زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) هیچکس اینجا ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با شنیدن حرفاش مغزم سوت کشید، انگار یه لحظه قلبم وایستاد. وای بچهم! کجا رفته؟ اگه ناصر بفهمه، اول از همه منو مقصر میدونه... یه لحظه چشمام سیاهی رفت، ولی زود خودمو جمعوجور کردم، یه لبخند مصنوعی زدم که نترسه، بعدم با لحن کشدار گفتم:
خب دیگه چیکار کردین؟
ابروهاشو داد بالا، چشماشم گرد کرد.
مامان تو از این کارای من ناراحت نشدی؟
سرمو تکون دادم که خیالش راحت باشه. لبمو برگردوندم، آروم جواب دادم:
خب آخه تو تکلیف نشدی زینب جان... اگه تکلیف شده بودی این کارایی رو که داری میگی انجام دادی گناه بوده ،
چشماش برق زد، انگار حرفمو تأیید کرد. اعتمادبهنفس گرفت، سرشو تکون داد و گفت:
آره...
برای اینکه راحتتر ادامه بده، دستشو گرفتم و یه لبخند زدم .گرچه ته دلم آشوبه، اما گفتم
خب دیگه چیکار کردی؟
یه نفس عمیق کشید، با احتیاط ادامه داد:
مامان، ترانه یه کاری گفت انجام بدم، ولی من نکردم...
سرش رو تکون داد و با تایید حرفش تکرار کرد
به جون خودت گوش نکردمها!
دستشو محکمتر گرفتم، گرم و آروم، که بفهمه کنارش هستم گفتم
_آره عزیزم، میدونم... تو هیچوقت الکی قسم نمیخوری. خب بگو ببینم، ترانه چی ازت خواست؟
یهکم خودشو جابهجا کرد.
ترانه بهم گفت رویا بیا تو حیاط، یه چیزی بهت بگم... منم باهاش رفتم... بعد بهم گفت...
حرفشو برید، مکث کرد. یه لحظه تو فکر رفت. بعد سرشو آورد بالا، انگار یه چیز مهمتر یادش افتاده باشه، گفت:
آخه مامان، تو مدرسه همه بهم میگن رویا.
متعجب نگاهش کردم.
_خوشت میاد از این اسم؟
چشماشو دوخت تو چشمای من، با ذوق جواب داد:
آره مامان، من اسم رویا رو خیلی دوست دارم... زینب رو دوست ندارم... میشه اسممو عوض کنی؟
لبخند زدم، موهاشو کنار زدم و گفتم:
یه روز دیگه دوتایی میشینیم در موردش حرف میزنیم بعد هر اسمی که تو دوست داشتی، همونو انتخاب کن، باشه؟
چشماش برق زد.
آره مامان بشینیم حرف بزنیم ولی من رویا رو دوست دارم!
لبخند گرمی زدم.
خب پس رویا جان، ادامه بده، بگو ببینم چی شد؟
از خوشحالی پرید بغلم، محکم صورتمو بوسید.
آخ مامان! تو بهم گفتی رویا!
خندیدم، محکمتر بغلش کردم.
آره عزیزم، بهت گفتم رویا... حالا بگو ببینم، خونهی ترانه دیگه چه خبر بود؟
با ذوق پرسید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\ِ7
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با شنیدن حرفاش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
"مامان، خوشت اومد؟"
"آره، چون خیلی حرفات قشنگه. خب، رفتین تو حیاط، چی شد؟"
"رفتیم تو حیاط، ترانه بهم گفت یکی از پسرای فامیلشون از من خوشش اومده و میخواد باهام دوست بشه!"
از شنیدن این حرف، قلبم تیر کشید. احساس کردم فشارم افتاد، ولی زینب نباید متوجه حال بدم بشه. باید بفهمم توی اون مهمونی دقیقاً چه اتفاقی برای بچهم افتاده.
با یه آرامش مصنوعی سرمو تکون دادم، یعنی منتظرم بقیشو بگه. زینب ادامه داد:
"بهش گفتم نه، نه اصلاً! من با پسر دوست نمیشم، گناهه!"
ترانه نوچی کرد و گفت:
"این پسر فرق میکنه، تو ندیدیش که این حرفو میزنی! اگه باهاش دوست بشی، پول اینترنتتو میده، پول شارژ گوشیتو میده!"
بهش گفتم:
"ترانه، من که بهت گفتم من گوشی ندارم! مامانم گوشی داره، یه وقتایی میده من باهاش بازی کنم. تازه، اگه مامانم بفهمه یه پسر برام شارژ خریده، منو میکشه!"
گفت:
"خب حالا، شارژ نه، ولی چیزای دیگهای رو که بخوای، برات میخره!"
زینب کمی خودشو جابهجا کرد و با مکث گفت:
"مامان، من قبول کردم که اون پسره رو ببینم، اما نه برای اینکه باهاش دوست بشم! فقط میخواستم ببینم چه شکلیه."
"پس کنجکاو شده بودی؟"
"آره مامان، به جون خودت، به جون بابا، کنجکاو شده بودم! میخواستم ببینم چه شکلیه."
"خب، بالاخره دیدیش یا نه؟"
"آره مامان، دیدمش. به ترانه گفتم: خب، حالا بذار ببینمش، بعد بهت میگم که میخوام باهاش دوست بشم یا نه."
ترانه رفت و با یه پسر اومد. یه کم قدش ازم بلندتر بود.
از شدت فشار عصبی، حس کردم سرم داره گیج میره، ولی به زور یه لبخند کشدار زدم و گفتم:
"عه! دیدیش؟"
زینب با ذوق سرشو تکون داد:
"آره مامان، دیدمش! اومد جلو، دستشو دراز کرد که باهام دست بده!"
سر تکون دادم و گفتم "نوچ، نوچ، نوچ! تو نامحرمی!"
لبخندی زد و گفت: "ای بابا، محرم و نامحرم به دله!"
زینب گره ریزی به ابروهاش انداخت و با تعجب پرسید:
"مامان، یعنی چی محرم و نامحرمی به دله؟"
با قاطعیت جواب دادم:
"این یه حرف غلطه ! اونایی که میخوان گناه کنن، از این جمله استفاده میکنن! خب، حالا تو بگو ببینم، پسره دیگه چی گفت؟"
"وقتی دید باهاش دست نمیدم، گفت: من اسم تو رو میدونم، اسم زیبای تو رویاست، اما تو اسم منو نمیدونی! اسم من کیوانه!"
زینب مکثی کرد و با تردید ادامه داد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) "مامان، خوشت ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
"مامان، من اون موقع نمیدونستم باید چی بگم. فقط سر تکون دادم و گفتم: خب!"
بعد بهم گفت: "رویا جان، میتونیم با هم قدم بزنیم؟"
محکم گفتم: "نه!"
شونه انداخت بالا و پرسید: "چرا؟"
مامان، نمیدونستم چی بگم. دلیلی هم نداشتم، همینجوری تو دلم ازش بدم اومده بود، اما...
حرفش رو خورد و ساکت شد.
سر تکون دادم، اما... چی؟
میترسم بگم از دستم ناراحت بشی.
سر انداختم بالا. "راحت باش، بگو. ناراحت نمیشم."
ابروهاشو داد بالا
"قول بده!"
لبخندی زدم.
"قول میدم."
نفس عمیقی کشید
"من از یه چیز کیوان خیلی خوشم اومد!"
کنجکاو پرسیدم: "از چی؟"
"با من مهربون بود! مثل داداشم نبود امیرحسین که همش دنبال سرم میذاره بزنم! هر چی من میگم، مسخرهم میکنه! عزیزم که باهام مهربون بود، چقدر منو کتک زد مامان، ببین پامو!"
دستشو گذاشت پشت پاش، چشماشو ریز کرد و با بغض گفت:
"مامان، اینجای پام هنوز درد میکنه! عزیز با لگد محکم زد!"
ناراحت گفتم:
"پاشو وایسا ببینم!"
زینب ایستاد. پشتشو کرد به من. لباسشو کشیدم پایین، چشمم افتاد به رون پای بچهم... طفلی کبود شده بود! دلم ریخت و بغض گلوم رو گرفت. لباسشو کشیدم بالا، بغلش کردم و سفت فشارش دادم. تو گوشش زمزمه کردم:
"از این به بعد بیشتر هواتو دارم و دیگه اجازه نمیدم کسی دست رو تو بلند کنه."
خودشو از بغلم جدا کرد و اخم کرد.
"به داداشتم یه چیزی بگو! دایی جوادم منو میزنه! یکی زد تو سرم، موهام نمیذاره جاشو ببینی، اما انقدر محکم زد که هنوزم درد میکنه!"
با دستام صورتشو گرفتم، بوسیدمش.
_"بهت قول میدم دیگه اجازه نمیدم کسی دست روت بلند کنه. حالا بگو، با کیوان چه حرفی زدی؟"
نشست روی تخت کنارم.
"من هیچ حرفی نداشتم با کیوان بزنم، ولی اون خیلی حرف داشت! ازم پرسید چند سالته؟
گفتم
هشت سالمه. کیوان خندید و گفت:
'ولی من شانزده سالمه، دقیقاً دو برابر تو سن دارم!'"
زدم زیر خنده و گفتم:
"پس چرا هنوز کوچولویی؟ داداش عزیز و داداش امیرحسینم از تو کوچیکترن، ولی قدشون از تو بلندتره! تو اندازهی داداش امیرحسن منی که ده سالشه!"
زینب قهقهه زد.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) "مامان، من اون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامان! کیوان بدش اومد! اخم کرد و گفت:
"مگه خوب و بده آدما رو با قدشون میسنجن؟ مهم اینه که من تو رو دوست داشته باشم، که هم دوستت دارم، هم خیلی ازت خوشم اومده!"
بهش گفتم: "ولی من اصلاً از تو خوشم نیومده! دیگه هم نمیخوام باهات حرف بزنم!"
اون خواست یه چیزی بگه، ولی من تنها تو حیاط ولش کردم و اومدم تو خونه.
از شنیدن این حرفا دارم آتیش میگیرم، ولی باید خویشتنداری کنم تا زینب همهی حرفاشو بزنه. یه کم ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_خب زینبجان، بگو ببینم چی شد که اصلاً رفتین پارک؟
نگاهش رفت سمت در اتاق و بعد رو کرد به من:
_مامان! من برم ببینم امیرحسن پیش باباست یا پیش مامان هاجر؟
خواستم بگم "ولش کن، بشین حرف بزنیم" که یهو مثل فنر از جاش پرید، دوید توی هال، یه نگاه انداخت و برگشت گفت:
_نه! پیش بابا نبود!
به این شیطنتش خندیدم و گفتم:
_بیا بشین، بقیهشو بگو.
اومد کنارم نشست و ادامه داد:
_جشن که تموم شد، ترانه گفت بریم پارک، یه کم خوش بگذرونیم. وقتی رفتیم پارک، کیوان همش میاومد پیشم، میخواست حرف بزنه، ولی من دیگه بهش محل ندادم.
ترانه گفت: "چرا با کیوان اینجوری حرف زدی؟ ناراحت شد!"
بهش گفتم:
"چی گفتم: خب قدش همینه دیگه! مگه دروغ گفتم؟"
ترانه گفت: "نه، دروغ که نگفتی، ولی خب... آدم که هر حرف راستی رو نمیزنه!"
سرش داد زدم:
"ترانه! اگه یه بار دیگه بهم بگی با کیوان دوست شو، من دیگه به تو هم محل نمیدم! من دوست ندارم با پسر دوست بشم، دوست دارم با دختر دوست بشم!"
ترانه سرشو تکون داد:
"حق داری، چون هنوز وقتش نرسیده که به دوست پسر احتیاج داشته باشی. هر وقت وقتش برسه، خودت دلت میخواد!"
بهش گفتم: "نخیرم! من هیچوقتِ هیچوقت با پسر دوست نمیشم، چون گناهه!"
بهم خندید و گفت: "عه! جلوی پسرای فامیل ما بیحجاب شدی، رقصیدی، گناه نداشت؟! حالا باهاشون حرف بزنی، گناه داره؟!"
بهش گفتم:
به تو ربطی نداره جلوی کی رقصیدم! دلم خواست، رقصیدم. الانم دلم نمیخواد با این کیوان کوتوله حرف بزنم.
ترانه از اینکه سرش داد زدم و اینطوری باهاش حرف زدم، ناراحت شد و باهام قهر کرد. بعدش هم که داشتم تاب میخوردم، دایی جواد سر رسید، منو کتک زد و بعدم سوار ماشینم کرد و برد خونهی مامانجون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامان! کیوان بد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نباید کاری کنم که زینب فکر کنه اشتباهش مهم نیست، ولی از اون طرفم نباید جوری رفتار کنم که حس کنه دیگه جبرانناپذیره یا ازش ناامید شدم. باید یه تعادل بین تشویق و تذکر پیدا کنم.
نفس عمیقی کشیدم، زینب با نگرانی نگاهم کرد. دستش رو گرفتم و گفتم:
– آفرین دخترم که محل به کیوان نذاشتی و سر ترانه هم داد زدی و گفتی که دوست نداری با پسر دوست بشی یا باهاش بازی کنی. این کارت خیلی ارزشمنده، بهت افتخار میکنم.
چشماش برق زد، لبخند زد و پرسید:
– پس از اینکه نرفتم اردو و رفتم تولد خواهر ترانه، از دستم ناراحت نیستی؟
اخمهام یکم تو هم رفت. چون از طرف داییش و عزیز کلی دعوا شده بود، دیگه لازم نبود منم سرزنشش کنم ولی باید درست و غلط کارش رو براش روشن میکردم. با لحن آرومی گفتم:
– ببین زینب جان من از کارت خوشحال نشدم، چون ما خیلی نگران شدیم. تو بدون اجازهمون جایی رفتی، این کار درستی نبود.
نگاهش افتاد زمین و شروع کرد با انگشتاش بازی کردن. آروم گفت:
– ببخشید مامان، من بدون اجازه رفتم... قول میدم دیگه این کارو نکنم.
بغلش کردم، سرش رو بوسیدم و گفتم:
– آفرین دختر خوبم که فهمیدی اشتباه کردی. مهم اینه که یاد بگیری آدم هر جا میخواد بره، اول باید به پدر و مادرش بگه، چون اونا نگرانش میشن و باید بدونن کجاست.
یه کم که خیالش راحت شد، دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
– حالا پاشو بریم پیش مامان هاجر. یه وقت ناراحت نشه بگه منو دعوت کردن، بعد خودشون دوتایی رفتن تو اتاق و منو تنها گذاشتن!
با زینب از اتاق بیرون اومدیم زینب مثل همیشه با همون نشاط کودکانش رفت سمت عمه و نشست کنارش اما من از درون داغونم با قدمهای سنگین از اتاق بیرون اومدم. دستم رو ستون دیوار کردم که نیفتم، نفسم بالا نمیاد انگار یکی گلوم رو داره فشار میده. توی دلم آشوبه، اما همه تلاشم رو دارم میکنم که ظاهرم حفظ بشه که زینب متوجه حال خرابم نشه، دنیا داره دور سرم میچرخه. به سختی خودم رو رسوندم به دستشویی، در رو بستم و قفل کردم.از شدت اضطراب معدهام پیچ میخوره ، دستم رو محکم گذاشتم روی دهنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و خم شدم روی روشویی و همهی دلآشوبههام رو بالا آوردم
هر نفسم با یه فکر خفهکننده از گلوم بیرون اومد
"اگه کسی بفهمه چی؟ اگه این کار زینب توی محل پخش بشه چی؟" دختر یه جانباز مدافع حرم، نوهی دو خونوادهای که همه به دیانت و نجابتشون قسم میخورن... وااای احساس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نباید کاری کنم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستم میلرزه ولی با هر زحمتی هست
یه مشت آب زدم به صورتم، نفس عمیقی کشیدم، اما لرزش توی تنم موند. نمیخوام کسی بفهمه حالم خوش نیست.
آخه این فقط یه اشتباه ساده نیست... این اتفاق میتونه روی اعتقادات زینب اثر بذاره. زینبِ من و پیشنهاد دوستپسر؟!
وااای... بچهم توی مجلسی که دختر و پسر قاطی بودن، رقصیده؟!
اگه جلوش رو نگیرم، اگه دیر بجنبم، ممکنه جوری بشکنه که دیگه نشه ترمیمش کرد...
از دستشویی اومدم بیرون ، تو دلم گفتم
«خدایا به دادم برس
خدایا... خودت کمک کن. خودت زینبمو حفظ کن...»
هنوز گیجم که صدای تلفن خونه بلند شد. گوشی رو برداشتم:
_بله، بفرمایید؟
صدای گرم حاج نصرالله از اون طرف خط اومد:
_سلام دخترم.
_سلام آقاجون، وقت بخیر.
_وقت تو هم بخیر، نرگسجان. بابا، ببخشید، من امشب نمیتونم بیام خونهتون. یکی از دوستای قدیمیم اومده پیشم، گفتم همین گاوداری بمونیم، با هم یه چیزی بخوریم. خبر دادم چشمبهراه من نباشین.
_باشه آقاجون، عیبی نداره. انشاءالله بهتون خوش بگذره.
گوشی رو که گذاشتم، عمه با کنجکاوی پرسید:
_ حاج نصرالله چی گفت ؟
_گفت یکی از دوستای قدیمیش اومده، میخوان تو گاوداری بمونن، امشب نمیاد.
عمه نگاهش رو داد بالا.
خدا رو شکر که نمیاد اینجا. اگه میاومد حال ناصر رو میدید، اونم حالش بد میشد.
همینطور که مشغول درست کردن سالادم صدای ضعیف ناصر به گوشم خورد:
چرا بچهمو میزنی؟! چیکار داری باهاش؟!
دلم هری ریخت.
دستهام از کار افتاد. سریع خودمو رسوندم کنار ناصر.
ناصر جان، خوبی؟!
چشمهاشو نیمهباز کرد، صداش گرفتگی داشت:
چرا عزیز زینب رو میزد؟ زینب... زینب کجاست؟
خونهست. میخوای صداش کنم؟
نفسش لرزید، پلکهاشو بست، بعد با همون ضعف گفت:
آره... صدا کن بچهمو...
رفتم سمت زینب، صدامو نرم کردم و با محبت صدا زدم
زینب جان، بیا بابات کارت داره.
زینب با عجله اومد، دو زانو کنار ناصر نشست.
جانم بابا؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستم میلرزه و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر یه کم جابجا شد، نگاهش بین من و زینب چرخید، بعد با صدای ضعیفی پرسید:
چیکار کردی که عزیز داشت میزدت؟
زینب یه لحظه منو نگاه کرد، بعد دوباره سرشو برگردوند سمت باباش.
نمیدونم...
ناصر اخماش رفت توی هم
_نمیدونی؟
زینب با رنگ و روی پریده ساکت ناصر رو نگاه کرد
ناصر رو کرد به من
_عزیز و صدا کن
قلبم شروع کرد به زدن و تو دلم گفتم، خدایا این قضیه رو ختم به خیر کن، اومدم کنار اتاق عزیز صدا زدم
_عزیز پاشو بیا بابا کارت داره
عزیز با عجله از اتاقشون بیرون اومد، کنار ناصر نشست.
_بله بابا
_ چرا زینب رو زدی؟ مگه بچه چیکار کرده؟
عزیز از بچگی دروغ نمیگفت، بلدم نبود بپیچونه. نگاهش رو از ناصر گرفت، سرشو انداخت پایین.
ناصر با جدیت دوباره پرسید:
_عزیز، با توام! چرا زینب رو زدی؟
عزیز آب دهنشو قورت داد، انگشتهاشو تو هم قفل کرد، و با صدای آهسته جواب داد:
_زینب ثبتنام کرده بود برای اردو... ولی نرفته بود... رفته بود خونهی دوستش. بهش گفتم چرا این کار رو کردی گفت به تو مربوط نیست منم... زدمش... گفتم چرا این کارو کردی.
یه لحظه دلم ریخت.
ناصر نگاه تندی به عزیز انداخت
_چرا به من نگفتی؟! برای چی خودت زدیش؟
عزیز سرشو پایینتر انداخت و شرمنده جواب داد
_بابا، ببخشید...
ناصر کوتاه نیومد. صدای خستهش پر از اخطار شد
_دیگه نه بشنوم، نه ببینم که دست روی زینب بلند کردی! فهمیدی؟!
عزیز فقط سرشو تکون داد، آهسته جواب داد:
_چشم...
ناصر یه کم نفس گرفت، بعد نگاهش رو چرخوند سمت زینب.
_زینب، چرا نرفتی اردو و رفتی خونهی دوستت؟
زینب نگاهش رو داد به من، التماس توی چشمهاش موج میزنه که من حرفی بزنم و کمکش کنم ولی من چی میتونم بگم؟ فقط نگاهش کردم. از طرفی با شرایط فعلی روحی ناصر فقط باید بهش حقیقت رو بگی چون اگر کلمهای این طرف و اون طرف بشه ناصر به شدت حالش بدتر از قبل میشه
ناصر صداشو برد بالا و محکم پرسید
_زینب! این دوستت کیه که به خاطرش مدرسه رو پیچوندی؟
زینب لبهاشو فشار داد روی هم. چشمهاش پر اشک شد، ساکت موند.
ناصر نگاه تندی به زینب انداخت قاطع گفت:
_دیگه مدرسه نمیری! مگه اینکه خودت بیای بگی چرا نرفتی اردو و خونهی کی رفتی!
زینب با صدای بلند زد زیر گریه طوری که
شونههاش داره میلرزه.
ناصر با لحن محکمی گفت
_از کنار من بلند شو، برو تو اتاق خودت بشین گریه کن! تا وقتی هم نگفتی چرا اردو نرفتی، پیش من نیا!
زینب هقهقکنان بلند شد
با قدمهای لرزون رفت سمت اتاقش، درو بست، صدای گریهش فضای خونه رو پر کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\