eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 عزیزان در نظر داریم‌در روز اربعین بین عزاداران جا مانده از پیاده‌روی، که در حسینه اجتماع میکنن، نذری پخش کنیم. مثل همیشه چشم امید گروه جهادی به شما خیرین هست با ذکر یا زینب ممد بدید از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست کمک‌کنید ان شاءالله مراسم اربعین به نحو احسنت انجام بشه بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حس بدی بهم دست داد... الان من براشون مثل مهمونهای غریبه هستم از اینهمه فاصله‌ای که بینمون ایجاد شده ناراحتم... دلم اون صمیمیت گذشته رو می‌خواد هرکسی هر کار اشتباهی کرد رو خیلی زود ببخشند و فراموش کنند... از اینکه اشتباهاتم رو به روم بیارن ناراحت میشم... یه نمونه‌ش هم حرفای دیشب زینب... بااینکه عادت به سرزنش کردن نداره اما دیشب این احساس رو از حرفاش داشتم و برای همین اجازه ندادم رو ادامه بده کلافه پوفی کشیدم و از رختخواب بیرون اومدم... رختخوابم رو مرتب تا کردم و داخل جارختخوابی داخل کمد دیواری جای دادم... دستی به موهام کشیدم و بدون اینکه مانتو و شالم رو بپوشم از اتاق خارج شدم داداش و بچه‌ها آماده‌ی رفتن بودند با صدای بلند سلام و صبح بخیر گفتم دخترا که حالا توی راهرو بودند از همونجا برام دست تکون دادند داداش پای راستش که بیرون از در گذاشته بود رو برداشت و قدمی به عقب برگشت و با لبخند نگاهم کرد لبخندش باعث شد آرامش به مفهوم واقعی به وجودم تزریق بشه _سلام صبح آبجی کوچیکه بخیر... تا ساعت نه کارم رو تموم می‌کنم و میام دنبالت پس حاضر باش که معطل نمونم... یه ساعته باید برگردم سرکارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به تایید حرفش سر تکون دادم _چشم ساعت نه حاضرم... زینب پشت سرشون در رو بست و به طرفم اومد... سلام عزیزم صبحت بخیر تا دست و روت رو بشوری صبحونه رو آماده کردم به سفره‌ی صبحونه‌ای که از قبل روی زمین پهن شده اشاره کردم _دستت درد نکنه زحمت نکش... چیز دیگه نیاریا... از همینا می‌خورم بعد از جمع کردن سفره وقتی مشغول شستن ظرفهای صبحونه شدم صدام کرد _نهال جان یه چیزی میخوام بهت بگم ولی می‌ترسم مثل دیشب ناراحت بشی... نمیتونمم نگم... می‌ترسم بی‌خبر بری خونه‌تون شوکه بشی... نگران نگاهش کردم _چیزی شده؟ _الان که نه‌... قول بده تا حرفام تموم نشده میون حرفم نپری... یمدته اعصابم خیلی ضعیف شده یکم تندی کنی حرفام یادم می‌ره _باشه قول می‌دم فقط بگو تروخدا سری تکون داد و با اشاره به بیرون از آشپزخونه گفت بیا بریم بشینیم تا برات بگم فورا دستام رو اب کشیدم و شیر آب رو بستم همزمان که روی مبل می‌نشستم لب زدم _بفرما نشستم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با کمی‌اِن و مِن شروع کرد به حرف زدن اون حرف می‌زد و من هر لحظه بیشتر از قبل دلم می‌لرزید _از وقتی تو رفتی حال مامان و بابات بد شد... مامانت اونقدر به خاطر بابات سعی می‌کرد به خودش مسلط باشه و رفتن تو رو خیلی عادی جلوه بده که به دروغ خودش رو خونسرد نشون می‌داد... به دروغ هرروز می‌گفت با تو حرف زده و حالت خوبه... می‌گفت به خاطر حال بد اون و داداشت تصمیم گرفتید بدون جشن عروسی با نیما برید سر خونه و زندگیتون... یه مدت بابات خیلی سراغت رو می‌گرفت و ماهم هر بار بیماری نریمان رو وسط می‌کشیدیم و سرش رو گرم داداصت می‌کردیم که حتی شده برای چند ساعت تو رو فراموش کنه... مامانت به آقا کاوه و اقا جواد سپرد هرطور شده تو و نیما رو پیدا کنند و بیارن پیش بابات... کلافه دستام رو تکون دادم _خب اینارو که داداشمم گفته، اصل حرفتو بزن زینب به خدا قلبم داده میاد تو دهنم با تکون سر آب دهنش رو به سختی قورت داد _باشه... باشه... مامانت از وقتی اون اتفاق برای بابات افتاد و به رحمت خدا رفت دچار شوک شده نمیتونه پاهاش رو تکون بده و ویلچر نشین شده... اشکهای پشت پلکم بی‌مهابا شروع به باریدن کردند میان گریه و خنده لب زدم _تو که منو کشتی... فکر کردم ... فکر کردم مامانمم ... زبونم لال مامانمم مثل... بقیه‌ی حرفم رو خوردم و ادامه ندادم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته ویلچر نشین شدن مامانم خبر خوبی برام نبود... مامانم سالم سالم بود گاهی فشار خون و تپش قلبش داشت... هسچ وقت فکر نمی‌کردم تو این سن توانایی پاهاش رو از دست بده... و من مقصر همه‌ی این اتفافات بودم... سعی کردم به خودم مسلط بشم... کمی که گریه کردم چند نفس عمیق کشیدم تا گریه‌م رو مهار کنم اما انگار تازه به عمق ماجرا پی بردم مامانم ویلچر نشین شده بود...