زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — مامان، تو منو دوست دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر گفت:
— راست میگه بچه، یه زنگ بزن به محمد، بگو پولو واریز کنه.
— باشه، بزار ناهار بخوریم، بعد از ناهار زنگ میزنم.
ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم. چند تا بوق خورد، جواب داد:
— بفرمایید.
معمولاً هر وقت ناراحت باشه، اینجوری جواب میده. اهمیتی به لحنش ندادم و گفتم:
— سلام، حالتون خوبه؟
جواب سلام و احوالپرسیمو نداد، سرد گفت:
— امرتون؟
— زنگ زدم بگم سهم سود ما رو بریز. پولشو لازم دارم.
— چه سهم سودی؟ سهم سود تو اون اختلافیه که تو زندگی من انداختی. باید تو زندگی تو هم بیاد. حالا نه عینِ من، یه جور دیگه.اگه قراره ما اذیت بشم، شما هم باید اذیت شید!
یه لحظه خشکم زد. یعنی چی؟ این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ زینب هنوز یه بچهس، نادونی کرده، نباید اون حرفو میزده، اما این چه ربطی به خرج خونه ما داره؟
نگاهم افتاد به ناصر که داشت به تلفنم گوش میداد. اگه اعتراض میکردم، ناصر میفهمید چی شده. خودمو کنترل کردم و آروم جواب دادم
:
— بله، متوجهم. اشکالی نداره، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. قلبم تند میزنه. تمام بدنم از خشم و ناراحتی میلرزه ،خدایا، این آدم چطور میتونه انقدر بیرحم باشه؟ این رسم مسلمونیه، حداقل یه کم انسانیت داشته باش! رزق و روزی ما رو چرا قطع میکنی؟
باید یه بهونه پیدا کنم برم خونه عمه هاجر، بهش بگم با محمد صحبت کنه
یه سینی چای ریختم و نشستم کنار ناصر. عزیز گفت:
— مامان! عمو محمد نگفت کی پولو میریزه؟
لبخند زدم
— مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده، گفت دو سه روز دیگه
عزیز اخم کرد:
— حالا من فردا چه جوری تو مدرسه مسابقه بدم؟
— کفشتو امروز برات میخرم، نگران نباش.
— ممنون مامان! پس تا ساعت پنج بریم دیگه، باشه؟
— باشه عزیزم، ساعت پنج میریم.
به خودم گفتم: «یه نیم ساعت میشینم پیش ناصر، بعد میرم خونه عمه هاجر باهاش صحبت کنم.» توی این نیم ساعتی که پیش ناصر نشستم، همینطور از دست محمد حرص خوردم. تو دلم گفتم: «ایکاش میشد خودم گاوداری رو بگردونم که دیگه محتاج محمد نباشم و اینطوری برامون گربهرقصونی نکنه.» نگاهم رو دادم به ناصر.
«چند روزه مامانت رو ندیدم. امروز میخوام برم یه سری بهشون بزنم.»
سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
«باشه، برو.» ولی زود بیا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ قرائت قرآن توسط حاج احمد ابوالقاسمی، قاری ایرانی در مراسم تشییع سیدالشهدای مقاومت
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
اسمم سمانه ست...
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با خالم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق...
وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم #عشق بچگیم همون خان باشه...💔
ولی این اول ماجرا بود....
ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصاویر هوایی از ورزشگاه کمیل شمعون و حضور پرشور مردم
#انا_علی_العهد #سید_مقاومت #سید_حسن_نصرالله
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
#رمان_حس_خفتهه❄️🔥
_چیه مامان؟
مادر #دستپاچه بود. نمیدونست چی باید #بگه: ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرامخان فقط واسه #دیدن ما نیومده.
سارا بی تفاوت گفت: خب پس برای چی #اومدهه
-چیزه. ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به #حرفام گوش بدی.
سارا کم کم داشت نگران میشد: چی شده #مامان. نصف #عمرم کردی.
