eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
786 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ببخشید الهه جان من باید برم _بشین حالا تازه اومدی کجا میخوای بری به احمد رضا گفتم، یک ساعت، میشنیم میام، نمی خوام پیشش بد قول بشم باشه پس دفعه دیگه ساعت نزاری ها میای با هم دوتایی میشینیم کلی با هم صحبت میکنیم الهه جان فکر نکنم دیگه بتونم بیام چرا؟ چونکه داریم کلا از اینجا میریم شیراز با تعجب گفت عه چرا شیراز مادر شوهرم شیرازیه، پدر و مادرش با هم مریض شدن، با پدر شوهرم تصمیم گرفتن کلا برن شیراز زندگی کنند که مراقب پدر مادرشم باشند ، ما هم میخوایم باهاشون بریم _تو چرا قبول کردی بری؟ چیکار کنم، من جز تو کسی رو اینجا ندارم، مجبورم برم خب به خاطر من نرو دو روز دیگه که تو شوهر کردی رفتی، چی؟ راستی راستی میخوای بری آره میخوام برم دست انداخت گردن من، همدیگر رو بغل کردیم، زدیم زیر گریه الهه رو از خودم جدا کردم، گفتم الهه جان، ان شاالله تو هم خوشبخت بشی، سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، بعدم ما بعد از امتحانات میریم عه پس یک ماه دیگه اینجا هستی؟ آره هستم، حالا اگر اجازه بدی من برم _برو عزیزم از اتاق اومدیم بیرون رو کردم به مادر الهه مهبوبه خانم خدا حافظ خداحافظ عزیزم سلام برسون چشم کفشهام رو. پوشیدم، دست خدا حافظی برای الهه تکون دادم خدا نگهدار اومدم خونه، به مادر شوهرم کمک کردم وسایلهاش رو جمع کرد، زنگ زدن یه کامیون اومد، وسایل رو بار کامیون زدن، آدرس دادن گفتن شما برو ما میایم رو. کردم به مادر شوهرم ببخشید شما که اینجایید، این وسایلها رو شیراز کی تحویل میگیره؟ _محمد رضا و زنش اونجا هستن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_103 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فردا صبح پدر شوهر و مادر شوهرم رفتن، علی رضا هم پیش ما موند تا امتحاناتش رو بده با ما بیاد شیراز، ناهار درست کردم، رو. کردم به احمد رضا میخوام سوغاتی های فرزنه و فرزاد رو برم در مدرسه بدم بهشون، من رو میبری آره عزیزم میبرمت حاضر شدم نشیتم توی ماشین، کنار مدرسه فرزانه، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، صدای زنگ مدرسه بعدم هیاهوی بچه ها اومد، فهمیدم تعطیل شدن، از ماشین پیاده شدم، اومدم کنار مدرسه، در مدرسه باز شد یه تعداد بچه اومد بیرون، چشمم افتاد به فرزانه داره به خیال راحت میاد، براش دست تکون دادم، صدا زدم فرزانه تا من رو دید، اونم دست تکون داد، به سرعت اومد نزدیکم، بغلش کردم سفت فشارش دادم خوبی عزیزم ممنون خوبم، ببخشید عمه راسته که با شوهرت رفته بودی مشهد لبخند زدم آره عزیزم، اگر گفتی برای تو سوغاتی چی آوردم شونه انداخت بالا نمی دونم دستش رو. گرفتم آوردم کنار ماشین، در ماشین رو باز کردم برگشتم سمت فرزانه چشم هات رو ببند جعبه چرخ خیاطی رو گرفتم جلوش حالا چشم هات رو باز کن باز کرد، تا چمش به جعبه چرخ خیاطی افتاد از خوشحالی جیغ کشید وااای عمه برام چرخ خیاطی خریدی آره عزیزم از همونی که خودت دوست داشتی برات خریدم، میتونی جعبه رو باز کنی ببینی در جعبه رو باز کرد خنده پهنی زد و سرش رو گرفت بالا با ذوق گفت عمه رنگش صورتیِ، من رنگ صورتی رو خیلی دوست دارم مبارکت باشه برای فرزاد هم ماشین آتش نشانی خریدم، تو نمیتونی دوتاش رو با هم ببری بیا بریم تو ماشین ما ببریمت تا نزدیک خونه، اونجا دیگه خودت برو گفت باشه سوار ماشین شد رو به احمد رضا گفت سلام عمو سلام عمو جان، چه دختر مودبی بیخود نیست مریم تو رو خیلی دوست داره بسکم که خانمی ممنون عمو سر کوچه نگه داشتیم فرزانه پیاده شد سوغاتی هاشون رو برداشت، طفلی به زور داره میبره، ما هم موندیم نگاش کردیم تا بره توی خونه، زنگ در حیاط رو زد، در رو براش باز کردن، وارد خونه شد ما هم اومدیم خونمون، من و علی رضا امتحاناتمون رو دادیم تموم که شد وسایل هامون رو جمع کردیم، من که جهاز نداشتم اکثر وسایل رو مادرشوهرم برده بود، فقط چند وسیله برای ما گذاشته بود اون چند وسیله رو نیسان گرفتیم، گذاشتیم توی نیسان به رانندش، آدرس دادیم رفت، ما هم سه تایی رفتیم شیراز... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_104 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یکی از جاهایی که واقعا آرزوی دیدنش رو داشتم شیراز بود، خیلی دوست داشتم از دروازه قرآن رد بشم، دلم پر میزد برای زیارت شاه چراغ، حضرت احمدابن موسی علیه السلام، ولی هیج وقت فکرش رو نمیکردم اینطوری بیام شیراز، همیشه یه سفر زیارتی توی ذهنم بود، خدا رو به خاطر این اتفاق خوب از صمیم قلبم شکر کردم، وارد خونه پدر بزرگ احمد رضا شدیم، باور نمیکردم ، اینقدر خونشون بزرگ باشه، چه درختهایی به مامانم سر به فلک کشیده، ساختمونش قدیمیه ولی چقدر قشنگ و دوست داشتنیِ، و به قولی موجش مثبتِ، مادر شوهرم اومد استقبالمون بَه بَه خیلی خوش امدید، من و احمد رضا هم هردو مون با هم گفیتم سلام مامان، از این هم صدایی که بدون هماهنگی قبلی بود، خندمون گرفت، زدیم زیر خنده، مادر شوهرم با لذت به ما دوتا نگاه کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، ما رو برد داخل اتاق پدر و مادرش، چشمم افتاد به دو تا پیر زن پیر مرد نورانیِ، بسیار دوست داشتنی، که از همون نگاه اول مهرشون افتاد به دلم، نزدیکشون شدم، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با من کردند، دست نبود جو مهربونیشون من رو گرفت، دست هر دوشون رو بوسیدم، این کار من خیلی به چشم پدر شوهر و مخصوصا مادر شوهرم اومد، با پدر شوهرمم که اونجا بود، سلام احوالپرسی کردم، مادر شوهرم گفت مریم جان بیا بریم اتاق هاتون رو بهتون نشون بدم، رو کردم به احمد رضا پاشو تو هم بیا همراه مادر شوهرم رفتیم، خونشون از این خونه های قدیمی، شیه امارتهای ناصر الدین شاهی که ردیفی اتاق داشت، بود، دو تا اتاق تو در تو که یکیش بزرگتر و یکیش کوچکتر بود، داد به ما، مادر شوهرم یه اتاق دیگه که چسبیده بود به اتاق بزرگ بود، رو به احمد رضا نشون داد، گفت احمد رضا جان اون اتاقم خودت یه دستی بهش بکش، بکنش آشپز خونه و حمام، که دیگه مریم برای پخت و پز اذیت نشه دلم میخواست همه وسایلهای زندگیم نو باشه، گرچه می دونستم اگر پدر مادر احمد رضا بفهمن من همچین ارزویی دارم سریع برام تهیه میکنن ولی به خودم گفتم، وقتی من این همه ارث پدری دارم، چرا اینها بخرن، بیچاره مامانم، یه عالمه بابام برامون ارث گذاشته بود، ولی همیشه چشمش به دست مینا بود ببینه مینا چیزی بهمون میده، آخ مینا آخ مینا بالاخره یه روز دستم بهت میرسه ببین اون روز من تو رو چیکار کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_105 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) شماره داداشم رو. گرفتم، هر چی زنگ خورد بر نداشت، از تلفن خونه پدر بزرگ احمد رضا زنگ زدم، تا گفتم سلام داداش قطع کرد بهش پیام دادم سلام. داداش، وقتی بابا به رحمت خدا رفت، پول نقد زیادی داشت، شما برداشتی گفتی با پولش مغازه خریدم که هم مال خواهرم حفظ بشه هم سهم سودش رو میخوام برای مریم پس انداز کنم، الان من به اون پس اندازم نیاز دارم، یه شماره حساب برات میفرستم، پولم رو بریز به حسابم، میخوام برای خودم جهاز بخرم پیام من رو خوند ولی جواب نداد یک ساعت بعدش دوباره پیام دادم، بازم جواب نداد براش نوشتم الا پیام میدم حاج علی بهش میگم برادرم ارثم رو نمیده، این رو نوشتم، انگار آتیشش زدم، زنگ زد بهم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت، آخرشم گفت من کوفت هم به پسر حاج رضا نمیدم چه برسه به ارث، منم زنگ زدم به حاج علی، شوری روستامون جواب داد الو سلام سلام ببخشید من مریم هستم خواهر محمود آقا خوبی مریم خانم ممنون، ببخشید حاج علی من با همسرم اومدیم شیراز میخوایم اینجا زندگی کنیم، زنگ زدم به داداشم میگم یه کم از پوالهای ارث پدریم که پیشش هست بهم بده میگه نمی دم، میشه شما بهش بگید بهم بده، اخه میخوام جهازم رو بخرم احمد. رضا اومد جلوم، با اشاره سر و دستش گفت به کی زنگ میزنی؟ لب خونی کردم میگم بهت حاج علی گفت باشه چشم دخترم من با داداشت صحبت میکنم ممنونم کی بهم خبر میدید؟ باهاش صحبت کنم بهت خبر میدم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، احمد رضا با لحن معترضانه ای گفت به حاج علی شوری، برای چی زنگ زدی؟ _به داداشم گفتم یه کم از ارثی که از بابا به من رسیده بهم بده، گفت نمی دم، منم زنگ زدم به حاج علی گفتم بهش بگه... عصبانی شد، نگذاشت حرفم تموم شه داد زد ما چه نیازی به پول و ارث داریم، چرا به من نگفته زنگ زدی؟ پدر شوهر مادر شوهرم اومدن تو اتاق، مادر شوهرم رو کرد به احمد رضاکرد، دستش رو. گذاشت روی بینیش هیس، چرا داد میزنی، پدر بزرگ مادر بزرگت مریضن احمد رضا با دستش من رو نشون داد از این خانم بپرس پدر شوهرم رو کرد به من چی شده دخترم_ منم همه چی رو براش گفتم یه تاملی کرد ببین دخترم کاملا حق با تو هست، ولی این راهش نیست... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_106 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گفتم، پس راهش چیه بابا، من دوست دارم، خودم جهازم رو بخرم _مریم جان، ما و تو نداریم، اصلا من دختر نداشتم، الان فکر میکنم برای دختر خودم دارم جهاز میخرم، از همین امروز پول میدم به حاج خانم برید بازار، هرچی که نیاز زندگیت هست بخرید و بیاید پیش خودم گفتم، بابای منم ارزو داشته برای دخترش جهاز بخره، الانم اون همه برام ارث گذاشته، من که پول دارم چرا باید اینها برام خرید کنند گفتم آخه پدر شوهرم دستش رو به نشانه دیگه هیچی نگو اورد جلو آخه ماخه نداریم، من بهت میگم بیا برو جهاز بخر تو هم مثل یه دختر خوب حرف گوش کن میکنی، میگی چشم نگا کردم به احمد رضا دیدم ازم انتظار اطاعت و حرف شنوی پدرش رو داره، علی رغم میل باطنیم گفتم چشم بابا پدر شوهرم لبخندی زد آفرین، حالا شدی دختر خوب گفتم بابا جهاز زو شما بخرید، ولی من ارثم رو میخوام، اون رو باید چیکار کنم _باشه دخترم، شما صبر کن اونم به سر فرصت انجام میدیم عصر مادر شوهرم بهم گفت پاشو حاضر شو بریم بازار رو. کردم به احمد رضا تو هم بیا بریم احمد رضا گفت من نمیتونم بیام، باید با بابام برم سر زمین کشاورزی، تو با مامانم برو از اینکه گفت نمیام دلخور شدم، ولی به رو نیاوردم با مادر شوهرم رفتیم بازار، چقدر برام جذاب بود، مادر شوهرم گفت مریم جان از وسایل اشپز خونه شروع کنیم باشه مامان هر چی شما بگید _ دوست داری ست آشپزخونت چه رنگی باشه؟ سفید، صورتی _به به چه عروس خوش سلیقه ای هم دارم از این حرفش خیلی خوشحال شدم، رفتیم داخل یه مغازه که وسایل آشپز خونه میفروخت، مادر شوهرم گفت سرویس ادویه و برنج و اینا میخواستیم آقای فروشنده دو تا جعبه بزرگ از وسایل حبوبات و سطل آشغال و جا برنجی و... بهمون نشون داد، گفت این خارجی و اینم ایرانی، خارجیش گرونتره و ایرانیش ارزونتر همه کدوم رو میخواهید بیارم براتون مادر شوهرم رو.کرد به من، کدومش رو میخواهی ایرانیش رو میخوام مادر شوهرم لبخندی زد باور کن مریم توی دلم همش خدا خدا میکردم که نگی خارجی، چرا ما باید پولمون رو بریزیم توی جیب این خارجی ها _مامان من، همه جهازم رو ایرانی میخوام مادر شوهرم بغلم کرد فشارم داد، گفت قربون تو دخترم برم، اصلا تو دختر خود، خودمی وااای که چه حس خوبی بهم دست داد، یه لحظه فکر کردم، واقعا انگار مامان خودم کنارمِ، و داره برام جهاز میخره، 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_107 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کل وسایل آشپز خونه رو خریدیم مادر شوهرم گفت مریم جان بریم خونه فردا صبح دوباره میایم اومدیم خونه، رو. کردم به مادر شوهرم. ایکاش احمد رضا زودتر آشپز خونه رو درست کنه من این وسایلها رو بچینم باشه بزار شب بیان میگم همین فردا لوله کشیش رو انجان بدن شب مادر احمد رضا رو کرد به حاج رضا این آشپز خونه رو فردا درستش کنید، میخوایم وسیله که میخریم، فوری بچینم حاج رضا گفت چشم صبح با سرو صدای چند مرد از خواب بیدار شدم، از رخت خواب بلند شدم، اومدم کنار پنجره، نگاه کردم عه پدر شوهرم رفته لوله کش و بنا آورده، احمد رضا رو صدا کردم، یه کش و غوسی به بدنش داد، بهش گفتم سلام صبح بخیر، بیا ببین، بابا رفته کارگر و بنا آورده سلام صبح تو هم بخیر بلند شد اومد کنار پنجره، نگاه کرد، گفت دستش درد نکنه، من برم ببینم کمک میخوان احمد رضا لباس پوشید رفت، منم چادر سرم. کردم رفتم، اتاق مادر شوهرم، در زدم، صداش اومد بیاید تو در رو باز کردم سلام سه تایی، پدر بزرگ مادر بزرگ و مادر شوهرم جواب سلامم رو گرفتن، مادر شوهرم گفت مریم من برای ناهار آبگوشت گذاشتم، که میریم خرید دلمون شور ناهار رو نزنه، صبحونت رو بخوری رفتیم اسم خرید اومد، خنده پهنی زدم، گفتم بزار احمد رضا رو صدا کنم، با هم بخوریم در رو باز کردم، صدا زدم احمد رضا، یه دقیقه بیا کارت دارم اومد دم در اتاق جانم چیکار داری؟ _بیا باهم صبحانه بخوریم اومد تو اتاق، صبحونه رو خوردیم، من و مامان رفتیم بازار، احمد رضا هم موند بالای سر کارگرها ده روز میرفتیم خرید، آشپزخونه هم حاضر شد، همه رو چیدیم روزها یکی پس از دیگری پشت سر هم میومدن و میرفتن ما هم زندگی خیلی خوب و اروم و بی سرو صدایی داشتیم، هر وقت هم حرفی از ارثم میزدم، حاج رضا میگفت عجله نکن، سر سفره ناهار، چشمم افتاد به احمد رضا، دیدم خیلی توهمه، آروم زدم به پاش، برگشت من رو. نگاه کرد با اشاره لبخونی کردم چی شده؟ سرش رو انداخت بالا هیچی برای هیچی اینقدر گرفته ای حالا میگم سفره ناهار رو جمع کردم، ظرفها رو شستم و. مرتب کردم، نشستم کنار احمد رضا، آروم گفتم بگو چرا توی هم و گرفته ای... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_108 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از جاش بلند، گفت بیا بریم اتاق خودمون بهت بگم با هم اومدیم توی اتاق، نشستیم مریم حرفی که میخوام بهت بگم خیلی برام سخته، ولی من یه حس خود خواهی بهم دست داده که این حس مثل خوره افتاده به جونم. گرچه می دونم میخواد چی بگه، ولی خودم رو زدم به اون راه گفتم چه فکری؟ سر چرخوند سمت من توی چشم هام نگاه کرد _تو حقته که مادر بشی، با من نمی تونی کلافه نفس بلندی کشیدم احمد رضا من با تو همه چی دارم، تو برای من بعد از خدا همه چی هستی، ما قبلا هم در این مورد با هم صحبت کردیم آره صحبت کردیم، ولی من احساس میکنم دارم در مورد تو ظلم میکنم عزیزم، ظلم تو در مورد من اینه که نمی زاری خودم برای زندگیم، برای دوست داشته هام تصمیم بگیرم، ظلم تو به من اینه که دوستی من رو به خودت درک نمیکنی، احمد رضا چرا متوجه نیستی، الان تو دو ساله که هر از گاهی این بحث رو، وسط میکشی بغض گلوم رو گرفت، اشک توی چشمم جمع شد _من دوست دارم، کمی صدام رو بردم بالا میفهمی، دوستت دار، بدون تو میمیرم انگشتش رو. گذاشت روی بینی ایش هیس، صدات رو میشنون اشکهام از چشمم سرازیر شدن، من رو بغل کرد، سرم رو بوسید _منم خیلی دوستت دارم، مریم منم بدون تو نمیتونم زندگی کنم، ولی خودم رو از آغوشش جدا کردم _دیگه ولی نداره، خواهش میکنم در این مورد هیچی نگو لبخند تلخی زد باشه نمیگم _فردا هم نوبت دکتر داریم من از این دکتر رفتن ها خسته شدم، الان دو ساله میریم و میام بی نتیجه آدم نباید نا امید بشه پرسش های مامانم و او نگاهش که چرا بچه نمیارین دیگه هسته ام کرده من که گفتم، بیا بگیم تقصیر مریمِ، بگو دکتر گفته مریم بچه دار نمیشه یعنی دروغ بگیم نه خب نمیشم دیگه اخه تو مشگلی نداری، مشگل از من احمد رضا ما زندگی مشترک داریم، پس چیزی به اسم، من یا تو نداریم، باید بگی ما، ما مشگل داریم، ما بچه دار نمیشیم، دیگه ام وقتشه که به مامانت بگی دکتر گفته مریم اصلا بچه دار نمیشه و تمام... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادماد روز عروسیش عکس برادرشهیدشومیبینه😭 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ╰─┅🍃🦋🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_109 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نگاه با محبتی بهم انداخت، لب زد تو یه فرشته ای مریم، خیلی خوبی دستش رو گرفتم، خودم رو لوس کردم، کش دار گفتم واقعا لبخند ملیحی زد، سرش رو تکون داد بله، واقعا واقعا، اما من هیچ جوره راضی نیستم که مشگل من بیفته گردن تو ببین تو که مشگلت حل نشدنی نیست، دکتر میگه حل میشه، ولی ممکنه زمان ببره، پس صبر میکنیم، صدای زنگ گوشیم بلند شد، موبایلم رو از روی اپن برداشتم، نگاه کردم به صفحه گوشی، شماره خاله کبری است سلام خاله جون _سلام عزیزم حالت چطوره خوبی : ممنون خاله جون، ما هم خوبیم _ببینم شما سه نفر شدید یا هنوز دو نفرید _نه خاله ما دو نفریم، هیچ علاقه ای هم به نفر سوم نداریم _چی میگی خاله جان، بچه میوه زندگی، به خونه آدم صفا میده، الان دو سال شده دیگه، بسه باید یه بچه بیاری _خاله هم من حوصله بچه ندارم هم احمد رضا، فعلا میخواهیم یه خورده بگردیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد _من دارم میام شیراز خونه شما خوشحال گفتم چه کار خوبی میکنی، چقدر خوشحال شدم _آدرس خونتون رو برام پیامک کم _چشم خاله حتما پیامک میکنم، ولی شما اومدید ترمینال شیراز، زنگ بزن، احمد رضا میاد دنبالتون _باشه خاله دستت درد نکنه بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به احمد رضا خاله کبری داره میاد اینجا شنیدم، بیاد قدمش سر چشم از خونه مادر شوهرم سر و صدای حرف میاد، به احمد رضا گفتم مامانت مهمون داره؟ _آره عمه ام اومده _بیا ما هم بریم پیششون _نه، این عمه ام یه خورده زبونش تلخه ادم رو ناراحت میکنه _پس من میرم اومدم در اتاق مادر شوهرم، صدا زدم مامان اجازه هست بیا تو عزیزم در رو باز کردم، رو به جمع گفتم سلام همه جواب گرفتن، سر چرخوندم سمت عمه پری خوش اومدی عمه با خوشی شما، احمد رضا کجاست؟ موندم چی بگم، ان و منی کردم گفتم، خوابیده عمه _خواب چه وقته _من چی بگم، خوابش اومد خوابید _ببینم مریم خانم از بچه مچه خبری نیست؟ _عمه ما خودمون بچه ایم بچه میخوایم چیکار _وااا چه حرفهایی میزنی من به سن تو بودم دو تا بچه داشتم _شما برای قدیم هستید زل زد توی چشم های من _ببینم نکنه نازایی این طوری میگی که مثلا خودتون بچه نمیخواین... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| زیارت با چشم دل 🌺 که شنیده شد / که برآورده شد 🔹 که امکان زیارت حرم امام علیه‌السلام از مدت‌ها قبل برایشان فراهم نشده بود، به همت خادمین حرم مطهر به زیارت بارگاه ثامن‌الحجج علیه‌السلام مشرف شدند.👌 صل الله علیک یاعلی بن موسی الرضا(ع)✋🌺 به حقه این شب عزیز، زیارتش قسمته همه یه آرزومندان بشه انشالله🤲🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