eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
610 عکس
312 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 •●◉✿ازناباروری_تاباروری✿◉●•🖤 ▣⃢🖤 به امر ولی‌عصر جهت و پرورش اقدام می‌کنیم. ▣⃢🖤 برای بدنیا آوردن یک و سالم نیازی به IUI و IVF نیست ⭕️ به یاری خدا و مدد (ص) برای درمان بدون عوارض و حساسیت ناباروری خود قدم بردارید و نتیجه رو ببینید. ☎️جهت مشاوره رایگان روی لینک زیر کلیک کنید https://survey.porsline.ir/s/W6tytggL ▣⃢🖤 وارد کانال زیرشو و برای تحقق امر الهی قدم بردار 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2153907628Cf643686ebd
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨💫 🌸🍃 💖 دل‌هامون رو به نور امام‌‌‌مهربون‌حضرت‌جوادِ آل‌الله گره می‌زنیم 💖 🌸 تا با هم، سهمی هرچند کوچیک 🙏 عزیزان، اجرتون با پدر بزرگوارشون امام رضا علیه‌السلام❤️ هر مقدار که در توانتون هست، ما رو در برگزاری این جشن یاری کنید 🌹 👇👇 5892107050025454 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli : https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
✨💫 #میلاد‌نهمین‌اختر‌تابناک‌امامت‌ولایت #حضرت‌امام‌محمد‌تقی‌امام‌جواد #علیه‌‌السلام‌مبارک 🌸🍃 💖 دل‌
اجرتون با موسی‌ابن جعفر ان‌شاالله قسمتتون شه میلاد امام جواد علیه السلام کاظمین کنار حرم شریفینشون باشید🤲 عزیزان در حد توانتون به برگزاری جشن جوانترین امام‌مون حضرت جواد الا ائمه کمک کنید🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خداحافظی کردی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) فضا خونه یه‌هو سنگین شد. انگار یکی دلم رو چنگ زد... ناصر هم چند ثانیه فقط نگاش کرد... و بعد دست‌هاشو باز کرد. امیرحسن دیگه طاقت نیاورد، خودش رو پرت کرد تو بغلش. ناصر محکم بغلش کرد، صورتشو بوسید و دست کشید رو سرش. یه دفعه بغض امیرحسن شکست… بابا تو رو خدا خوب شو این رخت خواب لعنتی رو جمع حالم از این رخت خوابت بهم میخوره ناصر امیر حسن رو بیشتر به خودش چسبوند و سرش رو بوسید رو کرد به من _ این بچه‌رو آروم کن آروم دست امیر حسن رو نوازش کردم عزیزم بابا تازه داره حالش خوب میشه میشه بیای کنار من امیر حسن از آغوش باباش اومد بیرون زینب اومد جلوی ناصر در حالی که اشک از چشمهاش روونه گفت _ بابا منم زینب، یادته برام میخوندی... یکی یک دونه، خانم خونه، حرف گوش کنه نگذاشت ناصر براش بغلی باز کنه خودش رو انداخت تو بغلش ناصر سرش رو به سینه‌ش گذشت و بوسید از عکس العمل ناصر مشخصه که این بچه‌ها رو یادش نمیاد حسم بهم میگه میخواد دلشون نشکنه بغلشون میکنه... اشکهام رو پاک کردم و آروم دستم رو گذاشتم روی دست زینب خوشگلم میشه بیای اینطرف بابا تازه داره ماها رو یادش میاد سرش رو از روی سینه بلند کرد رو به من پرسید: _ آخه چرا فقط عزیز رو میشناسه _ چون بچه‌ی اول بوده خب چرا منو اول نه‌زاییدی؟ چرا آخر زاییدی؟ در میون بغض و اشکی که از چشم‌هام سرازیر شده خنده‌ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم _ حالا بعدا راجع به این موضوع با هم صحبت میکنیم جواد در حالی که چشم‌هاش خیس اشگ بود آهسته گفت آبجی بگو منم بوس کنه وگرنه افسردگی میگیرم همه به حرف جواد خندیدن اومد کنار رخت خواب ناصر نگاهم افتاد به امیر حسین بچم اشکهاش روی گونه‌شه بهش گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🎲 بازی 2048 🎮 📱بدون نصب در ایتا 💥 🔢 بازی 2048 یک پازل عددی ساده اما بسیار چالش‌برانگیز است. 💡بازیکن باید با حرکت دادن کاشی‌ها آن‌ها را ترکیب کند تا به عدد بزرگ‌تر برسد و در نهایت کاشی 2048 ساخته شود 🧩 ⬆️➡️ هر حرکت می‌تواند مسیر بازی را تغییر دهد و نیازمند برنامه‌ریزی دقیق و تمرکز است. 