-ببین. این آقا بهرام وقتی #متوجه شده بابات دو تا #دختر_جوون داره،خواسته بیاد خواستگاری. الانم اومده #خواستگاری تو!
-چی؟ #چی گفتی؟
سارا حس کرد #چشمهاش دیگه جایی رو نمیبینه. دستشو به #دیوار گرفت و...😱😰
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#برای_خوندن_ادامه_رمان_کافیه_عضوکاناال_بالابشیی❌
بـهرام پسـر مغرور و خشکی که پولـش از پـارو بـالا میره.
و سـارا دخـتری فقـیری که بخـاطر یه اتفاق مجـبور به #ازدواج_اجـباری با صاحـبکـار بـاباش ینی بهـرام میـشه...❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#حالا_باید_دیدآیا_این_بهرام_خان_عاشق_سارای_مامیشه..!🙊
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صدهاهزار لبنانی ساعتها قبل از آغاز رسمی مراسم تشییع سید حسن نصرالله در حال رساندن خود به محل مراسم هستند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر گفت: — راس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم کنار رختآویز که روسری چادرم رو سرم کنم، زینبم وایساد رو به روم.
_منم میام.
نمیخوام ببرمش چون میترسم حرفهایی که بین من و عمه زده میشه رو به کسی بگه و برام دردسر بشه. نگاهم رو دادم بهش
_نه، تو بمون پیش بابا، تا من بیام.
شونه انداخت بالا:
نمیخوام. منم باهات میام.
ناصر صدای ما رو شنید، سر چرخوند سمت من:
_زینبم با خودت ببر. بچهم دوست داره بیاد.
ناچار قبول کردم:
_باشه، روسریت رو سرت کن، بیا.
دهنش رو کج کرد:
حالا نمیشه اینو سرم نکنم؟ من که هنوز تکلیف نشدم.
لبخند کم رنگی زدم
_نه عزیزم، از الان باید سرت کنی برات عادت بشه که وقتی تکلیف شدی، روسری رو از سرت در نیاری.
با پررویی تموم ابرو داد بالا
_وقتی بزرگ بشم، سرم نمیکنم.
ناصر که صدای زینب رو شنید، اخم کرد و با جدیت بهش نگاه کرد:
_چی گفتی زینب؟
زینب ترسید و با تتهپته جواب داد:
_با مامان شوخی کردم.
ناصر چشماش رو براق کرد و با لحن جدی گفت:
_شوخی بدی بود، بابا. دیگه از این شوخیها نکنیا. اگه بابا رو دوست داری، هیچ وقت روسری نباید از سرت در بیاد. متوجه شدی؟
زینب مودب جواب داد:
_بله بابا، چشم.
_آی قربون اون چشمای خوشگل دخترم برم. حالا روسریتو بیار، خودم سرت کنم.
زینب نشست کنار باباش. ناصر با محبت روسری رو انداخت رو سر زینب و زیر گلوش گره زد. پیشونیش رو بوسید و گفت:
_حالا با مامانت برو. سلام منو هم به مامان هاجر برسون.
زینب با گفتن "باشه" بلند شد و اومد سمت من
نگاهم رو دادم به آسمون، با تمام وجودم از ته دلم دعا کردم که خدایا سایه این مرد رو بر سر ما نگهدار. من اگه ده روزم با زینب با هر زبونی حرف میزدم، اینطوری حرف گوش نمیداد، ولی به یه حرف ناصر چشم گفت. زیر لب زمزمه کردم:
بنازم به این اقتدار مردانت، ناصر جان.
با زینب از خونه اومدیم بیرون. مسیرمو کج کردم سمت خونه مامانم. زینب پرسید:
مامان، مگه نگفتی میخوای بری خونه مامان هاجر؟
چرا دخترم، اول بریم خونه مامان من یه کاری اونجا دارم، بعدش میریم خونه مامان هاجر.
زینب خیلی تیزه، به سختی میشه سرشو کلاه بزاری. چادر منو کشید و گفت...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از خبر فوری سراسری
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ غروب بیروت و وداع با سید مقاومت
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari