زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه با دستما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامانم از سرویس بهداشتی اومد بیرون نگاهشو داد به من
_محمد اومده در خونه تو سر و صدا کرده؟
سلامی بهش کردم و جواب دادم.
_آره مامان.
اخم تندی کرد
_بیجا کرده... خجالت نمیکشه تو خونهای میاد شاخو شونه میکشه که مردش مریضه و یه زن با چند تا بچهاند.
حتماً احساس پهلوانی هم بهش دست داده...
مامانم سر چرخوند سمت بابام
_رفتی اونجا کم نیاریا... به محمد بگو باید یه دلیل قانع کننده برای من بیاری که چرا رفتی خونه بچه من سر و صدا راه انداختی و میخواستی بزنیش...
اصلاً خودمم میام کلانتری به محمد میگم:
به خدا قسم دستت رو نرگس بلند بشه
دستاشو آورد بالا به من و بابام نشون داد
خودم با این دستام گوشتای تنتو میکنم ...کم بچهمو اذیت کردن...این کار محمد مزد نگهداری نرگس از برادر مریضشه... که بچهم داره به جون دل ازش نگهداری میکنه...
بابام نوچی کرد و سر تکون داد
مامانم احساس کرد که بابام میخواد بهش اعتراض کنه... نگذاشت بابام حرف بزنه و ادامه داد
نچ نچ نکن... من خودم همیشه به نرگس میگم: صبر داشته باش... جواب نده... تحملتو ببر بالا... ولی این دفعه فرق داره...منم باهاتون میام اونجا با محمد کار دارم
بابام سر انداخت بالا
_نه، تو نمیخواد بیای... من خودم میرم حلش میکم.
_من با میانجیگری تو کاری ندارم... خودم با محمد کار دارم...بعدم الان اون ناهید میاد اونجا و برای بچهم زبون درازی میکنه... من باید بیام و جلوی ناهید وایسم.
بابام ابرو داد بالا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم از سرو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابام ابرو داد بالا
_من میخوام مسالمت آمیز این قضیه رو حل کنم... ولی با این حالو روزی که، از تو می بینیم بیای بدتر دعوا میشه...
مامانم جورابهاش رو از گوشه مبل برداشت و همزمان که داره پاش میکنه گفت
خب بشه...
من که تا این لحظه ساکت نگاه میکردم رو به مامانم گفتم:
_ منم دلم میخواد محمد تو چنگ قانون باشه و تنبیه بشه... تا دست از سر من برداره... ولی ناصر بهم گفت حرمت خونواده منو نگهدار...
من مطمئنم اگر ناصر حالش خوب بود نمیذاشت محمد بازداشت بمونه
_ آره مادر... اگه حالش خوب بود، خودش جلوش وایمیستاد...
الانم مطمئن باش اگه بهش بگی محمد توی حیاط خونه خودمون میخواست منو بزنه زنگ زدم پلیس اومد..., باریکلا هم بهت میگه
نفس عمیقی کشیدم:
نمیدونم... والا چی بگم. بریم کلانتری ببینیم چی پیش میاد
مامانم مانتوش رو پوشید و روسری و چادرش رو سرش کرد...رو کرد به بابام
_پاشو بریم
سوار ماشین شدیم بابا حرکت کرد مامانم سر چرخوند سمت من
_حالا کی زنگ زد به پلیس؟
_احتمالاً کار عزیز یا امیرحسین بوده ولی چون با، باباشون حموم بودن من نتونستم بپرسم
_کار هر کدومشون بوده خیلی درست کار کردن.
همینطور مشغول حرف زدن بودیم که رسیدیم کلانتری... پیش بینی مامانم درست در اومد...
ناهید جلوتر از ما با عمه تو کلانتری بودن
از نگاه ناهید متوجه شدم انتظار نداشت مامان و بابام رو ببینه. به خودم گفتم حتماً کلی زخم زبون آماده کرده بود به من بگه که الان جلوی مامان بابام نمیتونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابام ابرو داد با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تا عمه هاجر و ناهید چشمشون افتاد به ما اومدن جلو عمه رو کرد به بابام
به نرگس جان بگو
دستت درد نکنه این رسم فامیلیه پسر منو بندازه زندان؟
مامانم نذاشت بابام جواب بده و گفت:
_والا هاجر خانم دست مریزاد رو باید به شماها گفت که به جای اینکه کمک حال نرگس باشید شاخ و شونه براش میکشید که بزنیدش ... من با این یه قلم کارتون نمیتونم کنار بیام.
عمه نگاهش رو داد به مامانم... ابرو داد بالا
ما شاخ شونه کشیدیم نرگسو بزنیم یا نرگس دست رو محمد بلند کرد و محمدو نسبت به خودش جری کرد؟!
هاجر خانوم یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم...خودت طاقت میاری کسی بزنه تو گوش بچهات؟ نرگسم طاقت نیاورد...
محمد یکی زد. یکی خورد بعد حالا یعنی چی که رفته در خونه دختر من...چی رو میخواد ثابت کنه...فکر کرده الان که آقا ناصر توان نداره نرگسم بی کس و کاره؟
عمه با گوشه چشم اشاره کرد به من
_ پشت تلفن التماسش کردم پاشو بیا اینجا محمد میخواد باهات حرف بزنه نیومد
مامانم جواب داد
میومد اونجا که محمد بزندش... که شماها هم بگید ما حریفش نشدیم...بعدم شما گفتید بیا نرگسم نیومد... اونوقت محمد باید بیاد در خونه بچهی من... ببین هاجر خانم من عمداً اومدم اینجا که نذارم نرگس رضایت بده محمد باید بازداشت بمونه جواب این گستاخیشو بده. این کارای محمد یه جا باید تموم بشه... ما شل گرفتیم که شماها اینجوری میکنید
مامان یه لحظه نگاهشو داد به من و دوباره برگشت سمت عمه، ادامه داد...
این بچهام داره نجابت میکنه و مراعات حال شوهرشو که... هاجر خانم پسر شماست... شمام به جای قدرشناسی این رفتارا رو باهاش دارید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تا عمه هاجر و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای سرباز که گفت:
_شاکیه محمد تهرانی!
همه حواسها رو سمت خودش جلب کرد... همه مون قدم برداشتیم سمت اتاقی که سرباز درش ایستاده... سرباز نگاهی انداخت به سمت ما
_فقط شاکی بیاد لطفاً.
نگاه عمه هاجر و مامانم به من افتاد
همزمان با هم هردوشون شروع کردن به من گفتن:
عمه گفت:
نرگس به فکر عاقبت زندگیت باش محمد برادر شوهرته... یه کاری کن بتونی بعدها تو چشم هم نگاه کنیم.
مامانمم اخم تندی کرد:
_ نرگس راضی نیستم ازت... شیرمو حلالت نمیکنم اگر رضایت بدی...
رضایت دادن به وقاحت محمد یعنی دوباره تن خودتو بچههات لرزیدن... محمد تا حسابی چوب قانونو نخوره سر جاش نمیشینه
عمه رو کرد به بابام
تو لااقل یه حرفی بزن، رضایت نمیدیم یعنی چی! حالا محمدم تو حیاط دو تا داد زده...دست که روی نرگس بلند نکرده... ما فامیلیم بعداً میخوایم چه جوری تو چشم همدیگه نگاه کنیم.
مامانم یه قدم اومد جلو توپید به عمه.
_مگه انقدر شماها نرگسو در طول زندگیش اذیت کردین، بعداً تو چشم ماها نگاه نکردین...ماهم الان از محمد شکایت میکنیم چند روز بازداشت بمونه بعدا میایم تو چشماتونم نگاه میکنیم
عمه دستش رو مشت کرد گرفت جلوی دهنش
_این چه حرفیه میزنی معصومه خانم زندگی بالا و پایین داره.
برای همه ماها مشکلاتی پیش اومده که ما مجبور شدیم باهاش کنار بیایم و صبر کنیم...نرگسم مثل ما... تو رو خدا انقدر گذشته رو پیش نکشید و به اختلاف دامن نزنید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای سرباز که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مامانم چهره متعجبی به خودش گرفت و چشمهاش گرد شد
_عه این حرفها رو شما میدونی و از نرگس رو برگردوندی محلش نذاشتی. همچین میگی گذشته که انگار من از زمانی دارم حرف میزنم که بچه حاملهی منو انقدر اذیت کردین که بیمارستانی شد و دکترش گفت اگر چند دقیقه دیرتر آورده بودیدش مرده بود.
نه هاجر خانم حرف من برای گذشته نیست... برای چند روز پیشه که پسرتون تو کوچه تشنج کرد و هرچی نرگس بهتون زنگ زد محلش ندادید
ناهید یه قدم اومد جلو حرف بزنه که محسن با عجله اومد و یه پوشه گرفت سمت سرباز
_ بفرمایید پوشهای که گفتید خریدم همه کپیهاشم گرفتم
سرباز از دستش گرفت و گفت:
_ ببین نوبت شماست منم گفتم... ولی اینها وایسادن دارن با هم جر و بحث میکنن...زود باشید شاکی نهایت با یه نفر همراه بیاد تو اتاق نوبتشون شده
محسن رو کرد به بابام
_دایی بفرمایید شما با نرگس خانم برید
ناهید یه قدم خودش رو به محسن نزدیک کرد
_تو خودت برو یا بزار من برم چون ما بیشتر تو جریان هستیم
محسن محل به حرف ناهید نداد دستش رو گذاشت پشت کمر بابام
_بفرما دایی
نگاهش رو داد به من
_برو تو نرگس خانم
سرباز که این ادب محسن رو دید گفت:
_شما هم بیا برو
سه تایی وارد اتاق شدیم... تا محمد چشمش افتاد به من عصبانی از جاش بلند شد که افسر پرونده با لحن قاطعی گفت
_بشین آقا...
محمد ننشستو همچنان عصبانی نگاه تهدید آمیزش رو از من برنداشت که افسر پرونده صداش رو برد بالا و بهش نهیب زد
_گفتم بشین...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم چهره مت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محسن نزدیک محمد شد
_خواهش میکنم بشین داداش.
محمد با حرص زیر لب غرید...
_خیلی برام زور داره
نگاهش رو داد به من
_که این عفریته منو آورده اینجا
محسن لبش رو به دندون گرفت
_عه، این چه حرفیه میزنی داداش ، نرگس هم... همخونِ ماست ، هم زن برادرمون یه اختلاف کوچیک پیش اومده حل میشه
دستش رو گذاشت روی شونه محمد
_بشین داداش.
محمد مقاومت کرد و همچنان نگاه تهدید آمیزش رو از روی من برنداشت
افسر پرونده از جاش بلند شد و یه فریاد کوبنده سر محمد کشید
بهت میگم بشین... بشین، وگرنه دستور بازداشتت رو میدم و چهل و هشت ساعت دیگه به کارت رسیدگی میکنم
محمد که این تذکر رو شنید نشست رو صندلی و سرش رو گرفت تو دستاش
ناهید بی هوا در رو باز کرد و اومد تو اتاق پشت سرشم سرباز اومد جلوی ناهید ایستاد
_عه خانم برو بیرون
ناهید خیرگی کرد نرفت و رو کرد به افسر پرونده که حرفی بزنه
که افسر یه داد محکم سرش کشید
_بیرون...
انگار که موج صدای افسر ناهیدو گرفته باشه و با امواج اون صدا به بیرون پرت بشه از اتاق رفت بیرون... از این دادی که سر ناهید زد خیلی دلم خنک شد
افسر نشست روی صندلی زیر لب زمزمه کرد
عجب زبون نفهمایی هستین... بشین و نیا سرتون نمیشه...
بعدم رو کرد به بابام که آروم شاهد ماجرا بود و گفت:
انگار روزی ماست که روزانه گیر یکی دوتا آدم زبون نفهم بیفتیم
محمد نگاهش رو داد به افسر پرونده
_من این توهین شما رو به رده بالاترتون گزارش میدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شب خواستگاریم به قدری خوشحال بودم که به جای اینکه بشینم رو به روی علی... نشستم روی یکی از مبلها...
یه دفعه متوجه شدم که مرضیه خواهر علی هی نگاه میکنه به من و ریز،ریز میخنده...
ولی بر عکس، مامانم صورتش قرمز شده و با نگاهش داره به من اعتراض میکنه...
به خودم گفتم شاید دسته گل تو دستمه اینها دارند عکس العمل نشون میدن، به خودم گفتم بزار دسته گل رو بزارم روی میز که اینها هم دست از این نگاهاشون بردارند تا خم شدم که دسته گل رو بزارم روی میز نگاهم افتاد به پاهای یه مردی که کنار من نشسته تازه متوجه شدم... وااای من نشستم روی یه مبل دو نفر کنار علی از خجالت آب شدم دسته گل رو گذاشتم روی میز و نشستم حالا میخوام بلند شم روم نمیشه... میخوام بشینم آخه خیلی بده... تو همین فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محسن نزدیک مح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
افسر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت.
_یه چند تا ضربدرم جلوی گزارشت بزن...
محمد ساکت شد
افسر پرونده رو کرد به من
_شما شاکی هستی؟
جواب دادم
_بله
_الان مشکل چیه؟
ایشون برادر شوهر بنده هستند دخترشون اومدن خونه ما مهمونی... یه چیزی حدود چهار یا پنج ساعت خونه ما بودند... که این آقا اومدو گفت تو داری زندگی بچهی منو به هم میریزی...
از طرفی همسر بنده که برادر این آقا هم هست جانباز مدافع حرمه اونم اعصاب و روان...
که هیچ تنشی نباید بهش وارد بشه و با توجه به اینکه این آقا تمام این مسائل رو میدونه اومده خونه من داد و بیداد کردن و حمله کرد که منو بزنه
نگاهم رو دادم به محسن
که ایشون...
با انگشت اشاره محمد رو نشون دادم
و دختر همین آقا که خونهی ما بود اجازه ندادن ... که البته با توجه به اینکه این برادر شوهرمم آقا محسن خودش از ناحیه شکم جانبازه توان اینکه جلوی برادرش رو بگیره که منو نزنه رو نداره... و اگر مامورین شما چند ثانیه دیرتر اومده بودن من الان زخمی از کتکهای ایشون پیش شما بودم.
منم همون ابتدای سر و صدای برادر شوهرم... به پسرهام گفتم باباتونو ببرید حمام که متوجه نشه حالش بد شه و تشنج کنه... الانم که اینجا خدمت شما هستیم
افسر نگاه تندی به محمد انداخت
_از خودت خجالت نمیکشی؟ میری در خونه برادر جانباز اعصاب و روانت داد و بیداد میکنی؟ یعنی یه جو مردونگی و شرافت تو وجود تو نیست؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباختهش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) افسر یه نگاه ع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد نگاهش رو داد به افسر پرونده
این زن خودشو به موش مرده بازی میزنه که ترحم جلب کنه... همین این باعث شده که دختر من با دو تا بچه دوقلو، زندگیش بهم بخوره
افسر پرونده نگذاشت دیگه محمد ادامه بده، صدا زد
_سرباز
سرباز وارد اتاق شد احترام نظامی گذاشت و گفت
_بله قربان
_به سروان وحیدی بگو یه سرباز دیگه بفرسته، بیان این آقا رو ببرن بازداشگاه
با شنیدن این حرف انگار راه نفس من بسته شد... اصلا دلم نمیخواست اینطوری بشه... محمد هم برادر شوهرمه که با همه این اخلاقهاش ناصر خیلی دوستش داره...و از طرفی پسر عمهم هست.
حالا فقط خدا میدونه که چه فشارهای عصبی به من وارد میشه.
از طرفی هم کار به جایی رسیده که نمیتونم الان رضایت بدم و بیخیال بشم.
چون محمد جریحتر میشه و آسیبهای بیشتری به من و خونوادم میزنه...
نگاهم افتاد به محمد... دهنش از تعجب وا مونده و هاج و واج دورو برش رو نگاه میکنه... اصلا باورش نمیشه که همچین دستوری براش صادر شده!
صدای بابام به گوشم خورد
_نرگس
برگشتم سمتش... نگاهم افتاد به چهره نگران بابام و جواب دادم
_جانم بابا
_محمد و ببرن؟
ریز سرم رو تکون دادم
_ بله بابا بزارید ببرنش
محسنم آشفته یه قدم برداشت و اومد نزدیک ما که ببینه بابام چی میگه... بابا ادامه داد
_نه بابا صبر کن خودمون حلش میکنیم.
_بخدا بابا حل نمیشه... اگر تو این دعواهایی که این راه میندازه... بلایی سر ناصر بیاد من با چهار تا بچه قد و نیم قد چیکار کنم؟
بعدم فقط این نیست که، باید تکلیف گاوداری و، وامی که گرفته مشخص بشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محمد نگاهش رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دربین حرف زدنهای منو بابام و نگاههای منتظر محسن که بالاخره چی میشه... یه سرباز اومد یه دستبند به محمد زد از بازوش گرفت که ببرش...
محمد مقاومت کرد و نرفت و نگاه تنفر امیزی به من انداخت
_بچرخ تا بچرخیم... یه روز اون روی سکه رو هم بهت نشون میدم
افسر پرونده نگاه تندی به سرباز انداخت
_منتظر چی هستی ببرش.
سرباز بازوی محمد رو کشید و از اتاق بردش... که یه دفعه صدای ناهید و عمه فضای کلانتری رو برداشت
صدای عمه رو شنیدم
_ وااای بچهم رو کجا میبرید... حاج نصرالله کجایی؟ بیا به دادمون برس...
صدای ناهیدم به گوشم خورد
_ نه نبریدش... کجا میبریدش... خاک بر سرم شد... داداش
افسر پرونده رو کرد به محسن
برو خونوادت رو ساکت کن و از کلانتری ببرشون بیرون...به سرباز هم بگو بیاد داخل
محسن که خودش از این اتفاق مات زده شده نگاهی به افسر پرونده انداخت و بعد از چند لحظه گفت
_ آهان... بله... الان میرم
محسن رفت افسر پرونده نگاهی به من انداخت
_شما بشین نرو...
یه برگه گرفت سمتم
_ شکایتت رو اینجا بنویس
خودکار دستم گرفتم که بنویسم...
ولی سر و صدای مادر شوهرم و تهدید های ناهید نمیگذاره تمرکز کنم...
سرباز داخل اتاق شد افسر پرونده بهش گفت
خونواده آقای تهرانی رو راهنمایی کن از کلانتری برن بیرون
سرباز بله قربانی گفت و رفت
بابام اومد پیشم نشست رو کرد به من
_ نرگس جان بابا به عاقبت کارت فکر کردی
سر چرخوندم سمت بابام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دربین حرف زدن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چادرم رو که رفته بود بالا کشیدم پایین و مرتبش کردم و گفتم
_آره بابا قطعا که یه دلخوری عمیقی بین من و خونواده ناصر... البته به غیر از محسن پیش میاد ولی شما بگو چیکار کنم؟
محمد از روز اول ازدواجم با ناصر با من مشگل داشت هنوزم داره... جدیداً هم که یاد گرفته دست روی ما بلند کنه... باورتون میشه امروزم میخواست منو بزنه!
در مورد گاو داری هم حرفی نمیزنه که آدم بدونه باید چیکار کنه...
_ بگو جواب ناصر رو چی میدی؟ میدونی که تو شرایطی نیست بشه همه چی رو براش توضیح داد.
اون وقتی بفهمه تو برادرش رو انداختی زندان خیلی از دستت ناراحت میشه...
_ درسته بابا منم دلم نمیخواست کار به اینجا بکشه نمیدونم کدوم از بچهها زنگ زده به پلیس... اما دیگه شده بذارید یه مقدار راهو برم شاید نتیجه بده...
بابا مکثی کرد و یه نفس عمیق کشید
باشه بابا توکل بر خدا برو، ببینیم چی میشه. منم پشتتم روم حساب کن
حرفش خیلی بهم دلگرمی داد... تبسمی زدم
خیلی ممنونم بابا که کنارم هستی
سرم رو انداختم روی برگه و شکایتم از محمد رو نوشتم. برگه رو گذاشتم روی میز.
افسر پرونده نگاهی بهش انداخت و گفت
_برید بهتون زنگ میزنیم
با بابا از ساختمان کلانتری اومدیم تو حیاط... دم در گوشیهامونو گرفتیم... نگاهم افتاد به محسن که داشت تلفنی صحبت میکرد. پشتش به ما بود و متوجه ما نشد نزدیکش که شدم...شنیدم داره میگه
_ناهید این خیلی کار پستیِ، که تو بخوای نرگسو بکشونی خونه مامان، محمد بزندش حالا دیدی ورق برگشت. خدا با نرگسه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\