🧠 این بازی هم سرگرم‌کننده است و هم مهارت حل مسئله را تقویت می‌کند. 🧩 @trendingapps | برنامک‌های ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ تولد دوباره با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی آسفالت نگاهم سمت ماشینی که جلوم توقف کرده بود رفت. دستم مشت شد و سر جام ایستادم. نگاهم سمت راننده‌ی ماشین رفت چشم ریز کردم تا بهتر ببینمش. با دیدن امیرعلی دلم هری ریخت پایین و انگار قلبم از جا کنده شد. هنوز تو بهت بودم و بدون پلک زدن نگاهش میکردم که از ماشین پیاده شد. با قدم‌هایی بلند ماشین رو دور زد و جلوم ایستاد. با صدای طلب‌کارش که از بین دندون‌هاش غرید به خودم اومدم و شونه‌هام پرید _حالا دیگه ما رو بخیر تو رو به سلامت حنانه خانم ؟!آره فکر کردی با یه حرف پا پس میکشم هان؟! نگاه از چشم‌هایی که یک روزی آرزوم بود که بتونم بدون مانع بهشون زل بزنم گرفتم، دست‌هاش رو توی جیب لباس ورزشیش کرد و با صدایی گرفته گفت _چی با خودت فکر کردی حنانه پوزخندی عصبانی زد و ادامه داد _ که بهش میگم نمیخوامش و دست به سرش میکنم ،آره ؟ نفس خفه ای کشیدم نگاهی به اطراف کردم، با تصور اینکه اگه بابا الان برسه خون دوتامون ریخته‌ست تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. لرزیدنی که حتی امیرعلی هم متوجه‌ش شد ،بعد از چند لحظه نگاه خیره‌ش رو از روم برداشت، پاش رو به طرف ماشینش کج کرد هنوز چند قدم نرفته بود که به‌ طرفم برگشت، انگشتش رو تهدید وار جلوی چشم‌هام تکون داد و شمرده شمرده گفت _به اون شوهر خواهر عوضیت هم بگو قید خواستگار آوردن واسه تورو بزنه مکثی کرد و دندون‌هاش رو روی هم فشار داد _وگرنه دندون هاش رو تو دهنش خرد میکنم،بگو امیرعلی گفته هنوز نمردم که واسه حنانه‌م خواستگار بیاری حاج آقا ادامه‌شو اینجا بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 من مهرادم، یه دکتر ماهر که عاشق زنم ماهلین بودم. چند سالی بود که ازدواج کردیم اما بچه دار نمیشدیم. تا اینکه یه روز خواهرم و زنم اومدن و پیشم و گفتن یه دختره است که پول لازمه و قبول کرده رحمش رو اجاره بده. عصبانی شدم و همه چیز رو بهم ریختم . من بچه نمیخواستم ، اینو هزار بار به ماهلین و بقیه هم گفتم اما وقتی دیدم چشمای ماهلین اشکی شد منِ خر قبول کردم، یه دختر کم سن و سال چادری که بخاطر عمل قلب مادرش پول لازم داشت . ازش بدم اومد ، کار انجام شد و جنین حالا توی رحم اون دختر بود . قرارشد من و ماهلین بریم مسافرت ،که کاش نمی رفتیم . ماهلینِ عزیزم توی تصادف مرد. بچه هم بدنیا اومد و همه انتظار داشتن من برم اون بچه رو بگیرم ، اما من از اون بچه و دختری که قدمشون نحس بود و ماهلینم رو ازم گرفت متنفر بودم . پدرم اما میخواست به اجبار بخاطر بچه هم شده اون دختر رو محرم یکساله ام کنم تا بچه بزرگ بشه و به غذا خوردن بیفته .تلفنی خطبه ی محرمیت رو خوندن ، صدای دختره رو شنیدم که گفت ـ قبلتُ گوشی رو قطع کردم و محکم زدم به دیوار روبرو.داد زدم.قفسه سینه ام از عصبانیت و فریاد بلندم بالا و پایین میرفت. خیره به گوشی خُرد شده بودم و زیر لب با عصبانیت گفتم: _قبـــــ....قبلتُ ..هااااان. نشونت میدم. https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447 سرنوشت مهراد مغروری که عزادار عشقش هست و نهال دختری تنها که بخاطر قلب مادرش شده مادر اجاره ای ، به هم گره خورده ، مهراد از نهال متنفره و برای آزارش نقشه ها در سر داره . نهال هم مهرِ بچه به دلش نشسته و .... ❤️
“صبراً فکَرم الله لن یتأخر” صبور باشید لطف خدا دیر نمی شود...