زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه ناصر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بیا تو مهدیه جان. توکل بر خدا انشاالله که موندنت اینجا خیره... بچههات کجاهستن؟ چرا اونا رو نیاوردی؟
با مهدی دعوامون شد بچهها رو برد گفت:
تو لیاقت من و بچههامو نداری اومدم خونه بابام بهش گفتم مهدی بچههای منو برد بده به مادرش... میگه. میخواستی سر به سرش نذاری تا اینکار رو نکنه... دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم بیرون... موندم کجا برم که دلم افتاد بیام خونه شما.
_خوب کردی اومدی اینجا بیا بریم تو خونه ولی به عمو نگو چی شده... بگو دلم برات تنگ شده اومدم بهت سر بزنم.
اگرم پرسید چرا بچههاتو نیاوردی؟ بگو سر و صدا میکردن... بعد من یواش یواش بهش میگم که چی شده...
_باشه زنعمو
دو تایی اومدیم تو خونه... ناصر خیلی بچههای محمد و دوست داره... یه روز ازش پرسیدم فکر نمیکنی این فرق گذاری میشه که تو بچههای محمدو از بچههای محسن و پسر ناهید بیشتر دوست داری؟
بهم جواب داد
_نه اشتباه میکنی من همه بچههای برادرامو پسر ناهیدو یه اندازه دوست دارم...
علت توجه بیشتر من به بچههای محمد برای اینه که این بچهها از طرف باباشون خیلی کمبود محبت دارن...
متاسفانه داداش من با این اخلاقش خیلی بچههاشو ناراحت میکنه
تا اومدیم تو خونه و ناصر چشمش به مهدیه افتاد گل از گلش باز شد و نگذاشت مهدیه سلام کنه پیش دستی کردو گفت:
سلام عمو جان خوش اومدی
مهدیه پا تند کرد سمت ناصر و گفت
_ سلام عمو
ناصر دستهاش رو باز کرد مهدیه رفت تو آغوشش صورت همدیگه رو بوسیدن و مهدیه نشست کنار ناصر و گفت:
_عمو ببخشید من دیر اومدم دیدنت
یه خورده شوهرم بدقلقی میکرد نمیگذاشت...
ناصر گرهای تو پیشونیش انداخت.
_چرا مهدی بدقلقی کرده... اون که بچه خوش اخلاقیه.
_ چه میدونم عمو اینم از شانس منه...
_عیبی نداره عمو جون، فدای سرت الان که اومدی خوش اومدی، چرا بچههاتو نیاوردی؟
_گفتم سر و صدا میکنن شما ناراحت میشی... مهدی بردشون پیش مادر خودش
_نه، چرا اذیت بشم من بچههات رو دوست دارم... یه زنگ بزن به مهدی بگو ورشون داره بیاردشون اینجا خودشم بیاد... ناهارو دور هم بخوریم
مهدیه لبخند کم رنگی به ناصر زد
_نه عمو حالا انشالله یه وقت دیگه میارم ببینیشون... الان یه خورده اوقات مهدی تلخه یه وقت بیاد اینجا شما رو ناراحت کنه...
_______________________
تازه چهلم شوهرمو گرفته بودم. بیستوپنج سال با هم زندگی کرده بودیم، نه اینکه عشق هالیوودی باشه ولی بالاخره رفیق نیمهراه که بود. ازدواجمون سنتی بود، فامیل دور بودیم. بابام وقتی میخواست شوهرم بده میگفت: "این پسره نونحلال خوردهس، اهل دوز و کلک نیس، آدم زندگیه."
منم بیهیچ اگر و امایی، چشم گفتم. اونموقعها بیست سالمم نبود. ته ته دلم، یه پسر چشمبادومی تو محل رو یواشکی دوس داشتم، ولی...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بیا تو مهدیه ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چی بگم عمو جان هرچی صلاحته همون کارو بکن... ولی خودت خیلی خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
_داداشت چطوره خوبه؟
_الحمدالله
_ امیر محمد بهم زنگ زد حالم رو پرسید و عذر خواهی کرد که نمیتونه بیاد دیدنم...
گفتم نه عمو جان تو دانشجویی بمون درست رو بخون من توقع ندارم تو از شیراز این همه راه رو بیای که حال منو بپرسی... همون زنگ زدی ازت ممنونم...
عمو من خیلی شما رو دوست دارم...اگر یه وقت دیر زنگ میزنم یا کم دیدنتون میام چون خیلی تو زندگی درگیری دارم
مهدیه نگاهش رو داد به من که منو شاهد حرفش بگیره که من با اشاره ابرو بهش فهموندم از این حرفها پیش عموت نگو... مهدیه که حرفش ناقص مونده بود و باید یه جوری کاملش میکرد با احتیاط گفت
_زن عمو شاهده...
منم قبل از اینکه ناصر بخواد حرفی بزنه رو کردم بهش
_ همیشه به مهدیه میگم سخت نگیر زندگی همینه تلخی و شیرینی داره آدم باید تو زندگی صبور باشه
ناصر به تایید حرف من، سر چرخوند سمت مهدیه
_آره عمو جان زن عموت درست میگه سخت نگیر
مهدیه که متوجه اشتباهش شده بود حرف ناصر رو تایید کرد
_ بله شما درست میگید من باید صبوری بیشتری تو زندگیم داشته باشم
ناصر ادامه داد
_یه دو روز با نرگس نشست و برخاست کنی خیلی از قلقهای زندگی رو یاد میگیری... نرگس تو زندگی خیلی داناست و من همیشه ازش ممنونم
مهدیه سری تکون داد
_ اتفاقا مامانمم همیشه تو خونه همینو میگه...میگه اگر یه ذره از شجاعت نرگسو من داشتم انقدر تو زندگیم اذیت نمیشدم
خنده صداداری کردم و گفتم
_خب دیگه بسه، زیادی ازم تعریف میکنین اون وقت مغرور میشم
ناصر خنده پهنی زد
_من توی این مدتی که با تو زندگی کردم ازت تکبر و خود خواهی ندیدم
مهدیه آهی کشید
_ای کاش بابای منم خوبیهای مامانمو میدید
ناصر نگاهی به مهدیه انداخت
_میبینه عمو جان خیلی هم مامانت رو دوست داره... ابراز نمیکنه
مهدیه سرش رو انداخت پایین و ساکت شد
نگاهی انداختم به ساعت و رو کردم به مهدیه
ببخشید من باید برم زینب رو از مدرسه بیارم بی زحمت یه دقیقه بیا آشپز خونه سیب زمینی هارو سرخ کن تا من بیام
چشمی گفت و با من اومد آشپزخونه
سیب زمینیهای سرخ شده را تو ماهیتابه روی گاز بهش نشون دادم گفتم:
ببین من کاری ندارم اینارو هم خودم سرخ کردم.
بهت گفتم بیای اینجا دوباره بهت یادآوری کنم که عمو بیماری اعصاب و روان داره نشین از گرفتاریها و مشکلاتت براش بگو و هی جلوش آه بکش... اون اگر اعصابش به هم بریزه تشنج میکنهها...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سلام شب همگی بخیر با عرض معذرت فراوان از همه شما خوبان
بنده امشب نتونستم پارت رو آماده و ارسال کنم از همتون التماس دعا دارم یا علی🙏🌹
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چی بگم عمو جا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه پشیمون از حرفهایی که زده بود لبش رو گاز گرفت
_ وااای ببخشید زنعمو همش یادم میره... چشم بیشتر حواسمو جمع میکنم.
لبخندی زدم
_ باشه بیشتر حواستو جمع کن... حالا برو پیش عمو بشین یه خورده از خوشیهای زندگیت بگو با هم صحبت کنید... من برم زینب رو از مدرسه بیارم
چشمی گفت و رفت پیش ناصر نشست
مانتو پوشیدم روسری چادرم رو سرم کردم اومدم دنبال زینب. هم زمانی که من رسیدم زنگ مدرسه هم خورد و با هم اومدیم خونه.
زینب تا دید مهدیه خونه ماست خوشحال پرید بغلش
_ سلام دختر عمو، میشه همش خونه ما بمونی دیگه نری؟
مهدیه آه پنهانی کشیده
_حالا فعلاً هستم اینجا
از آغوشش اومد بیرون و نگاهی تو صورتش انداخت
_چرا بچههاتو نیاوردی؟ بازی میکردیم بهمون خوش میگذشت
_اونا رو باباشون برده پیش مادربزرگش که مادربزرگشونو ببینن
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد نزدیک میز تلفن شدم چشمم افتاد به شماره ای که رو صفحه تلفن افتاده... ای وااای نیلوفره احتمالا نگران مهدیهاست زنگ زده اینجا...گوشی رو برداشتم
_سلام، حالت خوبه؟
سلام نرگس جان... نه والا کجا خوبم
مهدیه با شوهرش دعواشون شده ، مهدی بچهها رو میبره میزاره خونه مادرش برمیگرده خونه... میبینه مهدیه نیست زنگ زده به ما که نمیدونم زنم کجاست؟ محمد از صبح به همه زنگ زده گفتن ما خبر نداریم ، رفته تو پارک رو هم گشته پیداش نکرده... الان به من گفت زنگ بزن ببین خونه ناصر نرفته
_آره اینجاست
_واااای نرگس جان... زنگ میزدی میگفتی من از دلشوره داشتم میمردم
_اینجا هم تازه اومده
ای کاش همون اول که اومد خونتون بهم یه زنگ میزدی میگفتی... نمیدونی خونه من چه جهنمی شده؟
_ببخشید من همه حواسم به این بود که مهدیه یه وقت پیش ناصر حرفی از اختلافش با مهدی نزنه که حالش بد شه یادم رفت بهت خبر بدم
_ چرا خودت یا محمد به ما زنگ نزدید بپرسید؟
_به محمد گفتم خونه ناصرم زنگ بزن... گفت مهدیه میدونه حال عموش خوب نیست اونجا نمیره وقتی همه جا رو گشت ناامید شد دیگه گفت یه زنگم به شما بزنم
الان محمد کجاست؟ یه وقت این حرفها رو نشوه برات بدتر بشه
نه از بیرون بهم زنگ زد
_حالا من چیکار کنم با این دیوونه اگه بگم خونه شماست میترسم بیاد اونجام سر و صدا کنه
_زنگ بزن به عمه م بگو اینجوری شده اون حلش میکنه
_باشه درست میگی زنگ میزنم به اون... فعلاً کاری نداری
نه عزیزم، ان شاالله که به خیر بگذره
بیچاره نیلوفر انقدر که اضطراب داشت بدون خداحافظی قطع کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه پشیمون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه که متوجه شد من با مامانش دارم صحبت میکنم اومد کنارم ایستاد و پرسید
_مامانم بود؟
_آره عزیزم ای کاش بهش میگفتی اومدی اینجا...
_انقدر که از دست مهدی ناراحتمو حرص میخورم باور میکنی فراموشی گرفتم
_آره عزیزم درکت میکنم میدونم چی میگی
نه زن عمو تو این روزا رو نکشیدی نمیدونی
خواستم ماجرای افسانه و کارای ناهیدو که افسانه رو هی میآورد تو زندگی من براش تعریف کنم ولی یه لحظه حس کردم گفتن این حرفا تو زندگی خودمم موج منفی میاره حالا از توش غیبتم در میاد خودداری کردم و گفتم
منم مثل تو یه زنم حست رو درک میکنم. ببخشید مهدیه جان فعلا بیا بریم آشپزخونه میز ناهار رو بچینیم... بچهها از مدرسه اومدن خیلی گرسنه هستن
میز رو چیدیم و همه دورهم جمع شدیم ناهار رو خوردیم... در حال جمع کردن سفره بودیم که تلفن خونه زنگ خورد
تا گوشی رو برداشتم عمه اجازه نداد سلام کنم خیلی نگران و مضطرب گفت
نرگس پاشو بیا خونه ما که ما محمد رو به زور اینجا نگه داشتیم
کنجکاو پرسیدم
_چی شده عمه؟
_محمد فهمیده مهدیه خونه شماست میگه تو دخالت کردی میخواد بیاد اونجا باهات دعوا کنه
_این چه حرفیه میزنه عمه دخالت کدومه؟
عمه نگذاشت ادامه بدم و با التماس گفت
_فقط پاشو بیا اینجا جواب محمد رو بده که نیاد اونجا سرو صدا کنه و حال ناصر بد شه
حرفهاش که تموم شد گوشی رو گذاشت
به خودم گفتم یه آدم بی منطق عصبانی میخواد منو ببینه...اونجا هم که همه طرفدار محمدن، برم که بگیریم زیر بارون توهین...یه وقت هم دیدی حمله کرد بزنم...نه که نمیرم
زنگ زدم به محسن گوشی رو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی هر چی اتفاق افتاده بود رو براش گفتم...
صدای لا اله الا اللهش به گوشم خورد و بعد یه نفس بلندی کشید
_ والا چی بگم نرگس خانم منم دیگه از دست کارهای این داداشم کم آوردم بزار یه زنگ بزنم خونه مامانم ببینم چیکار میتونم بکنم ...
مهدیه که متوجه مکالمات من با عمه و محسن شد اومد جلو با چهره نگران گفت
_زنعمو برات دردسر شدم؟
سر انداختم بالا
نه عزیزم چه دردسری گاهی وقتها برای ما یه مشکلاتی پیش میاد که باید همدیگرو درک کنیم و به هم کمک کنیم... من نمیدونم بابای تو چه منطقی داره؟
چشماش حلقه اشک بست و گفت:
_بابای من اصلاً منطق نداره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه که متوجه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دوباره گوشی خونه زنگ خورد. اومدم کنار میز تلفن ایستادم، نگاهم افتاد به شماره عمه، رو کردم به مهدیه که نگران روبروم ایستاده... لب خونی کردم
_بازم عمهست.
مهدیه ساکت بهم خیره شد
کلافه گوشی رو برداشتم
_ بله عمه
با لحن طلبکارانهای گفت
_نرگس، چرا نمیای... ما دیگه نمیتونم جلوشو بگیریم
تعجب آمیز جواب دادم
_عمه، میخوای منو بیاری اونجا که محمد بهم توهین کنه... یا حمله کنه منو بزنه... مگه من حریف اون میشم... خودتون جلوی پسرتونو بگیرین دیگه.
_آخه اگه بیاد خونه تو چی؟
_خوب نذارید بیاد.
چه جوری نذاریم... از کِی داریم باهاش حرف میزنیم راضی نمیشه
_چه جوریش رو من نمیدونم... خودتون یه راهی پیدا کنید...
من اگه بیام، حتماً با جواد میام... بعدم اونجا دعواشون میشه به این راضی هستی؟
نه با جواد که نه...محمد میگه یا نرگس باید بیاد اینجا یا من میرم خونشون
_من خونه شما نمیام، اگر محمدم بیاد اینجا داد و بیداد کنه ناصر حالش بد بشه خاطر جمع باشید این دفعه یه مدت طولانی زمان میبره تا حافظهاش برگرده شایدم اصلاً برنگرده پس یه جوری آرومش کنید.
_آخه دختر تو چرا مهدیه رو بردی خونت؟
_ این چه حرفیه میزنی، عمه
مهدیه خودش اومد خونه ما... چیکار میکردم... نکنه شما توقع داشتید راهش نمیدادم.
منم تو گرفتاریام دوبار به خونه عموم پناه بردم... این بچه هم اینجا پناه آورده خودتون بودین بیرونش میکردین؟
_مهدیه خودش اومده خونه شما... یا تو رفتی آوردیش
_نه والا عمه، خودش اومد... و خوش اومد... چون اینجا خونه عموشه... به امید اومده. منم ناامیدش نمیکنم
_آخه محمد میگه نرگس نشسته زیر پاش که شوهرت خوب نیست بیا خودم کمکت میکنم جدا شی
_محمد، خدا و پیغمبر سرش نمیشه، به قیامتم اعتقاد نداره... هر حرفی سر زبونش بیاد میزنه من یه همچین حرفهایی رو نگفتم
یه دفعه صدای ناهید اومد
_خجالت نمیکشی به داداشم میگی خدا سرش نمیشه... اونوقت توسرت میشه که تهمت میزنی؟
با تعجب گفتم
_وااا شماها که همتون پشت گوشی هستین پس کی داره محمد رو نگه میداره که اینجا نیاد...
ناهید به تندی گفت
_بیشعور بابام و نادر نگهش داشتن...پاشو یه دقیقه بیا اینجا و برو
بحث کردن با ناهید بی فایدهست... وسط حرفهاش گوشی رو گذاشتم
مهدیه که همه حرفهای ما رو شنید ناراحت و شرمنده گفت :
_زن عمو میخوای من برم؟
نگاهم رو دادم بهش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دوباره گوشی خو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه جان اگه واقعاً به این نتیجه رسیدی که بری سر خونه زندگیت من جلوتو نمیگیرم... اما اگه به خاطر حرفهای ایناست از جات تکون نخور... هر چقدر که دوست داری اینجا بمون... قدمت سر چشم...
من هیچ مشکلی با موندن تو اینجا ندارم...
البته که دلم میخواست بچههاتم میآوردی اینجا میموندی شوهرتم میومد... اما حالا شرایط اینجوری شده و پناه آوردی به خونه عموت... خاطرت جمع باشه اینجا یه پناهگاه امن برای توعه
_ اگه بابام بیاد اینجا سر و صدا کنه چی؟
اگه حال عمو بد بشه من خودمو نمیبخشم...
نگاهی بهش انداختم و ابرو دادم بالا
_مگه بچهای تو... عمراً بابات بیاد اینجا سر و صدا کنه... اون دفعه هم که اومد خودم از رفتارش فهمیدم که پشیمون شده... بابات چشمش خورده به پدر و مادر پیرش، داره فیلم بازی میکنه.
مهدیه نفس عمیقی کشید
_ای کاش منم دل و جرات شما رو داشتم... یعنی ای کاش مامانم این دل و جراتو داشت به ما هم یاد میداد... خودش ترسو بود... مدامم به ما میگفت هیس، هیس... الانم این حال و روز منه که داری میبینی...
_هیچ وقت کسی رو به خاطر اخلاقهایی که داره سرزنش نکن...
هر کسی یه جوریه، اونی که جواب بده هست رو تو شیشه هم بکنی حاضر جوابی خودشو داره...
اونی هم که مظلوم و ساکته... اگه صد تا حرفم یادش بدی باز خودشه...
شاید یک بار بتونه حرفهایی رو که بهش یاد دادی رو بگه... اما برای دفعههای بعد باز خودشه...
مهدیه آهی کشید و با بغض گفت
دلم برای بچههام تنگ شده
میخوای بری خونه مادر شوهرت ببینیشون
نه خونواده شوهرم با من نیستن. ممکنه نذارن ببینمشون
مهدیه جان الان برنامهت برای زندگیت چیه
نمیدونم زن عمو نتونستم طاقت بیارم زدم بیرون و جایی نداشتم اومدم خونه شما هیچ برنامهای ندارم
اینطوری هم خودت اذیت میشی هم بچههات...بشین فکرهات رو بکن یه تصمیم جدی بگیر
فکری کرد و گفت
زنعمو اگه بهت بگم اصلاً مهدی رو دوست ندارم... حتی ازش بدمم میاد باورت میشه
_بدت نمیاد، چون اگر بدت میومد برات مهم نبود که بیاد خونه یا نیاد. اینکه برات مهمه که کجا میره و کی میاد پس دوسش داری دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه جان اگه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تلفن خونه زنگ خورد با مهدیه به هم نگاه کردیم و هر دو اومدیم کنار تلفن
مهدیه گفت:
_ زنعمو شماره خونه مادربزرگمه
سرم رو ریز تکون دادم
_ آره بزار ببینم چی میگه...
گوشیو برداشتم
_سلام بفرمایید
بدون اینکه جواب سلام منو بده با عجله گفت:
_محمد داره میاد اونجا... من خیلی بهت اصرار کردم بیا اینجا دو کلام باهاش حرف بزن... تو حرفمو گوش نکردی.
نرگس اگه بلایی سر ناصر بیاد نمیبخشمت
_ واااعمه، شما مادرشونی بعد داری منو متهم میکنی... من چه کاری از دستم بر میاد
_دیگه گفته باشم همش تقصیر توئه
باشه من اینجا نشستم... بیاد مرگ یه بار شیونم یه بار... بزار ببینیم عاقبت چی میشه.
عمه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
رو کردم به مهدیه
_ شنیدی چی گفت؟
مهدیه رنگ از روش پرید
_ آره گفت بابام داره میاد اینجا.
من چیکار کنم زن عمو؟ از خونتون برم؟
_من چند دقیقه پیش با تو صحبت کردم گفتم لازم نیست تو جایی بری... چرا میترسی؟
دست خودم نیست... همینجوریشم تو خونه اسم بابام میاد من استرس میگیرم.
_اینجا نمیخواد استرس بگیری آرامش داشته باش... من خیلی ناصرو دوست دارم، اگه کسی بخواد بهش آسیب بزنه تا نفس دارم این اجازه رو نمیدم اما نمیدونم چرا تو این قضیهای که مادربزرگت میگه بیا اینجا با محمد صحبت کن حس میکنم کاسهای زیر نیم کاسه س.
صبر کن زنگ بزنم به عمو محسن ببینم اون چیکار کرده
شماره محسن رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_سلام زن داداش من الان اومدم خونه مامانم...مامان میگه پیش پای تو محمد رفت خونه ناصر... داره میاد خونه شما منم دارم میام اونجا
_یعنی الان محمد پشت در خونه ماست
چی بگم اون زودتر از من حرکت کرده. من تازه از خونه مامان زدم بیرون...
_محمد زنگ بزنه من درو باز نمیکنم.
خوب میکنی...سعی کن معطلش کنی تا من خودمو برسونم
_باشه
همچین که تماس رو قطع کردم زنگ خونه به صدا در اومد...منو مهدیه نگاهامون تو هم قفل شد...از شدت استرس رنگ تو صورت مهدیه نمونده، منم استرس گرفتم...با دلهره اومدم کنار آیفون...نگاهم رو دادم به مهدیه
_باباته...
مهدیه دستهاش رو به هم مالید و از شدت اضطراب با لکنت زبون گفت
_باز نکن زنعمو
سر انداختم بالا
_باز نمیکنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تلفن خونه زنگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه دلشوره بدی به دلم افتاد...
عه، عه، عه، نکنه واقعا بیاد تو خونه و سر و صدا کنه...
ناصر تحمل این رفتارهارو نداره محمدم خودش رو زده به دیونه بازی...
یه آن به ذهنم اومد که انگار واقعا سلامتی ناصر براش مهم نیست.
همه فکرم رو متمرکز کردم چیکار کنم ناصر متوجه نشه.
شروع کردم به صلوات فرستادن از خدا کمک خواستن که متوجه امیر حسین و عزیز در کنارم شدم...ازم پرسیدن
_عمو اینجا چی میخواد؟ چرا داره سر و صدا میکنه؟
رو کردم سمتشون
_ به من میگه، تو مهدیه رو آوردی اینجا
عزیز با تعجب پرسید
_خب مگه دختر عمو نیومده بابا رو ببینه؟
_نه... با شوهرش دعواشون شده... عموتون میگه من دارم باعث اختلاف مهدیه و شوهرش میشم
عزیز از ناراحتی و عصبانیت صورتش سرخ شد و گفت
_سلامتی بابای ما برای عمو مهم نیستا... حالا ما وایسادیم چی رو نگاه میکنیم...که بیاد تو جلو بابا سر و صدا کنه... مامان چرا زنگ نمیزنی به پلیس؟
نگاهی انداختم به عزیز
_خودمم دارم فکر میکنم که باید چیکار کنیم... تا بخواد پلیس بیاد دیر میشه، باید فوری یه کار دیگهای بکنیم
امیرحسین نگران پرسید
_آخه چه کار؟
نگاه تیزی به هر دوشون انداختم
_میتونید بابا رو ببرید حموم؟
عزیز از درخواستم تعجب کرد و گفت:
_توی این اوضاع و احوال ما یهویی چه جوری بابا رو ببریم حموم؟
کلافه و درمونده سری تکون دادم
_چه میدونم برید ببریدش حموم در رو هم ببنیدید... شیر آب رو باز کنید... باهاش حرف بزنید که اگر عموتون اومد تو خونه بابا صدایی نشنوه.
هر دو از این پیشنهاد من مات زده خیره شدن تو چشمام
دوتا دستهام رو مشت کردم محکم کوبیدم روی پاهام و با حرص و صدای آروم که ناصر نشنوه گفتم
برید دیگه تا دیر نشده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه دلشور
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه صدای ناصر اومد...
_جلوی در چه خبره که همتون جمع شدین؟
جواب دادم
_عه تو نباید بشنوی...بچهها میخوان غافلگیرت کنن
حرفم تموم نشده نگاهم رو دادم به بچهها و زیر لب گفتم
_برید دیگه..
طفلی بچههام هول شدن، چشمی گفتن و پا تند کردن سمت ناصر
با چنگی که به پام زده شد نگاهم به زینب افتاد... بچهم با صدای لرزونی از ترس گفت
_مامان من میترسم
برای اینکه شک ناصر بر طرف شه
از در هال فاصله گرفتم و جایی ایستادم که تو دید ناصر نباشم...نگاهم رو دادم به زینب و زیر لب زمزمه کردم.
_از چی میترسی؟
بغض تو گلوش افتاد و چشماش پر اشک شد
_میترسم عمو بیاد بابا رو بُکشه
همینطور که حواسم به عزیز و امیرحسینه که ببینم به باباشون چی میگن جواب زینبو دادم
_نه مامان عمو نمیخواد بابا رو بکشه...عصبانی شده
آخه همش میخواد بیاد تو خونه...ولی عمو محسن و دختر عمو جلوش رو میگیرن
وقتی که با زینب حرف بزنم رو ندارم...رو کردم به امیر حسن که نگران و پر اضطراب زل زده بهم...
امیر حسن با زینب برید تو اتاق و بزارید من بفهمم باید چیکار کنم.
زینب چسبید به پای من
_نه مامان من نمیرم من میترسم
نگاه تندی بهش انداختم و آروم گفتم
مگه تو نگران بابا نیستی؟ مگه نمیخوای آسیب نبینه؟ تو اگر توی دست و پای من باشی من نمیتونم کاری انجام بدم اذیتم نکن با امیرحسن برو تو اتاق درم ببندین
امیرحسن دست زینبو گرفت...
_زینب بیا بریم مامان راست میگه
زینبم مثل کَنه چسبیده به پای منو جدا نمیشه
نفهمیدم امیر حسین و عزیز چی به باباشون گفتن که ناصر راضی شد بره حموم
سه تایی رفتن... دستهای زینب را از پاهام جدا کردم و یه اخم تندی بهش کردم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه صدای ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_با امیر حسن برید تو اتاق
یه دفعه همه جونش شروع کرد به لرزیدن و بریده، بریده گفت:
میترسم
دلم خیلی برای بچهم سوخت...سفت بغلش کردم و در گوشش گفتم
نترس دخترم...نترس عزیز دلم... پیش خودم بمون
صدای گوروپ گوروپ قلب بچم که از ترش میزد تو گوشم پیچید...بیستر به خودم چسبوندمش...
نفهمیدم کی امیر حسن در هال رو باز کرد رفت بیرونو داد زد
_عمو اینجوری نکن خواهرم داره از ترس میمیره
از زینب جدا شدم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم... دست زینب رو گرفتم و اومدیم توی ایوون رو به محمد گفتم:
_الهی خدا جوابت رو بده خجالت بکش
نگاهم رو دادم به زینب
ببین... داره از ترس میلرزه...
حرفم تموم نشده محمد با حرص اومد سمتم که صدای آژیر ماشین پلیس اومد...گرچه من تماس نگرفته و بی خبرم ولی شنیدن این صدا دلم رو گرم کرد...
امیرحسنم تا این صدا رو شنید مثل برق پرید تو خونه فهمیدم میخواد آیفون رو بزنه همزمان با صدای زنگ حیاط... در باز شد و دو تا مامور که دیدن تو خونه ما دعواست وارد حیاط شدند من بی اختیار رو به پلیس فریاد زدم
_بیاید جلوش رو بگیرید میخواد منو بزنه
هر دوشون با عجله اومدن سمت محمد و یکیشون دست محمد رو که در یک قدمی من ایستاده از پشت گرفت و بهش نهیب زد
چیکار میکنی میخوای به یه زن و بچهحمله کنی
بعدم تو یه چشم بهم زدن اون یکی دست محمد رو هم گرفت و از پشت بهش دستبند زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _با امیر حسن ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد از حرص دندون قروچهای رفت و غرید
_زنگ میزنی پلیس بیاد... دارم برات...
من زنگ نزده بودم احتمالاً کار بچهها بوده ولی چقدر کار سنجیدهای کردن... محمد که منو میزد بماند... بچهام زینب از ترس یه بلایی سرش میومد
جوابشو ندادمو ساکت نگاهش کردم
محسن که هم، خوشش نیومده بود پلیس اومده... و هم انگار یه جوری راضی بود چون من از کتک خوردن نجات پیدا کرده بودم... همینطور کلافه به اطرافش نگاه میکرد که نگاهم افتاد به مهدیه
احساس کردم مهدیه هم یه حسی مثل محسن داره... فقط تند تند میزنه پشت دستش میگه
_چه غلطی کردم... چرا اینجوری شد... کاشکی نمیاومدم اینجا...
آقای پلیس رو کرد به من
_ما میریم کلانتری و صورتجلسه میکنیم... شما هم سریع بیاید
محمد رو تو ماشین پلیس نشوندن بردن
محسنم نشست تو ماشینشو پشت ماشین پلیس رفت کلانتری
مهدیه اومد پیش من
_وای زن عمو روم سیاه... اصلاً نمیخواستم اینجوری بشه... حالا باید چیکار کنیم؟
سری تکون دادم
_ نمیدونم همه چی یه دفعهای اتفاق افتاد... من اصلا این چیزا رو پیش بینی نکرده بودم.
_عمو کجاست؟
برای اینکه این سر و صداها رو نشنوه به امیرحسین و عزیز گفتم ببرنش حموم اونجا صدای آب و حرف زدنشون نمیذاره صداها رو بشنوه
با دستش سرشو گرفت و زد زیر گریه و زمزمه کرد
_ای کاش من به دنیا نیومده بودم... کاشکی من بمیرم و راحت شم... تا کی ما باید از دست بابام اینجوری در عذاب باشیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\