eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
778 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) — ببخشید، درکت می‌کنم، ولی باید هوای بچه‌ها رو هم داشته باشیم دیگه. نفس بلندی کشید. — می‌دونم چی می‌گی، حق با توئه. من بهونه‌گیر شدم. — نه عزیزم، اصلاً بهونه‌گیر نشدی. خب داریم حرف می‌زنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم. لبخندی زد و سر تکون داد. — برو. از خونه اومدم بیرون و قدم‌هام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف می‌زدن. یه گوشه منتظر موندم. چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه‌ها یکی‌یکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد. رفتم جلو و آروم صداش زدم: — زینب جان! سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم. — مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟ دستی کشیدم به سرش. — امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت. چشم‌هاش برق زد. — چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم. — باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت. برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم. — زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟ — آخه همه بچه‌ها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت می‌کنه. — عه، چطور اذیتت می‌کنه؟ — یه وقتا مسخرم می‌کنه، یه وقت‌ها تهدیدم می‌کنه. عزیز دعواش می‌کنه، ولی اون گوش نمی‌کنه. لبخند گرمی زدم. — باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمی‌دونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران می‌شن. صبر می‌کنیم بیان، بعد با هم می‌ریم. — باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد. — فردا می‌بینمت. عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون می‌ده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم: — ترانه! برگشت سمت من. — بله؟ — مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟ منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح... نوه های بنی امیه😄 📌 بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا @fori_sarasari
هنوز وصیت‌نامه ننوشتی؟ خب چرا؟ وقتی این همه حرف برای دور و بری‌هات داری و می‌خوای به یادگار بذاری براشون؛ و حالا که نرم افزار وصیت‌نامه در اختیار توست، چرا زودتر اقدام نمی‌کنی؟ نترس! عمرت کم نمی‌شه؛ برعکس، هر کس وصیت‌نامه بنویسه عمرش طولانی‌تر می‌شه. اینجوری حواست به حساب و کتاب‌های زندگی‌ات هم هست و زندگی با هدف‌تری خواهی داشت. پس معطل نکن! «وصیت‌نامه» رو از توی بازار دانلود کن. دانلود از کافه بازار https://cafebazaar.ir/app/ir.vasiyyatname.twa عضویت در کانال 👇 @vasiyyatname_app
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — ببخشید، درکت می‌کنم، و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) نگاه متکبرانه‌ای بهم انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت. صدام رو بردم بالا: — امیدوارم حرفم رو شنیده باشی، دیگه تو رو با زینب نبینم! چند تا از بچه‌های مدرسه وایستادن که ببینن چی میشه. ترانه هم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، رفت. برگشتم پیش زینب. نگاهم افتاد به چهره ناراحت و عصبانیش. سعی کردم که پیشش کم نیارم. دستم رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش: — مگه نگفتم با این نگردی؟ صداش رو برد بالا: — مگه من باهاش گشتم؟ — چرا بهش رو می‌دی که برات دست تکون بده؟ — ول کن مامان! کاشکی نیومده بودی دنبالم. صدای عزیز خورد به گوشم: — چی شده مامان؟ برگشتم سمتش. فوری گفت: — سلام. — سلام عزیزم. هیچی. با نگاهم اطرافم رو دید زدم و پرسیدم: — امیرحسین کو؟ — امروز کلاس فوق‌العاده داره، دیر تعطیل میشه. نچی کردم و سر تکون دادم. — یادم رفته بود. تو برو دنبال امیرحسن، من و زینب میریم خونه. — باشه، ولی چی شده که خودت اومدی دنبال زینب؟ — همینجوری دوست داشتم بیام دنبالش. عزیز حرف منو باور نکرد و نگاهش رو داد به زینب: — چیکار کردی که مامان رو کشوندی اینجا؟ زینب فوری جواب داد: — من کاری نکردم، خودش اومده دنبالم. دستم رو گذاشتم روی بازوش: — برو دنبال امیرحسن، الان تعطیل میشه، می‌مونه پشت در مدرسه. چشمی گفت و رفت. سر چرخوندم سمت زینب: — بیا بریم. دو تایی راه افتادیم سمت خونه. توی راه، برای اینکه سرش داد زدمو از دلش دربیارم، بهش گفتم: — امتحان دیکته‌ت رو خوب دادی؟ ساکت موند و حرفی نزد. دوباره تکرار کردم: — زینب! با توام! می‌گم امتحان دیکته‌ت رو خوب دادی؟ نگاهی تو صورتم انداخت و با لحن حرص درآری جواب داد: — من اسمم رو گذاشتم رویا، رویا صدام کن تا جوابت رو بدم. فهمیدم به تلافی اینکه من باهاش برخورد بدی داشتم، می‌خواد حرصم رو در بیاره و می‌گه اسمم رویاست. یه حسی بهم گفت: — ولش کن، این الان روی دنده لج افتاده. بهتره که باهاش حرف نزنی. دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم در خونه. کیفش رو پرت کرد و گفت: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلامٌ عَلۍٰ آلِ یـاسـین...🥺❤️‍🩹 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🚨 🔴 برخی مدارس تعطیلی رسمی اعلام شد👇 ✅https://eitaa.com/joinchat/3499164473C68d4be0b8c جزئیات بیشتر در👆👆👆
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند) عجل الله❤️