eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
605 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پسرها از مدرس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خوشحال پرسیدم _ از کجا می‌دونی؟ محسن رفت خونه باباش سر بزنه میبینه اونجا دعوا و بگو مگو بحث بالا می‌گیره محمدم میگه که چقدر وام گرفته _ خب چقدر گرفته؟ من نمی‌دونم محسن فقط برام پیام داد منم خوشحال شدم گفتم به تو بگم...بعدم نوشت بهم زنگ نزن صبر کن خودم میام بهت همه چی رو میگم نفس عمیقی کشیدم _ خدا رو شکر که گفت: الان آدم می‌دونه تکلیفش چیه و باید چیکار کنه _آره، فقط خدا کنه یه راه بازگشتی گذاشته باشه _ ان‌شاالله که گذاشته...فریده خیلی ازت ممنونم که بهم گفتی اگه بازم خبردار شدی به منم بگو _باشه حتماً، کاری نداری نه عزیزم خداحافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم. اومدم کنار رختخواب ناصر تو دلم گفتم: ای کاش حواست بود و الان بهت می‌گفتم که بالاخره محمد اعتراف کرد. ایکاش میشد به یه بهانه ای من برم خونه پدر بابات ببینم چه خبره. شک ندارم که تاثیر حرفهای مامانم بوده که محمد رو به حرف آورده... از کنار ناصر بلند شدم گوشیه تلفنو برداشتم شماره خونه مامانمو گرفتم چند بوق خورد جواب داد _سلام نرگس جان سلام مامان... الان فریده بهم زنگ زد گفت که محمد اعتراف کرده که چقدر وام گرفته و چقدر گاوداری بدهکاره بالاخره رفتن شما اونجا کار خودشو کرد با لحن رضایتمندی از پشت گوشی جواب داد _ خدا را شکر، ای کاش زودتر رفته بودم مامان خیلی دلم می‌خواد برم اونجا ولی نمی‌‌دونم به چه بهونه‌ای برم نه، نرگس جان الان نمی‌خواد بری صبر کن خودشون بهت زنگ می‌زنن _آره اونو که می‌دونم زنگ میزنن من الان بی قرارم _برو بشین ذکر یا ودود بگو بزار خدا بهت آرامش بده رفتن بی موقع تو اونجا بدتر کار رو خراب میکنه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خوشحال پرسیدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ آره اینم هست، کاری نداری مامان _ نه عزیزم ان‌شاالله به حق پنج تن آل عبا خدا گره از کارت باز کنه _ ممنون از دعای خوبت مامان جان خدا حافظی کردیم و گوشی رو گذاشتم تسبیح برداشتم و شروع کردم به گفتن ذکر یا وَدود یه تسبیح که از این ذکر رو که گفتم دلم خیلی آروم گرفت. به خودم گفتم: واقعا این ذکرها معجزه‌هایی هستند که ما ازش غافلیم. مامانم خدا رو قسم داد به پنج تن به ذهنم اومد یه حدیث کسا هم بخونم یه تجدید وضو کردم. سجادمو انداختم نشستم رو به قبله همه فکرمو دادم به دعا و شروع کردم به خوندن حدیث شریف کسا... تموم که شد سرمو گرفتم رو به آسمون... خدایا به حق این پنج بزرگوار فرج امام زمان ما رو برسون و به مقام عظمای ولایت امام خامنه‌ای طول عمر با عزت عنایت کن... پروردگارا مشکلات کل مسلمین جهان رو حل کن... گره از کار ما هم باز کن...خدایا به حق بیمار مصلحتی کربلا امام زین العابدین همه مرضای مسلمین رو شفای کامل عنایت کن... پروردگار ا به حق جانباز کربلا قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل تمام جانبازانی که در جبهه حق علیه باطل جانباز شدن لباس عافیت بپوشان همسر خوب و مهربون و عزیز من ناصر رو هم شفا بده. به دلم افتاد برای اونهایی که بچه دار نمیشنن دعا کنم...دستهام رو بالا گرفتم. خدایا به حق حضرت علی اصغر امام حسین علیه السلام به همه کسانیکه بچه دار نمیشن اولادی صالح و سالم عنایت کن... کتاب دعا رو بستم سجاده رو جمع کردم حس خیلی خوبی اومد سراغم سبک شدم به دلم افتاد چله حدیث کسا بگیرم که خدا عنایتی کنه حافظه ناصر برگرده... تا اذان مغرب منتظر تلفن فریده بودم اما زنگ نزد بهش پیام دادم شرایطشو داری بهت زنگ بزنم چند لحظه بعد از پیام من، گوشی خونه زنگ خورد...فهمیدم فریده‌است فوری اومدم نزدیک تلفن و جواب دادم _سلام خوبی فریده جان، محسن خبری بهت نداد _نه بابا چشمم خشک شد به این گوشی. به من گفت زنگ نزن منم تماس نگرفتم هر چی هم پیام میدم جواب نمیده. _احتمالا دارن حرفهای مهمی میزنن که محسن جواب نمیده _ نه بابا نرگس جان تو این خانواده رو نمی‌شناسی! الان دارن دعوا می‌کنن و تقصیرا رو می‌ندازن گردن همدیگه به حرفش با صدای بلند زدم زیر خنده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ آره اینم هس
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ از دست تو فریده باور کن همینه که من میگم. صبر کن محسن بیاد خونه اگه از دعواهاشون نگفت... _ تو دعوا هم که نمیشه نتیجه گیری کرد _ دقیقا، من مطمئنم تنها حرف به درد بخور اون خونواده همون اعتراف محمد برای وام بوده. حالا یه چی بگم بیشتر بخندی _ جانم بگو _ من که به محسن در مورد خونوادش اینطوری میگم محسن برام قیافه میگیره که نگو... منم بهش میگم خونواده تو مثل فیلم‌های کره‌ای دائم در حال جنگند پیروزم نمیشن...هیچی که نداشته باشن در موردش بجنگن جنگ نمک راه میندازن که چون نمک نداریم غذاهامون بی مزه‌ست حرفش واقعا خنده دار بود ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم _فریده جان فکر نمیکنی داری غیبت میکنی؟ _ نه چه غیبتی! مگه دروغ میگم...خون ما رو با این رفتاشون کردن تو شیشه _ ببین بد گویی هایی که واقعیت داره اسمش غیبته اگر واقعیت نداشته باشه که میشه تهمت نفس بلندی کشید _ آره، حق با توئه اما نمی‌دونی من چقدر از دست این خانواده حرص می‌خورم _ من که، کنار حرصی که از دست این خونواده میخورم رنجم میکشم. آهنگین جواب داد _ آره والا میدونم، همیشه به محسن میگم، نرگس صبرش خیلی زیاده. راستی، محسن بهم گفت آقا ناصر تشنج کرده الان حالش چطوره؟ فراموشی گرفته منم نمی‌شناسم فقط خدا رو شکر حافظه بلند مدتشو داره _ آخی بنده خدا آقا ناصر، باور کن نرگس من خیلی نگران آقا ناصر میشم و براش دعا میکنم... یه وقتا به خودم می‌گم تو دل این خونواده حاج نصرالله به جای دل سنگه..‌. دارن وضع ما رو می‌بینن‌ها ولی کاری نمی‌کنن حداقل حداقلش می‌تونن از محمد حمایت نکنند. اما برعکس هوای بچه سالمشونو بیشتر از این دو تا بچه‌های جانبازشون دارن. ادعای عقلمندی‌شونم گوش فلکو کَر کرده. محسن بیاد خونه ببینم از اعتراف محمد نتیجه‌ای نگرفته باشن میرم خونشون همین حرفها بهشون میگم و میام..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ از دست تو ف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از اینکه به فکر ناصر هستی ازت ممنونم. ناصرم خیلی فامیل دوسته یه اخلاق خیلی خوبی که داره و من همیشه به این اخلاقش حسرت میخورم که ایکاش منم اینطوری بودم... بدی های دیگران رو زود فراموش میکنه من شک ندارم که اگر ناصر حالش کاملاً خوب بشه براش تعریف کنم خونوادش چیکار کردن فقط یک کلمه میگه... ول کن نرگس این حرفا رو الان که همه چی خوبه. نه اینکه فکر کنی دلسوز ماها نیست، نه، میگه از اشتباهات دیگران باید گذشت کنیم به روشونم نیاریم چون گذشته‌ها دیگه گذشته فریده آه بلندی کشید _ای کاش خونواده‌اش قدر یک همچین بچه‌ای رو داشتن منم نفس بلندی کشیدم _ ایکاش ببخشید نرگس جان وقتت رو گرفتم من تا یه خبری میشنوم فوری میگم به نرگس بگم و بهت زنگ میزنم _ خوب میکنی ازت ممنونم که بهم میگی، منم کنجکاوم ببینم بالاخره این خونواده میخوان در مورد گاوداری چیکار کنن _ من که خودت می‌دونی تا یه خبری بشه فوری بهت میگم اما تو به من زنگ نمی‌زنی و نمیگی _ از دستم دلخور نشو خدا شاهده خیلی درگیرم اصلاً یه ذره جای خالی تو این ذهن من نیست _ نه نمیشم درکت میکنم ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم...اومدم کنار رختخواب ناصر... بیداره ولی عمیق تو فکره صداش زدم _ناصر جان خوبی سرچرخوند سمت من و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و ساکت نگاهم کرد _ تشنه‌ته برای آب بیارم؟ لبش رو برگردوند آهسته زیر لب گفت _ بیار یه لیوان آب براش آوردم کمکش کردم نشست سرش رو آورد جلو که من بزارم دهنش و این یکی از نکاتی بود که پزشکش می‌گفت این کارو نکن حتی الامکان بزار کارهای شخصیش‌و خودش انجام بده... با اینکه برام سخت بود نسبت به این حرکتش عمل عکس نشون بدم لیوانو گرفتم جلوی دستش خودت بگیر بخور... _____________________ سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از اینکه به فک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لیوانو از من گرفته تا نصفه آب خورد. دوباره دراز کشید به خودم گفتم بزار از گذشته باهاش صحبت کنم به حرف بیارمش... ولی هرچی صحبت کردم عکس العمل نشان نداد اومدم در اتاق عزیز و امیرحسین گفتم _بچه‌ها میاید با ما صحبت کنید امیرحسین نگاهی بهم انداخت _ باشه منم میام ولی بابا به حرفای عزیز عکس‌العمل نشون میده به حرفای من نشون نمیده _دلخور نشه مامان ما که نمی‌دونیم تو ذهن بابا چی داره می‌گذره، منم الان کلی باهاش حرف زدم هیچ واکنشی نشون نداد گفتم بیام به شماها بگم امیرحسین رو کرد به عزیز _ پاشو بریم تا باهاش حرف بزن با هم اومدیم کنار ناصر نشستیم عزیز کمی خم شد رو به ناصر و پرسید _خوبی بابا؟ نگاه پرمهری بهش انداخت و با سر حرفش رو تایید کرد _بابا منو میشناسی؟ ناصر ساکت فقط نگاهش کرد عزیز سری تکون داد _اصلا اینو ول کن _اسم معلم کلاس اولت یادته؟ فکری کرد جواب داد _اسمش حسینی بود _بابا خوش اخلاق بودی یا بد اخلاق؟ _مرد خوبی بود _دلت می‌خواد الان ببینیش لبش رو برگردان _نمی دونم عزیز و امیرحسین تا غروب با ناصر صحبت کردن عزیز رو کرد به من _ مامان بابا از دوران مدرسش خوب یادشه از اینکه ما هم کنارش هستیم داریم باهاش حرف می‌زنیم خوشحاله اما ما رو نمی‌شناسه _عیبی نداره مامان خدا را شکر که حافظه بلند مدتشو از دست نداده همینجوری باهاش حرف بزنید یواش یواش یادش میاد صدای زنگ تلفن اومد نگاهم رو دادم به شماره‌ای که روی صفحه‌ست خونه پدر شوهرمه گوشی رو برداشتم _ سلام بفرمایید _ سلام بابا خوبی _ ممنون آقا جون شما چطورین حالتون خوبه؟ خدا را شکر. امشب بیا اینجا بابا خودمو زدم به بی‌خبری و پرسیدم _ خیره ان‌شالله آقا جون در مورد گاوداری میخواهید صحبت کنید؟ _آره بابا محمد یه حرفایی زده گفت همه بیان ببینیم چیکار باید بکنیم... ___________________ سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) لیوانو از من گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) باشه چشم آقا جون من شام درست کنم شام بچه‌ها رو بدم میام _ دیر نکنی بابا؟ چشمی گفتم و تماس رو قطع کردم شماره خونه فریده رو گرفتم دوتا بوق خورد برداشت _ سلام نرگس به تو هم زنگ زدن _ سلام آره الان حاج نصرالله زنگ زد محسن خونه‌ست یا هنوز خونه آقاجونه؟ نه اینجاست بهش گفتم می‌خوای بری خونه بابات باید منم ببری... قبول نمی‌کنه میگه تو میای اونجا یه چیزی میگی یه وقت دعوا میشه ولی من میام اگه خودش منو نبره وقتی بره من پشت سرش میرم صدای محسن از تو خونه اومد _کجا میای وقتی میگم نه یعنی نه فریده جوابشو داد خوبه والا، چطوره که توی نداری‌یات و گرفتاری‌ها، فریده چیکار کنیم فریده چیکار کنیمه... ولی وقتی حرف حل این مشکلات میاد به فریده مربوط نیست... تو چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من میام. _ من کی گفتم به تو مربوط نیست میگم تو میای اونجا یه حرفی می‌زنی دعوا میشه ما به نتیجه نمی‌رسیم _الان‌که چند وقته تنهایی داری میری مگه به نتیجه رسیدی که من بیام به نتیجه نمی‌رسید نگران به خودم گفتم ای داد بیداد داره دعواشون میشه صدام رو بردم بالا _فریده فریده جان انقدر درگیر بگو مگو با محسنه که فراموش کرده من بهش زنگ زدم..‌. عزیز که داشت به مکالمه ما گوش می‌داد پرسید _ چی شد مامان زن‌عمو فریده با عمو محسن دعواشون شده رو کردم سمتش _ آره دارن بگو مگو می‌کنن نگاهم را از عزیز گرفتم و حواسمو دادم به گوشی هی صدا زدم _فریده، فریده نه، صدای منو نمی‌شنوه گوشیو گذاشتم رو دستگاه تلفن و دلشوره اومد سراقم... درسته که جانبازی محسن مغز و اعصاب نیست ولی این شرایطی که پیش اومده فشارهای عصبی زیادی بهش وارد کرده...فریده هم حق داره چون تحمل فشارهای مالی و قلدریهای محمد براش طاقت فرسا شده...ان‌شاالله خداوند به هردوشون آرامش بده... ___________________ سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه چشم آقا جو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) وضو گرفتم نمازمو خوندم زنگ زدم به مامانم گوشیو برداشت _ سلام مامان من باید برم خونه پدر شوهرم محمد گفت که چقدر وام گرفته پدر شوهرم میگه بیا اینجا بشینیم حلش کنیم می‌تونی بیای خونه ما پیش بچه‌هام _ با لحن خوشحالی از حرفم گفت _ عه بلاخره به حرف اومد _آره رفتن شما خونه حاج نصرالله این نتیجه رو داد _ خدا رو شکر ان‌شاالله که کلا حل شه تو هم راحت شی، ولی مادر ببخشید من نمیتونم بیام علی اکبر مریض شده تب کرده براش سوپ گذاشتم حالش اصلاً خوب نیست نمی‌تونم ولش کنم، تو بچه‌ها رو بیار اینجا _ آخه ناصر تنها می‌مونه... نگران حال برادرم پرسیدم _علی اکبر چرا مریض شده؟ _ سرما شدیدی خورده _باشه مامان اشکال نداره یه کاریش می‌کنم شام بچه‌ها رو درست کردم میز رو چیدم عزیز رو صدا زدم _ الهی فدات شم مادر، مامان جون نمیتونه بیاد اینجا من میرم خونه آقا جون این خونه رو مدیریت کن نزار امیرحسن و زینب با هم دعواشون بشه... شامت رو که خوردی شام باباتم بده... نگاهم رو دادم به امیرحسین _ قربون پسر خوبم برم تو هم با زینب درگیر نشو بچه‌م اشاره کرد به در اتاق زینب _ باشه مامان، ولی یه صحبتی هم شما با زینب بکن که اذیت نکنه اومدم تو اتاق زینب صداش زدم دختر گلم نگاهش‌و داد به من _ قول بده منو ببری پارک تا دختر خوبی بشم. _ من که هنوز حرفی به تو نزدم _ خودم شنیدم به امیرحسین گفتی با زینب دعوا نکن اونم گفت به زینبم بگو اذیت نکنه... حالا منم تا تو بری و بیای دختر خوبی میشم اما تو باید منو ببری پارک _ من به خاطر بابا نمیتونم ببرمت پارک اما به مامان جون میگم ببرت، خوبه.‌‌‌.. همزمان که با سر حرفمو تایید کرد جواب داد _خیلی خوبه اومدم کنار ناصر نشستم بهش گفتم یه کاری پیش اومده من باید برم خونه بابات ساکت زل زد بهم آهی کشیدم و از کنارش بلند شدم نگاهم رو دادم به بچه‌ها من میرم خداحافظ عزیز تا دم در هال اومد بهم گفت _ مامان، می‌خوای من باهات بیام ببرمت خونه آقا جونو برگردم با لبخند جواب دادم _ نه عزیزم سر شبه میرم خودم برید شامتونو بخورید. شام باباتم یادت نره بدی... _______________________ سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\