eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
307 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ناصر بیجا کرده به تو وکالت نامه داده، تو هم غلط می‌کنی که می‌خوای بشینی در مورد مسائل مالی ما حرف بزنی، من اون جلسه‌ای که تو توش باشی رو آتیش می‌زنم، خودم وام گرفتم خودم گاوداری رو زیر قرض بردم خودمم حلش می‌کنم... حرف‌های محمد خیلی برام سنگین تموم شد و خدا می‌دونه که می‌تونم بدتر از اینها رو بهش بگم... که قبل از اینکه اون به قول خودش بخواد منو آتیش بزنه من با حرفام آتیشش بزنم... ولی چه کنم که به ناصر قول دادم حرمتشون رو حفظ کنم... از شدت ناراحتی و سنگینی حرفاش همچین لبم رو گاز گرفتم که درد شدیدی گرفت و درجا باد کرد... تو دلم ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو گفتم و با همه حرصی که دارم میخورم آروم جواب دادم... _ به جای داد زدن بیا بشین حلش کنیم... بدون اینکه جواب منو بده قطع کرد... از شدت عصبانیت خون داره خونم رو می‌خوره...به خودم گفتم درسته که به ناصر قول دادم حرمت خونوادش رو حفظ کنم ولی اگه خیلی هم کوتاه بیام به جایی نمی‌رسم. زنگ زدم به گوشی نیلوفر فوری جواب داد _سلام نرگس کاری داری؟ _آره کار دارم، هنوز محمد کنارته؟ _ بله کنارم نشسته. _میشه گوشی رو بذاری روی بلندگو. صدای ضعیفی ازش شنیدم _ نرگسه میگه گوشی رو بذار رو بلندگو، بذارم؟ صدای نیلوفر اومد _گذاشتم حرفتو بگو... با لحن محکم و قاطعی گفتم: آقا محمد می‌دونم که داری حرفای منو می‌شنوی پس خوب گوش کن اگر خودت اومدی و دور هم نشستیم حلش کردیم که هیچ... اگر نه با وکالت‌نامه‌ای که دارم ازت شکایت می‌کنم اون موقع مجبور میشی تو دادگاه به من مدرک ارائه کنی دیگه حرفی ندارم. خواستم بگم خداحافظ که به خودم گفتم این آدم لیاقت خداحافظی نداره بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم..‌. اومدم آشپزخانه و بقیه ظرفامو شستم و مرتب کردم، دو تا چایی ریختم که ببرم با ناصر بخوریم که گوشی خونه زنگ خورد نگاهی به صفحه تلفن انداختم شماره ناهیدِ... دوشاخه تلفن را از پریز کشیدم بستم دور تلفن جمع کردم گذاشتم کنار... نگاهم افتاد به سینی چایی قبل از اینکه سینی رو بردارم ببرم چند نفس عمیق کشیدم و به نیت پنج تن پنج صلوات فرستادم تا اثر ناراحتی، هم از ظاهرم ،هم از درونم بره و شاداب برم پیش ناصر...حالم که یه کم جا اومد سینی رو برداشتم اومدم کنار ناصر نشستم.‌‌.. یه شکلات برداشتم از پوست در آوردم گذاشتم دهن ناصر و با لبخند گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ناصر بیجا کرده به تو وکالت نامه داده، تو هم غلط می‌کنی که می‌خوای بشینی در مورد مسائل مالی ما حرف بزنی، من اون جلسه‌ای که تو توش باشی رو آتیش می‌زنم، خودم وام گرفتم خودم گاوداری رو زیر قرض بردم خودمم حلش می‌کنم... حرف‌های محمد خیلی برام سنگین تموم شد و خدا می‌دونه که می‌تونم بدتر از اینها رو بهش بگم... که قبل از اینکه اون به قول خودش بخواد منو آتیش بزنه من با حرفام آتیشش بزنم... ولی چه کنم که به ناصر قول دادم حرمتشون رو حفظ کنم... از شدت ناراحتی و سنگینی حرفاش همچین لبم رو گاز گرفتم که درد شدیدی گرفت و درجا باد کرد... تو دلم ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو گفتم و با همه حرصی که دارم میخورم آروم جواب دادم... _ به جای داد زدن بیا بشین حلش کنیم... بدون اینکه جواب منو بده قطع کرد... از شدت عصبانیت خون داره خونم رو می‌خوره...