eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
305 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زینب نگذاشت م
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آره‌ای گفت و بلند شد. منم ایستادم بیام بیرون، نگاهم افتاد به فریده که تو چهارچوب در ایستاده و داره ما رو نگاه می‌کنه. سری تکون داد: ـ وااای، خدا به دادت برسه با این بچه‌ها! امیرحسین گفت: ـ زن‌عمو، فقط زینبه که اذیت می‌کنه و همه رو می‌ریزه به هم، وگرنه دیدی وقتی اون نبود، چه قدر همه‌چی آروم بود؟ فریده گفت: ـ درسته زینب شلوغه، الانم خیلی اشتباه کرده که امیرحسن رو زده... ولی خواهرتونه، باید هواشو داشته باشید. پسرها ساکت شدن و من امیرحسن رو آوردم دستشویی. دست و صورتش رو شست. یه شربت آب‌قند درست کردم، توش گلاب و عرق بیدمشک ریختم، دادم دستش: ـ بخور، بذار حالت جا بیاد. لیوان رو گرفت: ـ من اینو می‌خورم، ولی تا زینب رو نزنم، حالم جا نمیاد! امیرحسن شربتش رو خورد و رفت پیش پسرها. اومدم تو جمع نشستم. متوجه شدم همشون با صدای آهسته دارن در مورد دعوای امیرحسن و زینب صحبت می‌کنن. زینب هم از ترسش که امیرحسن نزنتش ـ و می‌دونست هیچ‌کدوم از پسرها ازش حمایت نمی‌کنن ـ تا وقتی که سفره شام رو پهن کردم، توی اتاقش موند. مهمون‌ها رو تعارف کردم سر سفره. پسرها رو هم صدا کردم، اومدن سر سفره نشستن. منم نشستم کنار امیرحسن و در گوشش گفتم: ـ بیا به خاطر بابا، از اشتباه زینب بگذر. تیز رو کرد به من: ـ زینب بیخودی منو زده... تا نزنمش، ولش نمی‌کنم! ـ تو که زینب رو بزنی، تو خونه دعوا و سروصدا میشه، بعد حال بابات بد میشه... ازت خواهش می‌کنم زینب رو ببخش. امیرحسن مکثی کرد و گفت: ـ به خاطر بابا می‌بخشمش، ولی باهاش قهر می‌کنم. ـ پس من برم صداش کنم بیاد سر سفره؟ سری تکون داد: ـ آره... اومدم کنار اتاق زینب ، چند تقه زدم به در. صداش اومد: ـ کیه؟ ـ منم... باز کن. ـ چیکار داری؟ با لحن ناراحتی از طرز حرف زدنش گفتم: ـ زینب، من مامانتم! این چه طرز حرف زدنه؟ "چیکار داری" یعنی چی؟ در رو باز کن، بیا سر سفره، داریم شام می‌خوریم. ـ نمیام... امیرحسن می‌خواد منو بزنه. ـ نه، کاریت نداره... بیا بیرون. اومد نزدیک در، دهنش رو چسبوند به در و گفت: ـ مامان‌جان، باشه میام، ولی اگه بخواد منو بزنه، منم می‌زنمشا! نوچی کردم: ـ نه، من ازش خواستم به خاطر بابا با تو دعوا نکنه، اونم قول داد. بیا بیرون... قفل رو باز کرد و اومد بیرون. با دست، سفره رو بهش نشون دادم: ـ بیا سر سفره. زینب اومد و دقیق نشست روبه‌روی امیرحسن. دو قاشق غذا خورد و گفت: ... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
روش بارداری جدید💚 آنزیم تراپی 💚 دیگه نیاز نیست ivf و iui با هزینه ی بالا انجام بدین با روش آنزیم تراپی نتیجه گیری رو به صورت ریشه ای داشته باشید 🙍‍♂️🙍‍♀️ درمان کامل مشکلات بانوان✔️ درمان کامل مشکلات آقایان✔️ برای درمان روی مشکلی که داری کلیک کن👆🏻 برای این که این معجزه رو داخل زندگیت داشته باشی زود پیام بده و وقت مشاوره رایگان رزرو کن😊👇 https://eitaa.com/joinchat/22480025C3796e03a37
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آره‌ای گفت و ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _امیر حسن خان، خدا آدم قهرو رو خدا دوست نداره. زدی خوردی، قهر نکن؛ خدا می‌برَدِت جهنم. محسن نگاهی به زینب انداخت. _اون وقت خدا تو رو که با ملاقه زدی تو سر داداشت، می‌بره بهشت؟! همه با این حرف محسن زدن زیر خنده. زینب رو کرد به عموش: «اول اون زد.» _اون با دستش زده، ولی تو با سلاح سرد زدی. «سلاح نبود، عمو! ملاقه بود.» _ خب، ملاقه میشه سلاح سرد دیگه. زینب ابرو داد بالا. اون وقت با دست زدن میشه چی؟ «میشه با دست زدش.» _باشه، ولی به امیر حسن بگو که قهر بَده. محسن رو کرد به امیر حسن: «عمو، میشه ازت خواهش کنم زینب رو ببخشی؟ خدا آدم‌های بخشنده رو خیلی دوست داره. اینو می‌دونستی؟» امیر حسن، همینطوری که داشت غذاش رو می‌جوید، گفت: «باشه، عمو! با اینکه سرم درد می‌کنه، ولی می‌بخشمش.» زینب گفت: «عمو دروغ می‌گه، از ته دلش نبخشیده.» امیر حسن گفت: «مگه تو توی دل منی که بدونی راست می‌گم یا دروغ؟» نه، نیستم، ولی اگه از ته دلت بود، خوشحالی می‌کردی، اما الان ناراحتی. امیر حسن رو کرد به محسن: «عمو، بخشیدمش. میشه اینو ساکتش کنی؟» محسن نگاهی انداخت به زینب: «عمو، شامت رو بخور» زینب زیر لب گفت: «من که باور نمی‌کنم بخشیده باشه.» بعد شروع کرد به خوردن غذاش. سفره رو جمع کردیم و بعد از پذیرایی با چایی و میوه، همه خداحافظی کردن و رفتن. رو به عزیز و امیرحسین گفتم: «بچه‌ها، من خیلی خسته شدم. شماها اول خونه و آشپزخونه رو تمیز کنید، بعد برید بخوابید.» بچه‌ها چشمی گفتن و شروع کردن به مرتب کردن خونه. امیر حسن نگاهش رو داد به من. «منم بهشون کمک می‌کنم.» لبخندی زدم: «ای من فدای تو پسر غیرتیم بشم، کمک کن.» زینب اومد جلوم ایستاد: «به منم کار بگو.» «باریکلا دختر خوبم که به فکر مامانشه! برو چهارپایه بذار زیر پات، ظرفا رو بشور.» ابرو داد بالا: «همشو؟» «نه، هرچقدر که می‌تونی.» اومدم کنار ناصر نشستم و لبخندی بهش زدم: «خوبی عزیزم؟» ریز سرش رو تکون داد: «خوبم.» دستم رو گرفتم بالا و زیر لب زمزمه کردم: «خدا رو شکر.» خواستم کمی باهاش حرف بزنم، ولی دیدم بی‌حوصله‌ست و انگار خوابش میاد. «میای بریم اتاق خواب، اونجا بخوابی؟» «نه، همینجا خوبه.» منم رخت خواب انداختم کنارش و وضو گرفتم و خوابیدم... صبح که بچه‌ها خواستن برن مدرسه، زینب رو سپردم به عزیز و گفتم... ماهانم سیزده سالمه تو یه خونواده بی دین و مذهب بزرگ شدم طی یه اتفاق تو زندگیم مسیر زندگیم عوض شد و من شدم یه پسر مذهبی ولی جرات یه دو رکعت نماز خوندن توی خونمون رو نداشتم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _امیر حسن خان،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بابات تنها نباشه بهتره، تو زینب رو برسون مدرسه‌ش. بچه‌ها که رفتن، زنگ زدم به جواد. چند تا بوق خورد جواب داد: – جانم آبجی. – سلام جواد جان. خوبی داداش؟ – ممنون، خوبم. – هر وقت فرصت کردی بیا خونه‌مون، یه تیکه طلا دارم، ببر همون طلافروشی که با پسرش دوستی، برام بفروش. با لحنی ناراحت پرسید: – چرا می‌خوای طلا بفروشی؟ من یه کم پس‌انداز دارم، بهت قرض می‌دم، هر وقت داشتی، پس بده. – آخه... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – آخه نداره آبجی، همینی که گفتم. – باشه، خیلی ممنونم. پس شماره‌ حساب مادرشوهرمو می‌فرستم، به حسابش واریز کن. کارتشم می‌برم بدم بهش. ان‌شاءالله که فرجی بشه و زود بتونم بهت برگردونم، ولی اگه نشد، اون‌وقت طلا رو می‌فروشم و بهت می‌دم. – باشه، شماره‌ه حساب رو بفرست، بگو چقدر بریزم. منم فعلاً اون پولو لازم ندارم. هر وقت لازم داشتم، خودم بهت می‌گم. – برات پیامک می‌کنم. – باشه. خداحافظی کردم. شماره‌ی مامانمو گرفتم، ازش خواستم ظهر بیاد پیش ناصر تا من برم زینب رو از مدرسه بیارم. گوشی رو گذاشتم کنار. یه نگاهی به خونه انداختم. خدا خیرشون بده، دیشب بچه‌هام ظاهر خونه رو تمیز کردن، ولی به یه نظافت اساسی احتیاج داره. اما از همه‌ی اینا واجب‌تر، ناصره... باید داروشو بخوره. نشستم کنارش و آروم صدا زدم: – ناصر جان؟ آقا ناصر؟ جواب نداد. خم شدم و آروم گونه‌ش رو بوسیدم. چشمش رو باز کرد و نگاش رو به من دوخت. – ببخشید بیدارت کردم، ساعت دارو خوردنته. بعدشم باید صبحونه بخوری. نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید: – من تو خونه‌ی خودمونم؟ – آره عزیزم، تو خونه‌ی خودمونیم. – کسی اینجا بود؟ – دیشب اینجا بودن، رفتن. – کیا اومده بودن اینجا؟ – محسن و فریده... با جواد، برادر من. دیروز بردنت گاوداری، یادت نیست؟ – آها، چرا، یادم اومد. امروزم باید برم، بهشون بگو بیان منو ببرن. – باشه، می‌گم اگه وقت داشتن بیان ببرنت گاوداری. حالا پاشو، کمکت کنم بری دستشویی. با حرفم موافقت کرد و سرش رو تکون داد. دستش رو گرفتم، بلند شد. با هم اومدیم سمت دستشویی. تا بخواد بیاد، فوری برگشتم و رختخوابش رو مرتب کردم. بعد برگشتم پشت در دستشویی. خواست بیاد بیرون، با نگاهم روشویی رو نشونش دادم: – دست و صورتتم بشور. دست و صورتشو شست. بهش حوله دادم، خشک کرد. دستش رو گرفتم و آروم‌آروم آوردمش سمت تخت. نشست و پرسید: – نرگس، الان شبِ یا روز؟ لبخند زدم: – الان روزه. ساعت نه صبحه ناصر جان. برات نیمرو درست کنم؟ یا کره و عسل می‌خوری؟ یا نون و پنیر و چای شیرین ؟ کدوماشو بیارم؟ لبش رو برگردوند: – فرقی نمی‌کنه... یه چیزی بیار... __________________ دختر! با دل داداش من چه کردی؟ اصلاً آروم و قرار نداره... هر روز می‌گه: کی می‌ریم خونه‌ فاطمه‌خانم خواستگاری مریم؟ لبخندی زدم: ـ بهش بگو هر وقت فرصت کردی، بیا. مرضیه از طرز حرف زدنم خیلی خوشحال شد و گفت: ـ پس منتظر باش، همین امشب میایم! با شنیدن این حرف، دل‌نگرونیِ عجیبی ته دلم نشست... یه حالِ قشنگ اما پُر از اضطراب... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بابات تنها نبا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) کره و عسل آوردم، گذاشتم جلوش. به زحمت یه تیکه نون کند و چاقو برداشت که کره بزاره روی نونش؛ ولی چون کره‌مون سنتیه و من تازه از فریزر آورده بودم بیرون، هی کره از زیر چاقو سُر می‌خورد. ناصر توان نداشت که مسلط بشه و بتونه کره رو جدا کنه... فوری چاقو رو گرفتم و زدم به شوخی: ـ عه عه عه! سرورم، چرا شما دارید زحمت می‌کشید؟ بدید من لقمه کنم، بذارم دهنتون... براش لقمه گرفتم و گذاشتم دهنش. همون‌طور که داشت می‌خورد، رفتم تو فکر... یعنی ناصر دیشب تونسته غذا بخوره یا نه؟ عذاب وجدان اومد سراغم. اگه نتونسته باشه و دیشب رو گرسنه خوابیده باشه، گناهش گردن منه... ازش پرسیدم: ـ دیشب شام خوشمزه بود؟ نگاهی بهم انداخت. ـ شام دیشب چی بود؟ ـ قرمه‌سبزی گذاشته بودم... سرش رو کج کرد. ـ نمی‌دونم، یادم نیست... حال روحیم خیلی خراب شد. به خودم گفتم: تو راه مدرسه زنگ می‌زنم از جواد می‌پرسم... چند لقمه خورد و گفت: ـ بسه، سیر شدم. یه چایی هم بهش دادم، خورد. گفتم: ـ ناصر جان، با من کاری نداری من برم خونه رو تمیز کنم؟ نگاهِ با محبت و تشکرآمیزی بهم انداخت. ـ نه، برو. مشغول نظافت خونه شدم. از بابت ناهارم خیالم راحته؛ از دیشب غذا اضافه اومده، همونو گرم می‌کنم، می‌خوریم... صدای زنگ خونه اومد. چشمم افتاد به ساعت، دیدم یازده و نیمه‌. آیفون رو زدم، مامانم وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی با من و ناصر، گفت: ـ کاری داری برات انجام بدم؟ ـ نه مامان جان، هیچ کاری ندارم. همه کارامو کردم. ناهارم از دیشب غذا اضافه اومده. فقط حواست به ناصر باشه. لباس پوشیدم، اومدم کنار رختخوابش. ـ عزیزم، با من کاری نداریدمن برم زینب رو از مدرسه بیارم؟ گره‌ای توی ابروش انداخت. ـ زینب کیه؟ ـ دخترمون... همونی که شلوغ‌کاری می‌کنه. یادت نیست؟ نگاهی بهم انداخت، سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و نفس بلندی کشید. ـ برو به کارت برس... فهمیدم نشناخت... خداحافظی کردم و اومدم بیرون. زنگ زدم به جواد ـ سلام آبجی! ـ سلام، یه سوال ازت دارم... ـ جانم، بپرس. ـ دیشب ناصر غذا خورد؟ ـ بنده‌خدا جون نداشت بخوره، تو هم حواست به بچه‌ها بود. من کمکش کردم، خورد. اتفاقاً می‌خواستم بهت بگم، تو غذا خوردن هوای شوهرت رو داشته باش. ـ خیلی ممنونم ازت که دیشب مراقب ناصر بودی... من همیشه حواسم بهش هست خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم. اومدم کنار مدرسه زینب ایستادم. نگاهم افتاد به یه دختری که پشت تیر برق ایستاده و هی داره سرک می‌کشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) کره و عسل آورد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با گوشه‌ی چشمم ذهنم رو متمرکز کردم، ببینم کیه. احتمال دادم شاید ترانه باشه، ولی اینجا چه کار داره؟ چرا داره خودش رو از من پنهون می‌کنه؟ تو همین فکرها بودم که زنگ مدرسه خورد، در باز شد و دخترای مثل دسته‌گل، یکی‌یکی از مدرسه بیرون اومدن. در بین این بچه‌ها نگاهم دنبال زینبه، که یه‌دفعه دیدم دستشو گرفت بالا و برام تکون داد. منم دستم رو بالا گرفتم و با لبخند پاسخ دادم. قدم‌های تندی برداشت، خودش رو رسوند به من و با خوشحالی گفت: — سلام مامان، از دیکته بیست گرفتم! خواستم سفت بغلش کنم و ببوسمش، ولی یه لحظه به خودم گفتم: «نه؛ شاید در بین این دخترا بچه‌ای باشه که مادرشو از دست داده، یا خدای‌نکرده از پدرش جدا شده و دلش بشکنه.» لبخند پهنی زدم — آفرین به تو دختر گلم! خستگی مامانو با این بیستت درآوردی. دستم رو سمتش دراز کردم: — حالا بیا بریم که بابا خونه منتظره. چهرش در هم رفت و پرسید: — مامان، چرا بابا ما رو نمی‌شناسه؟ آرام گفتم: — مامان‌جان، به‌خاطر صدای موج انفجاری که خیلی شدید بوده و به گوش بابا رسیده، مغزش آسیب دیده. اسمش بیماری اعصاب و روانه؛ هر وقت ناراحت بشه، تشنج می‌کنه. تشنجش هم فراموشی کوتاه‌مدت میاره. قدیمیا رو می‌شناسه، ولی جدیدیا رو نمی‌شناسه. ازم پرسید: —داداش عزیز جدیدی که بابا می‌شناس — عزیز، چون بچه‌ی اولش بوده، خیلی ازش خاطره داره؛ تو ذهنش مونده. — از من خاطره نداره. — الهی فدات بشم… از توام خاطره داره، ولی چون اون بزرگتره، خب اونو یادشه، تو رو یادش نیست. دیدم اگر حواس زینب رو به مسئله‌ی دیگه‌ای پرت نکنم، دقیقاً تا خود خونه می‌خواد همین حرفا رو بپرسه و ذهنش دگیر بشه منم از ناراحتی بچم اعصابم بهم میریزه برای همین ازش پرسیدم: — مثل اینکه خانمتون می‌خواست علوم‌ ازت بپرسه، درسته؟ نرگس جواب داد: — آره؛ پرسید، اونم بیست گرفتم. لبخند زدم: — آفرین به تو! کشدار صداش زدم: — زینب! نگاهش رو داد به من: — یه مسابقه قشنگ برات سراغ دارم. سرشو تکون داد و پرسید: — چی؟ با انگشت اشاره یه درخت رو بهش نشون دادم — اون درخت بزرگه رو می‌بینی؟ __ آره تقریباً بیست قدمی با ما فاصله داره. بیا تا اونجا ببینیم کی بهتر می‌تونه سکوت کنه، حرف نزنه. زینب دستش رو گذاشت روی دهنش و گفت: — پس دهن بسته. همین‌طور که ساکت داشتیم قدم می‌زدیم، یه ماشین پشتم بوق زد. برگشتم ببینم کیه و خودمون رو بکشیم کنار که نگاهم افتاد به همون دختری که از پشت تیر برق هی سرک می‌کشید... بله، خودشه: ترانه‌ست. داره دنبال‌مون میاد… حتماً منتظر یه فرصته که یه ایما اشاره‌ای به زینب بکنه. تو دلم گفتم: «خدایا این با ما چیکار داره؟ چرا شرش کنده نمی‌شه؟»..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با گوشه‌ی چشم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بدون اینکه عکس‌العملی نشون بدم، دست زینبو گرفتم، کشیدم کنار. ماشین رد شد. برای اینکه از ترانه فاصله بگیریم و زینب متوجه حضورش نشه، به درخت که رسیدیم گفتم: – خب دیگه، هر دومون برنده شدیم. حالا یه مسابقه دیگه. دلخور برگشت نگاهم کرد: – مامان، مسابقه سکوت نباشه‌ها! لبخندی زدم. – نه، نیست. من می‌گم بیا تا لب خیابون مسابقه دو بدیم، ببینم کی زودتر می‌رسه. خوشحال "آخ‌جونی" گفت و شروع کرد به دویدن. منم برای اینکه بهش هیجان بدم، شروع کردم به دویدن و گفتم: – من اول می‌رسم! بچه‌م با ذوق می‌دوید و می‌گفت: – نخیر! من تندتر از تو می‌دوم، خودم زودتر می‌رس‌م! نزدیک خیابون، من سرعتم رو کم کردم که زینب زودتر برسه. زینب رسید و هر دو زدیم زیر خنده. زینب پرید بالا و پایین و هم‌زمان می‌گفت: – من اول شدم، من اول شدم! نفس‌نفس‌ زنان گفتم: – آره عزیزم، تو اول شدی. جایزتم سر راه برات بستنی می‌خرم. – قیفی بخر! – چشم! با هم اومدیم نزدیک یه مغازه‌ای که بستنی قیفی می‌فروخت. یکی براش خریدم و اومدیم خونه. کلید انداختم، در رو باز کردم. وارد حیاط شدیم. به زینب گفتم: – الان که رفتیم خونه برو پیشش، باهاش سلام و احوالپرسی کن. سرشو گرفت بالا، نگاهشو داد به من: – بهم زل می‌زنه. من می‌ترسم! لبم رو به دندون گرفتم. – عه! مگه آدم از باباش می‌ترسه؟ بهت می‌گم فراموشی گرفته، خوب می‌شه. اگه هی بریم جلو، باهاش حرف بزنیم، زودتر خوب می‌شه. سرشو انداخت بالا. – نه می‌ترسم. امیرحسن بی‌شعورم، سر همین منو زد! فکر کرده خودش بابا رو دوست داره، منم دوسش دارم! امروز تو مدرسمون وقتی دعای فرج خوندیم، من دعا کردم بابا خوب بشه، چون که خیلی دوسش دارم... خم شدم، صورتشو بوسیدم. – تو خیلی دختر خوبی هستی. باشه، اشکال نداره. مامان‌جون خونه‌ماست، با اون سلام و احوالپرسی کن. به ذوق اینکه مامانمو ببینه، دوید سمت خونه. به خودم گفتم: "بچه‌ست دیگه، مگه چند سالشه؟ هنوز این مسائل براش جا نیفتاده..." منم اومدم، تو خونه به مامانم سلام کردم اومدم کنار ناصر نشستم و گفتم: – سلام به آقای خونه! آهی کشید و گفت: – سلام. کدوم آقا؟! با اینکه دلم سوخت و بغض تو گلوم پیچید، اما خودمو محکم نگه داشتم و گفتم: – آقا، آقاست؛ چه مریض باشه، چه سالم؛ چه تو رختخواب باشه، چه سر کار... از آقاییش کم نمی‌شه! چشم‌هاش لرزید... لبش کش اومد به یه لبخندی زد که قلبمو گرم کرد و نگاه با محبت و عمیقی بهم انداخت و زیر لب گفت دوستت دارم یه قلب با دستم درست کردم و گذاشتم روی سینه‌م و جواب دادم – من بیشتر! انقدر این نگاهش برام شیرین اومده که دلم نمیاد چشم از چشمش بردارم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بدون اینکه عکس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تو همین نگاه‌های پاک، ناصر بهم گفت: _تو خیلی خوبی، تو یکی از نعمت‌های خوب الهی برای من هستی، نرگس از ته دلم میگم خیلی دوستت دارم همین طوری که با عشق به حرفاش گوش می‌دادم ادامه داد _یه خواهش ازت دارم سرم را تکون دادم گفتم _ تو جون بخواه نگاهش بهم عمیق‌تر شد و با صدای گرفته‌ای از بغضی که در گلوش افتاد، لب زد _دعا کن شهید شم نا خود آگاه چنگ زدم به پیرهنش و یقه‌ش رو گرفتم و از ته دلم گفتم _ نه دعا نمیکنم تو هم حق نداری اینطوری بگی تو باید بمونی من بی تو میمیرم... اینو میفهمی ناصر با خونسردی به حرکتی کردم و حرفهایی که زدم نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید آخه من به چه درد تو می‌خورم من چه کاری ازدستم بر میاد توی این زندگی... الان چند ساله که من تو رخت خوابم فکر میکنی نمیدونم که تو چقدر داری اذیت میشی یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم و به خودم گفتم: دختر آروم باش حواست باشه داری با شوهرت که جانباز اعصاب و روانه حرف میزنی یقشو ول کردم پیرهنشو صاف کردم و پشیمون از حرکتی که زدم گفتم پشت همه این زحمت‌ها یه دلخوشی دارم، اونم تویی... دلم می‌خواد زحمت‌هام چندین برابر از اینی که هست بشه اما تو باشی، وقتی می‌بینم نفس می‌کشی و زنده‌ای جون می‌گیرم... نتونستم طاقت بیارم بغضی که در گلوم افتاده بود شکست و اشکام سرازیر شد و ادامه دادم: مرگ و زندگی و اینکه کی انتخاب بشه برای شهادت دست خداست و هر وقت سراغ ما بیاد ما باید تسلیم تقدیر الهی بشیم اما ازت نمی‌گذرم حلالت نمی‌کنم اگه بشینی اینجا دعا کنی شهید شی... به جون چهار تا بچه‌هام قسم می‌خورم که اگر همین الان توان رفتن به هر جبهه‌ای که تو ایران یا هر کجایی که رهبر عزیزمون دستور بدن و لازم باشه بری من با روی باز استقبال می‌کنم و خودم بند پوتینت رو میبندم و بدرقت می‌کنم... اما پشت سرت می‌شینم دعا می‌کنم برگردی ناصر لبخندی بی جونی زد و ساکت نگاهش رو داد به سقف اتاق دستش رو گفتم بوسیدم و گفتم _از حرفهام ناراحت شدی؟ آروم سر چرخوند سمتم _من ازت راضیم خدا هم ازت راضی باشه صدای گرفته‌ای از مامانم به گوشم خورد _ نرگس جان کاری نداری من برم وااای تازه به خودم اومدم که من این حرفها رو جلوی مامانم به ناصر گفتم... دو باره به خودم گفتم خب باشه جلوی مامانم گفته باشم حرفهای بدی که نبود برگشتم سمت مامانم ازش تشکر کنم که دیدم صورت مامانم خیس اشکه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موج حمایت تیک‌تاکی‌ها از ایران برای نابودی غده سرطانی شروع شده جهان داره یکصدا میگه: «ایران! اگه می‌شنوی انجامش بده، فقط انجامش بدهههههه» :) 🗣 آدم 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🔴ده سال بعد ایران: 🔹آقا اجازه؟ اسرائیل چجوری نابود شد؟ 🔹جواب:همه چی از غدیر ۱۴۰۴ شروع شد✌️ ‌‌‌...‌
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند😊❤️‍🔥
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) تو همین نگاه‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) رو به مامانم گفتم _ببخشبد اگر ناراحتت کردم اشک‌هاشو پاک کرد و نفس بلندی کشید _نه مادر جان تو ناراحتم نکردی دلم براتون سوخت ان‌شاالله خدا آقا ناصر رو شِفا بده اگر با من کاری نداری برم _نه مامان جان کاری ندارم بخشید ناهار چی گذاشتی؟ _هیچی نذاشتم میخواستم استامبولی بزارم که تو گفتی بیا خونه ما حالا میرم خونه یه املتی یا خاگینه‌ای درست میکنم _ببخشید ما دیشب مهمون داشتیم غذا زیاد اومده میخوای بدم ببری اگر اضافه داری بده خدا خیرت بده وگرنه باید غرغر های علی اکبر رو تحمل کنم که چرا غذای خوب درست نکردی بیا بریم آشپز خونه بریزم تو قابلمه ببر هر دو اومدیم آشپز خونه غذا ریختم تو قابلمه و دادم به مامانم بقیه‌ش رو گذاشتم روی گاز گرم شه برای خودمون...پسرا از مدرسه اومدن ناهار رو خوردیم ناهار ناصر رو هم دادم و زنگ زدم به جواد چند تا بوق خورد جواب داد _سلام آبجی نرگس تمام عواملت اجرا شد پول مادر شوهرتو واریز کردم بقیه‌شم ریختم به حساب خودت زدم زیر خنده اول سلام بعد کلام داداش قشنگم بزار من بگم کارم چیه بعد تو گزارش بده سلام وقتی که می‌دونم چی می‌خوای بگی چرا صبر کنم راست میگی همینو می‌خواستم ازت بپرسم جواد خیلی ازت ممنونم که همیشه کمکم می‌کنی ای بابا ماییم و این یه دونه آبجی کمکش نکنیم چه کار کنیم خداحافظی کردم و دکمه قطع رو زدم اومدم پیش ناصر _ با من کاری نداری برم خونه مامانت اینا یه سری بزنم _نه کار ندارم فقط زود بیا چشمی گفتم و کارت مادر شوهرم رو برداشتم اومدم خونشون زنگ زدم صدای ناهید اومد _کیه جواب دادم _نرگسم در باز شد وارد حیاط شدم کسی نیومد بیرون یه بفرما بهم بگه خودم اومدم در حال رو باز کردم و نگاهی به حال انداختم فقط ناهید رو دیدم که اونم نگاهش به تلوزیونه و محلم نداد صدا زدم _ عمه صدای از دستشویی اومد _نرگس تویی جواب دادم _بله صبر کن الان میام... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\