eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
786 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت91 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پنج ماه گذشت و مهندس ه هی میرفت و میومد کارای خرید خارجی‌شو انجام می‌دادم. منم میرفتم دانشگاه و میومدم چون عادت داشتم میثم بیاد دم در دانشگاه دنبالم الکی همیشه دم در دانشگاه یه ربع وایمیستادم بعد میرفتم سمت محل کار و خونه ..‌. یه شب داشتم کارای ثبت مهندس رو انجام میدادم سیستم باز ریسسیت شد و دیگه روشن نشد ..‌. ساعت ۱۱ شب بود و من باید ۹ صبح پیش فاکتور خرید خارجی رو میدادم مهندس ... هرکاری کردم کامپیوتر روشن نشد منم اونوقت شب با هول و ولا زنگ زدم بعش و عذرخواهی کردم گفتم ببخشید سیستم خاموش شده من نمیتونم صبح کار تحویل بدم تا ببرم پاساژ درستش کنن ... با خونسردی گفت مهم نیست شما خانم زحمت کش و مسئولیت پذیری هستید قطعا ایراد از سیستم ه فردا سیستم رو بیارید برادرم مهندس کامپیوتره میدم درستش کنن خیالتون راحت ..‌. چقدر آروم شدم، نه بحثی نه ناراحتی، ازش تشکر کردم اومدم خونمون هی بادخودم فکرمیکردم که چه آقای خوبی بود. چقدر حرف زدنش قشنگ ه چقدر با شخصیت ه، بخودم گفتم الهام اصلا با تصمیمات اشتباهت اجازه ندادی طعم همنشینی با آدم با اخلاق و با ادب رو بچشی و یدنیا افسوس خوردم که چرا مدام در حال تکرار مکررات اشتباهات زندگیم بودم و هرگز عبرت نمیگرفتم، یعنی میشه درست شم؟، یعنی میشه بس شه ... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد مانتو و شالم افتادم به فرشته که توی آشپزخونه مشغول کاره نگاه کردم جرات نکردم از همینجا باهاش حرف بزنم ترسیدم نیما یوقت دعواش کنه. برای همین یه خیار برداشتم و‌طرف آشپزخونه قدم برداشتم _کجا؟ میوه توی دستمو نشونش دادم _برم نمکدون بیارم چپ چپ نگاهم کرد _خودت داری میری؟ بگو برات بیاره قیافه‌مو لوس کردم _آخه گناه داره الانم اونجا مشغول کاره... با صدایی که معلومه عمدا میخواد فرشته بشنوه گفت _به جهنم که گناه داره... بابتش داره حقوق می‌گیره نوچی کردم و و‌ارد آشپزخونه شدم آروم دم گوش فرشته که بعد از شنیدن حرف نیما مثل ادمای خطاکار و شرمنده نگاهم میکنه گفتم مانتو و شالمو خشک کردی؟ رنگ از رخش پرید _ال‌... ان... دارید... تش...ریف... می... بر... رید؟ _اوهوم... میتونی آماده‌ کنی؟ _بل... له حالا یه نمکدون به من بده بعد برو سراغ لباسا سریع خشکشون کن زیاد نمی‌تونم معطلش کنم با گرفتن نمکدون بیرون اومدم و‌ سرجای قبلیم در کنار نیما نشستم _چی گفتی بهش؟ یکم تو چشماش خیره موندم نمی‌دونم باید جوابش رو چی بدم متعجبم شاخکای مرد روبروم چقدر میتونه قدرتمند باشه آخه اینکه کاملا پشت به آشپزخونه نشسته و چیزی نمی‌بینه حتی فکر نمی‌کنم صدای پچ‌پچ هم شنیده باشه چون فاصله‌ی جایی که نشسته با آشپزخونه خیلی زیاده.... همه حواسم بهش بود و مراقب بودم که نگاهمون نکنه...تمام مدت پشت به ما بود پس از کجا فهمیده... برای اینکه شاید بتونم بحث‌ رو عوض کنم با همون تعجبی که توی نگاهمه پرسیدم واقعا از کجا فهمیدی با فرشته حرف زدم؟نیما یمدت ازین تیزبازی‌ها در میاوردی خیلی ازت می‌ترسیدم تازه معمولی شده بودی یکم احساس آرامش داشتم دوباره شروع کردی؟ خواهشانه ادامه دادم _جون من بگو جریان چیه؟ نکنه جن خبرچین داری؟ مثل آدمی که مچ یکی رو گرفته باشه گفت _از چی می‌ترسی؟ مگه کار خاصی کردی یا قراره بکنی که بترسی؟ همه آرزوی اینو دارن که یه آدم تیز و خیلی دقیق کنارشون باشه تا از آسیبهای اطرافیان دورش کنه اونوقت تو می‌ترسی؟ گند زدم با این سبک حرف زدنم... اما خودمو نباختم _نه... من چه چیز پنهونی از تو دارم؟ فقط این تغییر ناگهانیت برای من جای سوال و‌تعجب داره... قبلا اینقدر دقیق نبودی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قبلا جوون بیکاری بودم که هرماه یه پول توجیبی از باباش میگرفت و‌ هیچ مسوولیت و فعالیتدخاصی نداشت اما طی همین چند ماه کلی مسئولیت بهم سپرده شده صاحب خیلی چیزا شدم یکیش همین خونه و اون ماشینی که توی حیاطه و آدمایی که الان توشن _چه طرز حرف زدنه نیما...صاحب منم هستی؟ یعنی منم آدمتم؟ از اون قیافه ی جدی در اومد ولی با لحن بدتر دیگه ای لب زد تو از یه چیزی ترسیدی ؟ من میخوام بدونم اون چیه؟ عجب غلطی کردم خواستم به فرشته کمک کنم مثلا با خودم گفتم از همین اول کاری چند تا لطف ویژه بهش بکنم تا اعتمادش‌ رو جلب کنم و بتونم یه حرفایی از زیر زبونش بیرون بکشم اما خراب کردم _اولین حرفی که به زبونم اومد رو گفتم _نیما جان حرفم زنونه بود سوالی سر تکون داد _من نامحرمم؟ برای اینکه ازین جو در بیاد لب زدم _عزیزم ما یه دفعه‌ای راه افتادیم اومدیم تهران من فکر می‌کردم تا شب برمیگردیم خونه‌تون برای همین هیچ وسیله ای همراهم نیست... نگران یه سری مسایل زنونه خودم هستم حالا وقتی رفتیم بیرون با خریدام خودت میفهمی دغدغه‌م چی بود سری تکون داد و چای جدیدی که جلوش قرار گرفت رو برداشت و‌شروع به خوردن کرد اشاره به من کرد تو هم بخور زودتر بریم باشه عزیزم اول من یه آبی به صورتم بزنم و‌آرایشمو تجدید کنم به سرویس رفتم‌ و تا جایی که امکان داشت وقت کشی کردم بعد هم مقابل نگاه کلافه نیما به اتاقی که ساعتی پیش خوابیده بود رفتم کیف لوازم آرایشمو روی میز آرایشی گذاشتم... بعد از کرم مخصوص پوستم یه کرم ضدآفتاب زدم و‌ ریملم رو‌ خیلی پر و‌غلیظ بعد هم رژ گونه و خط لب و رژ قرمز جیگری که خودم عاشقشم مقابل آینه کمی برای خودم ادا درآوردم دیگه نمی‌دونم چه کار باید بکنم... دوست ندارم نیما بفهمه‌ گولش زدم دلم نمی‌خواد نسبت بهم‌ بدبین بشه با بعضی رفتارهایی که تابحال ازش دیدم احساس می‌کنم مستعد بدگمانی و‌سوظن باشه اسم بیماریش چی بود؟ پارانویا یا یه همچین چیزی... یبار که نسرین در موردش یه مقاله نوشته بود وقتی خوندمش خیلی برام جالب بود با اینکه نیما یه آدم خیلی راحت و سهل‌گیری هست اما گاها بعضی حساسیتهاش خاص و آزاردهنده‌ست مثل همین چند دقیقه قبل که توی حیاط بغلم کرد وقتی فهمید ترس من برمی‌گرده به حضور فرهاد یجوری شد هروقت برگشتم سمنان یه بار باید برم پیش همون خانم مشاوری که تو مسجد باهاش آشنا شده بودم با تقه‌ای که به در خورد بهش نگاه کردم _بفرمایید فرشته در چارچوب در قرار گرفت مانتو‌ و شال اتوکشیده و‌مرتبم رو‌نشونم داد _ممنونم مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم و‌ بیرون اومدم نیما توی سالن نبود به طرف پله‌ها می‌رفتم که دیدم لباس عوض کرده و از طبقه بالا داره میاد پایین یه تیپ اسپرت خیلی شیک زده... تابحال این لباسو تنش ندیده بودم... لابد تو کمدهای این خونه هم کلی لباس برای خودش داره کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت92 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 93 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه حسی از درونم بهم گفت، کی باید بس کنه. تو خودت باعث همه این اتفاقات زندگیت هستی، اگر روزی که مرتضی تو بیمارستان بهت کمک کرد. همونجا ازش یه تشکر میکردی و میگفتی فعلا ندارم تا هزینه ای که برام خرج کردی رو بدم. بعد هم وقتی میبینی پول نداری و نمیتوتی تامین مخارج کنی برمیگشتی خونتون انقدر زیر دست این پسرهای بی ادب و فرصت طلب تحقیر نمی‌شدی، آخه پیشرفت تحصیلی به چه قیمت، وقتی رابطه عاطفی با یه پسر نامحرم رو باز میکنی و دائم در حال تفریح و گشت و گذار میشی انتظار داری نتیجه خوبی برات بده، یاد این شعر صامت بروجردی افتادم از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو زجو یاد روزهایی که به پیشنهاد نرگس که عقد کرده بود و نامزد داشت ولی میگفت بچه ها پاشید بریم اُتو بزنیم و بعد میومدیم سر خیابون تا یه ماشین مدل بالا و دو یا یه سه تا پسر جوون توش نشسته باشن بیان و مارو سوار کنن ما براشون خوش رقصی کنیم اونها هم یه ناهار و یا یه عصرانه به ما بدن افتادم، یاد سهیلایی افتادم که نامزد داشت ولی توی این کارها پیش قدم بود، بعدم عاقبتشون اونطوری شد، منم توی این کارها باهاشون همراه بودم این وضعیتم شده، که زیر نگاه های یه پسر هرزه مثل میثم خوورد بشم وااای که چقدر از دست خودم عصبانی هستم، نا خود آگاه زدم تو صورت خودم، و به خودم گفتم خجالت بکش چرا انقدر بی شخصیت شدی که یه روز اجازه دادی یه پسری مثل مرتضی که اونقدر هرزه زبان و هرزه دست بود و به بهانه های مختلف کتکت میزد دل بدی و اجازه بدی برات خونه بگیره و خودش رو مالک تو بدونه، چرا از اینکه مثل یه دستمال چرک پرتت کرد بیرون عبرت نگرفتی و اومدی با یکی لنگه مرتضی، میثم دل دادی، چشمم رو بستم و در دلم گفتم خدایا فقط و فقط خودت میتونی کمکم کنی. نجاتم بدی... ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه تیپ خفنی زده دلبر... با شوق جلو رفتم _به به چه استایلی! بگم فرشته برات اسفند دود کنه چشم نخوری سالارم... او هم که اشتیاق من رو دید وقتی به پله آخر رسید دستش رو دراز کرد دست در دست هم تا مبلی که کیفم روی اون قرار داشت رسیدیم تا من کیف رو روی دوشم مرتب کنم نیما پیش‌دستی کرد و‌ فرشته رو صدا زد فرشته یکم اسفند دود کن بیار برای خانومم چه دلبری شده برای خودش... و من رو‌ تنگ در آغوش گرفت از این حرکتش هیجانزده بوسه ای بر گونه‌ش زدم و بلند گفتم فرشته جان یه مشت بیشتر بریز برای این تاج سر... کمی بعد فرشته با اسفند دودکن برقی وارد که دود کمی ازش خارج می‌شد پیشمون اومد اول دور سر من چرخوند و تا خواست دور سر نیما بچرخونه ازش گرفتم تا خودم این کارو بکنم وقتی کارم تموم شد و خواستم به فرشته پسش بدم نیما گفت پس چرا اینقدر خشک و خالی؟ یه شعر هم داشت اونو چرا نخوندید فهمیدم منظورش چیه آخه بارها دیده بودم مامانش وقتی مشت مشت اسفند می‌ریزه روی اسفند چی می‌خونه. برای همین اسفند دودکن رو دوباره از فرشته پس گرفتم و دور سر نیما چرخوندم و با صدای نسبتا ملایم و لبخندی که نمیتونستم مهارش کنم زمزمه کردم اسفند و اسفند‌ دونه اسفنـد سی و سه دونـه هر دونه‌ای یه خونـه اَزخویــش و اَز بیگونــــه اَز دوست و اَز دشمنا بترکه چشم حسود و حسد _خوبه آقا نیما راضی شدی؟ چشمکی زد _ خیلیم عالی بلا چه ته صدای قشنگی داری پس چی مگه کم الکیه... باید صدای مامانمو‌ بشنوی وقتی برامون لالایی می‌خوند تازه بابامم که اوووو نوحه و‌دعا می‌خوند به چه زیبایی اتفاقا عمه همیشه می‌گفت نریمان صدای خوبش رو از مامان و‌باباش داره و‌ چون دوطرفه خوش صدا هستند اونم صدای خاص و زیبا داره نگاه خاص نیما من رو به خودم آورد _صدای آقا یوسف و خانمش چه ربطی به تو داره... صددرصد براتعلی و نیره خوش صداتر بودند که صدای تو به این زیباییه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکم کار کنی خواننده خوبی می‌شی، و با یه چشمک دستمو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند به در خروجی که رسیدیم گفت نهال تو توی اون خونه حیف شدی... باور کن اگه تو هرخانواده دیگه‌ای بودی همه استعدادهات رو شکوفا می‌کردند نه اینکه هرروز یه استعدادت سرکوب بشه شونه ای بالا دادم _چی بگم... نیما پشت فرمون نشست و‌ من هم روی صندلی مربوط به خودم جای گرفتم نیما گوشی رو از جیب شلوارش در آورد و پس از اینکه کمی لیست مخاطبینش رو بالا و‌پایین کرد شماره یکی رو گرفت پرسیدم به کی زنگ میزنی با اشاره چشم و ابرو فهموند سکوت کنم _الو پرویزجان... خوبی نه جانم خودم اومدم تهران گفتی الهه مزون خوب سراغ داره بهش بگو تا یکی دوساعت دیگه آدرس چندتا مزون لباس عروس و مجلسی و کیف و‌کفش و هرچیزی که برای مراسم عروسی لازمه برام بفرسته آره بابا... امروز اومدم تهران بله دیگه دوست دارم جشن عروسی به بهترین نحو برگزار بشه برای همین خودم پیگیر همه چی باشم خیالم راحتتره... آره نهالم با خودم آوردم نه دیگه قرار نیست برگردیم اتفاقا بابا هم داره کارهاشو می‌کنه بیاد تهران چند وقت پیش یه خونه تو‌ فرمانیه خریده ولی نمی‌دونم چیکار می‌کنه در مورد برنامه‌هاش چیزی به من نگفته... نگاه نیما کردم چیزی که متوجه شدم درسته؟ یعنی قرار نیست من برکردم شهرمون؟ پدرشوهر و مادرشوهرمم دارن میان تهران زندگی کنند؟ آخه من که اونجا با هیچ کس و هیچ چیزی خداحافظی نکردم... دوباره صدای نیما که همراه با خنده بود باعث شد حواسم رو بدم بهش... آره عروسی ماهم یهویی شد نه بابا حالا می‌گم برات یهو خنده نیما بلندتر شد و با قهقهه ادامه داد نه بابا بچه کجا بود موضوع چیز دیگه‌ایه وا دوست نیمام چقدر خجسته‌ست لابد فکر کرده من باردار شدم که میگه بچه... نیما نگاهی به من انداخت و ادامه داد فعلا کم وراجی کن دارم میرم سراغ تالار... نه آدرس چند تا تالارو از یکی گرفتم الان با نهال داریم میریم ببینیم اوسکول به شماها کارت دعوت میدم چقدر هولی... گفتم که وراجی نکن فعلا و تماس رو قطع کرد و‌گوشی رو‌ روی داشبورد گذاشت کلافه ازینکه اینهمه با دوستش حرف زده و معژل شدیم _گفتم چی میگه این دوستت؟ _خیلی باحاله ... تک خنده ای کرد و ادامه داد _فکر کرده تو باردار شدی و بخاطر همینه که عروسی رو جلو انداختیم با خنده و کمی خجالت گفتم _واقعا همچین فکری کرده؟ چه ربطی داره؟ آدم دلایل خیلی زیاد دیگه‌ای هم ممکنه داشته باشه برای اینکه عروسیش رو جلو بندازه کمی نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد همین که از در حیاط خارج می‌شدیم فرهاد با دوسه تا کیسه خرید‌ مربوط به آشپزخونه بهمون نزدیک می‌شد از دور دست روی سینه گذاشت و‌ به هردومون ادای احترام کرد نیما شیشه ماشین رو پایین کشید و اشاره کرد که نزدیک بیاد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اخم و یه لحن خیلی خشک و جدی گفت _مگه نگفته بودم هر گورستونی خواستی بری قبلش باید خبر داشته باشم _بله آقا چشم دیگه تکرار نمیشه اما... نیما دیگه نموند تا بقیه حرفشو بشنوه و با سرعت از خونه دور شد کوچه و خیابون‌های تهران از همه جهات خیلی با شهر ما فرق داره ... و دیدن نمای ساختمونهای تجاری و مسکونی شیک و فضاسازی های شهرداری بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب می‌کرد نیما در حین رانندگی گوشیش رو برداشت و بعد از روشن کردن و زدن رمز به طرف من گرفت بیا برنامه " ویز " رو باز کن اول بریم دیدن این تالاری که اسمشو می‌گم اینجوری که تعریفش رو شنیدم ظرفیت بالایی جهت پذیرش مهمون داره و خیلی زیبا و‌مجلله... و به جای میز و صندلی مبلمان شده... عکسشو دیدم کفم برید بیشتر شبیه قصرهای رویاییه تا یه تالار میدونم تو ببینی عاشقش میشی سری تکون دادم کاری که گفت رو انجام دادم رفتم تو فکر خیلی استرس دارم اما نمی‌خوام نیما متوجه بشه موقع عقد همه دل‌نگرانی‌هام به این علت بود که نکنه به‌خاطر عدم رعایت بعضی چیزا خونواده‌م دلگیر بشن و چیزی بگن و بین دو خونواده کدورت پیش بیاد اما اینبار خونواده‌‌ای در کار نیست... بجای اینکه بخاطر این موضوع خوشحال باشم بدتر دچار استرس شدم... حالا که می‌تونم بدون محدودیت و‌ استرس و حرف و حدیث خانواده‌م شب عروسیم رو به بهترین نحو شاد باشم و‌حسابی بترکونم باید خوشحال باشم پس چرا غمگینم؟ درسته دلم برای پدر و‌مادر واقعیم می‌سوزه ولی اگه اونام بودند بازم توی فقر و‌نداری باید دست و‌پا می‌زدم حالا که همای سعادت روی شونه‌م نشسته و بهترن موقعیت برام پیش اومده تا بدون مزاحمت افرادی مثل نریمان بهترین عروسی رو برگزار کنیم نباید ناراحت باشم و استرس بگیرم... یه نفس عمیق کشیدم یاد کاری که پدرشوهرم برام کرد افتادم یه بار که توی خونه شون صحبت املاک فیروز خان بود از بین صحبتهاشون فهمیدم که این باغ خیلی ارزشمنده و حالا پدرشوهرم همون زمین رو به نامم زده من هم باید عملکرد یه دختر واقعی رو داشته باشم و هر طور که ایشون و‌همسرش صلاح دونستند پیش برم میدونم برام سخته اما می‌خوام کاملا خودم رو با سبک زندگی این خونواده وفق بدم من یه روزی ارزوی ترک خونواده ی شیرکوهی رو داشتم و دلم میخواست از محدودیتهای اونها در امان باشم پس حالا که درهای خوشبختی به روم باز شده پرنشاط به استقبالش میرم اینطوری برام خیلی بهتره و دیگه نیما و مادرش رو بابت رعایت مسایلی که در وجودم نهادینه شده آزار نمیدم شاید حق با نیما باشه رفتار خود من تاثیر به سزایی در رویارویی با جنس مخالف داره مصونیت برای یک زن فقط در پوشش خلاصه نشده ... اگه اینطور بود که الان زنان خارجی نباید در صلح و آرامش زندگی می‌کردند سبک زندگی باید درست بشه و من امادگی پذیرش این موضوع رو در خودم جستجو میکنم و فکر میکنم از پسش بر بیام... باید از پسش بر بیام موفقیتهای بزرگ در انتظار منه و"ای کاش وقتی این تصمیم رو می‌گرفتم لحظه‌ای یاد خدا رو هم از نظر می‌گذروندم... من نمیدونستم با این تصمیم زندگی خودم و‌ نیما رو دارم به ورطه نابودی می‌کشونم کاش اون لحظه خدارو فراموش نمی‌کردم...." کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و من نمی‌دونستم با این تصمیم دارم زندگی خودم و نیما رو به سراشیبی بدبختی سوق میدم احساس خوبی ازین تصمیم دارم رو به نیما که گاهی نگاهش روی صفحه‌ گوشی هست گفتم _نیما یه تصمیمی گرفتم _چی؟ _می‌خوام یه دوره سبک زندگی شمارو تجربه کنم و هرچی تو و مامانت گفتید گوش بدم _واقعا؟ خیلی هم خوبه... سبک زندگی شیرکوهی‌ها به درد عهد بوق می‌خوره الان عصر ارتباطاته عصر حجر که نیستیم سری تکون دادم و به آهنگی که نیما پلی کرده با جان و دل گوش می‌کنم به اولین تالاری که پا گذاشتیم هم من و هم نیما حسابی سورپرایز شدیم باغ تالار و نمای ساختمان بیشتر شبیه قصرهای هندی بود و داخلش زیباتر و مجلل‌تر از محوطه ی بیرون نیما همون‌جا رو پسندید اما من پیشنهاد دادم به ادرس تالارهای دیگه‌ای که داره هم سر بزنیم شاید اونجا زیباتر بود... دومین تالار خیلی قابل توجه نبود ولی باغ تالار سوم از اولین تالاری که دیده بودیم خیلی مجلل‌تر و اشرافی بود... خوشحال بودم که به اینجا هم اومدیم نیما با مدیر تشریفات و رزرو صحبت کرد و خوشبختانه برای اون شبی که مد نظر ما بود یه کنسلی داشتند و‌ به سرعت قرارداد بسته شد... هزینه اونقدر سرسام‌آور بود که لحظه‌ای از انتختب خودم پشیمون شدم‌‌‌‌‌‌‌ شاید با هزینه ای که اونجا پرداخت میکردیم به‌ راحتی خرید جهیزیه ی ده بیست تا عروس تامین می‌شد اسراف بیداد می‌کرد اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا خودم رو از غل و زنجیر بعضی محدودیت‌ها رها کنم... پدرشوهر من روز و شب زحمت می‌کشید و ثمره‌ی تلاش بی‌وقفه ی او ثروت بی‌پایانی هست که صرف خوشبختی من و نیما می‌شه... یکی مثل پدر من هم اگه با توجیهات بیخودی دست روی دست نمی‌گذاشت میتونست طعم ثروت و خوشبختی رو به اعضای خونواده‌ش بچشونه... بعد از عقد قرار داد و واریز پیش‌پرداخت نیما به پدرش زنگ زد و او رو هم در جریان قرار داد... من ترس از این داشتم که فیروزخان مخالفت کنه اما لبخند و تشکر نیما بهم فهموند پدرش موافقتش رو اعلام کرده... تو خیابونهای شلوغ تهران دنبال مزون لباس عروس بودیم اون‌ شب در حد انتخاب لباس عروس فرصت پیدا کردیم یه لباس با سلیقه‌ی خودم و تایید نیما انتخاب کردم لباس زیبایی که همیشه ارزوی پوشیدنش رو داشتم به تصمیم نیما شام پیتزا خوردیم... پیتزافروشی که مشابه اون در