مامانم عادت نداشت به کسی زحمت بده‌... همیشه یادمه یکی از دعاهاش این بود که خدایا هیچ بنده‌ایت رو محتاج دیگری نکن... و حالا در طول این مدت صددرصد محتاج نسرین و نیلوفر بوده... روبه زینب گفتم _بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم... ازین به بعد خودم پیشش می‌مونم... اونقدر بهش می‌رسم تا از شوک در بیاد و قدرت پاهاش برگرده... اگرم بر نگشت فدای سرش خودم بهش خدمت می‌کنم ... سری تکون داد... طرز نگاهش نشون میده هنوز حرف مهمش رو بهم نزده... دستی به صورتم کشیدم و با لبه‌ی آستین اشکم رو پاک کردم بلند شد و دستمال کاغذی رو روبروم گرفت _هنوز چیز مهمی مونده که بهم بگی؟ د و دوباره سر تکون داد چند نفس عمیق کشیدم و به آرومی لب زدم _بابام رفته... مامانم ولچر نشین شده دیگه چه خبر بد دیگه‌ای مونده که بگی؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستاش رو به حالت استپ بالا آورد... صبر کن یه لحظه به آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب دوباره برگشت آب رو به دستم داد یکم آب بخور... نریمان می‌گفت بارداری... این حال و روز برای بچه‌ت خوب نیست... _تروخدا حرفتو بزن زینب... دارم جون می‌دم... اشاره به لیوان کرد _یکم آب بخور تا بگم.. آب رو یه نفس بالا کشیدم و لیوان رو که نصفه شده بود روی میز قرار دادم و منتظر نگاهش کردم _مامانت دچار آلزایمر شده غمگین و تکیده لب زدم _یعنی می‌خوای بگی منو یادش نیست؟ هیچکس رو یادش نیست... جز نسرین... حتی نریمان و نیلوفرم یادش نیست نتونستم به خودم مسلط بمونم با صدای بلند گریه سر دادم نمی‌دونستم چه‌کار باید انجام بدم خودم رو بزنم؟ سرم رو به دیوار بکوبم؟ اونقدر با دست به صورتم کوبیدم که زینب ترسیده جیغ می‌کشید و سعی در آروم کردنم داشت _چکار می‌کنی نهال؟ این چه کاریه؟ مامانت خوب می‌شه... دکترش گفته به زودی خوب می‌شه... می‌فهمیدم داره برا آروم کردن من این حرفو می‌زنه... زینب اهل دروغ گفتن نبود و این دروغ مصلحتیش رو اونقدر ناشیانه می‌گفت که حتی با این حال خرابم می‌فهمیدم دروغه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو وسط جیغ و گریه‌هام صدای در خونه بلند شد یکی محکم و پی در پی به در می‌کوبید و با صدای مردونه زینب رو صدا می‌زد زینب که دید ساکت شدم رهام کرد و به اتاق خواب رفت لحظه‌ای بعد با چادر رنگی که روی سر مرتبش می‌کرد بیرون اومد و به طرف در ورودی رفت برگشت و با صدای آروم بهم اشاره کرد که وضعیت لباسهام مناسب نیست و بهتره جام رو عوض کنم فورا ایستادم و روی مبلی که تقریبا پشت در بود رفتم و همونجا نشستم کنجکاو بودم بفهمم این آقایی که پشت دره کی هست؟ _سلام خانم پشت‌کوهی... مشکلی پیش اومده؟ شرمنده مزاحم شدم ... صدای جیغ و گریه بلند بود مامان نگران شد اینه که من رو فرستاد اینجا... _سلام... اختیار دارید بنده شرمنده‌م... راستش یه مشکلی برای خواهرشوهرم پیش اومده که حال مساعدی نداره... نمی‌دونستم خانم ملکی برگشتند وگرنه حتما مراعات حالشون رو می‌کردیم... _بله سرشب برشون گردوندم... منتها مامان و بابا رو که میشناسین بخاطر داروهاشون شبا زود می‌خوابن الانم بیدار بودند از سر نگرانی من رو فرستادن بالا وگرنه چاردیواری اختیاری.... _نفرمایید خواهش می‌کنم... خدا شاهده نمیدونستم خانم ملکی‌اینا برگشتند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴وزیر بهداشت: بیمارستان صحرایی سپاه در مهران مجهزترین واحد درمانی در جهان است ♦️همۀ امکانات لازم اعم از رادیولوژی، آزمایشگاه، اتاق عمل، سونوگرافی و ICU در این بیمارستان وجود دارد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🌹نوشته جالب توجه یکی از جوانان حاضر در پیاده روی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زن سابق شوهرم با دخترش اومدن خونمون. کار هر شبشون بود. من‌ شام‌درست نکردم نمونن ولی خودشون پاشدن درست کردن. به مادرم شکایت کردم گفت تو هیچی نگو بعد یه مدت میرن. یه شب دیدم زن سابقش دیگه جلوش حجاب نداره خواستم اعتراض کنم ولی همون موقع دو تایی رفتن اتاق خواب.‌ بعد از رفتنشون شروع کردن به گریه و جیغ داد که کارتون گناه داره. همسرم خیلی خونسرد گفت نگران‌نباش صیغه‌ی یک هفته‌ای خوندیم.‌ https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺 🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم.. 🔶️از کودکی علاقه شدیدی به امام حسین ع داشت.. 🔶️شهید شاهرخ ضرغام ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
بدون شرح حقِ حق به زباله دان تاریخ می‌پیوندند بزودی... ان شاءالله 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen