زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_104 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله برنامه که تموم شد تو شلوغی خروجی از در سالن . خ
#پارت_105
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
الهی دستم بشنکه والا برام چاره نگذاشتی ببخشید ، پاشو بیا بیرون
زد زیر گریه
نمی تونستم ببخشمش ، دلم خیلی شکسته بود ولی طاقت گریه های مامانمو نداشتم . در حموم رو باز کردم رفتم بیرون . خواست بغلم کنه دستشو عقب زدم رفتم تو اتاقم .
صدای زنگ گوشیمو از توی کمدم شنیدم حدس زدم ناصره چون کسی به غیر ناصر به موبایلم زنگ نمی زد . حوصله جواب دادن نداشتم اینقدر زنگ خورد تا قطع شد .
یه بالشت و پتو برداشتم خوا بیدم .
باصدای بازو بسته شدن در از خواب بیدار شدم .
نرگس خواب چه موقع تو عادت به خواب بعد از ظهر نداشتی
سلام
سلام : با تعجب پرسید: تو گریه کردی ؟ چقدر چشات پف کرده .
انگار داغ دلم تازه شد . دوباره زدم زیر گریه
مامان امروز تو مینی بوس جلوی همه منو کتک زد
راست میگی نرگس ؟ برای چی؟
من میخواستم با بچه های سرود بیام مامان میگفت باید با ناصر برگردی .
مامان تو نرگسو تو جمع کتک زدی ؟
به خدا برام چاره نداشت هرچی گفتم بیا بیرون به حرفم گوش نکرد
مامان شماهم به حرف بابا گوش نکردی بابا زدت به نطر شما هرکی به حرف اون یکی گوش نکرد باید کتک بخوره ؟ اخه مگه اینجا قانون جنگله که هر کی زورش به اون یکی رسید بگیره بزنه
اومد نشست پیشم سرمو نوازش کرد . گریه نکن آجی صبر کن بزرگ شم اجازه نمی دم کسی اذیتت کنه .
خدارو شکر که یکی ازم طرفداری کرد . دلم خیلی گرم شد ، با دستم اشکامو پاک کردم . دماغمم کشیدم بالا . رفتم دستشویی صورتمو شستم .
صدای اذان از مسجد بلند شد . نمی تونستم برم مسجد چون بعضی از بچه های سرود میومدن مسجد منم پیششون خجالت می کشیدم . خونه نمازمو خوندم .
ساعت هشت شب زنگ خونمونو زدن . علی اصغر درو باز کرد . ناصر بود .
مثل همیشه نیومد تو اتاق پیش من رفت تو اتاق مامان بابام . منم نرفتم پیشش . علی اصغرو صدا کردم . بیا پیش من
دوتایی داشتیم با دقت به حرفاشون گوش می دادیم . داشت ماجرای روز جمعه رو تعریف می کرد .
باور کنید من آدمی نیستم که کسی رو ببرم بیرون گرسنه برگردونم اونروزم ، نگه داشتم ، هرچی بهش گفتم چی می خوری گفت هیچی
می دونم اقا ناصر شما به ما ثابت شده ای .
ممنون شما لطف دارید .
من با بیرون رفتن نرگس مشکلی ندارم ولی باید یا باخودم بره یا یه بزرگتر مثل خودتون ، مامانم یا خواهرم باهاش باشه .
مانانمم هی تاییدش می کرد .
بله حق باشماست
ناصر فکر می کرد گریه های من برای اینه که با بچه های سرود بر نگشتم نمی دونست مامانم کتکم زده بد جور عذاب وجدان گرفته بود . اول گفتم بهش میگم که چی شد . ولی دوباره گفتم اصلش تقصیر ناصره وگر نه من همیشه با بسیج همه جا می رفتم مامان بابامم راضی بودن . ولش کن نمیگم که عذاب وجدان بگیره
حرفاشون تموم شد .
ناصر منو صدا کرد.
نرگس
جواب ندادم
نرگس خانوم
آجی : ناصر صدات می کنه
ولش کن نمی خوام برم .
باشه تو نمیای من میام
اومد تو اتاق
مامانم فورا علی اصغرو صدا زد . اونم پاشد رفت
که بامن قهر می کنی ؟
بهت میگم بریم دور دور می گی نمیام .
محلش ندادم .
مامانم چقدر تعریف صداتو کرد چقدر از اجرای برنامت خوشش اومده بود .
هیچی نگفتم .
ماشین منو بیار میخوام باهاش بازی کنم
رفتم آوردم . روشنش شروع کرد با کنترل هدایتش کردن .
هواسم رفت به ماشین . هی گفتم مواظب باش نخوره به دیوار ، آی آی داره می ره بیرون .
خب تو هم ماشینتو روشن کن ببینیم کی بهتر می رونه .
پاشدم رفتم ماشین خودمو آوردم . روشن کردم .
مسابقه بدیم
بدیم .
بیاید سه دور ، دور اتاق بچرخه . هرکی چپ کنه یا بخوره به دیوار سوخته .
من همش می باختم اونم برنده میشد
گفتم اگر راست میگی با علی اصغر مسابقه بده
باشه بگو بیاد.
علی اصغر بیا .
جانم آجی.
میای با ناصر مسابقه بدی ازش ببری من همش می بازم
نه آجی من درس دارم
ناصر گفت : حالا یه دو بار بیا بازی کنیم بعد برو درس بخون .
علی اصغر که از اولشم دوست داشت بیاد . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_104 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_105
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یکی از جاهایی که واقعا آرزوی دیدنش رو داشتم شیراز بود، خیلی دوست داشتم از دروازه قرآن رد بشم، دلم پر میزد برای زیارت شاه چراغ، حضرت احمدابن موسی علیه السلام، ولی هیج وقت فکرش رو نمیکردم اینطوری بیام شیراز، همیشه یه سفر زیارتی توی ذهنم بود، خدا رو به خاطر این اتفاق خوب از صمیم قلبم شکر کردم، وارد خونه پدر بزرگ احمد رضا شدیم، باور نمیکردم ، اینقدر خونشون بزرگ باشه، چه درختهایی به مامانم سر به فلک کشیده، ساختمونش قدیمیه ولی چقدر قشنگ و دوست داشتنیِ، و به قولی موجش مثبتِ، مادر شوهرم اومد استقبالمون
بَه بَه خیلی خوش امدید،
من و احمد رضا هم هردو مون با هم گفیتم
سلام مامان، از این هم صدایی که بدون هماهنگی قبلی بود، خندمون گرفت، زدیم زیر خنده، مادر شوهرم با لذت به ما دوتا نگاه کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، ما رو برد داخل اتاق پدر و مادرش، چشمم افتاد به دو تا پیر زن پیر مرد نورانیِ، بسیار دوست داشتنی، که از همون نگاه اول مهرشون افتاد به دلم، نزدیکشون شدم، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با من کردند، دست نبود جو مهربونیشون من رو گرفت، دست هر دوشون رو بوسیدم، این کار من خیلی به چشم پدر شوهر و مخصوصا مادر شوهرم اومد، با پدر شوهرمم که اونجا بود، سلام احوالپرسی کردم، مادر شوهرم گفت
مریم جان بیا بریم اتاق هاتون رو بهتون نشون بدم، رو کردم به احمد رضا
پاشو تو هم بیا
همراه مادر شوهرم رفتیم، خونشون از این خونه های قدیمی، شیه امارتهای ناصر الدین شاهی که ردیفی اتاق داشت، بود، دو تا اتاق تو در تو که یکیش بزرگتر و یکیش کوچکتر بود، داد به ما، مادر شوهرم یه اتاق دیگه که چسبیده بود به اتاق بزرگ بود، رو به احمد رضا نشون داد، گفت
احمد رضا جان اون اتاقم خودت یه دستی بهش بکش، بکنش آشپز خونه و حمام، که دیگه مریم برای پخت و پز اذیت نشه
دلم میخواست همه وسایلهای زندگیم نو باشه، گرچه می دونستم اگر پدر مادر احمد رضا بفهمن من همچین ارزویی دارم سریع برام تهیه میکنن ولی به خودم گفتم، وقتی من این همه ارث پدری دارم، چرا اینها بخرن، بیچاره مامانم، یه عالمه بابام برامون ارث گذاشته بود، ولی همیشه چشمش به دست مینا بود ببینه مینا چیزی بهمون میده، آخ مینا آخ مینا بالاخره یه روز دستم بهت میرسه ببین اون روز من تو رو چیکار کنم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