زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حرفی که مام
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وااای نرگس جات خالی بود میدیدی ناهید چطوری بهم ریخت. عصبانی پاشد وایساد و گفت
_ شما بیخود میکنی پای شوهرم رو به این ماجرا باز کنی... زندگی منو بهم بریزی. زندگی دخترتو به هم میریزم.
پدر شوهرت برگشت تو روی ناهید داد زد
_ ببند دهنتو دختر، خجالت بکش. حق با معصومه خانمه تو نباید توی این موضوع دخالت کنی... اختلاف اینها سر گاوداری شروع شده و فقط به محمد و ناصر و محسن مربوط میشه
ناهید جای اینکه بهش بر بخوره و ساکت شه گفت
_ آره دیگه بابا بین داداش محمد و ناصر و محسن، نه نرگس
پدر شوهرت گفت
_ناصر که نمیتونه، خودش به نرگس وکالت داده نرگس به جای ناصر میخواد کارهای گاوداری رو انجام بده
_ آره دیگه نرگس کارشو بلده هر خبری شد فوری به ناصر گفت اونو به فراموشی انداخت تا خودش جای ناصر رو بگیره
با شنیدن این حرف از ناهید در مورد من انقدر دلم شکست که ناخواسته اشکهای چشمم جاری شد...مامانم ادامه داد
_ نرگس ناهید با این حرفش انگار بنرین ریخت رو منو آتیشم زد.
دلم میخواست با پشت دست محکم بزنم تو دهنش...رو کردم بهش
خیلی دل منو با این حرفت شکستی. جوابت رو نمیدم و اگذارت میکنم به دو دست بریده جانباز کربلا حضرت ابالفضل
فوری هاجر خانم خودش رو انداخت وسط و رو به ناهید گفت
_ بس کن دیگه دهنتو باز میکنی هرچی از دهنت در میاد میریزی بیرون
نگاهشو داد به من
_ تو رو خدا معصومه خانم نفرین نکن جوونن عقلشون نمیرسه یه حرفی میزنن
حاج خانم اینا جوونن عقلشو نمیرسه شما که سن و سالت بالاست عقلت میرسه جمع کن این قضیه رو، بگیر جلو دخترتو به خدا با این حرفش جیگرم پاره پاره شد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وااای نرگس جات
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ بچه من اهل نمازه، اهل حلال و حرومه، اهل خدا و پیغمبره، همه جوونیشو داره بابت زندگیش میذاره بعد دخترت این چرندیاتو میگه
ناهید اومد حرف بزنه که پدر شوهرت به تندی رو کرد بهش
_اگر صدات دربیاد دیگه تا آخر عمرم باهات حرف نمیزنم
ناهید ساکت شد منم که حرفهام رو زدم خداحافظی کردم اومدم
_ دستت درد نکنه مامان هم دلم خنک شد هم دلم از حرف ناهید که گفت نرگس خودش باعث فراموشی ناصر شده که اختیار کار رو دستش بگیره شکست... تموم شدن این روزها از زندگی من برام شده کابوس
_ امیدت به خدا باشه این روزها هم میگذره
نفس عمیقی کشیدم
_ توکل بر خدا
_ حالا بعد از ظهر میام خونتون بیشتر با هم صحبت میکنیم
_ باشه مامان منتظرتم
خدا حافظی کردیم ومن گوشی رو گذاشتم و رفتم تو فکر یعنی چی میشه که بعضی ها انقدر راحت به دیگران تهمت می زنن.
من بچه بودم اومدم تو خونه اینها ناهید خوب منو میشناسه و از علاقه من به ناصر خبر داره، اصلا گیریم که علاقهای هم نباشه...آدم چطوری میتونه سلامتی کسی رو بگیره که اختیار زندگی رو دست خودش بگیره؟!
