زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش.
"بیا، اول اینو بخور."
قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم:
"پاشو بیا صبحونهتو بخور."
از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت:
"نرگس..."
در حالی که داشتم چای میریختم توی لیوان، جواب دادم:
"جانم؟"
با لحنی آروم و پرحسرت گفت:
"خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟"
تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت میشه، به هم میریزه. اگه بگم آره، چهجوری با این اوضاع و احوال؟
چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبهروش:
"امروز سهشنبهست، پنجشنبه بریم؟"
سرش رو تکون داد و گفت:
"امروز دلم میخواست بریم، ولی حالا که میگی پنجشنبه باشه ، هر چی تو بگی
لبخند زدم
"خب، به خاطر ثوابش میگم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزادهها ثواب بیشتری داره."
لبخند کمرنگی زد و گفت:
"باشه، گفتم که پنجشنبه بریم."
ناصر صبحونهشو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم
سلام مامان
سلام عزیزم خوبی مادر
آهی کشیدم
خدا رو شکر
چیزی شده نرگس
آره حالا ببینمتون بهتون میگم
اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم
باشه ناهارم رو بزارم میام...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم.
- باشه چشم
امروز میخوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر.
_ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمیگردم.
_ باشه، برو.
سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونهشون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد.
_کیه؟
_ منم مامان، باز کن.
در باز شد. رفتم تو
- سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم
مامان لبخند آرومی زد
_ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم
نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش.
_جانم؟
مامانم نفس بلندی کشید
_ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده
چشمهاش رو ریز کرد
_ اسمش چی بود؟
_ ترانه.
- آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش اینقدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا میشه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم
- مامان، من همه اینا رو میدونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمیدونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت!
مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت:
- گفتی نمیدونی باید چیکار کنی؟ الان بهت میگم.
زل زدم تو چشماش.
- با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه.
ساکت، چشم ازش برنمیدارم. مامانم ادامه داد:
- تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچههات هم ازت یاد میگیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن.
کمی مکث کرد و آرومتر گفت:
- اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمیرن…
با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش.
— باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر میکردم... همهش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم.
مامانم اومد تو حرفم:
— خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفتهای دو سه بار خوبه، هم خونهتو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست میکنی. اینجوری خیالت از ناهار و شام راحتتره و میتونی بهتر به بچههات برسی.
لبخندی زدم.
— اینم پیشنهاد خوبیه!
مامان سری تکون داد و گفت:
— برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامهریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه!
بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم:
— ممنونم از راهنماییات، مامان.
لبخند قشنگی زد.
— منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟
جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم
مامانم تبسمی زد
یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد میکنه، فقط میتونم بچههاتو نگه دارم. به علیاصغر و زری هم گفتم که من، بچههاتونو نگه میدارم، ولی نمیتونم تو کارای خونه کمکتون کنم.
لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم
— وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونهمو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، انشاءالله میرم و با توکل به خدا شروع میکنم. اگر کاری نداری من برم
— نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت.
ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت:
— ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟
سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربهها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش:
— ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم.
با دلخوری جواب داد:
— یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟
دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا میکنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
— میای بریم شاهعبدالعظیم؟
بیمعطلی جواب دادم:
— آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده.
ابروهاشو بالا انداخت.
— ولی با بچهها نه، خودمون دوتا.
تو دلم گفتم: بدون بچهها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟
اما به ناصر هم نمیتونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا میکنم.
ناصر سری تکون داد:
— چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟
یه لبخند مصنوعی زدم.
— مگه میشه روی فرمان قبلهی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آمادهام!
یه لبخند پنهونی زد.
— پس، شب جمعه میریم.
— بهبه! خیلی هم عالی!
از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیبزمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. همزمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچهها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا...
فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم میبرم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقهست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم.
ناصر پرسید:
— کجا میری؟
— میرم زینب رو بیارم.
— مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟
— چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه.
— چطور تا حالا اذیت نمیشد، از الان به بعد اذیت میشه؟
تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمیتونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه.
اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم
— بذار برم دیگه ناصر، همهی مامانا میرن دنبال بچههاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم.
آهی کشید و سر تکون داد.
— باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونهی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس.
دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب میرسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— ببخشید، درکت میکنم، ولی باید هوای بچهها رو هم داشته باشیم دیگه.
نفس بلندی کشید.
— میدونم چی میگی، حق با توئه. من بهونهگیر شدم.
— نه عزیزم، اصلاً بهونهگیر نشدی. خب داریم حرف میزنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم.
لبخندی زد و سر تکون داد.
— برو.
از خونه اومدم بیرون و قدمهام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف میزدن. یه گوشه منتظر موندم.
چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچهها یکییکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد.
رفتم جلو و آروم صداش زدم:
— زینب جان!
سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم.
— مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟
دستی کشیدم به سرش.
— امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت.
چشمهاش برق زد.
— چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم.
— باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت.
برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم.
— زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟
— آخه همه بچهها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت میکنه.
— عه، چطور اذیتت میکنه؟
— یه وقتا مسخرم میکنه، یه وقتها تهدیدم میکنه. عزیز دعواش میکنه، ولی اون گوش نمیکنه.
لبخند گرمی زدم.
— باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمیدونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران میشن. صبر میکنیم بیان، بعد با هم میریم.
— باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد.
— فردا میبینمت.
عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون میده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم:
— ترانه!
برگشت سمت من.
— بله؟
— مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — ببخشید، درکت میکنم، و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه متکبرانهای بهم انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت.
صدام رو بردم بالا:
— امیدوارم حرفم رو شنیده باشی، دیگه تو رو با زینب نبینم!
چند تا از بچههای مدرسه وایستادن که ببینن چی میشه. ترانه هم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، رفت. برگشتم پیش زینب. نگاهم افتاد به چهره ناراحت و عصبانیش. سعی کردم که پیشش کم نیارم. دستم رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش:
— مگه نگفتم با این نگردی؟
صداش رو برد بالا:
— مگه من باهاش گشتم؟
— چرا بهش رو میدی که برات دست تکون بده؟
— ول کن مامان! کاشکی نیومده بودی دنبالم.
صدای عزیز خورد به گوشم:
— چی شده مامان؟
برگشتم سمتش. فوری گفت:
— سلام.
— سلام عزیزم. هیچی.
با نگاهم اطرافم رو دید زدم و پرسیدم:
— امیرحسین کو؟
— امروز کلاس فوقالعاده داره، دیر تعطیل میشه.
نچی کردم و سر تکون دادم.
— یادم رفته بود. تو برو دنبال امیرحسن، من و زینب میریم خونه.
— باشه، ولی چی شده که خودت اومدی دنبال زینب؟
— همینجوری دوست داشتم بیام دنبالش.
عزیز حرف منو باور نکرد و نگاهش رو داد به زینب:
— چیکار کردی که مامان رو کشوندی اینجا؟
زینب فوری جواب داد:
— من کاری نکردم، خودش اومده دنبالم.
دستم رو گذاشتم روی بازوش:
— برو دنبال امیرحسن، الان تعطیل میشه، میمونه پشت در مدرسه.
چشمی گفت و رفت. سر چرخوندم سمت زینب:
— بیا بریم.
دو تایی راه افتادیم سمت خونه. توی راه، برای اینکه سرش داد زدمو از دلش دربیارم، بهش گفتم:
— امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
ساکت موند و حرفی نزد.
دوباره تکرار کردم:
— زینب! با توام! میگم امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
نگاهی تو صورتم انداخت و با لحن حرص درآری جواب داد:
— من اسمم رو گذاشتم رویا، رویا صدام کن تا جوابت رو بدم.
فهمیدم به تلافی اینکه من باهاش برخورد بدی داشتم، میخواد حرصم رو در بیاره و میگه اسمم رویاست.
یه حسی بهم گفت:
— ولش کن، این الان روی دنده لج افتاده. بهتره که باهاش حرف نزنی.
دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم در خونه. کیفش رو پرت کرد و گفت:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه متکبرانهای بهم اند
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— من میرم خونه ی مامان جون.
تا خواست بره، تندی دستش رو گرفتم:
— نمیخواد بری!
همزمان که دستش رو از دست من میکشه، گفت:
— ولم کن! میخوام برم.
— لازم نکرده بری اونجا! میای خونه خودمون. بعدم برای چی کیفت رو پرت میکنی روی زمین؟
— تو چرا ترانه رو دعوا کردی؟ چرا میگی من ترانه رو دوست نداشته باشم؟
— زینب، فقط یک دلیل کافیه که تو ارتباطتو با ترانه قطع کنی. من اصلاً کاری ندارم خونواده ترانه چه جوری هستند یا خودش چیکار میکنه یا نمیکنه. تو هم سن و سال اون نیستی، نباید باهاش بگردی. تو باید با یه دختری که کلاس دوم یا اول یا سوم هست دوست بشی، نه ششم . متوجه شدی؟
شونه انداخت بالا.
— نه، نشدم.
— میخوای یه جور دیگه متوجهت کنم؟
تو چشمهای من زل زد.
— مثلاً چه جوری؟ میخوای بزنیم؟
— اگه حرفمو گوش نکنی و لازم باشه، آره میزنمت.
ساکت. تو چشمهای من زل زد.
ابرو دادم بالا.
— ببین، میخوام در حیاطو باز کنم دستتو ول میکنم، اگر فرار کنی بری خونه مامان جون، من میدونم با تو...
بهش اعتباری نیست. چون میدونه به خاطر شرایط باباش الان دنبالش نمیرم، برای همین بیخیال در باز کردن شدم و دستش رو رها نکردم. وقتی دید کاری نمیکنم گفت:
— پس چرا در رو باز نمیکنی بریم تو!
نگاهی بهش انداختم.
— چون تو فرار میکنی میری خونه مامان جون. اینجا منتظر میمونیم تا عزیز بیاد در رو باز کنه.
خودش رو مظلوم کرد:
— فرار نمیکنم، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
به حرفش توجهی نکردم، دوباره تکرار کرد:
— مامان، میگم نمیرم خونه مامان جون، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
نگاهم رو دادم بهش.
— قول دادیها؟
سری تکون داد.
— آره، قول دادم.
دستش رو ول کردم، کلید انداختم تو در و در رو باز کردم. خدا رو شکر به قولش عمل کرد. هردو وارد خونه شدیم. طبق هر روز که زینب از مدرسه میاد، بعد از سلام به باباش، رفت بغل ناصر. اونم بعد از جواب سلامش، زینب رو به آغوش کشید و نوازشش کرد. زینب از باباش جدا شد، لباسهاش رو عوض کرد و رو کرد به من:
— چه بوی خوبی میاد! ناهار چی درست کردی؟
ابرو دادم بالا و با لبخند جواب دادم:
— همونی که لیموهاش رو خیلی دوست داری.
خوشحال گفت:
— آخ جون، قیمه داریم، میاری بخورم؟
— یه کوچولو صبر کنی، برادراتم میان، دور هم میخوریم.
خنده شیطنتآمیزی زد.
— اخ جون، امیرحسین امروز کلاس فوقالعاده داره نیست، منم همه تهدیگها و لیموهای خورشت رو میخورم!
لپش رو آروم گرفتم:
— ای شیطون دوستداشتنی من!
نگاه سوالبرانگیزی بهم انداخت و پرسید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — من میرم خونه ی مامان ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— مامان، تو منو دوست داری؟
نگاه پرمحبتی بهش انداختم:
— آره عزیزم، دوستت دارم، چرا این حرف رو میزنی؟
— آخه من با ترانه دوستم، گفتم شاید تو منو دوست نداشته باشی.
— من این کارت رو که با یه دختر بزرگتر از خودت دوست هستی رو دوست ندارم. ولی فقط همین کارت رو، خودت رو خیلی دوست دارم. حالا اگر میخوای مامان رو خوشحال کنی، دیگه اسم ترانه رو نیار.
ابرو داد بالا.
— قول نمیدم.
اخم ریزی کردم:
— چرا؟
— چون تو آبروی منو جلوی مدرسه پیش دوستام بردی و سرم داد زدی.
یه لحظه حرفهای مامانم تو گوشم اکو شد. با زینب دوست باش، ولی من نتونستم خودم رو کنترل کنم و دم مدرسه به زینب دوستانه بگم که با ترانه دوستی نکن و سرش داد زدم. حق با زینب بود، ولی کاریه که انجام شده و باید تو یه فرصت مناسب از دل زینب در بیارم.
زینب دست کرد تو کیفش و یه برگه گرفت جلوم.
پرسیدم:
— این چیه؟ جلسه اولیاست؟
— نه، بگیر، بخون، میفهمی چیه.
برگه رو گرفتم، شروع کردم به خوندن. خوشحال گفتم:
— عه، پنجشنبه میخوان ببرنتون اردوی پارک ارم، چه خوب!
در واقع خوشحالی من برای اینه که همزمانی که زینب میخواد با مدرسه بره اردو، من و ناصرم میخوایم بریم شاه عبدالعظیم. اینطوری خیالم راحتتره.
زینب پرسید:
— حالا امضا میکنی؟
— من که امضا میکنم، اما اولویت با باباته. ببر بده بابا ناصر برات امضا کنه، منم، الآن میز ناهارو میچینم.
زینب برگه رو برد پیش ناصر و منم میز ناهارو چیدم. صدای زنگ خونه اومد. زینب در رو باز کرد. عزیز و امیرحسن هم وارد شدن. همگی دور میز ناهار نشستیم.
زینب گفت:
— مامان، همه تهدیگها و لیموهاشو بده به من!
سر چرخوندم سمتش:
— عزیزم، درسته که الآن امیرحسین نیست، ولی برای ناهار میاد، نصفش برای تو، نصفشم برای امیرحسین.
عزیز رو کرد به من:
— مامان، کفش فوتبالی من پاره شده، میای بریم کفش بخریم؟
نگاهمو دادم به عزیز:
— آره پسرم، بزار عموت سود گاوداری رو برامون بریزه. چشم،
_اما امروز سوم برجه، باید میریخته. چرا نریخته؟
— میریزه، حالا شاید وقت نکرده. میشه یه زنگ بهش بزنی بگی واریز کنه؟ آخه فردا فوتبال داریم.
ناصر رو کرد به من:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — مامان، تو منو دوست دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر گفت:
— راست میگه بچه، یه زنگ بزن به محمد، بگو پولو واریز کنه.
— باشه، بزار ناهار بخوریم، بعد از ناهار زنگ میزنم.
ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم. چند تا بوق خورد، جواب داد:
— بفرمایید.
معمولاً هر وقت ناراحت باشه، اینجوری جواب میده. اهمیتی به لحنش ندادم و گفتم:
— سلام، حالتون خوبه؟
جواب سلام و احوالپرسیمو نداد، سرد گفت:
— امرتون؟
— زنگ زدم بگم سهم سود ما رو بریز. پولشو لازم دارم.
— چه سهم سودی؟ سهم سود تو اون اختلافیه که تو زندگی من انداختی. باید تو زندگی تو هم بیاد. حالا نه عینِ من، یه جور دیگه.اگه قراره ما اذیت بشم، شما هم باید اذیت شید!
یه لحظه خشکم زد. یعنی چی؟ این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ زینب هنوز یه بچهس، نادونی کرده، نباید اون حرفو میزده، اما این چه ربطی به خرج خونه ما داره؟
نگاهم افتاد به ناصر که داشت به تلفنم گوش میداد. اگه اعتراض میکردم، ناصر میفهمید چی شده. خودمو کنترل کردم و آروم جواب دادم
:
— بله، متوجهم. اشکالی نداره، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. قلبم تند میزنه. تمام بدنم از خشم و ناراحتی میلرزه ،خدایا، این آدم چطور میتونه انقدر بیرحم باشه؟ این رسم مسلمونیه، حداقل یه کم انسانیت داشته باش! رزق و روزی ما رو چرا قطع میکنی؟
باید یه بهونه پیدا کنم برم خونه عمه هاجر، بهش بگم با محمد صحبت کنه
یه سینی چای ریختم و نشستم کنار ناصر. عزیز گفت:
— مامان! عمو محمد نگفت کی پولو میریزه؟
لبخند زدم
— مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده، گفت دو سه روز دیگه
عزیز اخم کرد:
— حالا من فردا چه جوری تو مدرسه مسابقه بدم؟
— کفشتو امروز برات میخرم، نگران نباش.
— ممنون مامان! پس تا ساعت پنج بریم دیگه، باشه؟
— باشه عزیزم، ساعت پنج میریم.
به خودم گفتم: «یه نیم ساعت میشینم پیش ناصر، بعد میرم خونه عمه هاجر باهاش صحبت کنم.» توی این نیم ساعتی که پیش ناصر نشستم، همینطور از دست محمد حرص خوردم. تو دلم گفتم: «ایکاش میشد خودم گاوداری رو بگردونم که دیگه محتاج محمد نباشم و اینطوری برامون گربهرقصونی نکنه.» نگاهم رو دادم به ناصر.
«چند روزه مامانت رو ندیدم. امروز میخوام برم یه سری بهشون بزنم.»
سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
«باشه، برو.» ولی زود بیا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر گفت: — راس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم کنار رختآویز که روسری چادرم رو سرم کنم، زینبم وایساد رو به روم.
_منم میام.
نمیخوام ببرمش چون میترسم حرفهایی که بین من و عمه زده میشه رو به کسی بگه و برام دردسر بشه. نگاهم رو دادم بهش
_نه، تو بمون پیش بابا، تا من بیام.
شونه انداخت بالا:
نمیخوام. منم باهات میام.
ناصر صدای ما رو شنید، سر چرخوند سمت من:
_زینبم با خودت ببر. بچهم دوست داره بیاد.
ناچار قبول کردم:
_باشه، روسریت رو سرت کن، بیا.
دهنش رو کج کرد:
حالا نمیشه اینو سرم نکنم؟ من که هنوز تکلیف نشدم.
لبخند کم رنگی زدم
_نه عزیزم، از الان باید سرت کنی برات عادت بشه که وقتی تکلیف شدی، روسری رو از سرت در نیاری.
با پررویی تموم ابرو داد بالا
_وقتی بزرگ بشم، سرم نمیکنم.
ناصر که صدای زینب رو شنید، اخم کرد و با جدیت بهش نگاه کرد:
_چی گفتی زینب؟
زینب ترسید و با تتهپته جواب داد:
_با مامان شوخی کردم.
ناصر چشماش رو براق کرد و با لحن جدی گفت:
_شوخی بدی بود، بابا. دیگه از این شوخیها نکنیا. اگه بابا رو دوست داری، هیچ وقت روسری نباید از سرت در بیاد. متوجه شدی؟
زینب مودب جواب داد:
_بله بابا، چشم.
_آی قربون اون چشمای خوشگل دخترم برم. حالا روسریتو بیار، خودم سرت کنم.
زینب نشست کنار باباش. ناصر با محبت روسری رو انداخت رو سر زینب و زیر گلوش گره زد. پیشونیش رو بوسید و گفت:
_حالا با مامانت برو. سلام منو هم به مامان هاجر برسون.
زینب با گفتن "باشه" بلند شد و اومد سمت من
نگاهم رو دادم به آسمون، با تمام وجودم از ته دلم دعا کردم که خدایا سایه این مرد رو بر سر ما نگهدار. من اگه ده روزم با زینب با هر زبونی حرف میزدم، اینطوری حرف گوش نمیداد، ولی به یه حرف ناصر چشم گفت. زیر لب زمزمه کردم:
بنازم به این اقتدار مردانت، ناصر جان.
با زینب از خونه اومدیم بیرون. مسیرمو کج کردم سمت خونه مامانم. زینب پرسید:
مامان، مگه نگفتی میخوای بری خونه مامان هاجر؟
چرا دخترم، اول بریم خونه مامان من یه کاری اونجا دارم، بعدش میریم خونه مامان هاجر.
زینب خیلی تیزه، به سختی میشه سرشو کلاه بزاری. چادر منو کشید و گفت...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم کنار رخت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
راستشو بگو، میخوای منو ببری بذاری خونه مامان جون، خودت بری خونه مامان هاجر؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، خندهای کردم. اول دستش رو گرفتم که فرار نکنه سمت خونه عمه چون درست نیست من تو کوچه دنبالش بدوم. بعد گفتم:
_آره.
نگاهش رو داد به من و سرش رو تکون داد:
آهان، پس میخواید یه حرفهایی بزنید که من نشنوم، آره؟ ولی من میام خونه مامان هاجر، باید منو ببری.
دستش رو کشیدم سمت خونه مامانم:
_نه عزیزم، نمیبرمت.
همزمان که داشت تلاش میکرد دستشو از دست من بکشه، گفت:
میترسی حرفاتو جایی بگم؟
نگاهم رو دادم بهش و گفتم:
بله، دقیقاً. از همین میترسم.
ملتمسانه خواهش کرد:
_نه مامان، قول میدم هرچی شنیدم به هیچکس نگم.
_نه عزیزم، یه وقت میگی برام دردسر میشه. بعدم مگه تو کیفتو در حیاط پرت نکردی که بری خونه مامان جون؟ خب الان دارم میبرمت دیگه.
_اون موقع ترسیدم منو ببری خونه، هی دعوام کنی، غر بزنی که چرا به ترانه خندیدی میخواستم برم خونه مامان جون، ولی الان نمیخوام برم اونجا، میخوام باهات بیام خونه مامان هاجر.
اهمیتی به حرفش ندادم و دستشو کشیدم سمت خونه مامانم. اونم خودشو ول کرد روی زمین.
لبم رو به دندون گرفتم:
زینب، این کارا چیه میکنی؟ زشته، یه وقت یکی ببینه، بلند شو.
ابرو انداخت بالا:
نمیام، باید منو ببری خونه مامان هاجر. قول میدم هرچی شنیدم به کسی نگم.
اینطوری که این افتاده روی زمین و منم زورم نمیرسه بغلش کنم، زشته. یه وقت یکی ببینه، بد میشه.
_باشه، میبرمت. اما من تو اتاق با عمه حرف میزنم، تو باید بیرون باشی. شنیدی؟
زینب تو چشمام زل زد:
_نمیذاری حرفاتونو بشنوم؟
نخواستم دیگه بهش بگم که فضولی میکنی، گفتم:
_یه حرفایی هست که بزرگترها میزنن، بچهها نباید بشنون.
_باشه، ببرم. من نمیام تو اتاقی که تو با عمه حرف میزنی.
قبول کردم و دستشو رها کردم. از روی زمین بلند شد، لباسشو تکوند، ولی هنوز خاکی بود بهش گفتم
صبر کن، من لباستو با دست تمیز کنم.
با دستم زدم روی لباسش، خاکها رو از لباسش گرفتم. با هم حرکت کردیم سمت خونه ی عمه هاجر. تا نزدیک خونه شدیم، زینب دوید و زنگ رو زد. صدای سید عباس اومد:
کیه؟
زینب جواب داد:
ماییم، باز کن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) راستشو بگو، می
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
در باز شد و وارد خونه شدیم. عمه، ناهید و سید عباس خیلی از دیدن ما خوشحال شدن. بعد از سلام و علیک گرم، ناهید بغلش رو باز کرد و زینب رو تو آغوش کشید و صورتش رو بوسید.
_چطوری عزیز دلم؟ حالت خوبه؟
زینب با لبخند جواب داد:
_ممنون، خوبم. شما خوبید؟
عمه، ما اومدیم اینجا که مامانم یه حرف مهمی به مامان هاجر بزنه.
عمه هاجر خندهی بلندی کرد و بغل وا کرد
_بیا بغلم! یه بوسم بده خستگیم در بیاد بعدم ببینم حرف مهم مامانت چیه؟
زینب رفت بغل عمه هاجر، سید عباس نگاهش رو به دوخت به زینب
_خب شاید مامانت نخواد ما بدونیم که میخواد به مامان هاجر حرف مهمی بزنه. تو داری اینطوری همه چی رو لو میدی!
زینب از تو بغل عمه هاجر به تندی جواب داد:
_تو چیکار داری؟
ناهید زد زیر خنده و رو کرد به سید عباس
_ای بابا، ول کن دیگه! بچهم میخواد برامون شیرین زبونی کنه
سید عباس چشماش رو ریز کرد
_آره، خیلی شیرینه! حالا بهش بخندید تا اینم فکر کنه کارش خوبه
عمه هاجر نگاهش رو به من انداخت:
_چی شده نرگس جان؟ حرف مهمت چیه؟
یه نفس عمیق کشیدم
_عمه جان، میشه تو اتاق با هم صحبت کنیم؟
عمه سری تکون داد
_آره عزیزم، چرا نشه؟
نگاهمو به ناهید دادم:
_ببخشیدا، شرمنده.
ناهید لبش رو گاز گرفت
_این چه حرفیه نرگس جان؟ چرا شرمنده، راحت باش.
عمه دستشو گذاشت رو زمین و زیر لب زمزمه کرد
_یا علی
به سختی بلند شد
_روی مبل میشینم، کمرم درد میگیره، روی زمینم میشینم سختمه بلند بشم.
هر دو رفتیم تو اتاق. در رو بستم. عمه خواست بشینه، بهش گفتم:
عمه جان، بشین رو صندلی، بلند شدن برات راحتتره.
نشست روی زمین
_نه عمه، بشینم روی زمین برام بهتره. تو هم بشین، ببینم چی شده؟
صدای سید عباس از بیرون اومد:
زینب، فال گوش واینسا!
زینب با لحن تند جواب داد:
_به تو چه! فضولو بردن جهنم، گفت هیزمش تره! عمه ناهید، ببین سید عباس تو کار من دخالت میکنه
_عمه جان، کارت زشته! از پشت در بیا این طرف.
رو کردم به عمه هاجر:
ببخشید، بذارید من یه چیزی به این زینب بگم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\