زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تلفن خونه زنگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه دلشوره بدی به دلم افتاد...
عه، عه، عه، نکنه واقعا بیاد تو خونه و سر و صدا کنه...
ناصر تحمل این رفتارهارو نداره محمدم خودش رو زده به دیونه بازی...
یه آن به ذهنم اومد که انگار واقعا سلامتی ناصر براش مهم نیست.
همه فکرم رو متمرکز کردم چیکار کنم ناصر متوجه نشه.
شروع کردم به صلوات فرستادن از خدا کمک خواستن که متوجه امیر حسین و عزیز در کنارم شدم...ازم پرسیدن
_عمو اینجا چی میخواد؟ چرا داره سر و صدا میکنه؟
رو کردم سمتشون
_ به من میگه، تو مهدیه رو آوردی اینجا
عزیز با تعجب پرسید
_خب مگه دختر عمو نیومده بابا رو ببینه؟
_نه... با شوهرش دعواشون شده... عموتون میگه من دارم باعث اختلاف مهدیه و شوهرش میشم
عزیز از ناراحتی و عصبانیت صورتش سرخ شد و گفت
_سلامتی بابای ما برای عمو مهم نیستا... حالا ما وایسادیم چی رو نگاه میکنیم...که بیاد تو جلو بابا سر و صدا کنه... مامان چرا زنگ نمیزنی به پلیس؟
نگاهی انداختم به عزیز
_خودمم دارم فکر میکنم که باید چیکار کنیم... تا بخواد پلیس بیاد دیر میشه، باید فوری یه کار دیگهای بکنیم
امیرحسین نگران پرسید
_آخه چه کار؟
نگاه تیزی به هر دوشون انداختم
_میتونید بابا رو ببرید حموم؟
عزیز از درخواستم تعجب کرد و گفت:
_توی این اوضاع و احوال ما یهویی چه جوری بابا رو ببریم حموم؟
کلافه و درمونده سری تکون دادم
_چه میدونم برید ببریدش حموم در رو هم ببنیدید... شیر آب رو باز کنید... باهاش حرف بزنید که اگر عموتون اومد تو خونه بابا صدایی نشنوه.
هر دو از این پیشنهاد من مات زده خیره شدن تو چشمام
دوتا دستهام رو مشت کردم محکم کوبیدم روی پاهام و با حرص و صدای آروم که ناصر نشنوه گفتم
برید دیگه تا دیر نشده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه دلشور
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه دفعه صدای ناصر اومد...
_جلوی در چه خبره که همتون جمع شدین؟
جواب دادم
_عه تو نباید بشنوی...بچهها میخوان غافلگیرت کنن
حرفم تموم نشده نگاهم رو دادم به بچهها و زیر لب گفتم
_برید دیگه..
طفلی بچههام هول شدن، چشمی گفتن و پا تند کردن سمت ناصر
با چنگی که به پام زده شد نگاهم به زینب افتاد... بچهم با صدای لرزونی از ترس گفت
_مامان من میترسم
برای اینکه شک ناصر بر طرف شه
از در هال فاصله گرفتم و جایی ایستادم که تو دید ناصر نباشم...نگاهم رو دادم به زینب و زیر لب زمزمه کردم.
_از چی میترسی؟
بغض تو گلوش افتاد و چشماش پر اشک شد
_میترسم عمو بیاد بابا رو بُکشه
همینطور که حواسم به عزیز و امیرحسینه که ببینم به باباشون چی میگن جواب زینبو دادم
_نه مامان عمو نمیخواد بابا رو بکشه...عصبانی شده
آخه همش میخواد بیاد تو خونه...ولی عمو محسن و دختر عمو جلوش رو میگیرن
وقتی که با زینب حرف بزنم رو ندارم...رو کردم به امیر حسن که نگران و پر اضطراب زل زده بهم...
امیر حسن با زینب برید تو اتاق و بزارید من بفهمم باید چیکار کنم.
