زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) زینب که رفت، ع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر با عجله خودش رو رسوند پشت پنجره، با صدای وحشتزدهای که توی خونه پیچید فریاد زد
_ عزیز! چیکار داری میکنی؟!
یه دفعه، انگار که برق از تنش رد شده باشه، نفسش برید:
_ یا فاطمهالزهرایی گفتم و دویدم سمت پنجره، قلبم توی دهنم میزنه. یه لحظه نفهمیدم چی شده، فقط نگاه کردم...
ناصر سر جاش وایساده، ولی تمام تنش میلرزه، یه لرزشی که از نوک انگشتاش تا سرش پخش شده . طوری که حس کردم زمین زیر پام داره تکون میخوره. ترس همه جونم رو گرفته، سریع خودم رو رسوندم بهش، بازوهاش رو گرفتم که آرومش کنم، اما دستای خودم هم باهاش میلرزن. یه لحظه نگاهم رفت سمت عمه، که ازش کمک بگیرم، ولی عمه همونطور که روی مبل نشسته بود، سرش کج شده و خوابیده
فریاد زدم:
_ امیرحسین! زنگ بزن اورژانس! بابا حالش بده!
سریع برگشتم سمت امیرحسن:
_ بدو برو تو حیاط، به عزیز بگو بیاد، بابا تشنج کرده
امیرحسین خوابآلود از اتاقش اومد بیرون، گیج و دستپاچه به من و باباش نگاه کرد. رنگ از صورتش پرید:
_ مامان... بابا چش شده؟!
نفسم لرزید:
_ تشنج کرده، زود باش، زنگ بزن اورژانس!
عزیز و حسن باعجله دویدن تو. عزیز، وحشتزده نگاهی به من و باباش انداخت پرسید
_ چی شد مامان؟!
نگاهم رفت توی چشماش و با تلخی گفتم:
_ نتیجه کارت رو ببین... بابات تشنج کرد!
عزیز چند ثانیهای خشکش زد، یه دفعه، با دو تا دستش محکم کوبید توی سرش:
_ یا اباالفضل... کمکمون کن!
چشماش پر از اشک شد و پرسید
_ حالا باید چیکار کنیم؟!
دستم هنوز روی بازوی ناصره که بدنش رو آرومش کنم ولی دیگه از کنترل من خارج شده، چونهش قفل شده، دندوناشو به هم فشار میده. صدای نامفهوم همراه با نفس کشیدن سختی از گلوی ناصر بیرون میاد، انگار داره خفه میشه
با عجله جوابش رو دادم:
_ تا اورژانس بیاد، باید صبر کنیم. اگه خوب شد که هیچی، اگه نه، باید ببریمش بیمارستان...
لرزش بدن ناصر هر لحظه بیشتر میشه، حتی پلکاش هم بیاختیار میپره. دلم آشوب شد. سر چرخوندم سمت امیرحسین
_ یه زنگ دیگه بزن اورژانس، ببین چرا نمیان!
امیرحسین گوشی رو با دستای لرزون برداشت، صدای نگران بچهم رو حس میکنم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامان، زنگ میزنم، ولی تا برسن زمان میبره...
فریاد زدم:
_ حالا تو زنگ بزن! بگو عجله کنن! بابات داره از حال میره...!
نمیدونم چقدر گذشت، فقط صدای لرزش ناصر توی گوشم پیچیده بود، صدایی که هر لحظه ضعیفتر میشد...
چون ناصر ایستاده بود که تشنج کرد و حالشم هر لحظه داره بدتر میشد، دیگه نمیتونه روی پاهاش بایسته. میترسم بیفته و اتفاق بدی براش بیفته
با وحشت صدا زدم:
– عزیز! امیرحسین! کمک کنید بابا رو بخوابونیم
بچهها دو طرف ناصر رو گرفتن که بخوابونیمش، اما بازم کنترل از دستمون در رفت، با کمر کوبیده شد زمین.
بچههام رنگ به صورتشون نمونده
عزیز گفت
چه بد خورد زمین خدا کنه جائیش نشکسته باشه
نگاهم رو دادم بهش
نگران نباش جاییش نکشست کوبیده شد
سرچرخوندم سمت ناصر نگاهم افتاد به صورتش چنان دندونهاش رو بهم فشار میده که حس کردم الان دندونهاش تو دهنش خورد میشه.
همین موقع صدای آژیر آمبولانس اومد. رو کردم به امیرحسن:
– بدو برو درو باز کن!
بچهم مثل برق دوید سمت حیاط. نگاهم رو دادم به امیرحسین.
– سریع چادر منو از جالباسی بیار! همزمان به عزیز گفتم
روسری مادر بزرگ و بنداز رو سرش
امیر حسین دستپاچه دوید، چادرم رو آورد، انداختم رو سرم. هنوز درست چادر رو سرم جا نگرفته بود که دو تا آقا با عجله اومدن تو. یکیشون سریع پرسید:
– بیماریش چیه؟
نگران و پریشون جواب دادم:
– جانباز اعصاب و روانه... تشنج کرده.
همونطور که از جعبه دارو آمپول درمیآورد، پرسید:
– چیزی ناراحتش کرده؟
با عجله گفتم:
– بچهها دعواشون شد، حالش بد شد.
سری تکون داد، با تاسف گفت:
– شما که میدونید ایشون خیلی حساسه، چرا رعایت نکردید؟
عزیز محکم زد تو پیشونیش، زیر لب نالید:
– تقصیر من احمق شد... ای کاش میبردم تو کوچه میزدمش که بابا نبینه!
امیرحسین، که انگار تازه چیزی فهمیده باشه، آروم زمزمه کرد:
– تو زینب رو زدی؟
عزیز، بدون اینکه نگاش کنه، سرشو تکون داد:
– آره، اردو رو پیچونده، نرفته، به جاش رفته خونهی اون دختره، ترانه... که ده تا پسر باهاش دوستن، بعدم باهاشون رفته پارک!
امیرحسین، قرمز شده از عصبانیت، برگشت سمت من:
– مامان، عزیز چی میگه؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامان، زنگ میز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سریع گفتم:
– فعلاً حواستون به باباتون باشه، بعد راجع به این موضوع حرف میزنیم.
امیرحسین، با حرص، زیرلب غرید:
– ای زینب... ای زینب... من خودم میکشمت!
امیرحسن خودشو چسبوند به من، با دستاش چادرمو چنگ زد، با گریه گفت:
– مامان... بابا داره میمیره؟
دلم آتیش گرفت. نشستم، بغلش کردم، محکم بوسیدمش، آروم تو گوشش زمزمه کردم:
– نه عزیزدلم... دارن بهش آمپول میزنن، حالش خوب میشه.
از بغلم اومد بیرون، با چشمهای اشکی، نگام کرد، با بغض گفت:
– تو که گولم نمیزنی؟ راست میگی؟ نمیمیره؟
دستم رو آروم کشیدم رو موهاش، به زور لبخندی زدم و جواب دادم:
– نه پسر خوشگلم، خوب میشه... قول میدم.
نگاهم افتاد به ناصر، لرزش بدنش کمتر شده، دیگه دندوناشو روی هم فشار نمیداد. با نگرانی رو کردم به پزشک اورژانس و پرسیدم:
– همین آمپولها کافیه؟ نیازی نیست ببریمش بیمارستان؟
دکتر همونطور که سرم رو آماده میکرد، جواب داد:
– یه سِرم بهش وصل میکنیم، توش هم دوتا آمپول میریزیم. اگه بدنش آروم شد، نیازی نیست ببرینش، ولی اگه بهتر نشد، باید منتقل بشه بیمارستان.
نگاهم رفت سمت آسمون. با دل شکسته زیر لب زمزمه کردم:
– خدایا، به حق پنجتن، ناصر همین جا حالش خوب بشه، اگر کار به بیمارستان نکشه... نذر میکنم یه روضهی پنجتن تو خونهم بندازم، فقط حالش خوب بشه!
دکتر سرم رو وصل کرد. من با بچهها دور ناصر نشستیم که یهدفعه صدای جیغمانند عمه بلند شد:
– چی شده؟ بچهم چی شده؟!
پزشک اورژانس با خونسردی، رو کرد به عمه:
– چیز مهمی نیست مادر، یه کم حالش بد شد، بهش سرم زدیم، انشاءالله حالش جا میاد، نگران نباشید.
عمه با وحشت از روی مبل اومد پایین، خودشو کنار ناصر رسوند، نشست و زد زیر گریه:
– نرگس، راستشو بگو، چی شده؟
دستم رو گذاشتم روی شونهش، آروم گفتم:
– آقای دکتر که گفتن، تشنج کرده، سرم وصل کردن، الان حالش بهتر میشه.
عمه خم شد، صورت ناصر رو تو دستاش گرفت، با بغض صداش زد:
– مادرت فدات بشه عزیزدلم... اگه صدامو میشنوی، یه چیزی بگو، دارم میمیرم!
ناصر پلکاش یه ذره لرزید، لای چشمهاشو به زور باز کرد، لباشو تکون داد، به سختی گفت:
– خوبم... مامان...
همهمون، از خوشحالی به گریه افتادیم . من اشکامو پاک کردم، نفس راحتی کشیدم، اما یهو دلم هری ریخت... زینب!
سریع دور و برمو نگاه کردم، رو کردم به عزیز:
– زینب نیست کجاست؟!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سریع گفتم: – ف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز، با نگرانی گفت:
– من اومدم تو خونه، اون تو حیاط بود
_ شاید رفته باشه خونهی مامانجون! یه زنگ بزن، ببین اونجاست یا نه.
عزیز دستپاچه گوشیشو از جیبش درآورد، شماره مامانم رو گرفت. دو تا بوق خورد.
صدای گوشی عزیز بلنده و من شنیدم که مامانم با صدای سردی جواب داد:
– بله، چیکار داری؟
– سلام مامان... زینب اونجاست؟
– آره، اینجاست، ولی من با تو قهرم! برای چی بچه رو اینجوری، کتکش زدی؟!
عزیز هول شد، گوشی رو گرفت سمت من:
– مامان، خودت باهاش حرف بزن!
گوشی رو ازش گرفتم، نفس عمیقی کشیدم، آروم گفتم:
– سلام مامان...
مامان با لحن دلخوری گفت:
– سلام چی شده؟ چرا عزیز، زینب رو زده؟
– حالا میام، میبینمت، برات توضیح میدم، فقط خواهش میکنم، نذار زینب از خونهتون بره بیرون تا خودم بیام ببرمش.
از بابت زینب خیالت راحت باشه پیش خودم نگهش میدارم تا تو بیای اما دل من هزار راه میره دو کلام بگو چی شد
زینب به جای اردو رفته خونه ترانه اینا از اونجا با هم رفتن پارک عزیز فهمید زینب رو برد تو حیاط زدش ناصرم کتک زدن زینب رو از پشت پنجره دید، حالش بد شد تشنج کرد. زنگ زدیم اورژانس الان دکتر بالا سرشه ببینمت کامل برات توضیح میدم
مامانم با لحن نگرانی جواب داد
الهی بمیرم برات مادر باشه عجله نکن ناصر حالش خوب شد بیا
تماس رو قطع کردم، برگشتم، دیدم همه زل زدن به من.
عمه با چشمهای پر از اشک، با بغض گفت:
– بچهها دعوا کردن، ناصر حالش بد شد؟!
سرمو انداختم پایین، چشمامو بستم، آه کشیدم، با سر تأیید کردم.
عمه، کلافه، زد پشت دستش:
– آخه چرا؟ مگه نمیدونن باباشون مریضه، حالش بد میشه؟!
نگاهی به ناصر انداختم، آروم گفتم:
– بچهان دیگه عمه، یه وقتایی پیش میاد... منم تو عمل انجامشده قرار گرفتم نتونستم جلوی عزیز رو بگیرم
عمه، نفس عمیقی کشید، با حرص گفت:
– از کی حالش اینجوری شده؟ چرا منو بیدار نکردی؟
– صداتون کردم، جواب ندادین!
عمه با کلافگی گفت:
– آخه من اگر خسته باشم و بخوابم ساز و دهل هم بالا سرم بزنن، بیدار نمیشم!
به جواب حرفش لبخند تلخی زدم... خستهتر از اونی هستم که حس حرف زدن داشته باشم. فقط خدا میدونه امروز چقدر از جونم کم شده بود...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام خدمت همراهان گرامی
با عرض پوزش
پارت امشب آماده نیست
انشالله همراه با پارت فردا ارسال خواهد شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز، با نگران
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دکتر اورژانس یه نگاه بهم انداخت و با لحنی آروم گفت:
"خدا رو شکر، بعد از تزریق آمپول آرامبخش حال همسرتون بهتر شده. نیازی به بردنش به بیمارستان نیست، اما چند ساعتی باید استراحت مطلق داشته باشه. پردههای خونه رو بکشید، چون نور اذیتش میکنه. اصلاً سر و صدا نکنید، جر و بحث که جای خود داره، حتی آروم هم صحبت نکنید. اگه بیدار شد، بذارید دوباره بخوابه تا حالش جا بیاد."
یه نفس عمیق، اما پنهونی کشیدم. انگار یه بار از روی دوشم برداشته شد. با سر حرفهای دکتر رو تأیید کردم
"چشم، محیط رو براش آروم نگه میدارم."
دکتر رو کرد به عمه که نگران و بیقرار به ناصر نگاه میکرد و با مهربونی گفت:
"شما هم بیطاقتی نکنید، چیزی نیست، الحمدلله. فقط باید چند ساعتی استراحت کنه."
عمه هنوز نگران بود. با صدایی که اضطراب توش موج میزد، پرسید:
"بچهم تا کی باید استراحت کنه؟"
دکتر کیفشو بست و گفت:
"یه شش، هفت ساعتی صبر کنید، خودش کمکم بهتر میشه."
بعد، با دستیارش وسایلشونو جمع کردن، خداحافظی کردن و رفتن.
همین که در بسته شد، یه نفس راحت کشیدم. چادرم رو در آوردم رفتم پردهها رو کامل کشیدم که هیچ نوری توی هال نیفته. هوا یه کم سنگین شده بود، انگار خونه هم دلش گرفته بود. یه بالش آوردم، آروم سر ناصر رو بلند کردم و بالش رو گذاشتم زیر سرش. یه پتو روش کشیدم، خم شدم، پیشونیشو بوسیدم و توی دلم زمزمه کردم:
"آروم بخواب، قهرمان من..."
عزیز و امیرحسین، ساکت و با نگاههای معنادار، زل زده بودن بهم. انگار تو دلشون یه عالمه حرف بود که نمیخواستن بلند بگن. آروم لبخوانی کردم:
"برید تو اتاقتون، شنیدید که دکتر چی گفت. باباتون به سکوت نیاز داره."
امیرحسن اومد، کنار ناصر نشست و سرشو رو به من بالا گرفت.
"من اینجا میمونم. حرفی نمیزنم، فقط نگاش میکنم... وقتی حالش بهتر شد، اگه چیزی خواست، به من بگه."
دستی کشیدم روی موهاش و آروم گفتم:
"بیدار نمیشه، بیا بریم..."
سرشو انداخت پایین. با صداش بغض داری گفت.
"دلم برای بابا میسوزه... نمیام. همینجا پیشش میشینم."
نگاهش کردم. یه حس عجیبی تو دلم پیچید. اتفاقاً خوب شد که امیرحسن کنار ناصر موند. بچه روحش پاکه. شاید همین حضورش، حال باباشو زودتر خوب کنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\