شهر ما وجود نداره... یه پیتزافروشی بزرگ و مجلل اینجا توی پایتخت به ظاهر هرچیز خیلی اهمیت میدن و زیباسازی اماکن بوضوح دیده می‌شه آخر شب خسته و کلافه به خونه برگشتیم وارد سالن که شدیم چندتا از چراغ‌ها روشن بود ولی از فرشته و برادرش خبری نبود طبق دستور نیما از ساعت هشت صبح تا نه شب حق اومدن به این ساختمون رو دارن و‌غیر این ساعات باید در خونه سرایداری خودشون سر کنند. به دنبال نیما به اتاق خوابمون در طبقه بالا رفتم... نیما کیسه‌ی خریدهامون رو کناری گذاشت و خودش روی تخت ولو شد... قبلا اینجا رو دیده بودم تِم سفید و فیروزه‌ای اینجا رو خیلی دوست دارم مانتو شلوارم رو با یکی از لباس راحتی‌هایی که امشب خریدم عوض کردم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_275 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کنار کنسول و‌ آینه ی داخل سالن پریز پیدا نکردم بنابراین وارد اتاق طبقه پایین شدم چشمم که به پریز خورد سشوار رو به برق زدم کمی از واکس موی نیما به موهام زدم و جلوی آینه‌ی قدی مشغول خشک کردنشون شدم... از دست نیما دلخورم اگه می‌دونستم دیگه به سمنان برنمی‌گردیم لااقل ساک و‌چمدون خودم رو از خونه‌شون بر میداشتم حالا یکی یکی داره یادم میاد چه لوازمی احتیاج دارم... این وقت صبح هم که جایی باز نیست من برم خرید... کارم که تموم شد کمی صورتم رو آرایش کردم و دستی به لباسام کشیدم... این لباسای راحتی خیلی بهم میاد... قیمتشون به اندازه لباس مجلسی‌هایی هست که قبلا می‌تونستم بخرم... هرچی در زندگی قبلی حسرت همه چی رو خوردم اما در زندکی با نیما و به لطف ثروت پدرش قراره از هرچیزی بهترینش رو داشته باشم یکیش همین خونه... نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم... همین اتاق خواب رو اگه در نظر بگیریم، شاید وسایل اینجا خیلی زیاد نباشه اما همینا به اندازه کل خونه زندگی قبلیم می‌ارزه... طفلک اهالی اون خونه... هیچ‌وقت طعم زندگی اعیونی رو درک نخواهند کرد... یاد مامان فاطمه باعث شده هوس کنم اولین صبحونه‌ی دوران تاهلی‌مون رو خودم درست کنم... بنابراین به آشپزخونه رفتم اول از همه در یخچال رو باز کردم وَووو چه خبره... دیشب وقت نشد داخلش رو دید بزنم شیر مرغ و‌جون آدمیزاد که میگن اینه... از هرچیزی که فکرشو بکنی چندتا چندتا داخلشه و‌چقدر مرتب چیدمان شده... لابد کار فرشته‌ست... خیلی خوشم اومد زیادی خوش‌سلیقه‌ست انواع مرباها و هرچیزی که مناسب صبحونه‌ست داخل یخچاله... کمی دنبال پیاله و پیش‌دستی و‌وسایلی که نیازم بود گشتم‌ وحاضر و آماده روی میز آشپزخونه گذاشتم تا یکی یکی از محتویات ظرفهایی که داخل یخچاله پرشون کنم... چهار تا تخم مرغ هم از جاتخم مرغی یخچال بیرون آوردم تا نیمرو درست کنم... نگاه به ساعت دیواری آشپزخونه کردم ساعت نزدیک هشت شده هرچی دنبال نون گشتم پیداش نکردم داخل فریزر چند تا نون لواش و نون تست بود اما با خودم گفتم الانه که ساعت هشت بشه احتمالا فرشته نون تازه خریده باشه... یکم دیگه صبر کردم سر ساعت ۸ فرشته با یه بربری تاره وارد شد ... با دیدن من نون رو نشونم داد _سلام... خانوم... صبح... بخیر _سلام عزیزم صبح تو هم بخیر... خواست وارد آشپزخونه به که اجازه ندادم و گفتم نون رو بده به من تو برو امروز قراره خودم صبحونه آماده کنم... تو ساعت ده بیا اینجا... کمی با استرس و نگرانی به من و میز آشپزخونه نگاه کرد _ب...