زینب چسبید به پای من
_نه مامان من نمیرم من میترسم
نگاه تندی بهش انداختم و آروم گفتم
مگه تو نگران بابا نیستی؟ مگه نمیخوای آسیب نبینه؟ تو اگر توی دست و پای من باشی من نمیتونم کاری انجام بدم اذیتم نکن با امیرحسن برو تو اتاق درم ببندین
امیرحسن دست زینبو گرفت...
_زینب بیا بریم مامان راست میگه
زینبم مثل کَنه چسبیده به پای منو جدا نمیشه
نفهمیدم امیر حسین و عزیز چی به باباشون گفتن که ناصر راضی شد بره حموم
سه تایی رفتن... دستهای زینب را از پاهام جدا کردم و یه اخم تندی بهش کردم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه دفعه صدای ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_با امیر حسن برید تو اتاق
یه دفعه همه جونش شروع کرد به لرزیدن و بریده، بریده گفت:
میترسم
دلم خیلی برای بچهم سوخت...سفت بغلش کردم و در گوشش گفتم
نترس دخترم...نترس عزیز دلم... پیش خودم بمون
صدای گوروپ گوروپ قلب بچم که از ترش میزد تو گوشم پیچید...بیستر به خودم چسبوندمش...
نفهمیدم کی امیر حسن در هال رو باز کرد رفت بیرونو داد زد
_عمو اینجوری نکن خواهرم داره از ترس میمیره
از زینب جدا شدم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم... دست زینب رو گرفتم و اومدیم توی ایوون رو به محمد گفتم:
_الهی خدا جوابت رو بده خجالت بکش
نگاهم رو دادم به زینب
ببین... داره از ترس میلرزه...
حرفم تموم نشده محمد با حرص اومد سمتم که صدای آژیر ماشین پلیس اومد...گرچه من تماس نگرفته و بی خبرم ولی شنیدن این صدا دلم رو گرم کرد...
امیرحسنم تا این صدا رو شنید مثل برق پرید تو خونه فهمیدم میخواد آیفون رو بزنه همزمان با صدای زنگ حیاط... در باز شد و دو تا مامور که دیدن تو خونه ما دعواست وارد حیاط شدند من بی اختیار رو به پلیس فریاد زدم
_بیاید جلوش رو بگیرید میخواد منو بزنه
هر دوشون با عجله اومدن سمت محمد و یکیشون دست محمد رو که در یک قدمی من ایستاده از پشت گرفت و بهش نهیب زد
چیکار میکنی میخوای به یه زن و بچهحمله کنی
بعدم تو یه چشم بهم زدن اون یکی دست محمد رو هم گرفت و از پشت بهش دستبند زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _با امیر حسن ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد از حرص دندون قروچهای رفت و غرید
_زنگ میزنی پلیس بیاد... دارم برات...
من زنگ نزده بودم احتمالاً کار بچهها بوده ولی چقدر کار سنجیدهای کردن... محمد که منو میزد بماند... بچهام زینب از ترس یه بلایی سرش میومد
جوابشو ندادمو ساکت نگاهش کردم
محسن که هم، خوشش نیومده بود پلیس اومده... و هم انگار یه جوری راضی بود چون من از کتک خوردن نجات پیدا کرده بودم... همینطور کلافه به اطرافش نگاه میکرد که نگاهم افتاد به مهدیه
احساس کردم مهدیه هم یه حسی مثل محسن داره... فقط تند تند میزنه پشت دستش میگه
_چه غلطی کردم... چرا اینجوری شد... کاشکی نمیاومدم اینجا...
آقای پلیس رو کرد به من
_ما میریم کلانتری و صورتجلسه میکنیم... شما هم سریع بیاید
محمد رو تو ماشین پلیس نشوندن بردن
محسنم نشست تو ماشینشو پشت ماشین پلیس رفت کلانتری
مهدیه اومد پیش من
_وای زن عمو روم سیاه... اصلاً نمیخواستم اینجوری بشه... حالا باید چیکار کنیم؟
سری تکون دادم
_ نمیدونم همه چی یه دفعهای اتفاق افتاد... من اصلا این چیزا رو پیش بینی نکرده بودم.
_عمو کجاست؟
برای اینکه این سر و صداها رو نشنوه به امیرحسین و عزیز گفتم ببرنش حموم اونجا صدای آب و حرف زدنشون نمیذاره صداها رو بشنوه
با دستش سرشو گرفت و زد زیر گریه و زمزمه کرد
_ای کاش من به دنیا نیومده بودم... کاشکی من بمیرم و راحت شم... تا کی ما باید از دست بابام اینجوری در عذاب باشیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محمد از حرص د
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دستشو گرفتم و آروم از سرش جدا کردم
_ این چه حرفیه میزنی مهدیه جان... ما اومدیم تو این دنیا امتحان پس بدیم خداوندم هر کسی رو یه جوری امتحان میکنه.
یکیو با صبر، یکی با فقر، یکیو با ثروت، یکیو با بیماری، یکیو با پست و مقام... مهم اینه که ما به خوبی از پس این امتحانها بر بیایم... نه اینکه بگیم کاش به دنیا نیومده بودم یا کاشکی بمیرم...برای هر مشگلی یه راه حلی هست.
الانم برو یه آب به دست و صورتت بزن منم زنگ بزنم به بابام... با هم بریم کلانتری ببینم چیکار باید بکنم.
یه نفس عمیقی کشید و رفت تو دستشویی که دست و صورتشو بشوره
اومدم پشت درحموم صدای ناصر و بچهها که دارن با هم بگو بخند میکنن به گوشم خورد... لبخندی از ته دلم زدمو زیر لب گفتم:
قهرمان من تو فقط بخند... چند تقهای به در زدم... صدای ناصر اومد
_بله
_ناصر جان من یه دقیقه برم خونه بابام ببینم با من چیکار داره.
_باشه برو زود برگرد
چشمی گفتم: اومدم تو حال کنار میز تلفن... شماره بابامو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد
_الو بفرمایید...
سلام بابا خونهای من بیام... یه کار خیلی مهمی پیش اومده باید با هم بریم جایی
سلام بابا جون...آره هستم ولی کجا بریم و چه کاری هست
_الان میام خونتون بهت میگم.
خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم رو دستگاه تلفن رو کردم به مهدیه که هنوز داره ریز ریز از گوشه چشمش اشک میاد گفتم:
_مهدیه جان چیکار میکنی؟ اینجا میمونی یا میخوای بری خونتون؟ چون من باید با بابام برم کلانتری...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دستشو گرفتم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه با دستمالی که در دست داشت اشکهاش رو پاک کرد و گفت
_ نه، میرم خونه مامانم تا مهدی بیاد دنبالم
مانتوم رو تنم کردم روسری و چادرم سرم کردمو با مهدیه از خونه زدیم بیرون
مهدیه خداحافظی کرد رفت خونه باباش منم حرکت کردم به سمت خونه مامانم... تا برسم همینطور فکر کردم که چیکار کنم
ای کاش میشد همین الان ازش شکایت کنم و موضوع سو استفاده از وکالتی که ناصر بهش داده بود رو پیش بکشم... تا مشخص بشه چقدر وام گرفته و چند تا از قسطهاش رو پرداخت کرده تا آدم بدونه باید چیکار کنه و از کجا شروع کنه...
ولی چه کنم که ناصر بهم گفت:
حرمت خونوادمو حفظ کن میدونم که با، بابام بریم کلانتری باید رضایت بدم...
تو همین فکرا بودم که رسیدم در خونه مامانم
زنگو زدم صدای بابام از پشت آیفون اومد
_کیه؟
_منم بابا
در باز شد اومدم تو حیاط بابامم در هالو باز کرد
بیا تو بابا ببینم چی شده
وارد خونه شدم و بعد از سلام و احوالپرسی... بابام پرسید
_چی شده بابا جون کجا باید بریم؟
نفسی کشیدم و گفتم
_باید بریم کلانتری، بابا
گرهای تو ابروش انداخت... سر تکون داد
_اونجا واسه چی؟
هه اون چیزی که اتفاق افتاده بود رو براش گفتم بابام ناراحت زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله این محمد نمیخواد از خر شیطون پیاده شه
_ چی بگم بابا...فعلا زود آماده شید بریم کلانتری ببینیم باید چیکار کنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه با دستما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامانم از سرویس بهداشتی اومد بیرون نگاهشو داد به من
_محمد اومده در خونه تو سر و صدا کرده؟
سلامی بهش کردم و جواب دادم.
_آره مامان.
اخم تندی کرد
_بیجا کرده... خجالت نمیکشه تو خونهای میاد شاخو شونه میکشه که مردش مریضه و یه زن با چند تا بچهاند.
حتماً احساس پهلوانی هم بهش دست داده...
مامانم سر چرخوند سمت بابام
_رفتی اونجا کم نیاریا... به محمد بگو باید یه دلیل قانع کننده برای من بیاری که چرا رفتی خونه بچه من سر و صدا راه انداختی و میخواستی بزنیش...
اصلاً خودمم میام کلانتری به محمد میگم:
به خدا قسم دستت رو نرگس بلند بشه
دستاشو آورد بالا به من و بابام نشون داد
خودم با این دستام گوشتای تنتو میکنم ...کم بچهمو اذیت کردن...این کار محمد مزد نگهداری نرگس از برادر مریضشه... که بچهم داره به جون دل ازش نگهداری میکنه...
بابام نوچی کرد و سر تکون داد
مامانم احساس کرد که بابام میخواد بهش اعتراض کنه... نگذاشت بابام حرف بزنه و ادامه داد
نچ نچ نکن... من خودم همیشه به نرگس میگم: صبر داشته باش... جواب نده... تحملتو ببر بالا... ولی این دفعه فرق داره...منم باهاتون میام اونجا با محمد کار دارم
بابام سر انداخت بالا
_نه، تو نمیخواد بیای... من خودم میرم حلش میکم.
_من با میانجیگری تو کاری ندارم... خودم با محمد کار دارم...بعدم الان اون ناهید میاد اونجا و برای بچهم زبون درازی میکنه... من باید بیام و جلوی ناهید وایسم.
بابام ابرو داد بالا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم از سرو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابام ابرو داد بالا
_من میخوام مسالمت آمیز این قضیه رو حل کنم... ولی با این حالو روزی که، از تو می بینیم بیای بدتر دعوا میشه...
مامانم جورابهاش رو از گوشه مبل برداشت و همزمان که داره پاش میکنه گفت
خب بشه...
من که تا این لحظه ساکت نگاه میکردم رو به مامانم گفتم:
_ منم دلم میخواد محمد تو چنگ قانون باشه و تنبیه بشه... تا دست از سر من برداره... ولی ناصر بهم گفت حرمت خونواده منو نگهدار...
من مطمئنم اگر ناصر حالش خوب بود نمیذاشت محمد بازداشت بمونه
_ آره مادر... اگه حالش خوب بود، خودش جلوش وایمیستاد...
الانم مطمئن باش اگه بهش بگی محمد توی حیاط خونه خودمون میخواست منو بزنه زنگ زدم پلیس اومد..., باریکلا هم بهت میگه
نفس عمیقی کشیدم:
نمیدونم... والا چی بگم. بریم کلانتری ببینیم چی پیش میاد
مامانم مانتوش رو پوشید و روسری و چادرش رو سرش کرد...رو کرد به بابام
_پاشو بریم
سوار ماشین شدیم بابا حرکت کرد مامانم سر چرخوند سمت من
_حالا کی زنگ زد به پلیس؟
_احتمالاً کار عزیز یا امیرحسین بوده ولی چون با، باباشون حموم بودن من نتونستم بپرسم
_کار هر کدومشون بوده خیلی درست کار کردن.
همینطور مشغول حرف زدن بودیم که رسیدیم کلانتری... پیش بینی مامانم درست در اومد...
ناهید جلوتر از ما با عمه تو کلانتری بودن
از نگاه ناهید متوجه شدم انتظار نداشت مامان و بابام رو ببینه. به خودم گفتم حتماً کلی زخم زبون آماده کرده بود به من بگه که الان جلوی مامان بابام نمیتونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابام ابرو داد با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تا عمه هاجر و ناهید چشمشون افتاد به ما اومدن جلو عمه رو کرد به بابام
به نرگس جان بگو
دستت درد نکنه این رسم فامیلیه پسر منو بندازه زندان؟
مامانم نذاشت بابام جواب بده و گفت:
_والا هاجر خانم دست مریزاد رو باید به شماها گفت که به جای اینکه کمک حال نرگس باشید شاخ و شونه براش میکشید که بزنیدش ... من با این یه قلم کارتون نمیتونم کنار بیام.
عمه نگاهش رو داد به مامانم... ابرو داد بالا
ما شاخ شونه کشیدیم نرگسو بزنیم یا نرگس دست رو محمد بلند کرد و محمدو نسبت به خودش جری کرد؟!
هاجر خانوم یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم...خودت طاقت میاری کسی بزنه تو گوش بچهات؟ نرگسم طاقت نیاورد...
محمد یکی زد. یکی خورد بعد حالا یعنی چی که رفته در خونه دختر من...چی رو میخواد ثابت کنه...فکر کرده الان که آقا ناصر توان نداره نرگسم بی کس و کاره؟
عمه با گوشه چشم اشاره کرد به من
_ پشت تلفن التماسش کردم پاشو بیا اینجا محمد میخواد باهات حرف بزنه نیومد
مامانم جواب داد
میومد اونجا که محمد بزندش... که شماها هم بگید ما حریفش نشدیم...بعدم شما گفتید بیا نرگسم نیومد... اونوقت محمد باید بیاد در خونه بچهی من... ببین هاجر خانم من عمداً اومدم اینجا که نذارم نرگس رضایت بده محمد باید بازداشت بمونه جواب این گستاخیشو بده. این کارای محمد یه جا باید تموم بشه... ما شل گرفتیم که شماها اینجوری میکنید
مامان یه لحظه نگاهشو داد به من و دوباره برگشت سمت عمه، ادامه داد...
این بچهام داره نجابت میکنه و مراعات حال شوهرشو که... هاجر خانم پسر شماست... شمام به جای قدرشناسی این رفتارا رو باهاش دارید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تا عمه هاجر و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای سرباز که گفت:
_شاکیه محمد تهرانی!
همه حواسها رو سمت خودش جلب کرد... همه مون قدم برداشتیم سمت اتاقی که سرباز درش ایستاده... سرباز نگاهی انداخت به سمت ما
_فقط شاکی بیاد لطفاً.
نگاه عمه هاجر و مامانم به من افتاد
همزمان با هم هردوشون شروع کردن به من گفتن:
عمه گفت:
نرگس به فکر عاقبت زندگیت باش محمد برادر شوهرته... یه کاری کن بتونی بعدها تو چشم هم نگاه کنیم.
مامانمم اخم تندی کرد:
_ نرگس راضی نیستم ازت... شیرمو حلالت نمیکنم اگر رضایت بدی...
رضایت دادن به وقاحت محمد یعنی دوباره تن خودتو بچههات لرزیدن... محمد تا حسابی چوب قانونو نخوره سر جاش نمیشینه
عمه رو کرد به بابام
تو لااقل یه حرفی بزن، رضایت نمیدیم یعنی چی! حالا محمدم تو حیاط دو تا داد زده...دست که روی نرگس بلند نکرده... ما فامیلیم بعداً میخوایم چه جوری تو چشم همدیگه نگاه کنیم.
مامانم یه قدم اومد جلو توپید به عمه.
_مگه انقدر شماها نرگسو در طول زندگیش اذیت کردین، بعداً تو چشم ماها نگاه نکردین...ماهم الان از محمد شکایت میکنیم چند روز بازداشت بمونه بعدا میایم تو چشماتونم نگاه میکنیم
عمه دستش رو مشت کرد گرفت جلوی دهنش
_این چه حرفیه میزنی معصومه خانم زندگی بالا و پایین داره.
برای همه ماها مشکلاتی پیش اومده که ما مجبور شدیم باهاش کنار بیایم و صبر کنیم...نرگسم مثل ما... تو رو خدا انقدر گذشته رو پیش نکشید و به اختلاف دامن نزنید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای سرباز که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامانم چهره متعجبی به خودش گرفت و چشمهاش گرد شد
_عه این حرفها رو شما میدونی و از نرگس رو برگردوندی محلش نذاشتی. همچین میگی گذشته که انگار من از زمانی دارم حرف میزنم که بچه حاملهی منو انقدر اذیت کردین که بیمارستانی شد و دکترش گفت اگر چند دقیقه دیرتر آورده بودیدش مرده بود.
نه هاجر خانم حرف من برای گذشته نیست... برای چند روز پیشه که پسرتون تو کوچه تشنج کرد و هرچی نرگس بهتون زنگ زد محلش ندادید
ناهید یه قدم اومد جلو حرف بزنه که محسن با عجله اومد و یه پوشه گرفت سمت سرباز
_ بفرمایید پوشهای که گفتید خریدم همه کپیهاشم گرفتم
سرباز از دستش گرفت و گفت:
_ ببین نوبت شماست منم گفتم... ولی اینها وایسادن دارن با هم جر و بحث میکنن...زود باشید شاکی نهایت با یه نفر همراه بیاد تو اتاق نوبتشون شده
محسن رو کرد به بابام
_دایی بفرمایید شما با نرگس خانم برید
ناهید یه قدم خودش رو به محسن نزدیک کرد
_تو خودت برو یا بزار من برم چون ما بیشتر تو جریان هستیم
محسن محل به حرف ناهید نداد دستش رو گذاشت پشت کمر بابام
_بفرما دایی
نگاهش رو داد به من
_برو تو نرگس خانم
سرباز که این ادب محسن رو دید گفت:
_شما هم بیا برو
سه تایی وارد اتاق شدیم... تا محمد چشمش افتاد به من عصبانی از جاش بلند شد که افسر پرونده با لحن قاطعی گفت
_بشین آقا...
محمد ننشستو همچنان عصبانی نگاه تهدید آمیزش رو از من برنداشت که افسر پرونده صداش رو برد بالا و بهش نهیب زد
_گفتم بشین...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم چهره مت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محسن نزدیک محمد شد
_خواهش میکنم بشین داداش.
محمد با حرص زیر لب غرید...
_خیلی برام زور داره
نگاهش رو داد به من
_که این عفریته منو آورده اینجا
محسن لبش رو به دندون گرفت
_عه، این چه حرفیه میزنی داداش ، نرگس هم... همخونِ ماست ، هم زن برادرمون یه اختلاف کوچیک پیش اومده حل میشه
دستش رو گذاشت روی شونه محمد
_بشین داداش.
محمد مقاومت کرد و همچنان نگاه تهدید آمیزش رو از روی من برنداشت
افسر پرونده از جاش بلند شد و یه فریاد کوبنده سر محمد کشید
بهت میگم بشین... بشین، وگرنه دستور بازداشتت رو میدم و چهل و هشت ساعت دیگه به کارت رسیدگی میکنم
محمد که این تذکر رو شنید نشست رو صندلی و سرش رو گرفت تو دستاش
ناهید بی هوا در رو باز کرد و اومد تو اتاق پشت سرشم سرباز اومد جلوی ناهید ایستاد
_عه خانم برو بیرون
ناهید خیرگی کرد نرفت و رو کرد به افسر پرونده که حرفی بزنه
که افسر یه داد محکم سرش کشید
_بیرون...
انگار که موج صدای افسر ناهیدو گرفته باشه و با امواج اون صدا به بیرون پرت بشه از اتاق رفت بیرون... از این دادی که سر ناهید زد خیلی دلم خنک شد
افسر نشست روی صندلی زیر لب زمزمه کرد
عجب زبون نفهمایی هستین... بشین و نیا سرتون نمیشه...
بعدم رو کرد به بابام که آروم شاهد ماجرا بود و گفت:
انگار روزی ماست که روزانه گیر یکی دوتا آدم زبون نفهم بیفتیم
محمد نگاهش رو داد به افسر پرونده
_من این توهین شما رو به رده بالاترتون گزارش میدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\