eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه جان همین ذک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) — ببین عزیز جان ، گفتم کاری بهش نداشته باش. اگه کاری کرد، بیا به من بگو. خودت هیچ حرکتی نکن، باشه؟ دستشو انداخت بالا و با دلخوری گفت: — باشه. از خونه بیرون اومدم و رسیدم دم خونه مامانم. زنگ زدم، صدای علی‌اکبر از پشت آیفون اومد. — کیه؟ — باز کن داداش، منم. در رو باز کرد. وارد شدم. تا زینب منو دید، پشت مامانم قایم شد. سلام کردم و رو به زینب گفتم: — بیا کارت ندارم. از پشت مامانم جواب داد: — نمیام! می‌خوای دعوام کنی. — دعوات نمی‌کنم، می‌خوام باهات حرف بزنم. اخم کرد و لجوجانه گفت: — خوب کردم رفتم خونه ترانه! بازم دعوتم کنه میرم. — چرا می‌خوای این کارو بکنی؟ — میرم تا عزیز بسوزه! نفس عمیقی کشیدم. — من چی؟ منم بسوزم؟ سرش رو از پشت مامانم آورد بیرون، نگاهی بهم انداخت، ولی حرفی نزد و دوباره رفت پشت مامانم. با لحن محبت‌آمیزی صداش زدم: — زینب جان... بعد از کمی مکث، آهسته گفت: — بله — بیا پیش من، ببینم چی شد که عزیز تو رو کتک زد. چشماش برق زد، کمی مکث کرد، بعد سرش رو از پشت مامانم بیرون آورد و با لحن دلخوری گفت: — چونکه مرض داشت، منو زد! آروم آروم بهش نزدیک شدم و گفتم: — بیا ببینمت. محبتی که ازم دید، دلش نرم شد و آروم از پشت مامانم بیرون اومد و جلوی من ایستاد. — عزیز کجاتو زد؟ آستین لباسش رو بالا زد و بازوی قرمز و متورمش رو نشونم داد. چشم‌هام خیره شد رو بازوش، که یهو پشتش رو کرد بهم و لباسش رو زد بالا. آخی... همه بدن بچه‌م قرمز شده... دلم براش خیلی سوخت. به آغوش کشیدمش و آروم در گوشش زمزمه کردم: — عزیز دلم... دردت اومد؟ چونه‌ش لرزید، بغضش ترکید و با گریه گفت: — آره... خیلی... محکم‌تر بغلش کردم و دستم رو نوازش وار روی کمرش کشیدم. — مامانی، دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه... تو دختر گل منی، عزیز دلمی... بغضش سنگین‌تر شد و هق‌هق زد. روی موهاش بوسه زدم. — آروم باش مامانی... بریم خونه حرف بزنیم، باشه؟ سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد و بیشتر تو بغلم جا گرفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) — ببین عزیز جان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) به احساسش پاسخ دادم و منم محکم به آعوش کشیدمش . ناخواسته بغض گلوم رو گرفت خیلی تلاش کردم که بغضم رو فرو ببرم ولی نشد و اشک از چشم‌های منم سرازیر شد. از آغوشم اومد بیرون و منو نگاه کرد تو داری گریه میکنی مامان ریز سرم رو تکون دادم برای چی دلم سوخت که تو کتک خوردی دردت اومده با دستهای کوچولوی قشنگش اشکهای من و پاک کرد تو گریه نکن من دلم میسوزه بزار بریم خونه منم میرم کتاب عزیز رو پاره میکنم صبر کن خواستم بگم نه اینکار رو نکن که یه حسی از درون بهم گفت فعلا هیچی نگو بزار خودش رو خالی کنه. در مقابل حرفش سکوت کردم و با مهربونی اشکهاش رو پاک کردم ولی دلم داره براش آتیش میگیره. نگاه نگران منو که دید گفت — مامان... عزیز خیلی محکم زد، خیلی درد داشت. — می‌دونم عزیز دلم، می‌دونم. بیا بریم خونه، با هم حرف بزنیم، ببینیم چی شد که کار به اینجا کشید. نگاهی افتاد به مامانم، مامان سری تکون داد و آروم گفت: — ببرش نرگس جان، آروم آروم باهاش صحبت کن. دست زینب رو گرفتم. — بیا مامان، بریم یه خوراکی خوشمزه برات بخرم بخوری، یه کم آروم بشی. زینب که هنوز لباش می‌لرزید، گفت برام نوشمک بخر باشه چشم برات نوشمک میخرم لواشکم بخر چشم اونم میخرم تیز نگاهش رو انداخت به من برای بقیه بچه‌ها نخریها، فقط برای امیر حسن بخر لبخندی زدم باشه میخوام نوشمک و لواشکم رو جلوی عزیز و امیر حسین بخورم بهشونم نمیدم تا دلشون آب بشه ابرو دادم بالا و با مهربونی گفتم دیگه دعوا درست نکن عزیز دلم چادر من رو گرفت و بالا و پایین پرید و گفت نباید بخری نباید براشون بخری صدای علی اکبر به گوشم خورد خودتو لوس نکن بعدم ادای کودکانه در آورد نمیخواد بخری نمیخواد بخری زینب رو کرد به مامانم مامان جون خودت به علی اکبر گفتی اگر کار به کار زینب داشته باشی دعوات میکنم داره تو کار من دخالت میکنه دعواش کن مامانم رو کرد به علی اکبر پسرم کاری به زینب نداشته باش پاشو برو تو اتاقت _ نه دیگه کار به کارش ندارم، نگاهش رو داد به من جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) به احساسش پاسخ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) منم باهات بیام خونتون، با امیرحسین کار دارم. ایستادم چادم رو سرم کردم و جواب دادم. ببخشید داداش، عزیز که زینب رو داشت می‌زد. ناصر از پشت پنجره دید، حالش خیلی بد شد، تشنج کرد. زنگ زدیم اورژانس، اومدن بهش آرام‌بخش زدن تا آروم شد، الانم خوابیده، باید محیط اطرافش کاملاً ساکت باشه. مامانم ناراحت رنگ از روش پرید با دستش زد تو صورتش، پرسید: _الان حالش چطوره؟! _مثل همیشه که تشنج می‌کنه، بعدش هفت‌هشت ساعت می‌خوابه تا حالش جا بیاد. الان خوابیده. مامان نفس عمیقی کشید، نگاهی به علی‌اکبر انداخت گفت: نه، الان نمیشه بری، بذار برای یه وقت دیگه علی اکبر سری تکون داد باشه از مامانم خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که زینب با اودستم رو گرفت و با هیجان تکون داد و با اون چشمای درشت و شیطونش بهم زل زد و گفت مامان! قول دادی برام لواشک بخری! خندیدم، دستی به سرش کشیدم: _باشه عزیزِ دلِ مامان، بریم برات بخریم. دو تایی وارد مغازه شدیم. هنوز چیزی برنداشته بودم وایساد جلوم، اخم کرد و انگشت اشاره‌ش رو تکون داد: _فقط برای من و امیرحسن بخر! برای امیرحسین و عزیز نخر! لبخندم خشک شد. می‌دونستم اگر چیزی بخرم و تقسیم کنم، بازهم دعوا راه می‌ندازه. سرم رو تکون دادم: باشه، فقط برای تو و امیر حسن می‌خرم. دو تا لواشک گرفتیم و از مغازه اومدیم بیرون. هنوز از خیابون رد نشده بودیم که رو کردم به زینب: زینب جان، بابا حالش خیلی بد شد، اورژانس اومد، بهش آمپول زد تا آروم شد. باید توی خونه ساکت باشیم و سر و صدا نکنیم که استراحت کنه، باشه؟ سرش رو تکون داد: _باشه مامان. رسیدیم خونه، در رو که باز کردم، زینب چشمش افتاد به مامان‌بزرگش، دوید سمتش و پرید بغل عمه. عمه هم بغلش کرد، بوسیدش و آهسته تو گوشش گفت: زینب جان، بابات خوابه، سر و صدا نکن. زینب سریع گفت: باشه. ولی تا چشمش به ناصر افتاد، رفت کنار امیرحسن، خم شد صورت باباش رو بوسید و بعد رو کرد به امیرحسن: _پاشو، من بشینم پیش بابا! امیرحسن اخم کرد: _نمی‌خوام، من از اول اینجا نشستم. حس کردم الان دعواشون میشه سریع خودم رو رسوندم بهشون، آروم لب‌خونی کردم که فقط خودشون بفهمن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) منم باهات بیام