آهی کشیدم و سرم رو گرفتم بالا
خدایا خودت جوابش رو بده... اومدم کنار رختخواب ناصر نشستم بغض گلوم رو گرفت و با دلی شکسته خیلی آهسته زیر لب زمزمه کردم
بلند شو مرد، پاشو کنترل زندگی رو به دست بگیر دارن به من تهمت میزنن که من عمدا کاری کردم که تو فراموشی بگیری...امیر حسن و زینب اومدن کنارم نشستن امیر حسن پرسید
_ مامان چرا داری گریه میکنی؟
اشکهام رو پاک کردم و نگاه مهربونی بهش انداختم
_چیزی نیست دلم گرفته
سرش رو به پایین انداخت
_چرا چیزی هست...مامان جون یه چیزی بهت گفت و تو ناراحت شدی
دستی به سرش کشیدم
_ ولش کن بیا در موردش حرف نزنیم که من فراموش کنم
لبخند معصومانه ای زد و جواب داد
باشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ بچه من اهل ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پسرها از مدرسه اومدن ناهارشونو دادم یه بشقاب غذا کشیدم اومدم بالا سر ناصر با تکون دادن چندین بارو صدا زدنش بیدارش کردم
لبخندی زدم و گفتم
.
_سلام
نگاه غریبانه بهم انداخت زیر لب زمزمه کردم: آمد به سرم از آنچه میترسیدم... کمکش کردم نشست...یه قاشق غذا نزدیک دهنش بردم خورد. بشقاب غذا رو گرفتم جلوش
_خودت میخوری؟
یه نگاه به بشقاب انداخت یه نگاه به من از دستم گرفت شروع کرد آروم آروم غذاشو خوردن
عزیز و امیرحسینم اومدن کنارمون نشستن، عزیز پرسید
_مامان هیچی یادش نمیاد؟
رو کردم بهش ابرو انداختم بالا یعنی نه
از اشاره ابروی من عزیز و امیرحسین متوجه شدند که نباید بالا سرش یادآوری کنند که چیزی یادش نمیاد.
ناصر چند قاشق غذاخورد. بشقاب گذاشت کنارش.
عزیز ازش پرسید
_ بابا اسم معلم کلاس اولت چی بوده؟
ناصر فکری کرد و جواب داد
_ به نظرم آقای احمدی بود
با این حرفش خنده به لبهای همهمون نشست امیرحسین آهنگین زیر لب زمزمه کرد
_ مامان خدا را شکر حافظه طولانی مدتشو داره کوتاه مدت رو از دست داده
باسر حرفشو تایید کردم و نگاهم رو دادم به عزیز خیلی آهسته زیر لب گفتم
_ عزیز ادامه بده هی ازش سوال بپرس
_ بابا شما تا پنجم میخوندین یا مثل ما کلاس ششم داشتین؟
لبشو برگردوند
_ فکر کنم نداشتیم تا پنجم میخوندیم
_درساتون چطور بود بیست میگرفتین؟
لبخند کم رنگی زد
_ خوب بود بیستم میگرفتم
_ بابا اگه گفتی اسم من چیه؟
ساکت نگاهی به عزیز انداختو حرفی نزد
صدای زنگ تلفن بلند شد اومدم گوشیو برداشتم
_ سلام فریده جان
_سلام یه خبر دارم برات
_ جانم چه خبری
_ بالاخره محمد گفت چقدر وام گرفته و بدهی گاوداری چقدره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پسرها از مدرس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خوشحال پرسیدم
_ از کجا میدونی؟
محسن رفت خونه باباش سر بزنه میبینه اونجا دعوا و بگو مگو بحث بالا میگیره محمدم میگه که چقدر وام گرفته
_ خب چقدر گرفته؟
من نمیدونم محسن فقط برام پیام داد منم خوشحال شدم گفتم به تو بگم...بعدم نوشت بهم زنگ نزن صبر کن خودم میام بهت همه چی رو میگم
نفس عمیقی کشیدم
_ خدا رو شکر که گفت: الان آدم میدونه تکلیفش چیه و باید چیکار کنه
_آره، فقط خدا کنه یه راه بازگشتی گذاشته باشه
_ انشاالله که گذاشته...فریده خیلی ازت ممنونم که بهم گفتی اگه بازم خبردار شدی به منم بگو
_باشه حتماً، کاری نداری
نه عزیزم
خداحافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم.
اومدم کنار رختخواب ناصر تو دلم گفتم: ای کاش حواست بود و الان بهت میگفتم که بالاخره محمد اعتراف کرد.
ایکاش میشد به یه بهانه ای من برم خونه پدر بابات ببینم چه خبره. شک ندارم که تاثیر حرفهای مامانم بوده که محمد رو به حرف آورده... از کنار ناصر بلند شدم گوشیه تلفنو برداشتم شماره خونه مامانمو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_سلام نرگس جان
سلام مامان... الان فریده بهم زنگ زد گفت که محمد اعتراف کرده که چقدر وام گرفته و چقدر گاوداری بدهکاره بالاخره رفتن شما اونجا کار خودشو کرد
با لحن رضایتمندی از پشت گوشی جواب داد
_ خدا را شکر، ای کاش زودتر رفته بودم
مامان خیلی دلم میخواد برم اونجا ولی نمیدونم به چه بهونهای برم
نه، نرگس جان الان نمیخواد بری صبر کن خودشون بهت زنگ میزنن
_آره اونو که میدونم زنگ میزنن من الان بی قرارم
_برو بشین ذکر یا ودود بگو بزار خدا بهت آرامش بده رفتن بی موقع تو اونجا بدتر کار رو خراب میکنه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خوشحال پرسیدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ آره اینم هست، کاری نداری مامان
_ نه عزیزم انشاالله به حق پنج تن آل عبا خدا گره از کارت باز کنه
_ ممنون از دعای خوبت مامان جان
خدا حافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم تسبیح برداشتم و شروع کردم به گفتن ذکر یا وَدود یه تسبیح که از این ذکر رو که گفتم دلم خیلی آروم گرفت.
به خودم گفتم: واقعا این ذکرها معجزههایی هستند که ما ازش غافلیم. مامانم خدا رو قسم داد به پنج تن به ذهنم اومد یه حدیث کسا هم بخونم یه تجدید وضو کردم. سجادمو انداختم نشستم رو به قبله همه فکرمو دادم به دعا و شروع کردم به خوندن حدیث شریف کسا... تموم که شد سرمو گرفتم رو به آسمون... خدایا به حق این پنج بزرگوار فرج امام زمان ما رو برسون و به مقام عظمای ولایت امام خامنهای طول عمر با عزت عنایت کن... پروردگارا مشکلات کل مسلمین جهان رو حل کن... گره از کار ما هم باز کن...خدایا به حق بیمار مصلحتی کربلا امام زین العابدین همه مرضای مسلمین رو شفای کامل عنایت کن... پروردگار ا به حق جانباز کربلا قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل تمام جانبازانی که در جبهه حق علیه باطل جانباز شدن لباس عافیت بپوشان همسر خوب و مهربون و عزیز من ناصر رو هم شفا بده.
به دلم افتاد برای اونهایی که بچه دار نمیشنن دعا کنم...دستهام رو بالا گرفتم.
خدایا به حق حضرت علی اصغر امام حسین علیه السلام به همه کسانیکه بچه دار نمیشن اولادی صالح و سالم عنایت کن...
کتاب دعا رو بستم سجاده رو جمع کردم حس خیلی خوبی اومد سراغم سبک شدم به دلم افتاد چله حدیث کسا بگیرم که خدا عنایتی کنه حافظه ناصر برگرده... تا اذان مغرب منتظر تلفن فریده بودم اما زنگ نزد بهش پیام دادم
شرایطشو داری بهت زنگ بزنم
چند لحظه بعد از پیام من، گوشی خونه زنگ خورد...فهمیدم فریدهاست فوری اومدم نزدیک تلفن و جواب دادم
_سلام خوبی فریده جان، محسن خبری بهت نداد
_نه بابا چشمم خشک شد به این گوشی. به من گفت زنگ نزن منم تماس نگرفتم هر چی هم پیام میدم جواب نمیده.
_احتمالا دارن حرفهای مهمی میزنن که محسن جواب نمیده
_ نه بابا نرگس جان تو این خانواده رو نمیشناسی! الان دارن دعوا میکنن و تقصیرا رو میندازن گردن همدیگه
به حرفش با صدای بلند زدم زیر خنده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ آره اینم هس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ از دست تو فریده
باور کن همینه که من میگم. صبر کن محسن بیاد خونه اگه از دعواهاشون نگفت...
_ تو دعوا هم که نمیشه نتیجه گیری کرد
_ دقیقا، من مطمئنم تنها حرف به درد بخور اون خونواده همون اعتراف محمد برای وام بوده. حالا یه چی بگم بیشتر بخندی
_ جانم بگو
_ من که به محسن در مورد خونوادش اینطوری میگم محسن برام قیافه میگیره که نگو... منم بهش میگم خونواده تو مثل فیلمهای کرهای دائم در حال جنگند پیروزم نمیشن...هیچی که نداشته باشن در موردش بجنگن جنگ نمک راه میندازن که چون نمک نداریم غذاهامون بی مزهست
حرفش واقعا خنده دار بود ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم
_فریده جان فکر نمیکنی داری غیبت میکنی؟
_ نه چه غیبتی! مگه دروغ میگم...خون ما رو با این رفتاشون کردن تو شیشه
_ ببین بد گویی هایی که واقعیت داره اسمش غیبته اگر واقعیت نداشته باشه که میشه تهمت
نفس بلندی کشید
_ آره، حق با توئه اما نمیدونی من چقدر از دست این خانواده حرص میخورم
_ من که، کنار حرصی که از دست این خونواده میخورم رنجم میکشم.
آهنگین جواب داد
_ آره والا میدونم، همیشه به محسن میگم، نرگس صبرش خیلی زیاده. راستی، محسن بهم گفت آقا ناصر تشنج کرده الان حالش چطوره؟
فراموشی گرفته منم نمیشناسم فقط خدا رو شکر حافظه بلند مدتشو داره
_ آخی بنده خدا آقا ناصر، باور کن نرگس من خیلی نگران آقا ناصر میشم و براش دعا میکنم... یه وقتا به خودم میگم تو دل این خونواده حاج نصرالله به جای دل سنگه... دارن وضع ما رو میبیننها ولی کاری نمیکنن حداقل حداقلش میتونن از محمد حمایت نکنند. اما برعکس هوای بچه سالمشونو بیشتر از این دو تا بچههای جانبازشون دارن.
ادعای عقلمندیشونم گوش فلکو کَر کرده.
محسن بیاد خونه ببینم از اعتراف محمد نتیجهای نگرفته باشن میرم خونشون همین حرفها بهشون میگم و میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ از دست تو ف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از اینکه به فکر ناصر هستی ازت ممنونم. ناصرم خیلی فامیل دوسته یه اخلاق خیلی خوبی که داره و من همیشه به این اخلاقش حسرت میخورم که ایکاش منم اینطوری بودم... بدی های دیگران رو زود فراموش میکنه
من شک ندارم که اگر ناصر حالش کاملاً خوب بشه براش تعریف کنم خونوادش چیکار کردن فقط یک کلمه میگه...
ول کن نرگس این حرفا رو الان که همه چی خوبه.
نه اینکه فکر کنی دلسوز ماها نیست، نه، میگه از اشتباهات دیگران باید گذشت کنیم به روشونم نیاریم چون گذشتهها دیگه گذشته
فریده آه بلندی کشید
_ای کاش خونوادهاش قدر یک همچین بچهای رو داشتن
منم نفس بلندی کشیدم
_ ایکاش
ببخشید نرگس جان وقتت رو گرفتم من تا یه خبری میشنوم فوری میگم به نرگس بگم و بهت زنگ میزنم
_ خوب میکنی ازت ممنونم که بهم میگی، منم کنجکاوم ببینم بالاخره این خونواده میخوان در مورد گاوداری چیکار کنن
_ من که خودت میدونی تا یه خبری بشه فوری بهت میگم اما تو به من زنگ نمیزنی و نمیگی
_ از دستم دلخور نشو خدا شاهده خیلی درگیرم اصلاً یه ذره جای خالی تو این ذهن من نیست
_ نه نمیشم درکت میکنم
ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم...اومدم کنار رختخواب ناصر... بیداره ولی عمیق تو فکره صداش زدم
_ناصر جان خوبی
سرچرخوند سمت من و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و ساکت نگاهم کرد
_ تشنهته برای آب بیارم؟
لبش رو برگردوند
آهسته زیر لب گفت
_ بیار
یه لیوان آب براش آوردم کمکش کردم نشست سرش رو آورد جلو که من بزارم دهنش و این یکی از نکاتی بود که پزشکش میگفت این کارو نکن حتی الامکان بزار کارهای شخصیشو خودش انجام بده... با اینکه برام سخت بود نسبت به این حرکتش عمل عکس نشون بدم لیوانو گرفتم جلوی دستش
خودت بگیر بخور...
_____________________
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه به فک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لیوانو از من گرفته تا نصفه آب خورد. دوباره دراز کشید
به خودم گفتم بزار از گذشته باهاش صحبت کنم به حرف بیارمش... ولی هرچی صحبت کردم عکس العمل نشان نداد اومدم در اتاق عزیز و امیرحسین گفتم
_بچهها میاید با ما صحبت کنید
امیرحسین نگاهی بهم انداخت
_ باشه منم میام ولی بابا به حرفای عزیز عکسالعمل نشون میده به حرفای من نشون نمیده
_دلخور نشه مامان ما که نمیدونیم تو ذهن بابا چی داره میگذره، منم الان کلی باهاش حرف زدم هیچ واکنشی نشون نداد گفتم بیام به شماها بگم
امیرحسین رو کرد به عزیز
_ پاشو بریم تا باهاش حرف بزن
با هم اومدیم کنار ناصر نشستیم
عزیز کمی خم شد رو به ناصر و پرسید
_خوبی بابا؟
نگاه پرمهری بهش انداخت و با سر حرفش رو تایید کرد
_بابا منو میشناسی؟
ناصر ساکت فقط نگاهش کرد
عزیز سری تکون داد
_اصلا اینو ول کن
_اسم معلم کلاس اولت یادته؟
فکری کرد جواب داد
_اسمش حسینی بود
_بابا خوش اخلاق بودی یا بد اخلاق؟
_مرد خوبی بود
_دلت میخواد الان ببینیش
لبش رو برگردان
_نمی دونم
عزیز و امیرحسین تا غروب با ناصر صحبت کردن عزیز رو کرد به من
_ مامان بابا از دوران مدرسش خوب یادشه از اینکه ما هم کنارش هستیم داریم باهاش حرف میزنیم خوشحاله اما ما رو نمیشناسه
_عیبی نداره مامان خدا را شکر که حافظه بلند مدتشو از دست نداده همینجوری باهاش حرف بزنید یواش یواش یادش میاد
صدای زنگ تلفن اومد نگاهم رو دادم به شمارهای که روی صفحهست خونه پدر شوهرمه گوشی رو برداشتم
_ سلام بفرمایید
_ سلام بابا خوبی
_ ممنون آقا جون شما چطورین حالتون خوبه؟
خدا را شکر. امشب بیا اینجا بابا
خودمو زدم به بیخبری و پرسیدم
_ خیره انشالله آقا جون در مورد گاوداری میخواهید صحبت کنید؟
_آره بابا محمد یه حرفایی زده گفت همه بیان ببینیم چیکار باید بکنیم...
___________________
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\