم لباس عوض کنم میام. نگاهی به داداش کردم چشم دوخته بود بهم... دیدن حال و روز داداش قلبم رو به درد میاورد... بغض به گلوم فشار چنگ میزد...اما مهارش کردم... کنار رختخوابش نشستم _سلام داداش جونم... با دخترات رفتم مسجد صاحب الزمان ... نمیدونی چه قشنگ برات دعا میکردند...دعای توسل هم بود یا وجیه عنداالله رو همچین فریاد میزدند که همه خانما با ذوق نگاهشون میکردند... یه قطره اشک از چشماش فرو ریخت ... سر خورد و تا ریشهاش پایین اومد و بین اونها گم شد... دست بردم و پاکشون کردم... قطره اشک بعدی چکید... معلومه بزور داره تحمل میکنه تا هق نزنه چون شونه هاش به ارومی تکون میخورن بغضم ترکید.. طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم... با دست پاکش کردم و با گریه گفتم... _داداش من تو رو با جذبه و‌پرقدرت میخوام. الهی بمیرم و اشکتو نبینم... تکیه گاهم شونه های توعه ... بمیرم و نبینم این روزا رو... انشاالله به همین زودی حالت خوب خوب میشه خودت دختراتو میبری مسجد... سوار دوشت میکنی و‌تو خونه هواپیما بازی میکنی... به زودی سرحال میشی و همش به من گیر میدی... بعدم پاشدم مانتومو نشون دادم و به شوخی گفتم مثلا بگی این چه مانتوییه که پوشیدی؟ دوباره نشستم و گفتم دلم برای دعواهات تنگ شده... تو خوب شو هرچقدر خواستی بهم گیر بده دعوام کن اصلا کتکم بزن... دستش رو تو دستام گرفتم و گذاشتم روی گونه م اصلا هرچقدر دوست داشتی بزن تو گوشم... اگه میخوای خوب بشی باید جون بگیری... فکر و خیال و غصه رو فراموش کن ... به خاطر دختراتم شده سعی کن زود خوب بشی... آقا جواد میگفت دکترت گفته باید خوب تقویت بشی و از هفته ی دیگه بری فیزیوتراپی برای صورتت ... دخترات برات دعا کردند... قبول کن که دیگه همه چی تمومه و خدا شفای کامل روزیت میکنه... از جام بلند شدم نگاهی به بابا کردم اونم اشک میریخت... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