به خودم گفتم درسته که به ناصر قول دادم حرمت خونوادش رو حفظ کنم ولی اگه خیلی هم کوتاه بیام به جایی نمی‌رسم. زنگ زدم به گوشی نیلوفر فوری جواب داد _سلام نرگس کاری داری؟ _آره کار دارم، هنوز محمد کنارته؟ _ بله کنارم نشسته. _میشه گوشی رو بذاری روی بلندگو. صدای ضعیفی ازش شنیدم _ نرگسه میگه گوشی رو بذار رو بلندگو، بذارم؟ صدای نیلوفر اومد _گذاشتم حرفتو بگو... با لحن محکم و قاطعی گفتم: آقا محمد می‌دونم که داری حرفای منو می‌شنوی پس خوب گوش کن اگر خودت اومدی و دور هم نشستیم حلش کردیم که هیچ... اگر نه با وکالت‌نامه‌ای که دارم ازت شکایت می‌کنم اون موقع مجبور میشی تو دادگاه به من مدرک ارائه کنی دیگه حرفی ندارم. خواستم بگم خداحافظ که به خودم گفتم این آدم لیاقت خداحافظی نداره بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم..‌. اومدم آشپزخانه و بقیه ظرفامو شستم و مرتب کردم، دو تا چایی ریختم که ببرم با ناصر بخوریم که گوشی خونه زنگ خورد نگاهی به صفحه تلفن انداختم شماره ناهیدِ... دوشاخه تلفن را از پریز کشیدم بستم دور تلفن جمع کردم گذاشتم کنار... نگاهم افتاد به سینی چایی قبل از اینکه سینی رو بردارم ببرم چند نفس عمیق کشیدم و به نیت پنج تن پنج صلوات فرستادم تا اثر ناراحتی، هم از ظاهرم ،هم از درونم بره و شاداب برم پیش ناصر...حالم که یه کم جا اومد سینی رو برداشتم اومدم کنار ناصر نشستم.‌‌.. یه شکلات برداشتم از پوست در آوردم گذاشتم دهن ناصر و با لبخند گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ ناصر بیجا کر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _چایی‌ت رو با شکلات بخور خنده‌ای کرد و گفت: _میبینی، شیر که پیر بشه براش تصمیم میگیرن...که چی بخوره... شاید من میخواستم با قند بخورم. ابرو دادم بالا _ اولا که تو پیر نیستی دوما حالا بیا و خوبی کن. دستم رو گرفتم جلوی دهنش _اصلا شکلاتمو بده... سرش رو کشید عقب _نه دیگه حالا دستت رو رد نمیکنم شوخیم گل کرد و روبروش روی دو زانو نشستم گفتم _یا شکلاتم رو میدی یا دست میندازم تو دهنت در میارم ناصر گفت اگه میتونی درش بیار دهنش رو سفت بست، از روی دو زانو بلند شدم دستم رو گذاشتم رو لبش و تلاش کردم دهنش رو باز کنه، ناصر سرش رو تکون میده و با دهن بسته میخنده... منم دست بردار نیستم گفتم باید شکلات منو بدی از سر و صدای خنده های ما زینب کنجکاو شد و اومد کنارمون ایستاد _دارید چیکار میکنید؟ برگشتم سمتش _با، بابا شوخی میکنم _چه شوخی منم با، بابا شوخی کنم لبخندی بهش زدم _نه دیگه خودت باید فکر کنی و شوخی کنی زینب چشم‌هاشو ریز کرد / من این شوخی رو دوست دارم صدای زنگ گوشیم بلند شد جواب زینب رو ندادم... از کنار ناصر و زینب بلند شدم اومدم گوشیم رو از روی اُپن برداشتم شماره عمه افتاده دکمه پاسخ رو زدم _سلام عمه صدای ناهید اومد _ چرا ناصر تلفنشو جواب نمیده؟ اومدم تو آشپزخونه که ناصر صدامو نشونه...نفسی کشیدم و بعد از چند لحظه جواب دادم _چون شماها بهش استرس میدید تصمیم گرفته گوشیشو خاموش کنه _ما بهش استرس می‌دیم؟ چرا حرف از خودت در میاری؟ ما چه استرسی بهش دادیم؟ من حوصله جر و بحث کردن با تو رو ندارم با ناصر کار داشتی اونم تلفنشو جمع کرده این یکی تماس رو هم بدون خداحافظی قطع کردم اومدم تو هال دیدم زینب دقیق همون‌ شوخی که من با ناصر میکردمو داره انجام میده...هی میخواد دستش رو بکنه تو دهن ناصر اونم نمیزاره یه لحظه متوجه شدم ناصر داره کلافه میشه اومدم کنارشون و گفتم _زینب یه فکر جدید نگاهش رو داد به من _چه فکری؟ نباید بابایی بشنوه بیا در گوشت بگم بچه‌م فوری بلند شد اومد کنارم _بگو مامان فکر جدیدت چیه؟ سرم رو بردم در گوشش _بیا بترسونیمش خنده شیطنت آمیزی زد _چه جوری چادر سفیدت رو سرت کن بعد بکش رو صورتت بابا که حواسش نبود صدات رو کلفت کن بیا بگو یوهاهاهاها زیبب باشه‌ای گفت و رفت تو اتاقش... تا زینب رفت که مثلا خودش رو ترسناک کنه و بیاد امیر حسن با یه ملحفه سفید که انداخته بود رو سرش پرید وسط هال و گفت یوهاهاهاها من ترسیدم و یه جیغ کشیدم، ناصر زد زیر خنده و به امیر حسن گفت _خوب مامانو ترسوندی... گفتم _آخه من منتظر زینب بودم که اینجوری بیاد. یه دفعه امیر حسن اومد به خودم گفتم زینب که نمیتونه به این سرعت خودشو اینطوری کنه... پس این کیه؟ عزیز و امیر حسینم از اتاقشون اومدن بیرون و خندیدن...زینب گریه کنون اومد وسط هال من میخواستم این شوخی رو بکنم... با دیدن این صحنه همگی خندیدیم و زینب رو بغل کردم بوسیدمش و در گوشش گفتم ما میخواستیم بابا رو بخندونیم که خوشحال بشه که خندوندیم تو هم ناراحت نشو دفعه دیگه یواشکی نقشه میکشیم بابا رو بترسونیم که کسی نفهمه اشکهاش رو پاک کردو بهم زل زد قول دادی ها ریز سرم رو تکون دادم آره عزیزم قول دادم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _چایی‌ت رو با
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد ناصر بهم گفت _خونواده منن آره؟ سری تکون دادم _برم ببینم... گوشی رو برداشتم و صفحه‌ش رو نشون ناصر دادم آره... مادرته جواب بده _میشه برم آشپزخونه که یه وقت یه چیزی نگن که تو استرس بگیری _نه مامانم چیزی نمیگه ساکت نگاه معنا داری بهش انداختم ناصر که دید نگاه من اونو یاد کم محلی های چند روز پیش مادرش میندازه دستش رو به بالا پرت کرد _ اصلا من کار ندارم هر جا کجا دوست داری جواب بده توی این بحث و گفتگوی ما انقدر گوشی زنگ خورد تا تماس قطع شد چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد... اومدم آشپز خونه جواب دادم _سلام عمه _سلام... مگه قرار نشد تو هیچ کاری نکنی تا ما خونمون رو بفروشیم و گاو داری رو از رهن بانک در بیاریم _ چرا شما همین رو گفتی _پس چرا زنگ زدی به نیلوفر و به محمد گفتی که اگر نیای شکایت میکنم ازت عمه جان اولا که من زنگ نزدم نیلوفر زنگ زد... بعدم، من اصلا نمیدونم محمد چقدر وام گرفته و چند تا از قسط‌هاش رو پرداخت کرده... بیاد بگه تا ببینیم کلا چقدر بدهی هست که شما خونه بفروشی و پول بانک رو بدی _ تو که میدونی محمد آبش با تو توی یه جوب نمیره پس چرا ازش میپرسی عه عمه جان بحث سرمایه‌مونه، آینده بچه‌هامه... چرا نباید بپرسم و بدونم...باشه به من نگه به محسن بگه با اون که مشکل نداره با لحن گله‌مندی گفت _شما بچه‌ها آخرشم با این کارهاتون من و حاجی رو میکشید _اینجا که من مقصر نیستم... پسر خودت محمد مقصره _ حالا یا تو یا اون چه فرقی میکنه _ خب، فرقش اینه‌که شما این گله‌تون رو باید به محمد بکنی نه به من _ نرگس حالا تو یه چند روز هیچی نگو ساکت باش من خودم حساب کتابها رو از محمد میگیرم میدم به تو... _عمه جان مگه شما از اون حساب کتابها سر در میاری _من نه ولی ناهید سر در میاره با لحن ناراحت و کشداری گفتم _وااای... نه عمه... تو رو خدا... ناهید رو توی این کار دخالت نده...به محسن بگو _ من میخوام به تو حساب کتاب بدم... بزار کارمو بکنم _آره شما کارتون را می‌کنید اما ناهید رو مغز من راه میره اگه بخواهید ناهید را تو این کار بیارید من قولی نمیدم که به حرفتون گوش کنم کار خودم می‌کنم بهم توپید _نرگس تو خجالت نمی‌کشی با من اینطوری حرف می‌زنی ببین عمه جان وقتی ناهید رو مغز من راه میره شما راحت ازش می‌گذرید اما من باید اینجا باید با چهار تا بچه سروکله بزنم و هوای همسرمم داشته باشم اینطوری برام اعصاب نمیمونه... بعد ناخود آگاه برای شوهر و بچه هام کم میزارم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دوباره صدای ز
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه با لحن تهدید آمیزی گفت _ نرگس تو داری رو حرف من حرف میاری؟ ناهید هم دختر عمه‌ته هم خواهر شوهرت... دشمنت که نیست. _عمه جان میشه بگید دشمن با آدم چیکار میکنه؟ سکوت کردم که جواب عمه رو بشنوم ولی عمه جوابی نداد دوباره پرسیدم نگفتی عمه جان دشمن با آدم چیکار میکنه صدای گرفته و ناراحت عمه به گوشم خورد _من دیگه با تو حرفی ندارم. _ باشه عمه جان پس بزارید من کار خودم رو بکنم عمه بدون اینکه جواب بده تماس رو قطع کرد... گوشی رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه... از دیروز که با عمه و نیلوفر درمورد حل مسئله مالی گاوداری صحبت کردیم فکر من درگیره... با این سفارش ناصر در مورد ا نگه‌داشتن احترام خونوادش که حق هم داره دست من برای شکایت بسته‌ست... من فقط تهدید میکنم نمی‌تونم واقعا شکایت کنم و موندم که چطوری محمد رو قانع کنم که بیاد و بگه چقدر وام گرفته و چندتا از قسطها رو پرداخت کرده... تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد... جواب دادم _سلام بابا حالت خوبه _سلام تو چطوری ؟ _ممنون بابا _نرگس بابا... امروز وقت کردی بیا خونه ما کارت دارم _چشم بابا چه ساعتی بیام که شما باشی _الان اگر میتونی بیا، هستم _چشم بابا الان آماده میشم میام لباس پوشیدم به ناصر گفتم _بابام میگه بیا کارت دارم برم ببینم چیکار داره... ناصر نگاهی به من انداخت و پرسید _به نظرت چیکارت داره؟ نخواستم فکر ناصر درگیر بشه و گفتم _ نمیدونم ناصر لبخند کم رنگی زد _ من میدونم... تو با خونواده من به توافق نرسیدی... مامانم میخواد از بابات به عنوان اهرم فشار برای تو استفاده کنه نشستم کنارش _ تو مثلا گوشیت رو گذاشتی کنار که در جریان کار نباشی تا استرس نگیری... اما انگار یه قدم از من جلوتری لبخند گرمی زد _نه قدم رو که تو جلوتری من فقط حدس زدم...حالا برو ببین بابات چیکارت داره... از ناصر خدا حافظی کردم...همچین که اومدم از خونه بیام بیرون زینب و امیر حسنم دنبالم راه افتادم که ما هم میایم... اول خواستم نبرمشون... ولی نگاهم که به شور و شوقشون افتاد... گفتم: _باشه بیاید سه تایی اومدیم بیرون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه با لحن ته
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تو راه به خودم گفتم...احتمالا چون عمه با من به نتیجه نرسید حالا زنگ زده که بابامو واسطه کنه...رسیدیم، زنگ خونه رو زدم صدای علی اکبر اومد _کیه؟ _من علی اکبر جان باز کن در باز شد وارد خونه شدیم...بعد از سلام و احوالپرسی بابام گفت _چی شده بابا، بین تو خونواده شوهرت... عمه‌ زنگ زد ازت گله داشت...میگفت نرگس حرمت نگه نمیداره همه ماجرای گاوداری و رفتارهای محمد رو براش گفتم...کمی رفت تو فکر و گفت _این کار محمد که اصلا خوب نیست... گاو داری سرمایه‌زندگی شماست... محمد داره از بین میبرش...عمه اینها رو به من نگفت _عمه به من میگه تو هیچ کاری نکن من خونمون رو میفروشم میدم بانک و گاو داری رواز رهن بانک خارج میکنم ولی من باور نمیکنم که عمه بخواد خونه ش رو بفروشه و بره مستاجری مامانم اومد تو حرفمون _عُمراً که مادر شوهرت خونه بفروشه... این حرفها رو میزنه زمان بخره که مثلا شاید درست بشه نگاهم رو دادم به مامان و بابام _به نظرتون این درسته که من به خاطر فکرهای مادر شوهرم صبر کنم... اگر از مهلت اقساط بگذره بانک بیاد گاوداری رو تصرف کنه بعد ما باید چیکار کنیم... من چهار تا بچه دارم مامانم به تایید حرف من سری تکون داد و بابام گفت _ بابا جون اگه صلاح می‌دونی من بیام جلو برم با محمد و مادر شوهرت صحبت کنم. ببینم اوضاع و احوال چه جوریه... هر کاریم از دستم بر بیاد براتون انجام میدم _باشه بابا خیلی هم ازت ممنون میشم که کمک کنی ولی یه خواهش ازت دارم یه وقت تحت تاثیر حرفاشون قرار نگیری که بگن نداریم و نمی‌تونیم و اینا... بیای چیزی رو بفروشی... بزار اگه قرار به فروشم هست خودشون بفروشن نفس بلندی کشید _ باشه بابا جون _ببخشید اگه با من کاری ندارید من برم هر دوشون گفتن: نه برو به سلامت ازشون خداحافظی کردم و اومدم خونه ناصر پرسید بابات باهات چیکار داشت دلم براش سوخت این بنده خدا می‌خواد خودشو بکشه کنار که فکر و خیال نیاد سراغش از طرفی هم دلش شور می‌زنه که این سرمایه ما چطور میشه...چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم رو دستمو درجوابش گفتم _مامانت گله منو به بابام کرده بود. نگذاشت ادامه بدم پرسید _برای چی؟ _در مورد گاوداری _خب بابام بهم گفت اگه اجازه بدی من دخالت کنم ناصر که دراز کشیده بود پا شد نشست و گفت: _ می‌خواستی قبول کنی _ آره قبول کردم خدا به بابات خیر بده اگه بیاد وسط کار خیلی بهتر پیش میره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
هدایت شده از  کانال کمیل
شرکت کننده شماره123🇮🇷 همه ما خانم امامی هستیم
🥀
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از اینکه ناصر موافق دخالت پدرم در مورد حل مساله گاوداری بود خیلی خوشحال شدم. از پیشش بلند شدم و اومدم کنار رخت آویز... مانتوم رو در آوردم با چادر و روسریم آویزون کردمو اومدم آشپز خونه زیر کتری رو روشن کردم و یه خورده آشپزخونه رو جمع جور کردم. کتری جوش اومد چایی دم کردم صبر کردم دم کشید... ریختم تو استکان و آوردم بخوریم... زنگ خونه رو زدن... بلند شدم اومدم نگاهم رو دادم به صفحه آیفون کسی پیدا نیست...با تعجب به خودم گفتم! این کیه که زنگ زده ولی طوری ایستاده که دوربین آیفون نگیردش... با دلهره و اضطراب گوشی آیفون رو برداشتم پرسیدم _ کیه؟ یه مرتبه قیافه مهدیه صفحه آیفون نمایان شد... با حالت بغض جواب داد _ زن عمو باز میکنی؟ نگران احوالش شدم و دکمه آیفون رو زدم و فوری چادر تو خونه‌ ایم رو سرم کردم و سریع اومدم تو حیاط... مهدیه تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه _ زن عمو ببخشید میدونم که عمو حالش خوب نیست و باید محیط اطرافش آروم باشه ولی به جون دو تا بچه‌هام چاره‌ای جز اومدن به خونه شما نداشتم. نزدیکش شدم و صورتش رو بوسیدم _خوش اومدی مهدیه جان...دلم شور افتاد میشه بگی چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ شدت گریه‌ش بیشتر شدو دستش رو گذاشت روی صورتش و میون هق هق گریه‌هاش گفت: _دیگه نمی‌تونم رفتارهای مهدی رو تحمل کنم. بابامم اصلاً حمایتم نمی‌کنه میگه زن گرفته که گرفته برو بشین سر زندگیت بچه‌هاتو بزرگ کن... نگاهشو داد تو چشمای من سری تکون داد... میشه زن عمو؟ شما بودی می‌تونستی؟ نفس عمیقی کشیدم: _خیلی سخته...کمتر کسی میتونه تویِ این شرایط زندگی کنه. سرش رو انداخت پایین و با شرمندگی گفت: _میتونم چند روز اینجا بمونم؟ سر دو راهی بدی گیر کردم بگم نه... که خدا رو خوش نمیاد. چونکه به ما پناه آورده... بگم آره شوهرم باید توی محیط آرومی زندگی کنه... اونم با اون محمد که بهانه آزارش این روزا به ما اینه که زینب موضوع ازدواج دوم مهدی رو... رو کرده الان دیگه میگه اون از بچه‌اش این از مادرش که دختر منو آورده اینجا پناه داده... خیلی فرصت فکر کردن ندارم باید زود تصمیم بگیرم که آیا اولویت رو بدم به مهدیه یا به شوهرم. از صمیم قلبم از خدا خواستم حرفی رو سر زبونم بندازه که مورد رضایت خودش باشه دلم آروم گرفت و گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از اینکه ناصر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بیا تو مهدیه جان. توکل بر خدا ان‌شاالله که موندنت اینجا خیره... بچه‌هات کجاهستن؟ چرا اونا رو نیاوردی؟ با مهدی دعوامون شد بچه‌ها رو برد گفت: تو لیاقت من و بچه‌هامو نداری اومدم خونه بابام بهش گفتم مهدی بچه‌های منو برد بده به مادرش... میگه. می‌خواستی سر به سرش نذاری تا اینکار رو نکنه... دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم بیرون... موندم کجا برم که دلم افتاد بیام خونه شما. _خوب کردی اومدی اینجا بیا بریم تو خونه ولی به عمو نگو چی شده... بگو دلم برات تنگ شده اومدم بهت سر بزنم. اگرم پرسید چرا بچه‌هاتو نیاوردی؟ بگو سر و صدا میکردن... بعد من یواش یواش بهش میگم که چی شده... _باشه زن‌عمو دو تایی اومدیم تو خونه... ناصر خیلی بچه‌های محمد و دوست داره... یه روز ازش پرسیدم فکر نمی‌کنی این فرق گذاری میشه که تو بچه‌های محمدو از بچه‌های محسن و پسر ناهید بیشتر دوست داری؟ بهم جواب داد _نه اشتباه می‌کنی من همه بچه‌های برادرامو پسر ناهیدو یه اندازه دوست دارم... علت توجه بیشتر من به بچه‌های محمد برای اینه که این بچه‌ها از طرف باباشون خیلی کمبود محبت دارن... متاسفانه داداش من با این اخلاقش خیلی بچه‌هاشو ناراحت می‌کنه تا اومدیم تو خونه و ناصر چشمش به مهدیه افتاد گل از گلش باز شد و نگذاشت مهدیه سلام کنه پیش دستی کردو گفت: سلام عمو جان خوش اومدی مهدیه پا تند کرد سمت ناصر و گفت _ سلام عمو ناصر دستهاش رو باز کرد مهدیه رفت تو آغوشش صورت همدیگه رو بوسیدن و مهدیه نشست کنار ناصر و گفت: _عمو ببخشید من دیر اومدم دیدنت یه خورده شوهرم بدقلقی می‌کرد نمی‌گذاشت... ناصر گره‌ای تو پیشونیش انداخت. _چرا مهدی بدقلقی کرده... اون که بچه خوش اخلاقیه. _ چه می‌دونم عمو اینم از شانس منه... _عیبی نداره عمو جون، فدای سرت الان که اومدی خوش اومدی، چرا بچه‌هاتو نیاوردی؟ _گفتم سر و صدا می‌کنن شما ناراحت میشی... مهدی بردشون پیش مادر خودش _نه، چرا اذیت بشم من بچه‌هات رو دوست دارم... یه زنگ بزن به مهدی بگو ورشون داره بیاردشون اینجا خودشم بیاد... ناهارو دور هم بخوریم مهدیه لبخند کم رنگی به ناصر زد _نه عمو حالا ان‌شالله یه وقت دیگه میارم ببینیشون... الان یه خورده اوقات مهدی تلخه یه وقت بیاد اینجا شما رو ناراحت کنه... _______________________ تازه چهلم شوهرمو گرفته بودم. بیست‌وپنج سال با هم زندگی کرده بودیم، نه اینکه عشق هالیوودی باشه ولی بالاخره رفیق نیمه‌راه که بود. ازدواجمون سنتی بود، فامیل دور بودیم. بابام وقتی می‌خواست شوهرم بده می‌گفت: "این پسره نون‌حلال خورده‌س، اهل دوز و کلک نیس، آدم زندگیه." منم بی‌هیچ اگر و امایی، چشم گفتم. اون‌موقع‌ها بیست سالمم نبود. ته ته دلم، یه پسر چشم‌بادومی تو محل رو یواشکی دوس داشتم، ولی... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بیا تو مهدیه ج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _چی بگم عمو جان هرچی صلاحته همون کارو بکن... ولی خودت خیلی خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی _داداشت چطوره خوبه؟ _الحمدالله _ امیر محمد بهم زنگ زد حالم رو پرسید و عذر خواهی کرد که نمیتونه بیاد دیدنم... گفتم نه عمو جان تو دانشجویی بمون درست رو بخون من توقع ندارم تو از شیراز این همه راه رو بیای که حال منو بپرسی... همون زنگ زدی ازت ممنونم... عمو من خیلی شما رو دوست دارم...اگر یه وقت دیر زنگ میزنم یا کم دیدنتون میام چون خیلی تو زندگی درگیری دارم مهدیه نگاهش رو داد به من که منو شاهد حرفش بگیره که من با اشاره ابرو بهش فهموندم از این حرفها پیش عموت نگو... مهدیه که حرفش ناقص مونده بود و باید یه جوری کاملش میکرد با احتیاط گفت _زن عمو شاهده... منم قبل از اینکه ناصر بخواد حرفی بزنه رو کردم بهش _ همیشه به مهدیه میگم سخت نگیر زندگی همینه تلخی و شیرینی داره آدم باید تو زندگی صبور باشه ناصر به تایید حرف من، سر چرخوند سمت مهدیه _آره عمو جان زن عموت درست میگه سخت نگیر مهدیه که متوجه اشتباهش شده بود حرف ناصر رو تایید کرد _ بله شما درست می‌گید من باید صبوری بیشتری تو زندگیم داشته باشم ناصر ادامه داد _یه دو روز با نرگس نشست و برخاست کنی خیلی از قلق‌های زندگی رو یاد می‌گیری... نرگس تو زندگی خیلی داناست و من همیشه ازش ممنونم مهدیه سری تکون داد _ اتفاقا مامانمم همیشه تو خونه همینو میگه...میگه اگر یه ذره از شجاعت نرگسو من داشتم انقدر تو زندگیم اذیت نمی‌شدم خنده صداداری کردم و گفتم _خب دیگه بسه، زیادی ازم تعریف میکنین اون وقت مغرور می‌شم ناصر خنده پهنی زد _من توی این مدتی که با تو زندگی کردم ازت تکبر و خود خواهی ندیدم مهدیه آهی کشید _ای کاش بابای منم خوبی‌های مامانمو میدید ناصر نگاهی به مهدیه انداخت _میبینه عمو جان خیلی هم مامانت رو دوست داره... ابراز نمیکنه مهدیه سرش رو انداخت پایین و ساکت شد نگاهی انداختم به ساعت و رو کردم به مهدیه ببخشید من باید برم زینب رو از مدرسه بیارم بی زحمت یه دقیقه بیا آشپز خونه سیب زمینی هارو سرخ کن تا من بیام چشمی گفت و با من اومد آشپزخونه سیب زمینی‌های سرخ شده را تو ماهیتابه روی گاز بهش نشون دادم گفتم: ببین من کاری ندارم اینارو هم خودم سرخ کردم. بهت گفتم بیای اینجا دوباره بهت یادآوری کنم که عمو بیماری اعصاب و روان داره نشین از گرفتاری‌ها و مشکلاتت براش بگو و هی جلوش آه بکش... اون اگر اعصابش به هم بریزه تشنج می‌کنه‌ها... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام شب همگی بخیر با عرض معذرت فراوان از همه شما خوبان بنده امشب نتونستم پارت رو آماده و ارسال کنم از همتون التماس دعا دارم یا علی🙏🌹 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\