زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _میبینی نرگس چ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی طبیعی انگار که از هیچی اطلاع نداره گفت
_هرچی تو صلاح بدونی
محسن دستی لای موهاش کشید
_ نرگس خانم اصرار داره ما شام بریم خونهشون
فریده رو من لبخندی زد
_مااشالله نرگس جان چقدر انرژی داری تا الان بیرون بودیو حالا میخوای بری خونه مهمون داری کنی
از این سیاست فریده انگشت به دهن موندم در جوابش گفتم
_ البته که تو بهم کمک میکنی
_ آره عزیزم، اصلاً بریم خونه تو بشین خودم همه کارا رو انجام میدم
محسنه از همه جا بیخبر به خیال اینکه فریده چه احترامی سرش گذاشته سر چرخوند سمت من
_به یه شرط میایم خونه شما
_بفرمایید چه شرطی؟
_که خودتونو به زحمت نندازی یه غذای ساده درست کنی
_ باشه چشم به غذای ساده درست میکنم
محسن راضی شد و حرکت کردیم به سمت خونه تا برسیم خونه گاهی فکرم میرفت پیش این کار فریده گاهی هم پیش پدر شوهرم به خودم میگم ماشاالله حاجی موی سفید کرده تجربهای داره چی شده که بازم میخواد این گاوداری رو بده دست محمد، ماها به کنار پسرش محمد به ور شکستگی کامل میرسه... هر دو ماشینمونو آوردیم داخل حیاط پارک کردیم محسن اومد کمک کرد ناصر رو بردیم تو خونه وسایلهای ما رو از ماشین خارج کردیم با فریده دوتایی هر کدوم از سر جای خودش گذاشتیم ظرفها رو شستیم دو بسته گوشت چرخ کرده از فریزر گذاشتم بیرون
فریده نگاهی به من انداخت
_ شام چی میخوای بزاری؟
_ ببخشید چون به آقا محسن قول غذای ساده دادم ماکارونی
لبخندی زد
_ ماکارونی کجاش ساده است منظور محسن نون پنیر گوجه بود
_نه دیگه انقدرم ساده نمیشه که
اذان مغرب و گفتند نمازمونو خوندیم صدای زنگ خونه اومد عزیز گوشی آیفون رو برداشت
_ سلام آقاجون بفرمایید
دکمه آیفون رو زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی طبیعی انگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومد دم در حال با پدر شوهرم سلام و احوالپرسی کردم ازم پرسید
_ چقدر کفش پشت در خونه است کسی خونتونه؟
_ بله آقا جون محسن زن و بچهاش اینجان
پدر شوهرم خوشش نیومد و اخمهاش رفت توهم
_ حالا چرا امشب اینا رو اینجا دعوت کردی من میخواستم با خودت صحبت کنم
_ ما از صبح با هم بیرون بودم دیگه شامم اومدن خونه ما
_خیلی خوبی گفت و سر تکون داد با هم وارد خونه شدیم سلام و احوالپرسی کردیم پدر شوهرم اومد کنار رختخواب ناصر نشست...ناصر نگاهش رو داد به باباش و خوشحال لبخندی زد و سلام کرد
پدر شوهر جواب سلامش رو به گرمی داد و خم شد پیشونی ناصر رو بوسید...
ناصر گفت:
_ بابا گاو داری رو به امید محمد نزار اون واکسنهاشون رو به موقع نمیزنه
پدر شوهرم آهی کشید
_ باشه بابا خیالت راحت باشه من حواسم به همه چی هست...
محسنم اومد کنار پدر شوهرم و ناصر نشست...
رو کردم به عزیز
عزیز جان بچهها رو ببر تو اتاق بازی کنید دور بابا جمع نشید اطرافش شلوغ شه اذیت میشه
عزیز چشمی گفت و بچهها رو برد تو اتاق خودشون
اومدم آشپزخونه یه سینی چایی آوردم به پدر شوهرم تعارف کردم دوتا برداشت یکی برای خودش یکی برای ناصر...محسنم چایی برداشت سینی رو گذشتم رو میز نشستم کنار فریده... منتظریم پدر شوهرم حرفی از فروش بخشی از گاو داری رو بزنه ولی از هر دری صحبت کرد الا اون چیزی که به خاطرش اومده اینجا...فریده سرش رو نزدیک گوش من آورد آهسته زمزمه کرد
حاجی هیچ حرفی از فروش نمیزنه نرگس خودت حرفشو پیش بکش
آهسته جواب دادم
_ آره خودم متوجه شدم... باشه من میگم ولی تو هم قول بده احترامش رو نگه داری
ناراحت اخماش رفت تو هم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومد دم در حال
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عه نرگس من چه بی احترامی به آقا جون کردم... هر چی گفتم به محمد و ناهید بوده
_ ناراحت نشو ببخشید دلم شور افتاد
_ نه خاطرت جمع باشه دلتم شور نزنه فقط حرفش رو پیش بکش
زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رو کردم به پدر شوهرم
_ آقا جون ببخشید شما پشت گوشی گفتید که میخواید در مورد مشتری که برای خرید گاوداری اومده صحبت کنید
نه گذاشت نه برداشت جواب داد
_ آره ولی با خودت تنها
از جوابی که داد مات زده نگاهم رو دادم به فریده اونم نگاه حیرت آوری به من انداخت و طاقت نیورد و گفت
_ آقا جون ما نا محرمیم که نمیخواید جلوی ما حرف بزنید
محکم و قاطع گفت
_ نه نا محرم نیستید آخه به شما مربوط نمیشه چون شما که حاضر نشدید از سهمتون بگذرید
یه لحظه سکوت همه خونه رو فرا گرفت نگاهم افتاد به محسن که شرمنده سرشو انداخت پایین
بعد از چند لحظه فریده سکوت رو شکست
_بله آقا جون حق با شماست ما حاضر نیستیم از سهممون بگذریم هر طوری که صلاح میدونید همون کار رو بکنید
پدر شوهرم نگاهشو داد به من
_ اگه شامت آماده است بیار محسن و زن و بچهش بخورن برن و ما با هم صحبت کنیم
چشمی گفتم و از جا بلند شدم اومدم آشپزخونه فریده هم اومد که به من کمک کنه ناراحت گفت
_ دیدی چطوری ما رو ضایع کرد
همزمانی که در کابینت رو باز کردم سفره بردارم جواب دادم
_ آره، حالا متوجه شدی چرا گفتم باید احترام شو نگه داری
سفره رو از دست من گرفت
_من که حرفی نزدم حرمت نگه داشتم ولی مگه اون احترام ما رو نگه میداره
کشو قاشق و چنگال رو کشیدم بیرون قاشق چنگال به تعداد برداشتم گذاشتم روی سفره ای که تو دستان فریده است و نگاهی بهش انداختم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
اسبلعنتیچیکوفتکردهبود کهپشکلشاینقدربومیداد💩
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عه نرگس من چه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ ما وظیفه داریم که حرمت بزرگتریش رو نگه داریم
نیشخند تلخی زد و سر تکون داد
اوهوم متوجه شدم
سفره انداختیم شام خوردیم فریده و محسن ناراحت از این کار پدر شوهرم خداحافظی کردن رفتن پدر شوهرم نگاه دلخوری به من انداخت
_ من بچه نیستم که تو بخوای برا من بهونه بیاری که چرا فرید با محسن امشب اومدن اینجا خودم فهمیدم با هم هماهنگ بودید، فقط میخوام یه نصیحتی بهت بکنم پای کسانی که کار بهشون مربوط نیست و تو ی برنامهی زندگیت باز نکن
نمیخوام با پدر شوهرم بحث کنم وگرنه که چرا به فریده مربوط نیست با فروش بخشی از گاوداری مشکل اونام حل میشه
گفتم
_چشم آقا جون...
_حالا گوشت رو بده به من ببین چی بهت میگم
_ گوشم با شماست بفرمایید
این حاج مرتضی گفته من بخشی از گاوداری رو میخرم ولی چون سر از این کار در نمیارم اندازه پولی که میدم منو شریک شودش کنید
_ که دوباره اونجا رو آقا محمد برگردونه؟
_ آره منم کنارشم
_ آقا جون اونبار هم شما کنار محمد آقا بودید ولی از وام گرفتن و ویلا خریدن و این چیزها خبر نداشتید... منو ببخشید من به این کار راضی نیستم از زمین ما بفروشید بدهی گاو داری رو پرداخت کنید سهم ما رو جدا کنید بهمون بدید من خودم میخوام اونجا رو با نظارت شما بگردونم
پدر شوهرم از این حرفم ناراحت شد سرش رو انداخت پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفت
_ دختر من رو تو حساب باز کرده بودم به من نه نگو
_ آقا جون محمد آقا تو مسائل اقتصادی و مالی آدم موفقی نبوده چرا ما باید دوباره گاو داری بسپریم دستش...
نفس عمیقی کشید و رفت تو فکر
بعد از چند لحظه سکوت گفتم
_ حاج مرتضی رو بیخیال شید انشاالله یه مشتری بهتر میاد
سرش رو گرفت بالا
_ هر مشتری بیاد همین شرط رو میزاره چون کنار گاو داری که نمیشه ساخت و ساز کرد... برای کشاورزیم یه هکتار بدیم به فریده بقیهش ارزش کشاورزی نداره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ ما وظیفه دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
_ ببخشید آقاجون، من موافق نیستم... یه راه دیگه پیدا کنید.
نفس عمیقی کشید، دستش رو گذاشت روی زانوهاش
_ چه راهی نرگس؟ من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم...
صداش گرفت. توی اون لحظه حس کردم تمام چینهای صورتش پیدا شد
دلم سوخت، نمیخوام بیتفاوت باشم. از طرفی هم نمیتونم دوباره شاهد از بین بردن بقیه سرمایه زندگیمون باشم
همهی این سالها حاجی و ناصر عمرشون رو برای این گاوداری گذاشتن، حالا چرا باید کارمون به فروش گاوداری برسه؟ اونم با این شرایط
دستهامو روی هم فشار دادم. حس کردم قلبم سنگین شده.
یهجوری بودم که انگار یه صدای آروم از ته دلم گفت:
نرگس! اگه بخوای فقط تماشا کنی، هیچچیز درست نمیشه.
سرمو بلند کردم، به آقاجون نگاه کردم.
چشماش پر از ناامیدی بود. اون لحظه دلم لرزید.
یهدفعه فکری از ذهنم گذشت، یه جرقه کوچیک...
چرا همیشه باید منتظر بمونیم یکی بیاد کمکمون کنه؟ چرا خودم کاری نکنم؟
همونطور که آقاجون داشت از بدهیها میگفت، فکر من پر کشید سمت مدرسه.
اونجا خانم مریدی شاید بتونه بهم کمک کنه شاید کسی رو بشناسه، مثلا یه سرمایهگذار...
کسی که بخواد بهجای خرید زمین، کمک کنه یه کاری نو شروع کنیم.
یه لحظه چشمامو بستم، تصویر مرغداری افتاد تو ذهنم.
شاید این همون راهیه که دنبالشیم.
یه کاری تازه، بدون اینکه زمینمون رو بفروشیم.
اما همونقدر که امید تو دلم نشست، یه ترسی هم تو وجودم اومد.
«نرگس، تو بلدی؟ میتونی از پسش بربیای؟»
یهجای دلم جواب داد: «باید بتونی... برای خونوادت برای محسن، و حتی برای محمد
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
آقاجون هنوز داشت زیر لب غر قرض و قسط و شراکت حاج مرتضی رو میزد:
_آقاجون، شاید یه راهی پیدا کنم... فقط یه فرصت بهم بدین.
نگاهم کرد، متعجب پرسید
_ چه راهی؟
_ لبهام لرزید ولی با اطمینان گفتم:
_ بذارید فردا برم مدرسه، با خانم مریدی حرف بزنم. شاید یه سرمایهگذار بشناسه، شاید بتونیم تو گاو داری مرغداری بزنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سرم رو انداخت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پدرشوهرم فکری کرد. نگاه سنگینی به من انداخت:
_ نرگس، این چه حرفیه میزنی دختر؟
هینی کرد
_ مرغداری؟
کشدار ادامه داد
اونم با این همه گرفتاری؟ یه نگاه به ناصر بنداز... تو چهارتا بچه داری ... یه دفعه میگی میخوام گاوداری رو خودم بگردونم، حالا هم داری میگی مرغداری بزنیم؟ سنجیده حرف بزن بابا.»
خواستم چیزی بگم که ادامه داد:
_ میخوای بری وسط مردای غریبه؟ اونجا جایی نیست که یه زن جوون بره کار کنه.
با لحن آروم ولی قاطع گفتم:
_ باباجون، من نمیخوام تنها برم جایی که متاسب یه خانم نیست کار کنم. خود شما بالا سرمون باشید. کارگر خانم میگیرم، فقط میخوام کمک کنم تا از بدهیها دربیایم
پدرشوهرم اخماش رو در هم کشید.
_ نرگس، این کارا مرد میخواد، نه زن.
لبخند نرمی زدم.
_ باباجون... من نمیخوام جای مردا رو بگیرم، فقط میخوام، با ضرر کمتر بدهیهای گاو داری رو بدیم
پدرشوهرم نفس عمیقی کشید، زل زد به من و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_ نه، فکر مرغداری رو از سرت بیرون کن.
از جاش بلند شد، خداحافظی سردی کرد و رفت.
نشستم روی مبل. یه لحظه به در بسته نگاه کردم، رفتم تو فکر.
_ باید پدرشوهرم رو راضی کنم.
ذهنم شروع کرد به چیدن نقشهها، ریز و درشت.
مرغداری، سرمایه، مشورت، نیرو.
میدونم راه سختیه، ولی با توکل بر خدا باید برم جلو...
بیاختیار، دستم رفت سمت کیفم و دفترچهام. رو از توش برداشتم
شروع کردم یادداشت کردن:
با هر کلمهای که مینوشتم، حس میکردم یه قدم دارم جلو میرم.
شاید کوچیک، ولی از ته دل.
اون شب تا دیر وقت بیدار موندم.
به آینده فکر کردم
به آقاجون که با همهی خستگیش هنوز امید داره.
و به خودم...
آهسته گفتم
نرگس با قدرت کارت رو شروع کن تو میتونی
تا اذان صبح فکرم درگیر این طرح جدید شد...
__________________
شب عروسیم شوهرم در خانهی مادرش خوابید...
آن شب فهمیدم بعضی شروعها...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
رمان جذاب و زیبای شقایق💔
بر اساس واقعیت👌
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پدرشوهرم فکری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نمازم رو خوندم. خواب، چشمهامو گرفت. ساعتو گذاشتم روی شش و نیم و خوابیدم. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. صبحونه گذاشتم، بچههارو راهی مدرسه کردم.
صبحونه و داروی ناصرو دادم. زنگ زدم به مامانم که بیاد پیشش. خدا رو شکر، قبول کرد.
نگاهم افتاد به دفترچهای که دیشب کارامو توش یادداشت کرده بودم. برش داشتم، گذاشتم تو کیفم. چادرم و روسریم رو سر کردم، مانتو پوشیدم و منتظر مامانم نشستم.
تا زنگ خونه خورد، همزمان که دکمهی آیفون رو زدم، خودمم اومدم تو حیاط. مامان وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
_ نگفتی مدرسه چیکار داری؟
_ ببخشید، میترسم دیر بشه. برم و بیام، برات تعریف میکنم.
_ باشه عزیزم، برو، خدا به همراهت.
بعد از خداحافظی از در زدم بیرون. قدمهامو تندتر کردم. دل تو دلم نیست.
از ته دل از خدا خواستم اگر این کار موفقیت آمیزه خودش موانع رو از سر راهم برداره... حس میکنم دارم یه مسیر تازه رو شروع میکنم.
رسیدم دم درِ مدرسه. زنگ زدم. بعد از چند لحظه در باز شد. وارد شدم، پشت سرم درو بستم.
بچهها سر کلاسنو حیاط مدرسه خلوته. چند تا از دخترا داشتن از پلهها بالا میرفتن و صدای خندهشون تو هوای خنک صبح پیچیده...
از پله بالا رفتم. درِ دفتر باز بود. با انگشت چند تقهای به در زدم.
خانم مریدی که پشت میز نشسته و داره برگهها رو امضا میکنه. سرشو بلند کرد. تا چشمش به من افتاد، لبخندی زد.
_ بَه! سلام خانم مطیعی! بفرمایین.
سلام کردم و وارد دفتر شدم. خانم مریدی از پشت میز بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. دستشو به گرمی فشردم. با تعارفی که کرد و صندلی کنار خودش رو نشون داد، نشستم کنارش.
_ خیلی خوش اومدی نرگسجون. ما برات دعوتنامه نفرستاده بودیم، لابد خودت کاری داری که اومدی. در خدمتم، بگو ببینم چی شده؟...
_______________________
شب عروسیم شوهرم در خانهی مادرش خوابید...
آن شب فهمیدم بعضی شروعها...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
رمان جذاب و زیبای شقایق💔
بر اساس واقعیت👌
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نمازم رو خوندم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ ببخشید مزاحمتون شدم، خانم مریدی. یه فکری به ذهنم رسیده، خواستم با شما درمیون بذارم.
لبخند زد.
_ تو فکرت همیشه به درد بخوره. بگو ببینم چیه؟
جریان بدهکاری گاوداری رو براش گفتم و ادامه دادم:
_ راستش... به نظرم اگه بتونم یه سرمایهگذار پیدا کنم و یه مرغداری بزنم، با سودش گاوداری رو از رهن بانک دربیارم، خیلی خوب میشه.
خانم مریدی رفت تو فکر.
خانم کریمی، معلم علوم، که داشت برگههاشو مرتب میکرد، گفت:
_ ببخشید وسط حرفتون میپرم، ولی حرفتون خیلی جالبه! تو محمودآباد یه همچین کاری کردن. مرغ بدون هورمون پرورش دادن. رشدش یه کم طول میکشه، ولی سالم و ارگانیکه و مشتری زیاد داره. خود منم ازشون میخرم، خیلی خوشمزهتر از مرغهای بازاره... شما هم میتونید از همینا پرورش بدین.
خانم مریدی با کنجکاوی پرسید:
_ جدی میگین؟
خانم کریمی سری تکون داد:
_ بله، گرونتر از مرغ معمولی فروخته میشه، ولی چون کیفیتش و مزهش عالیه، استقبال میکنن. سودش هم خوبه.
همون موقع خانم جلالی وارد دفتر شد. کیفش رو گذاشت روی میز و گفت:
_ ببخشید ناخواسته شنیدم چی میگفتین. اگه بشه چند نفر با هم پول بذاریم، یه کارِ جمعی درمیاد. وقتی مرغا آمادهی فروش شدن، سود رو تقسیم میکنیم.
یه برق خاصی تو چشمهام افتاد.
_ دقیقاً همینو میخواستم !
خانم مریدی رو کرد به من
_ موافقی یه جلسه بذاریم مفصلتر حرف بزنیم؟ بهنظرم یه اتفاق خوب داره از همینجا شروع میشه.
لبخند زدم.
_ بله، حتماً موافقم...
پس باید یه جلسه بزاریم و درست و حسابی کارمون رو بررسی کنیم،
خانم مریدی نگاهی به جمع انداخت
موافقید پسفردا بعد از تعطیلی مدرسه، همینجا تو دفتر جلسه باشه.
خانم کریمی جواب داد
_ خیلی هم عالیه. این دو روز فرصت داریم هرکدوممون اگر کسی رو میشناسیم که حاضر باشه تو این کار سرمایهگذاری کنه، خبرش کنیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ بله منم موافقم. ولی من خودم سرمایهای ندارم، فقط زمینِ گاوداری رو میتونم در اختیار بذارم.
خانم جلالی نگاهش رو داد به من
_ همونم خودش خیلیه، نرگسجون. بدون زمین که هیچ کاری پیش نمیره.
خانم مریدی به تایید سری تکون داد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ ببخشید مزاحم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ دقیقاً... پس، قرار شد پس فردا جلسه رو بذاریم و هر کدوم تا اون موقع فکرهامون رو جمع کنیم و نظرات و پیشنهاداتمون رو مطرح کنیم به رضایت جمع رسید تو قرار دادی که میخوایم بنویسیم ثبت میکنیم...
از اینکه با نظرم موافقت شد و دارن همکاری میکنن خیلی خوشحالم رو به خانم مریدی لبخندی از ته دلم زدم و گفتم
_ اگر اجازه بدید من برم
برو عزیزم انشاالله کارها بمونه برای ّپس فردا
از روی صندلی بلند شدم. بعد از خداحافظی از خانمها از دفتر بیرون اومدم. همزمان زنگ تفریح خورد به یکباره تو راهرو، پر شد از صدای خنده و همهمه بچهها...
این شور هیحانشون منو یاد دوران دبستان خودم انداخت نگاهی از سر محبت به همشون انداختم و از پلهها اومدم پایین، از مدرسه بیرون زدم... به خودم اومدم دیدم از بس تو فکرم قدمهام رو دارم آهسته بر میدارم... فکرم رفت پیشش پدرشوهرم و محمد... خدا کنه مخالفت نکنن اگر مانع تراشی نکنن خیلی عالی میشه ولی اگر بگن نه دوباره بر میگردیم سر جای اولمون. همینطوری که تو تو فور بودم رسیدم در خونه کلید رو تو قفل چرخوندم و درِ خونه با صدای نرمی باز شد... به زحمات مامانم هوای داخل خونه، گرم و ساکته
مامان از آشپزخونه اومد بیرون، روسریش رو مرتب کرد و گفت:
_ رسیدی مامان؟ خیالم راحت شد. منم کمکم باید برم، بابات داره از سر کار میاد.
_ دستت درد نکنه مامان، خدا خیرت بده.
_ خواهش میکنم عزیزم. هروقت کار داشتی باهام هماهنگ شو میام
مامانم خداحافظی کرد و رفت.
اومدم کنار رخت خواب ناصر، پتوش رو تا روی شونهش بالا کشیدم. نفسش آروم و منظمه
یه لحظه زل زدم به چهرهش... چقدر لاغر شده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ دقیقاً... پ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دلم براش سوخت... نگاهم رو عمیق کردم رو چهره مردانه جذابش و به خودم گفتم:
چقدر سخته که عزیزت روز به روز جلوی چشمت ضعیف و ناتوان بشه و تو کاری از دستت بر نیاد آهی کشیدم و اومدم آشپزخونه وقتی برای درست کردن غذا ندارم ناچار املت گذاشتم و وضو گرفتم نمازم رو خوندم و زینب رو از مدرسه آوردم بعد از ناهار رو کردم به بچهها
من میخوام یه کاری انجام باید باید روش حسابی فکر کنم محیط خونه رو آروم نگه دارید که بتونم تمرکز کنم
عزیز پرسید
_ چه کاری مامان؟
جریان مرغداری رو بهش گفتم
از طرحم خوشش اومد رو کرد به بچهها
_ شنیدین مامان چی گفت: رعایت کنید که به کارش برسه
بچهها رفتن تو اتاقهاشون ناهار ناصر رو هم دادم اومدم دفترچهم رو برداشتم تا اونچه به فکرم میرسه برای روند بهترِ کارهای مرغداری بنویسم که انگار یکی از درون بهم گفت: اول رضایت پدرشوهرت و محمد رو بگیر بعد برنامه ریزی کن... اومدم کنار میز تلفن گوشی رو براشتم به حاجی زنگ بزنم تلفنی راضیش کنم که به خودم گفتم:
نه اینطوری ناهید میشنوه دخالت میکنه...
گوشی به دست فکر میکردم که شماره همراه حاجی رو گرفتم بعد از چند تا بوق صدای ناهید اومد
_ سلام
حرصم گرفت و جواب سردی دادم و گفتم
_ گوشی رو بده به حاجی
_تازه خوابیده اگر کارت مهمه بیدارش کنم
_ نه بعدن زنگ میزنم
صدای ضعیفی از پدر شوهرم به گوشم خورد
_ بیدارم، گوشی رو بده به من
بعد از چند لحظه صدای خواب آلودش اومد
_چیکار داری بابا؟
_سلام حالتون خوبه؟
_سلام خوبم کارت رو بگو
نمیخوام ناهید خانم بفهمه
_بگو
از این بگو فهمیدم که ناهید صدامونو نمیشنوه
_آقا جون باید حتما ببینمتون
_باشه شب میام خونتون
_شب دیره
با لحن نگرانی پرسید
_ چیزی شده؟
_ نه نگران نباشید در مورد همون مرغ داریه
_اونو که گفتم نه
حالا شما بیاید صحبت کنیم من یه خبرهای دیگه هم دارم
_ من با اون طرح تو مخالفم اومدنمم اونجا بی فایده است ولی باشه میگی بیام میام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\