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) هیچ‌کس اینجا نمی‌شینه! هردوتاتون بیاید اینطرف امیرحسن مظلومانه نگام کرد: _مامان، خودت که دیدی من از اول اینجا بودم... آره عزیزم دیدم، ولی جونِ مامان، بیا این‌طرف، بذار بابا استراحت کنه. امیرحسن اخماش رفت تو هم، ولی بلند شد و با دلخوری رو کرد به زینب: _نبودی من راحت پیش بابا نشسته بودم. زینب شونه بالا انداخت: خب بابای منم هست، می‌خوام پیشش بشینم. دست زینب رو گرفتم، آوردمش کنار عمه نشوندم: نه زینب جان، یه وقت حواست پرت میشه، بلند حرف می‌زنی، بابا بیدار میشه. اینجا بشین پیش ما یا برو توی اتاقت. زینب با دلخوری نگام کرد: میرم توی اتاقم، ولی امیرحسن هم باید بره! اگر اون پیش بابا بمونه، منم می‌مونم! به امیرحسن نگاه کردم: باشه، امیرحسن هم میره توی اتاقش. زینب با ذوق، یکی از لواشک‌ها رو از جیبش درآورد، گرفت سمت امیرحسن: بیا، برات لواشک خریدم. امیرحسن دلخور، دست زینب رو پس زد: نمی‌خوام، خودت بخور! زینب لواشک رو گذاشت تو جیبش: _نخور، خودم می‌خورم! لبخندی زدم، رو کردم به زینب: منم بیام توی اتاقت، با هم لواشک بخوریم و حرف بزنیم. چشماش برق زد، با ذوق گفت: آره، بریم! رو به عمه گفتم: ببخشید، با اجازه‌تون، من چند دقیقه برم پیش زینب. عمه خندید: برو عزیزم، منم اینجا با پسر خوشگلم امیرحسن حرف می‌زنم. با زینب اومدیم توی اتاقش. روی تخت نشستیم، لواشک‌ها رو باز کردیم. یه تیکه گذاشتم دهنم، بعد لبخندی زدم و گفتم: خب، تعریف کن ببینم، جشن تولد خواهرِ ترانه چطور بود؟ شونه بالا انداخت: نمی‌گم، دعوام می‌کنی! خندیدم، دستش رو گرفتم: نه مامان‌جون، دعوات نمی‌کنم! می‌خوام بدونم چطور بوده، خوشت اومده که منم جشن تولدت رو اونجوری بگیرم! لبخند شیطونی زد و ابرو داد بالا تو برای من اونطوری جشن نمیگیری کنجکاو پرسیدم مگه جشنشون چطوری بود؟ یه تیکه دیگه از لواشکش رو گذاشت دهنش و جواب داد ول کن دیگه اگر بگم بدت میاد دعوام میکنی دلم از این حرفش ریخت ولی برای اینکه بدونم بچه‌م کجا بوده و چیکار کرده خودم رو عادی نشون دادم و گفتم خب جشن بوده دیگه همه هم که یه جور جشن نمیگیرن بگو میخوام بدونم جشن تولد خواهر ترانه چه جور بوده با مِن و مِن نگاهش رو داد به چشمهای من دختر و پسر قاطی بودن آهنگهای شاد گذاشتن همه رقصیدیم کلی خوراکی های خوشمزه خوردیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) هیچ‌کس اینجا ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با شنیدن حرفاش مغزم سوت کشید، انگار یه لحظه قلبم وایستاد. وای بچه‌م! کجا رفته؟ اگه ناصر بفهمه، اول از همه منو مقصر می‌دونه... یه لحظه چشمام سیاهی رفت، ولی زود خودمو جمع‌وجور کردم، یه لبخند مصنوعی زدم که نترسه، بعدم با لحن کشدار گفتم: خب دیگه چیکار کردین؟ ابروها‌شو داد بالا، چشماشم گرد کرد. مامان تو از این کارای من ناراحت نشدی؟ سرمو تکون دادم که خیالش راحت باشه. لبمو برگردوندم، آروم جواب دادم: خب آخه تو تکلیف نشدی زینب‌ جان... اگه تکلیف شده بودی این کارایی رو که داری میگی انجام دادی گناه بوده ، چشماش برق زد، انگار حرفمو تأیید کرد. اعتمادبه‌نفس گرفت، سرشو تکون داد و گفت: آره... برای اینکه راحت‌تر ادامه بده، دستشو گرفتم و یه لبخند زدم .گرچه ته دلم آشوبه، اما گفتم خب دیگه چیکار کردی؟ یه نفس عمیق کشید، با احتیاط ادامه داد: مامان، ترانه یه کاری گفت انجام بدم، ولی من نکردم... سرش رو تکون داد و با تایید حرفش تکرار کرد به جون خودت گوش نکردم‌ها! دستشو محکم‌تر گرفتم، گرم و آروم، که بفهمه کنارش هستم گفتم _آره عزیزم، می‌دونم... تو هیچ‌وقت الکی قسم نمی‌خوری. خب بگو ببینم، ترانه چی ازت خواست؟ یه‌کم خودشو جا‌به‌جا کرد. ترانه بهم گفت رویا بیا تو حیاط، یه چیزی بهت بگم... منم باهاش رفتم... بعد بهم گفت... حرفشو برید، مکث کرد. یه لحظه تو فکر رفت. بعد سرشو آورد بالا، انگار یه چیز مهم‌تر یادش افتاده باشه، گفت: آخه مامان، تو مدرسه همه بهم میگن رویا. متعجب نگاهش کردم. _خوشت میاد از این اسم؟ چشماشو دوخت تو چشمای من، با ذوق جواب داد: آره مامان، من اسم رویا رو خیلی دوست دارم... زینب رو دوست ندارم... میشه اسممو عوض کنی؟ لبخند زدم، موهاشو کنار زدم و گفتم: یه روز دیگه دوتایی می‌شینیم‌ در موردش حرف میزنیم بعد هر اسمی که تو دوست داشتی، همونو انتخاب کن، باشه؟ چشماش برق زد. آره مامان بشینیم حرف بزنیم ولی من رویا رو دوست دارم! لبخند گرمی زدم. خب پس رویا جان، ادامه بده، بگو ببینم چی شد؟ از خوشحالی پرید بغلم، محکم صورتمو بوسید. آخ مامان! تو بهم گفتی رویا! خندیدم، محکم‌تر بغلش کردم. آره عزیزم، بهت گفتم رویا... حالا بگو ببینم، خونه‌ی ترانه دیگه چه خبر بود؟ با ذوق پرسید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ِ7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با شنیدن حرفاش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) "مامان، خوشت اومد؟" "آره، چون خیلی حرفات قشنگه. خب، رفتین تو حیاط، چی شد؟" "رفتیم تو حیاط، ترانه بهم گفت یکی از پسرای فامیلشون از من خوشش اومده و می‌خواد باهام دوست بشه!" از شنیدن این حرف، قلبم تیر کشید. احساس کردم فشارم افتاد، ولی زینب نباید متوجه حال بدم بشه. باید بفهمم توی اون مهمونی دقیقاً چه اتفاقی برای بچه‌م افتاده. با یه آرامش مصنوعی سرمو تکون دادم، یعنی منتظرم بقیشو بگه. زینب ادامه داد: "بهش گفتم نه، نه اصلاً! من با پسر دوست نمی‌شم، گناهه!" ترانه نوچی کرد و گفت: "این پسر فرق می‌کنه، تو ندیدیش که این حرفو می‌زنی! اگه باهاش دوست بشی، پول اینترنتتو میده، پول شارژ گوشیتو میده!" بهش گفتم: "ترانه، من که بهت گفتم من گوشی ندارم! مامانم گوشی داره، یه وقتایی میده من باهاش بازی کنم. تازه، اگه مامانم بفهمه یه پسر برام شارژ خریده، منو می‌کشه!" گفت: "خب حالا، شارژ نه، ولی چیزای دیگه‌ای رو که بخوای، برات می‌خره!" زینب کمی خودشو جابه‌جا کرد و با مکث گفت: "مامان، من قبول کردم که اون پسره رو ببینم، اما نه برای اینکه باهاش دوست بشم! فقط می‌خواستم ببینم چه شکلیه." "پس کنجکاو شده بودی؟" "آره مامان، به جون خودت، به جون بابا، کنجکاو شده بودم! می‌خواستم ببینم چه شکلیه." "خب، بالاخره دیدیش یا نه؟" "آره مامان، دیدمش. به ترانه گفتم: خب، حالا بذار ببینمش، بعد بهت می‌گم که می‌خوام باهاش دوست بشم یا نه." ترانه رفت و با یه پسر اومد. یه کم قدش ازم بلندتر بود. از شدت فشار عصبی، حس کردم سرم داره گیج می‌ره، ولی به زور یه لبخند کش‌دار زدم و گفتم: "عه! دیدیش؟" زینب با ذوق سرشو تکون داد: "آره مامان، دیدمش! اومد جلو، دستشو دراز کرد که باهام دست بده!" سر تکون دادم و گفتم "نوچ، نوچ، نوچ! تو نامحرمی!" لبخندی زد و گفت: "ای بابا، محرم و نامحرم به دله!" زینب گره ریزی به ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید: "مامان، یعنی چی محرم و نامحرمی به دله؟" با قاطعیت جواب دادم: "این یه حرف غلطه ! اونایی که می‌خوان گناه کنن، از این جمله استفاده می‌کنن! خب، حالا تو بگو ببینم، پسره دیگه چی گفت؟" "وقتی دید باهاش دست نمی‌دم، گفت: من اسم تو رو می‌دونم، اسم زیبای تو رویاست، اما تو اسم منو نمی‌دونی! اسم من کیوانه!" زینب مکثی کرد و با تردید ادامه داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا