eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
603 عکس
306 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عملی که اگر انجامش بدی؛ 👇👇 📜 هم ثواب شهادت در رکاب امام زمان عج رو بهت میدن و هم چندین برابر اجر کسانی که در رکاب پیامبر صلی الله علیه وآله شهید شدن رو بهت میدن ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خدایا قسمَت می
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از این حرف‌هاشون خنده‌م گرفت و تو دلم گفتم: _ چه شود! من هر روز با این دوتا برم امامزاده؛ به‌جای دعا باید یا دعوا کردنشون رو جدا کنم یا دنبالشون بگردم، مخصوصاً این زینب خانم که یک‌جا بند نمی‌شه. تبسمی بهشون زدم. _ باشه، این دفعه که خواستم دعا کنم شماها رو هم صدا می‌کنم. زینب رو به امیرحسن زبون درآورد و سری تکون داد. _ دلت بسوزه، منم صدا می‌کنه. امیرحسن با حرص جواب داد: _ ای کاش تو باغ اون غازها گازت گرفته بودن تا من الان دلم خنک می‌شد! کمی صدام رو بردم بالا. _ بسه بچه‌ها! دعوا راه نندازین. برین تو اتاق‌هاتون درستون رو بخونین. امیرحسن رفت. زینب رو کرد به من. _ همه درس‌هامو خوندم، فقط دیکته‌م مونده. _ باشه، تا من سجاده‌م رو جمع می‌کنم تو برو کتاب و دفترت رو بیار تا بهت دیکته بگم. زینب رفت. منم سجاده‌م رو جمع کردم و اومدم توی حال؛ دیکته زینب رو بهش گفتم، شامم رو گذاشتم و اومدم پیش ناصر بشینم که صدای زنگ تلفن بلند شد. برگشتم سمت میز تلفن. صفحه دستگاه رو نگاه کردم. وااای، شماره محمده! زیر لب زمزمه کردم: _ وااای خدا بخیر بگذرونه... گوشی رو برداشتم. _ سلام پسرعمه. _ سلام، داداشم چطوره؟ _ مثل قبل، تغییری نکرده. _ فردا بعد از ظهر ساعت چهار بیا خونه بابامینا. حاج مرتضی هم میاد. می‌خواد یه قسمت از گاوداری رو بخره. _ یه قسمت از گاوداری رو نه پسرعمه؛ یه بخشی از زمینِ گاوداری رو… ما یه دونه گاوم بهش نمی‌فروشیم و به هیچ عنوان تو هیچ کاری هم شریکش نمی‌کنیم. صداش رو کلفت کرد. _ برای من تعیین تکلیف نکن! من هر کاری صلاح باشه انجام می‌دم. با لحن محکم و قاطع جواب دادم: _ سهم خودت رو هر کاری دوست داری بکن، ولی سهم ما رو من تصمیم می‌گیرم که باید چیکار کنم. طلبکارانه گفت: _ تو نمی‌خوای دست از مَن‌مَن کردنت برداری؟ _ وقتی پای مسائل شخصی و مالیم وسط باشه، بنده مَنِ‌ مَن هستم. _ تقصیر ناصره که بهت رو داده، تو هم پررو شدی… بحث کردن با تو بی‌فایده‌ست. بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از این حرف‌ها
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از کارش تعجب نکردم، چون این رفتارها از محمد بعید نیست. گوشی را گذاشتم روی دستگاه و آمدم نشستم کنار ناصر. با لبخند نگاهی بهم انداخت. بهش گفتم: — امروز جایی نرفتم که کنار تو باشم. لبخندی زد و ساکت نگاهش را داد به من. تا اذانِ مغرب باهاش حرف زدم و از خاطرات گذشته براش گفتم. ناصرم هیچ‌کدوم را یادش نیومد، ولی سرش را به تأیید حرف من تکو۰ن می‌داد. اذانِ مغرب را گفتند، نمازمونو خواندیم، شام خوردیم و خوابیدیم. صبح بچه‌ها را گذاشتم مدرسه. مامانم اومد خونه‌مان پیش ناصر که من بروم باغ. سوار ماشین شدم. اول رفتم امام‌زاده؛ آقا را زیارت کردم و بعد اومدم کنار شهدای مدافع حرم ایستادم، ولی نگاهم را دادم به همه شهدا و گفتم: — همسر من مثل شماها شجاع و دلاوره بوده، ولی الان جانبازه و از نظر جسمی ناتوان. و من هیچ گلایه و شکایتی ندارم و با افتخار در کنارش زندگی می‌کنم. چیزی که منو کشونده اینجا، تا دست به دعا بردارم و شماها را در خونه خدا شفیع قرار بدم، بی‌قراری بچه‌هامه... من امروز با شماها عهد می‌بندم که چهل روز بیام اینجا و براتون زیارت عاشورا بخونم. بهتون التماس کنم شفای همسرم را از خدا بخواهید. کتاب دعا را از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به خوندن. تا گفتم: — بسم‌الله الرحمن الرحیم... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا أَباعَبْدِاللَّهِ... اَلسَّلامُ... دلم رفت کربلا و بغض گلویم را گرفت و اشک از چشمم سرازیر شد. با گریه زیارت عاشورا را خواندم. به سجده رسیدم. اومدم داخل حرم، سجده را انجام دادم و برگشتم کنار مزارشون. خیلی دلم می‌خواهد بیشتر پیش شهدا باشم و باهاشون حرف بزنم، ولی وقت ندارم. برگشتم سمت ماشین، سوار شدم و حرکت کردم به سمت باغ. دلم روشنه که شهدا منو دست خالی از درِ خونشون رد نمی‌کنن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از کارش تعجب ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تا برسم باغ، صلوات فرستادم و هدیه کردم به روح شهدا. ماشین رو پارک کردم، زنگ باغ رو زدم؛ مش‌رحیم در رو باز کرد. بعد از سلام و علیک، نگاهی به بیرون انداخت. — هیچ‌کدوم از بچه‌ها رو نیاوردی؟ — نه، اون‌ها رفتن مدرسه. — ایکاش عزیز رو می‌آوردی، بیاد ببینه، تشویق بشه؛ برای آینده‌ش خوبه. — صبح مدرسه داشت. اگرم بعد از ظهرم می‌اومدم، دوباره همشون می‌خواستن بیان، اونم که دیدید دیروز چیکار کردن. — آره، ماشاءالله زینب خیلی شیطونه. فاطمه کلی چیزی براتون گذاشته بود که ببرید؛ اونجوری شد، اونم یادش رفت بهتون بده. — دستشون درد نکنه، فاطمه‌خانم همیشه منو شرمنده می‌کنن. — نه بابا، چه شرمنده‌ای؟ ما ممنون شما هستیم و دعاگوتونیم. — خواهش می‌کنم، من هر کاری می‌کنم وظیفه‌ست. رسیدیم درِ خونه. مش‌رحیم صدا زد: — فاطمه! نرگس‌خانم اومده! فاطمه‌خانم از آشپزخونه اومد، سلام و احوال‌پرسی کردیم و نشستیم. رو به مش‌رحیم گفتم: — ببخشید، من زود باید برگردم خونه. هیچ تجربه و شناختی هم نسبت به مرغداری ندارم. فعلاً هم می‌خوام از یه کارِ کمی شروع کنم. شما و فاطمه‌خانم تجربه‌تون تو این کار از من بیشتره. الان باید چیکار کنیم؟ مش‌رحیم دستشو گرفت رو به آسمون: — الهی به امید تو... بعد دستشو آورد پایین و نگاشو داد به من: — به من اعتماد داری؟ منو قبول داری؟ — بله، اگه قبول نداشتم که اینجا نبودم. — پس اگه منو قبول داری، من فردا می‌رم جهاد، همه رو می‌پرسم. بهشونم می‌گم می‌خوام چیکار کنم. میام جای مرغا رو اینجا درست می‌کنم، بعدم جوجه می‌ریزیم و خوراکشونو می‌دیم تا بزرگ شن. این با من. پول این کارا و پیدا کردن مشتری هم با شما. و چون همه سرمایه و مشتری از شماست، سودش دو تا شما، یکی هم ما... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) رو کردم بهشون _ اگر کار دیگه‌ای نیست من برم. _ کار که نه، فقط اگر محمد آقا اومد اینجا و از مرغداری پرسید من چی بهش بگم؟ نفسی کشیدم جواب دادم _ بهش بگو از نرگس بپرس سری تکون داد _ گرچه می‌دونم قانع نمی‌شه و منو می‌بره زیر سوال ولی باشه همین رو میگم. _ واقعیتش می‌خوام بهتون بگم اصلاً تو باغ راش ندین، اما می‌دونم که ناصر حالش خوب بشه ناراحت میشه میگه چرا گفتی برای همین مجبورم دست به عصا‌ باهاش راه بیام فاطمه خانم گفت _ خوب میکنی عزیزم، هم برادر شوهرته و هم فامیلید با هم کنار بیاید بهتره سری به تایید حرفش تکون دادم و ایستادم _ ببخشید من برم که به موقع برسم خونه مش رحیم رو کرد به فاطمه خانم _ برو چیزهایی رو که گذاشتی برای نرگس خانم بیار ببره فاطمه خانم نگاهی به من انداخت _ آخ آخ صبر کن برم بیارم، دیروزم یادم رفت بهت بدم ببری رفت تو آشپزخونه و با یه سبد که توش تخم مرغ و نون شیرمال بود برگشت لبخندی زدم _ خیلی ممنون راضی به زحمتت نیستم _ چه زحمتی عزیزم نوش جونتون سبد رو برداشتم و خدا حافظی کردم اومدم خونه... هرچی فاطمه خانم داده بودو نصف کردم و نصفش رو دادم به مامانم و گفتم: _ من واقعا شرمنده گل روی ماهتم ببخشید بعد از ظهرم میتونی بیای اینجا من برم خونه پدرشوهرم مشتری اومده برای زمین گاو داری؟ _ آره میام، ببینم، مشتری همون حاج مرتضی است نفس بلندی کشیدم آره دعا کن مامان... این آقا دندون تیز کرده برای گاو داری محمدم به هارت و پورتش نگاه نکن ساده‌ست زود گول میخوره باشه عزیزم از خدا میخوام هر چی خیره همون بشه _ ازت ممنونم مامان جان این بهترین دعاست مامانم خدا حافظی کرد رفت... منم تا ساعت سه ونیم که شروع کردم به حاضر شدن، توی ذهن خودم هی بریدم و دوختم که اینو میگم یا اونو میگم... مامانم اومد کلی به بچه‌ها سفارش کردم که مراعات مامان جون و بابا رو بکنید و اومدم خونه پدر شوهرم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فرش دست دوم بالای سی میلیون میشه. یا علی بگید کمک‌کنید بتونیم سه تا فرش برای حسینیه بخریم هر کس هر مقدار که توان دارد می‌تواند شماره کارت 👇👇 5892107050025454 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک قرارگاه گروه جهادی: https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فر
این حسینیه و گروه جهادی مورد تایید هست. فرش های حسینیه بسیار کهنه و پاره هست طوری که مردم برای نشستن به سختی جای سالم پیدا میکنن بشینن هر کس میتونه کمک کنه و برای خودش باقی صالحات درست کنه💐
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) رو کردم بهشون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زنگ زدم صدای ناهید اومد _کیه؟ وااای خدا به خیر بگذرونه اینم اینجاست. جواب دادم _ منم باز کن در باز شد وارد شدم سلام جمعی دادم همه جواب سلاممو گرفتن، ناهیدم جواب گرفت با همشون احوالپرسی کردم به تعارف مادر شوهرم نشستم روی مبل یه سینی چایی روی میز بود عمه یه استکانش رو گذاشت جلوی من _ بخور از راه اومدی میچسبه نگاهم رو دادم بهش _ خیلی ممنون پدر شوهرم رو کرد به من _ حاج مرتضی آدم خوبیه باهاش کنار بیا _ آقا جون اگر پیشنهاداتشم مثل خودش که شما میفرمایید خوبه، خوب باشه، چشم باهاش کنار میام محمد توپید به من _ تو باید تشخیص بدی که پیشنهادش خوبه یا نه؟ با لحن قاطعی جواب دادم ّ_ اندازه سهم خودم بله چشم‌هاش رو ریز کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت _ سهم خودم کدومه! اونجا برای بابام بوده که بین پسرهاش تقسیم کرده اگر سفارش‌های پدر مادرم نبود من یه لحظه‌ام نمیگذاشتم اینجا بشینی که بخوای نظر بدی حرفش خیلی ناراحت و عصبیم کرد خواستم جواب بدم که چشمم افتاد به پدرشوهر و عمه‌م که نگران نگاهشون رو دوختن به من... خشمم رو فرو بردم و آروم گفتم _ چه منطقی حرف بزنی چه غیر منطقی یک سوم اون گاوداری برای ماست و من روش نظر میدم. گوشم به صدای ناهید بود به خودم گفتم الان اظهار نظر می‌کنم اما با تعجب هیچ صدایی ازش در نیومد تو دلم گفتم فقط خدا می‌دونه که چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه ناهیده صدای زنگ خونه بلند شد ناهید بلند شد بره آیفون را برداره که محمد ایستاد بهش گفت _ تو بشین، حاج مرتضی‌ست خودم باز می‌کنم محمد آیفون برداشت _کیه؟ دکمه آیفونو زد _ بفرمایید تو حاج مرتضی نمی‌دونم چرا اصلاً حس خوبی به این حاج مرتضی ندارم فکر می‌کنم می‌خواد گاوداری رو از چنگمون دربیاره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زنگ زدم صدای ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محمد رفت تو حیاط؛ استقبال حاج مرتضی، و بعد از چند لحظه با هم وارد خونه شدند. همه به احترامش بلند شدیم و بعد از سلام‌وعلیک نشست پیش پدرشوهرم. ناهید یه سینی چایی آورد. محمد ازش گرفت، به همه تعارف کرد و چایی برداشتیم. پدرشوهرم رو کرد به حاج مرتضی: _ خدا خیرت بده که توی این زمونه هوای ما رو داری. حاج مرتضی بادی به قبقبه‌ش انداخت و روی مبل خودش رو جا به جا کرد: _ وظیفه‌ست حاج نصرالله. بچه‌های تو هم مثل بچه‌های خودم می‌مونن. به بچه‌های تو کمک کنم انگار پولم رو از این جیبم گذاشتم توی اون یکی جیبم. پدرشوهرم که محو صحبت‌های حاج مرتضی شده بود، لبخندی از ته دل زد: _ خدا از بزرگی کمت نکنه حاجی، الهی خیر ببینی. حاج مرتضی رو کرد به من: _ شما نرگس خانم هستید؟ پدرشوهرم نگذاشت من جواب بدم و گفت: _ بله، ایشون خانم آقا ناصره. حاج مرتضی سری تکون داد: _ همسرتون چطورن؟ _ الحمدلله، خدا رو شکر. حاج مرتضی رو کرد به پدرشوهرم: _ بریم سر اصل مطلب. پدرشوهرم با تبسمی که بر لبش داشت گفت : _ شما پونصد متر از زمین گاوداری رو بخری مشکل ما حل میشه. حاج مرتضی نفس بلندی کشید: _ من با پونصد متر زمین کاری نمی‌تونم بکنم حاجی. بعدم زمین خالی به کار من نمیاد. پدرشوهرم متحیر نگاهش کرد و حاج مرتضی ادامه داد: _ من می‌خوام تو گاوداری شریک شم. محمد آقا بهم گفت که محسن پسر کوچیکت سهمش رو نمی‌فروشه. منم برای اینکه کمکی به شما کرده باشم گفتم باشه. نصف سهم محمد آقا و نصف سهم آقا ناصر رو شریک می‌شم. بعدم تمام بدهی گاوداری رو خودم یک‌جا پرداخت می‌کنم؛ بعد شما اقساطی به من برگردونید. چشم‌هام از این همه رندی داره از کاسه سرم می‌زنه بیرون. خودخوری کردم ببینم پدرشوهرم و محمد چی می‌گن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فرش دست دوم بالای سی میلیون میشه. یا علی بگید کمک‌کنید بتونیم سه تا فرش برای حسینیه بخریم هر کس هر مقدار که توان دارد می‌تواند شماره کارت 👇👇 5892107050025454 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک قرارگاه گروه جهادی: https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محمد رفت تو حی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) پدرشوهرم و محمد جوابی ندادند. چند لحظه ساکت موندم ببینم پدرشوهرم یا محمد حرفی می‌زنن یا نه. نمی‌دونم چرا ساکتن. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: _ حاج‌آقا، شما هم می‌خواید با گاوداری شریک شید و هم ما رو بدهکار خودتون کنید؟ یعنی ما از این بدهی خلاص می‌شیم، میایم زیر بدهی شما؟ خودشو جابه‌جا کرد. _ ببخشید، من خیّر نیستم که بخوام بدهی‌های شما رو بدم. باید یه سودی هم برای خودم داشته باشه. خیلی این حرفش بهم برخورد. نگاهم رو بین پدرشوهرم و محمد و عمه و ناهید چرخوندم ببینم حرفی می‌زنن. همشون ناراحت شده بودن، ولی اعتراض نمی‌کردن. رو کردم بهش: _ این چه حرفیه می‌زنی؟ مگه ما از شما کمک خواستیم؟ شما به‌عنوان مشتری برای بخشی از زمین گاوداری اومدی اینجا، ما هم قبول کردیم. فقط همین. زمین خالی به چه درد من می‌خوره؟ اونم پونصد متر. خودتون بودید قبول می‌کردید؟ _ من اگر بودم اول از واقعیت معامله مطلع می‌شدم، بعد همه رو جمع می‌کردم اینجا. _ ببینید خانم، طرف حساب من شما نیستید. من با زن جماعت معامله نمی‌کنم. روی صحبت من این دوتا آقا هستن. شما اظهار نظر نکنید. نتیجه هرچی شد قبول کنید. به خودم گفتم این‌طوری نمی‌شه. من یه جوابی باید به این آقا بدم که هرچی از دهنش درمیاد نگه. خودمو کمی دادم جلوی مبل: _ حاج‌آقا، وقتی یه طرف این معامله من هستم، چطوری نظر ندم؟ نکنه چون دستتون رو خوندم می‌خواید حذفم کنید؟ حاج مرتضی رنگ از روش پرید و ناراحت رو کرد به پدرشوهرم: _ چی داره می‌گه این عروست؟ محمد اومد حرف بزنه که پدرشوهرم نذاشت و رو به حاج مرتضی گفت: _ عروسم داره درست می‌گه. شما تا دیروز یه حرفی می‌زدید، امروز اومدید دارید یه حرف دیگه می‌زنید. این‌طوری شما دارید می‌گید، ما نیستیم. حاج مرتضی ایستاد و گفت: پس من می‌رم. شما اهل معامله نیستید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پدرشوهرم و مح
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) هیچکی نگفت نرو همه نگاش کردند...حاج مرتضی فکر کرد اگر بگه میخوام برم جلوش رو میگیرن و اصرار میکنن که بمون ولی وقتی سکوت ماها رو دید از حرفش پشمون شد و پا پا کرد و روکرد به پدر شوهرم _ برم حاجی پدر شوهرم ساکت سرشو انداخت پایین . _ حاجی من اگه برم دیگه برنمی‌گردما . بازم جوابی نشنید حاج مرتضی رفت بیرون و کفش‌هاشو پوشید و خدا حافظی کرد... پدر شوهرم به محمد گفت _ پاشو برو تو حیاط بدرقش ولی اصلاً تعارفش نکن که برگرده محمد رفت تو حیاط بعد چند لحظه در حیاط رو بست و اومد تو خونه پدر شوهرم رو کرد به محمد _ رفت؟ _آره بابا رفت درُ بستم اومدم ابرو داد بالا لبش رو برگردوند _ عجب آدمی بودا، احتیاج ما رو دیده می‌خواست مالمونو از چنگمون در بیاره... آخه بگو مرد تو مکه رفتی سنی ازت گذشته گیرم که ما از سر احتیاجمون راضی می‌شدیم و به تو میفروختیم این مال به تو حلال بود؟ عمه رو کرد به محمد _ این دوباره میاد پیش تو محلش ندیا محمد سرش رو انداخت بالا _ نه، مامان روزی که اومد و گفت من میخوام کمکتون کنم اینطوری حرف نمیزد رو کردم به محمد _ چرا از همون روز اولم از حرف زدنش معلوم بود که ریگی به کفش داره شما متوجه نمیشدی محمد صورتش از حرفی که بهش زدم برافروخته شد و ناراحت چرخید سمت من _ کسی از تو نظر خواست؟ قصد چزوندنش رو نداشتم فقط خواستم بگم تو متوجه نیت‌ش نشده بودی... ولی وقتی اینطوری ناراحت شد دلم از حرفی که زدم خنک شد جوابش روندادم و از روی مبل بلند شدم رو به پدر شوهر، مادر شوهرم گفتم _ ببخشید کاری که نیست من برم خونمون محمد گفت _ از اولم کسی به تو کار نداشت عادت کردی خودت رو نخود هر آشی کنی جواب دندون شکنی دارم که بهش بگم ولی محمد کینه‌ایه و دنبال فرصت اون سیلی که از من خورده تا تلافی کنه اینجا هم کسی نیست از من دفاع کنه... پدر شوهر مادر شوم که زورشون بهش نمیرسه ناهیدم که طرفدارشه. اگر دستش روم بلند شه بد کتکم میزنه هیچ جوابی بهش ندادم و اومدم توایوون و گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\