خدا ... آقا... گف...تن...هشت... بیام طفلکی دوباره لکنت گرفت _میدونم عزیزم به منم گفت...خودم دوست داشتم‌ صبحونه‌ی امروزو درست کنم... ولی جمع کردن میز و شستن ظرفها بعدا با خودته... انگار خیالش راحت شد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بسته‌ست و‌تکون نمی‌خوره... اول به آرومی تک تک در کمد دیواری‌هارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره... بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و‌ ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم. کش و قوسی به بدنم دادم و‌ به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود... و در اتاق کاملا باز بود... آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونه‌ی غریب ندارم... کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی... با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نرده‌های راه پله رفتم از همون‌جا نیما رو صدا کردم با شنیدن صدام جواب داد _اینجام عشقم... توی اشپزخونه پله‌هارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود _شکمو باز گشنه‌ت شده؟ صاف شد و ظرفی که حاوی مرغ‌های نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت. _بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم می‌کرد و مدام اصرار می‌کرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا می‌کردم... فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل می‌خورد... اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامه‌هاش برای عروسیمون می‌گفت و من هم لذت می‌بردم... دم‌دمای صبح خوابم برد... صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم... از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم‌ می‌دونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمی‌تونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم... حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس می‌شه... ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمی‌شدم... خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن می‌گیرم باهم آشتی کرده باشیم... من دلم نمی‌خواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشته‌ی نیماخان ازم پرستاری کنه... حتما اونموقع به حمایت و‌مراقبت‌های مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد و‌سلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامان‌ِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچه‌ها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمه‌ی خودم قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم... دلم نمی‌خواد نیما متوجه حال درونیم بشه... به آرومی سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم باید موهام رو خشک‌ می‌کردم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