eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
304 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) منم باهات بیام
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) هیچ‌کس اینجا نمی‌شینه! هردوتاتون بیاید اینطرف امیرحسن مظلومانه نگام کرد: _مامان، خودت که دیدی من از اول اینجا بودم... آره عزیزم دیدم، ولی جونِ مامان، بیا این‌طرف، بذار بابا استراحت کنه. امیرحسن اخماش رفت تو هم، ولی بلند شد و با دلخوری رو کرد به زینب: _نبودی من راحت پیش بابا نشسته بودم. زینب شونه بالا انداخت: خب بابای منم هست، می‌خوام پیشش بشینم. دست زینب رو گرفتم، آوردمش کنار عمه نشوندم: نه زینب جان، یه وقت حواست پرت میشه، بلند حرف می‌زنی، بابا بیدار میشه. اینجا بشین پیش ما یا برو توی اتاقت. زینب با دلخوری نگام کرد: میرم توی اتاقم، ولی امیرحسن هم باید بره! اگر اون پیش بابا بمونه، منم می‌مونم! به امیرحسن نگاه کردم: باشه، امیرحسن هم میره توی اتاقش. زینب با ذوق، یکی از لواشک‌ها رو از جیبش درآورد، گرفت سمت امیرحسن: بیا، برات لواشک خریدم. امیرحسن دلخور، دست زینب رو پس زد: نمی‌خوام، خودت بخور! زینب لواشک رو گذاشت تو جیبش: _نخور، خودم می‌خورم! لبخندی زدم، رو کردم به زینب: منم بیام توی اتاقت، با هم لواشک بخوریم و حرف بزنیم. چشماش برق زد، با ذوق گفت: آره، بریم! رو به عمه گفتم: ببخشید، با اجازه‌تون، من چند دقیقه برم پیش زینب. عمه خندید: برو عزیزم، منم اینجا با پسر خوشگلم امیرحسن حرف می‌زنم. با زینب اومدیم توی اتاقش. روی تخت نشستیم، لواشک‌ها رو باز کردیم. یه تیکه گذاشتم دهنم، بعد لبخندی زدم و گفتم: خب، تعریف کن ببینم، جشن تولد خواهرِ ترانه چطور بود؟ شونه بالا انداخت: نمی‌گم، دعوام می‌کنی! خندیدم، دستش رو گرفتم: نه مامان‌جون، دعوات نمی‌کنم! می‌خوام بدونم چطور بوده، خوشت اومده که منم جشن تولدت رو اونجوری بگیرم! لبخند شیطونی زد و ابرو داد بالا تو برای من اونطوری جشن نمیگیری کنجکاو پرسیدم مگه جشنشون چطوری بود؟ یه تیکه دیگه از لواشکش رو گذاشت دهنش و جواب داد ول کن دیگه اگر بگم بدت میاد دعوام میکنی دلم از این حرفش ریخت ولی برای اینکه بدونم بچه‌م کجا بوده و چیکار کرده خودم رو عادی نشون دادم و گفتم خب جشن بوده دیگه همه هم که یه جور جشن نمیگیرن بگو میخوام بدونم جشن تولد خواهر ترانه چه جور بوده با مِن و مِن نگاهش رو داد به چشمهای من دختر و پسر قاطی بودن آهنگهای شاد گذاشتن همه رقصیدیم کلی خوراکی های خوشمزه خوردیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) هیچ‌کس اینجا ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با شنیدن حرفاش مغزم سوت کشید، انگار یه لحظه قلبم وایستاد. وای بچه‌م! کجا رفته؟ اگه ناصر بفهمه، اول از همه منو مقصر می‌دونه... یه لحظه چشمام سیاهی رفت، ولی زود خودمو جمع‌وجور کردم، یه لبخند مصنوعی زدم که نترسه، بعدم با لحن کشدار گفتم: خب دیگه چیکار کردین؟ ابروها‌شو داد بالا، چشماشم گرد کرد. مامان تو از این کارای من ناراحت نشدی؟ سرمو تکون دادم که خیالش راحت باشه. لبمو برگردوندم، آروم جواب دادم: خب آخه تو تکلیف نشدی زینب‌ جان... اگه تکلیف شده بودی این کارایی رو که داری میگی انجام دادی گناه بوده ، چشماش برق زد، انگار حرفمو تأیید کرد. اعتمادبه‌نفس گرفت، سرشو تکون داد و گفت: آره... برای اینکه راحت‌تر ادامه بده، دستشو گرفتم و یه لبخند زدم .گرچه ته دلم آشوبه، اما گفتم خب دیگه چیکار کردی؟ یه نفس عمیق کشید، با احتیاط ادامه داد: مامان، ترانه یه کاری گفت انجام بدم، ولی من نکردم... سرش رو تکون داد و با تایید حرفش تکرار کرد به جون خودت گوش نکردم‌ها! دستشو محکم‌تر گرفتم، گرم و آروم، که بفهمه کنارش هستم گفتم _آره عزیزم، می‌دونم... تو هیچ‌وقت الکی قسم نمی‌خوری. خب بگو ببینم، ترانه چی ازت خواست؟ یه‌کم خودشو جا‌به‌جا کرد. ترانه بهم گفت رویا بیا تو حیاط، یه چیزی بهت بگم... منم باهاش رفتم... بعد بهم گفت... حرفشو برید، مکث کرد. یه لحظه تو فکر رفت. بعد سرشو آورد بالا، انگار یه چیز مهم‌تر یادش افتاده باشه، گفت: آخه مامان، تو مدرسه همه بهم میگن رویا. متعجب نگاهش کردم. _خوشت میاد از این اسم؟ چشماشو دوخت تو چشمای من، با ذوق جواب داد: آره مامان، من اسم رویا رو خیلی دوست دارم... زینب رو دوست ندارم... میشه اسممو عوض کنی؟ لبخند زدم، موهاشو کنار زدم و گفتم: یه روز دیگه دوتایی می‌شینیم‌ در موردش حرف میزنیم بعد هر اسمی که تو دوست داشتی، همونو انتخاب کن، باشه؟ چشماش برق زد. آره مامان بشینیم حرف بزنیم ولی من رویا رو دوست دارم! لبخند گرمی زدم. خب پس رویا جان، ادامه بده، بگو ببینم چی شد؟ از خوشحالی پرید بغلم، محکم صورتمو بوسید. آخ مامان! تو بهم گفتی رویا! خندیدم، محکم‌تر بغلش کردم. آره عزیزم، بهت گفتم رویا... حالا بگو ببینم، خونه‌ی ترانه دیگه چه خبر بود؟ با ذوق پرسید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ِ7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با شنیدن حرفاش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) "مامان، خوشت اومد؟" "آره، چون خیلی حرفات قشنگه. خب، رفتین تو حیاط، چی شد؟" "رفتیم تو حیاط، ترانه بهم گفت یکی از پسرای فامیلشون از من خوشش اومده و می‌خواد باهام دوست بشه!" از شنیدن این حرف، قلبم تیر کشید. احساس کردم فشارم افتاد، ولی زینب نباید متوجه حال بدم بشه. باید بفهمم توی اون مهمونی دقیقاً چه اتفاقی برای بچه‌م افتاده. با یه آرامش مصنوعی سرمو تکون دادم، یعنی منتظرم بقیشو بگه. زینب ادامه داد: "بهش گفتم نه، نه اصلاً! من با پسر دوست نمی‌شم، گناهه!" ترانه نوچی کرد و گفت: "این پسر فرق می‌کنه، تو ندیدیش که این حرفو می‌زنی! اگه باهاش دوست بشی، پول اینترنتتو میده، پول شارژ گوشیتو میده!" بهش گفتم: "ترانه، من که بهت گفتم من گوشی ندارم! مامانم گوشی داره، یه وقتایی میده من باهاش بازی کنم. تازه، اگه مامانم بفهمه یه پسر برام شارژ خریده، منو می‌کشه!" گفت: "خب حالا، شارژ نه، ولی چیزای دیگه‌ای رو که بخوای، برات می‌خره!" زینب کمی خودشو جابه‌جا کرد و با مکث گفت: "مامان، من قبول کردم که اون پسره رو ببینم، اما نه برای اینکه باهاش دوست بشم! فقط می‌خواستم ببینم چه شکلیه." "پس کنجکاو شده بودی؟" "آره مامان، به جون خودت، به جون بابا، کنجکاو شده بودم! می‌خواستم ببینم چه شکلیه." "خب، بالاخره دیدیش یا نه؟" "آره مامان، دیدمش. به ترانه گفتم: خب، حالا بذار ببینمش، بعد بهت می‌گم که می‌خوام باهاش دوست بشم یا نه." ترانه رفت و با یه پسر اومد. یه کم قدش ازم بلندتر بود. از شدت فشار عصبی، حس کردم سرم داره گیج می‌ره، ولی به زور یه لبخند کش‌دار زدم و گفتم: "عه! دیدیش؟" زینب با ذوق سرشو تکون داد: "آره مامان، دیدمش! اومد جلو، دستشو دراز کرد که باهام دست بده!" سر تکون دادم و گفتم "نوچ، نوچ، نوچ! تو نامحرمی!" لبخندی زد و گفت: "ای بابا، محرم و نامحرم به دله!" زینب گره ریزی به ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید: "مامان، یعنی چی محرم و نامحرمی به دله؟" با قاطعیت جواب دادم: "این یه حرف غلطه ! اونایی که می‌خوان گناه کنن، از این جمله استفاده می‌کنن! خب، حالا تو بگو ببینم، پسره دیگه چی گفت؟" "وقتی دید باهاش دست نمی‌دم، گفت: من اسم تو رو می‌دونم، اسم زیبای تو رویاست، اما تو اسم منو نمی‌دونی! اسم من کیوانه!" زینب مکثی کرد و با تردید ادامه داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) "مامان، خوشت ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) "مامان، من اون موقع نمی‌دونستم باید چی بگم. فقط سر تکون دادم و گفتم: خب!" بعد بهم گفت: "رویا جان، می‌تونیم با هم قدم بزنیم؟" محکم گفتم: "نه!" شونه انداخت بالا و پرسید: "چرا؟" مامان، نمی‌دونستم چی بگم. دلیلی هم نداشتم، همین‌جوری تو دلم ازش بدم اومده بود، اما... حرفش رو خورد و ساکت شد. سر تکون دادم، اما... چی؟ میترسم بگم از دستم ناراحت بشی. سر انداختم بالا. "راحت باش، بگو. ناراحت نمی‌شم." ابروهاشو داد بالا "قول بده!" لبخندی زدم. "قول می‌دم." نفس عمیقی کشید "من از یه چیز کیوان خیلی خوشم اومد!" کنجکاو پرسیدم: "از چی‌؟" "با من مهربون بود! مثل داداشم نبود امیرحسین که همش دنبال سرم می‌ذاره بزنم! هر چی من می‌گم، مسخره‌م میکنه! عزیزم که باهام مهربون بود، چقدر منو کتک زد مامان، ببین پامو!" دستشو گذاشت پشت پاش، چشماشو ریز کرد و با بغض گفت: "مامان، اینجای پام هنوز درد می‌کنه! عزیز با لگد محکم زد!" ناراحت گفتم: "پاشو وایسا ببینم!" زینب ایستاد. پشتشو کرد به من. لباسشو کشیدم پایین، چشمم افتاد به رون پای بچه‌م... طفلی کبود شده بود! دلم ریخت و بغض گلوم رو گرفت. لباسشو کشیدم بالا، بغلش کردم و سفت فشارش دادم. تو گوشش زمزمه کردم: "از این به بعد بیشتر هواتو دارم و دیگه اجازه نمی‌دم کسی دست رو تو بلند کنه." خودشو از بغلم جدا کرد و اخم کرد. "به داداشتم یه چیزی بگو! دایی جوادم منو میزنه! یکی زد تو سرم، موهام نمی‌ذاره جاشو ببینی، اما انقدر محکم زد که هنوزم درد می‌کنه!" با دستام صورتشو گرفتم، بوسیدمش. _"بهت قول می‌دم دیگه اجازه نمی‌دم کسی دست روت بلند کنه. حالا بگو، با کیوان چه حرفی زدی؟" نشست روی تخت کنارم. "من هیچ حرفی نداشتم با کیوان بزنم، ولی اون خیلی حرف داشت! ازم پرسید چند سالته؟ گفتم هشت سالمه. کیوان خندید و گفت: 'ولی من شانزده سالمه، دقیقاً دو برابر تو سن دارم!'" زدم زیر خنده و گفتم: "پس چرا هنوز کوچولویی؟ داداش عزیز و داداش امیرحسینم از تو کوچیک‌ترن، ولی قدشون از تو بلندتره! تو اندازه‌ی داداش امیرحسن منی که ده سالشه!" زینب قهقهه زد. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) "مامان، من اون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) مامان! کیوان بدش اومد! اخم کرد و گفت: "مگه خوب و بده آدما رو با قدشون می‌سنجن؟ مهم اینه که من تو رو دوست داشته باشم، که هم دوستت دارم، هم خیلی ازت خوشم اومده!" بهش گفتم: "ولی من اصلاً از تو خوشم نیومده! دیگه هم نمی‌خوام باهات حرف بزنم!" اون خواست یه چیزی بگه، ولی من تنها تو حیاط ولش کردم و اومدم تو خونه. از شنیدن این حرفا دارم آتیش می‌گیرم، ولی باید خویشتن‌داری کنم تا زینب همه‌ی حرفاشو بزنه. یه کم ابروهامو بالا دادم و گفتم: _خب زینب‌جان، بگو ببینم چی شد که اصلاً رفتین پارک؟ نگاهش رفت سمت در اتاق و بعد رو کرد به من: _مامان! من برم ببینم امیرحسن پیش باباست یا پیش مامان هاجر؟ خواستم بگم "ولش کن، بشین حرف بزنیم" که یهو مثل فنر از جاش پرید، دوید توی هال، یه نگاه انداخت و برگشت گفت: _نه! پیش بابا نبود! به این شیطنتش خندیدم و گفتم: _بیا بشین، بقیه‌شو بگو. اومد کنارم نشست و ادامه داد: _جشن که تموم شد، ترانه گفت بریم پارک، یه کم خوش بگذرونیم. وقتی رفتیم پارک، کیوان همش می‌اومد پیشم، می‌خواست حرف بزنه، ولی من دیگه بهش محل ندادم. ترانه گفت: "چرا با کیوان این‌جوری حرف زدی؟ ناراحت شد!" بهش گفتم: "چی گفتم: خب قدش همینه دیگه! مگه دروغ گفتم؟" ترانه گفت: "نه، دروغ که نگفتی، ولی خب... آدم که هر حرف راستی رو نمی‌زنه!" سرش داد زدم: "ترانه! اگه یه بار دیگه بهم بگی با کیوان دوست شو، من دیگه به تو هم محل نمی‌دم! من دوست ندارم با پسر دوست بشم، دوست دارم با دختر دوست بشم!" ترانه سرشو تکون داد: "حق داری، چون هنوز وقتش نرسیده که به دوست پسر احتیاج داشته باشی. هر وقت وقتش برسه، خودت دلت می‌خواد!" بهش گفتم: "نخیرم! من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت با پسر دوست نمی‌شم، چون گناهه!" بهم خندید و گفت: "عه! جلوی پسرای فامیل ما بی‌حجاب شدی، رقصیدی، گناه نداشت؟! حالا باهاشون حرف بزنی، گناه داره؟!" بهش گفتم: به تو ربطی نداره جلوی کی رقصیدم! دلم خواست، رقصیدم. الانم دلم نمی‌خواد با این کیوان کوتوله حرف بزنم. ترانه از اینکه سرش داد زدم و این‌طوری باهاش حرف زدم، ناراحت شد و باهام قهر کرد. بعدش هم که داشتم تاب می‌خوردم، دایی جواد سر رسید، منو کتک زد و بعدم سوار ماشینم کرد و برد خونه‌ی مامان‌جون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) مامان! کیوان بد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نباید کاری کنم که زینب فکر کنه اشتباهش مهم نیست، ولی از اون طرفم نباید جوری رفتار کنم که حس کنه دیگه جبران‌ناپذیره یا ازش ناامید شدم. باید یه تعادل بین تشویق و تذکر پیدا کنم. نفس عمیقی کشیدم، زینب با نگرانی نگاهم کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: – آفرین دخترم که محل به کیوان نذاشتی و سر ترانه هم داد زدی و گفتی که دوست نداری با پسر دوست بشی یا باهاش بازی کنی. این کارت خیلی ارزشمنده، بهت افتخار می‌کنم. چشماش برق زد، لبخند زد و پرسید: – پس از اینکه نرفتم اردو و رفتم تولد خواهر ترانه، از دستم ناراحت نیستی؟ اخم‌هام یکم تو هم رفت. چون از طرف داییش و عزیز کلی دعوا شده بود، دیگه لازم نبود منم سرزنشش کنم ولی باید درست و غلط کارش رو براش روشن می‌کردم. با لحن آرومی گفتم: – ببین زینب جان من از کارت خوشحال نشدم، چون ما خیلی نگران شدیم. تو بدون اجازه‌مون جایی رفتی، این کار درستی نبود. نگاهش افتاد زمین و شروع کرد با انگشتاش بازی کردن. آروم گفت: – ببخشید مامان، من بدون اجازه رفتم... قول می‌دم دیگه این کارو نکنم. بغلش کردم، سرش رو بوسیدم و گفتم: – آفرین دختر خوبم که فهمیدی اشتباه کردی. مهم اینه که یاد بگیری آدم هر جا می‌خواد بره، اول باید به پدر و مادرش بگه، چون اونا نگرانش می‌شن و باید بدونن کجاست. یه کم که خیالش راحت شد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم: – حالا پاشو بریم پیش مامان هاجر. یه وقت ناراحت نشه بگه منو دعوت کردن، بعد خودشون دوتایی رفتن تو اتاق و منو تنها گذاشتن! با زینب از اتاق بیرون اومدیم زینب مثل همیشه با همون نشاط کودکانش رفت سمت عمه و نشست کنارش اما من از درون داغونم با قدم‌های سنگین از اتاق بیرون اومدم. دستم رو ستون دیوار کردم که نیفتم، نفسم بالا نمیاد انگار یکی گلوم رو داره فشار میده. توی دلم آشوبه، اما همه تلاشم رو دارم میکنم که ظاهرم حفظ بشه که زینب متوجه حال خرابم نشه، دنیا داره دور سرم می‌چرخه. به سختی خودم رو رسوندم به دستشویی، در رو بستم و قفل کردم.از شدت اضطراب معده‌‌‌ام پیچ میخوره ، دستم رو محکم گذاشتم روی دهنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و خم شدم روی روشویی و همه‌ی دل‌آشوبه‌هام رو بالا آوردم هر نفسم با یه فکر خفه‌کننده از گلوم بیرون اومد "اگه کسی بفهمه چی؟ اگه این کار زینب توی محل پخش بشه چی؟" دختر یه جانباز مدافع حرم، نوه‌ی دو خونواده‌ای که همه به دیانت و نجابتشون قسم می‌خورن... وااای احساس میکنم قلبم داره از جا کنده می‌شه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نباید کاری کنم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دستم میلرزه ولی با هر زحمتی هست یه مشت آب زدم به صورتم، نفس عمیقی کشیدم، اما لرزش توی تنم موند. نمی‌خوام کسی بفهمه حالم خوش نیست. آخه این فقط یه اشتباه ساده نیست... این اتفاق می‌تونه روی اعتقادات زینب اثر بذاره. زینبِ من و پیشنهاد دوست‌پسر؟! وااای... بچه‌م توی مجلسی که دختر و پسر قاطی بودن، رقصیده؟! اگه جلوش رو نگیرم، اگه دیر بجنبم، ممکنه جوری بشکنه که دیگه نشه ترمیمش کرد... از دستشویی اومدم بیرون ، تو دلم گفتم «خدایا به دادم برس خدایا... خودت کمک کن. خودت زینبمو حفظ کن...» هنوز گیجم که صدای تلفن خونه بلند شد. گوشی رو برداشتم: _بله، بفرمایید؟ صدای گرم حاج نصرالله از اون طرف خط اومد: _سلام دخترم. _سلام آقاجون، وقت بخیر. _وقت تو هم بخیر، نرگس‌جان. بابا، ببخشید، من امشب نمی‌تونم بیام خونه‌تون. یکی از دوستای قدیمیم اومده پیشم، گفتم همین گاوداری بمونیم، با هم یه چیزی بخوریم. خبر دادم چشم‌به‌راه من نباشین. _باشه آقاجون، عیبی نداره. ان‌شاءالله بهتون خوش بگذره. گوشی رو که گذاشتم، عمه با کنجکاوی پرسید: _ حاج نصرالله چی گفت ؟ _گفت یکی از دوستای قدیمی‌ش اومده، می‌خوان تو گاوداری بمونن، امشب نمیاد. عمه نگاهش رو داد بالا. خدا رو شکر که نمیاد اینجا. اگه می‌اومد حال ناصر رو می‌دید، اونم حالش بد می‌شد. همین‌طور که مشغول درست کردن سالادم صدای ضعیف ناصر به گوشم خورد: چرا بچه‌مو می‌زنی؟! چیکار داری باهاش؟! دلم هری ریخت. دست‌هام از کار افتاد. سریع خودمو رسوندم کنار ناصر. ناصر جان، خوبی؟! چشم‌هاشو نیمه‌باز کرد، صداش گرفتگی داشت: چرا عزیز زینب رو می‌زد؟ زینب... زینب کجاست؟ خونه‌ست. می‌خوای صداش کنم؟ نفسش لرزید، پلک‌هاشو بست، بعد با همون ضعف گفت: آره... صدا کن بچه‌مو... رفتم سمت زینب، صدامو نرم کردم و با محبت صدا زدم زینب جان، بیا بابات کارت داره. زینب با عجله اومد، دو زانو کنار ناصر نشست. جانم بابا؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا