eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
780 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . صدای در زدنش قطع شد . یه نفس عمیق کشیدم . خدا رو شکر بیخیال شده . یه دفعه دیدم بالای در حیاطِ میخواد بپره پایین . دورو برمو نگاه کردم . اولین جایی که میتونسم قایم بشم رختکن حموم بود . در رختکن رو باز کردم رفتم تو ، قفلش کردم . صدای گرپِ پریدن ناصر از بالای در حیاط تو سرم پیچید . خدایا این مامانم کجا گذاشته رفته . ایکاش الان میومد . اومد پشت در حموم یه مشت زد به در. جات خوبه همونجا بمون منم تو حیاط نشستم . شیشه رختکن حموم ما مشجر بود ولی اگر صورت می چسبونیدم به شیشه دستهامونم دو طرف صورت می گرفتیم بیرون رو تار می دیدیم منم همین کارو کردم . واقعا تو حیاط نشسته بود . یه چند دقیقه گذشت . اومد پشت در. نرگس بیا بیرون جوابشو ندادم بیا کاریت ندارم . محلش ندادم . من دارم میرم بیرون تو هم اگر خواستی بیا بیرون . صدای بسته شدن در حیاط اومد . در رو اروم باز کردم یواشی سرم رو کردم بیرون دور حیاط رو نگاه کردم راست میگفت رفته بود . اومدم بیرون . هنوز سرو صدای دعوا میومد . چه خبر بود چرا تموم نمی شد . صدای آژیر ماشین پلیس اومد . با خودم گفتم چی شده که پلیس اومده . ناصر ، خدا بگم چیکارت کنه . الان همه بیرونن به جز من . منم باهاش قهر میکنم . رفتم تو اتاقم داشتم حرص میخوردم . که صدای در حیاط اومد از اتاقم پریدم بیرون ببینم کیه . مامانم بود . سلام کجا بودی مادر جون سرما خورده ، تب و لرز کرده رفتم سرش زدم سوپ هم براش درست کردم الانم اومدم _ کی خونست من تنهام ، ازش پرسیدم برای چی دعوا شده ؟ نمی دونم ناصرو ندیدی؟ نه چطور ! سراغ ناصرو میگیری . مامان من یه دقیقه می رم پشت بوم . پشت بوم چیکار داری میرم زودی میام سقف حمام ما کوتاه بود . هروقت میخواستیم بریم روی پشت بوم یه چهار پایه میزاشتیم می رفتیم روی سقف حمام از اونجا می رفتیم بالا و روی پشت بوم منم چهار پایه گذاشتم رفتم روی سقف حموم که از اونجا برم بالا ، که صدای زنگ حیاط اومد . مامانم در حیاط رو باز کرد منم روی سقف حموم بودم ناصر بود . اومد تو حیاط منو دید . ازاینکه منو این بالا دید خیلی ترسیدم قلبم تند تند می زد رو کرد به مامانم . شما بهش بگو توی دعوای مردها یه دختر نمی ره تماشا کنه ؟ یه دفعه از کوچه اوردمش کردمش تو حیاط در رو هم بستم . دوباره در و باز کرد بیاد بیرون . بازم کردمش تو خونه . الانم میخواد بره پشت بوم دعوا نگاه کنه . من چیکار کنم با این .؟ این که نمی شه . نرگس اصلا به حرف من اهمیت نمی ده . مامانم یه چشم غره کاری بهم رفت . بیا پایین ، روشو کرد به ناصر . نرگس همینطوره اگر بخواد کاری رو انجام بده به هر شکلی شده باشه انجامش میده . رفتارهاش بچه گانست . اگر منم با ازدواجش مخالف بودم . که حتما به گوش شما هم رسیده ، دلیلش همین بود . میگفتم . نرگس نمی تونه شوهر داری کنه چون درک نمی کنه . میگم ببریمش مشاوره شما میگید نه . از فرصتی که ناصر داشت بامامانم حرف میزد استفاده کردم پامو گذاشتم روی چهار پایه اومدم پایین . رفتم پشت مامانم صدای زنگ تلفن اومد . مامانم جوادو برده بود دستشویی من رفتم گوشی رو برداشتم الو سلام باشه بیارش . ناصر صدام کرد . نرگس . از اتاق اومدم بیرون بله بریم تو اتاقت یه کم با هم حرف بزنیم . تو برو فریده داره یه دفتر برام میاره ازش بگیرم میام . چه دفتری ؟ دفتر خاطره ، خیلی قشنگه الان بیاره بهت نشون میدم . از کجا میاره مگه لوازم التحریر میفروشن . اومدم جوابشو بدم زنگ زدن . در رو باز کردم دفتر رو گرفتم . پولشو از مامانم میگیرم فردا بهت میدم . باشه . خدا حافظی کردو رفت . ببینم دفتر‌ رو نرگس بیا. داداشش برای خواهرش پری خریده بود من خوشم اومد گفتم برای منم بخره ، الان به فریده گفته برای خودمم خریدم تو ببر بده به دوستت من دوباره برای خودم میخرم اخمهاش رفت تو هم الان این دفتر رو داداش دوستت برات خریده ؟ پولشو بهش میدم . دفتر رو محکم کوبوند زمین . عصبانی گفت : نرگس من با تو چیکار کنم . تو دفتر میخواستی به خودم میگفتی برات بخرم . مامانم که همه چی رو شنیده بود اومد دفتر رو برداشت رو به ناصر کرد. اینو من می برم در خونشون میدم بهش . شما خودت یکی مثل این براش بخر منم هاج و واج مونده بودم . که کجای این کار من بده ناصر با عصبانیت گفت برو حاضر شو با هم بریم شهر هر چی میخوای بخر . منم آماده شدم . سوار ماشین شدیم دعواهم جمع شده بود ناصر ساکت بود فقط رانندگی میکرد ؟ بهش گفتم قهری ؟ دلخور بر گشت نگاهم کرد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_135 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . ص
نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش میخندی ؟ برگشت بالبخند ولی دلخور نگاهم کرد . یه دستشو از آرنج گذاشته بود لب شیشه ماشین یه دستشم به فرمون داشت آروم حرکت میکرد . یه آه کشیدم . فوری صورتشو برگردوند سمت من چرا آه میکشی؟ حوصلم سر رفته یه کم سرعت ماشینو برد بالا منم برگشتم سمت شیشه ماشین بیرونو نگاه می کردم . یه دفعه یه اسب دیدم که یه آقایی سوارش شده بود داشت میرفت . بی هوا ، با صدای گفتم . ناصر اسب اونم یه دفعه سرعت ماشینو اورد پایین ترمز گرفت زد بغل . چی شده نرگس. اسب و نشونش دادم . ببین چقدر قشنکه ، چه به سرعت میره خوش به حالش کاشکی منم اسب داشتم نرگس بی هوا داد زدی منم فکر کردم اتفاق مهمی افتاده . خدارو شکر پشت سرمون ماشین نبود وگرنه تصادف می کریم . ببخشید . آخه من عاشق اسبم لبخند دندون نمایی زد . بَه بَه خوشم باشه ،چشمم روشن ،که عاشق اسبی ؟ نه ،عاشق که نه ،یعنی خیلی دوست دارم . منو بیشتر دوست داری یا اسب رو . خندیدم گفتم : اسبو اخم کرد ولی با لبخند سرشو تکون داد‌. چی ؟ شوخی کردم خوبه ، ولی حالا جدی جدی راستشو بگو منو بیشتر دوست داری یا اسبو عه ناصر اذیت نکن دیگه اذیت نمیکنم واقعا میگم . تورو چقدر بیشتر . برای اینکه دست از سرم برداره گفتم : خیلی حالا که گفتی خیلی منم یه روز میبرمت گاو داری اسب خودمو بهت نشون میدم . برگشتم سمتش . ناصر ، تو اسب داری . بله که دارم . یه اسب خوشگل از نژاد ترکمن . خوش به حالت . اونوقت اسب سواری هم بلدی ؟ هه : پس چی که بلدم اگر بلد نبودم که اسب نداشتم . رفتم تو فکر خوش به حالش همه چی داره حتی اسب هم داره . نرگس : ساکت شدی هیچی . اگه بخوای هم برات اسب می خرم هم یادت میدم . راست میگی واقعی می خری . آره خدا شاهده هم اسب برات میخرم هم یادت میدم ولی به شرط. شرطی دوست ندارم . یه نگاه متعجبی بهم انداخت . دختر قلق تو چیه که من هنوز تو این دو ماه نتونستم بدست بیارم ؟ یه خورده دیگه نگاهم کرد. منم نگاهش کردم . گفت چیه ؟ به من بگو قلقت چیه ؟ فارسی بگو منم بفهمم چی میگی ! قلق دیگه چیه چیکار کنم که دلتو بدست بیارم که لازم نباشه من بهت بگم چیکار کن ،تو خودت بیای بگی ناصر من این کارو انجام بدم یا ندم . زدم زیر خنده. انوقت خیلی خوش به حالت میشه . اگر خوش به حالم بشه بَده ؟ توچی ؟ خودت چرا نمی زاری خوش به حال من بشه. تو هر کاری بگی من انجام میدم که تو خوش باشی . یه نگاه تعجب امیز بهش کردم . پس چرا امروز نذ اشتی من دعوارو ببینم . نرگس همه چی رو باهم قاطی نکن . من غیرتم قبول نمی کنه تو وایسی قاطی اون همه مرد فحش های نانوسی بشنوی و مردهای نامحرم رو نگاه کنی. یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که گفت ناصر با یه دختره می رفت پارک. عه من مرد نامحرم نبینم اونوقت تو با دختر نامحرم میری پارک . برق از چشمش پرید . ماشین و زد بغل پارک کرد . با ناراحتی و چهره درهم کشیده گفت ببینمت . صورتمو برگردوندم تو صورتش بیا ببین . من با کدوم دختر ... حرفشو نمیه تموم گذاشت . کی به تو گفت ؟ خواهرت برای همین به من محل نمی دادی آره ببین نرگس من ۲۶ سالمه خدارو شاهد میگیرم که با هیچ دختری دوست نبودم و هیچ رابطه حرامی با هیچ زنی نداشتم . تو زندگیم خط قرمز من ناموسم هست . همینطوری که دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه بدی داشته باشه خودمم نگاهم رو از ناموس مردم میگیرم . پس چرا باهاش رفتی پارک اون یه مورد ازدواج بود . من قصد بدی نداشتم چرا نرفتی تو خونشون حرف بزنی . نرگس این حرفا برای تو نیست . کی بهت یاد داده ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_136 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش م
اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت بهش . ببین ، ببینش انگار رفته دور زده برگشته . ناصر که از خداش بود بحث عوض شه .گفت : آره جلوتر یه زیر گذر عابرپیاده است . رفته اونجا دور زده . حرکت کرد . کنار یه لوازم التحریری نگه داشت . رفتیم داخل مغازه . عجب چیزهای قشنگی داشت ! چقدر دلم میخواست یه خطکار چهار رنگم بخرم . عجب جامدادی از اینایی که برای پاکن ، تراش، مداد، مدادرنگی ،برای همشون دکمه داشت . ناصر متوجه نگاهای من به وسایلهای مغازه شد . نرگس جان از هر کدوم خوشت اومد بگو برات بخرم . نگاهمو از وسیله ها گرفتم نه هیچی نمی خوام فقط همون دفتر . ناصر رو به فروشنده کرد . آقا دفتر خاطر هاتون بیارید ببینیم . فروشنده چند مدل دفتر خاطره گذاشت روی میز . وااای یکی از یکی قشنگ تر بود . انتخابشون سخت بود . یکی رو انتخاب کردم . رو کردم به ناصر اینو میخوام . سرشو آورد پایین در گوشم . ازت ناراحت میشم اگر وسیله ای توی این مغازه چشمتو گرفته باشه ولی نگی . برام سخت بود بگم با خودم گفتم الان میگه مثل این ندید بدیدا داره هول می زنه . نه همین بسه بریم . بامن رو در بایستی میکنی ؟ با خودم گفتم حالا که اسرار میکنه برات بخره بگو دیگه . بعد می ری خونه همش میگی کاشکی خریده بودم . وسیله های داخل ویترین رو که میخواستم بهش نشون دادم . اونم از هرچی دو تا بر میداشت یکی پسرونه یکی هم دخترونه . همه رو خرید . انگار خدا دنیارو به من داده بود نیش خندم بسته نمی شد . دلم میخواست زود برسم خونه . ازشون استفاده کنم . اگر از این مغازها تو روستای ما بود بابام برام می خرید . من همیشه لوازم تحریرامو از بغال محلمون مشت حسن میخریدم . اونم از اینا نداشت . دلم رفت پیش علی اصغر ایکاش خودم پول داشتم براش میخریدم . سوار ماشین شدیم . هی من یکی یکی در میاوردم نگاهشون می کردم . دوباره میزاشتمشون توی جعبه هاشون . ناصرهم برمی گشت منو نگاه میکرد و میخندید. در یه ساندویجی نگه داشت دو تا خرید آورد تو ماشین . خوردیم رسیدیم در خونمون . من مشما وسایل خودمو برداشتم . اونم وسایلهای پسرونه رو برداشت . گرفت سمت من . نرگس جان دیر وقته من دیگه نمیام خونتون اینم بگیر . نمی بری خونتون ، من برات نگه دارم ؟ نه ، این برای من نیست . اینارو خریدم برای داداشت علی اصغر. به قدری ذوق زده شدم که متوجه کاری که میکردم نبودم . پریدم بغلش کردم . ممنون ناصر . اونم که باورش نمی شد من همچین حرکتی بزنم هواسش نبود ، که اینجا کوچه است ، شاید یه وقت یکی ببینه ، با اشتیاق منو در آغوش گرفت . یه دفعه به خودم اومدم تو کاری که کردم ، مونده بودم . خودمو از آغوشش رها کردم . از این حرکتی هم که انجام داده بودم .از شدت خجالت به حد مرگ رسیدم . بند حیاط نبود . معلوم بود که دیر وقت رسیدیم خونه . به ناچار زنگ زدیم . مامانم در حیاط و باز کرد .ناصرم خدا حافظی کرد رفت . مامان ببین چیا خریدم . دوتا مشما دستته اون برای کیه ؟ برای علی اصغره . ناصر براش خریده . چه با معرفته دستش درد نکنه. رفتم در اتاق علی اصغر ، آروم داخل شدم . مشمارو گذاشتم . روی کیف مدرسه اش . صبح که بیدار میشه ببینه . برگشتم اتاقم . وسایلهامو ریختم بیرون داشتم نگاهشون می کردم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . رفتم برش داشتم . بازش کردم . دیدم نوشته. عزیزم برو بخواب فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت ببرمت گاو داری . در جوابش نوشتم . چشم . ولی از ذوقم خوابم نمی برد . بردمشون توی تختم هی نگاهشون میکردم . مخصوصا جامدادیمو . هی دکمه شونو می زدم اوناهم تقی می پریدن بیرون . نفهمیدم کی خوابم برد . باصدای اذان مسجد بیدار شدم . وضو گرفتم نمازمو خوندم . دوباره خوابیدم. با نوازش دستهای ناصر به صورتم ازخواب بیدارشدم . تو اینجایی ؟ کی اومدی ؟ دیشب بهت پیام دادم هشت صبح میام دنبالت بریم گاو داری . یادته ؟ آره یادم اومد صبر کن الان آماده میشم .صبحونه بخوریم بریم . نه ، حاضر شو بریم صبحونه رو دوتایی میریم گاو داری میخوریم . با مامانم خدا حافظی کردیم . از خونه اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم . رسیدیم گاو داری ، ناصر دو تا بوق زد یه کارگر اومد در رو باز کرد . وارد یه ساختمون بزرگ شدیم ، اصلا اون تصوری که من از گاو داری ناصرینا در ذهن خودم داشتم نبود . من فکر میکردم یه مکانیه خاکی با چند تا طویله که گاو ها توشون هستن . ولی اصلا اونی که من فکر میکردم نبود . ماشین رو درِ یه ساختمون پارک کرد. دوتا پله میخورد ، رفتیم بالا در رو باز کرد . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_137 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت به
وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ و تجملی می‌اومد. یه میز بزرگ و اداری، صندلی های روبروش، میز پذیرایی و گلدون روش و حتی گل‌های مصنوعی توی گلدون برام جالب و چشم گیر بود. نگاهم روی اتاق حرکت کرد و رسید به دو تا تابلوی بزرگ از دو تا گاو بزرگ. مگه از گاوها هم تابلو می‌کشند؟ من منتظر دیدن عکس اسب بودم؟ چشمم به دو تا در چوبی افتاد. از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم و تنها چیزی که دیدم یه تخت بود. ناصر رد نگاهم رو دنبال کرد و لب زد: -اتاق استراحته! سر تکون دادم و بدون اینکه سوال کنم خودش گفت: -اون یکی هم سرویس بهداشتیه. آهانی گفتم و به طرف پنجره رفتم. از کنار پنجره بیرون رو نگاهی کردم. پس اسبه کو؟ برام جالب بود چون باچیزی که تو تصور من بود زمین تا آسمان فرق داشت . ناصر اینجا کسی زندگی میکنه . اتاقی که الان توش هستیم دفتر گاو داریه . اون اتاقیم که بهت نشون دادم برای صبحانه و ناهار و استراحته . بریم اسبتو ببینم اول صبحانه بخوریم بعدن میریم ناصر سماور برقی رو روشن کرد . از توی یخچال . شیر ، پنیر ، خامه ، عسل و نون در آورد. نرگس میخوای نیمرو درست کنم نه من نون و پنیر و چایی شیرین میخورم . صبحانه رو خوردیم . کمک کردم به ناصر میزو جمع کردیم . ناصر بریم اسبتو ببینیم نشست روی تخت . میریم حالا ییا اینجا پیش من بشین ، باهم گپ بزنیم . رفتم دم در ، اتاق دست گیره در اتاقو گرفتم . میریم خونه ما گپ میزنیم . پاشو بریم اسبتو ببینم باچشم و ابروش اشاره کرد به کنارش میگم بیا بشین نه ناصر بریم اسب ببینیم دیگه . اومد جلو دست منو گرفت ... چشمم افتاد به ساعتی که روی دیوار بود . دیدم ساعت یازده است . ناصر منو ببر خونمون مدرسم دیر میشه . ولش کن امروز نمی خواد بری مدرسه . جواب معلممو چی بدم . هرچی که تا حالا غیبت میکردی ، میگفتی همونو بگو . پس یه زنگ به مانانم بزنم دلش شور نزنه بزن . زنگ زدم به مامانم گفتم . ناصر پاشو بریم دیگه. باشه من یه دوش بگیرم بریم . روز جالبی برام نبود به من گفت میخواد اسب نشونم بده گفته بود گاومون تاز ه گوسالش به دنیا اومده . سه ساعته منو آورده اینجا هیچی به هیچی ... از داخل حمام صدا زد . نرگس رفتم نزدیک در حمام . بله چیکار داری ؟ از توی کشوی کمد حوله رو بده من . کمدش دو تا کشو داشت بالا یی رو کشیدم یه حوله تا کرده بزرگ که مرتب تا شده بود . برش داشتم . یکی از صندلی های جلوی میز رو هم برداشتم . گذاشتم پشت در حموم حوله رو انداختم روی صندلی . از در حموم فاصله گرفتم صدا زدم . ناصر حوله پشت دره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_138 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد. قرار بود که فردا بیارید . باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من . نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی پامو کوبوندم زمین . چرا؟ یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم اخم هام رفت تو هم . عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه. از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم . دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم . کلید اتاق رو داد به من . در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام . کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر . باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه . منم ناصر باز کن . دَرو باز کردم . اومد تو . نرگس جان ببخشید اذیت شدی با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون . عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری نذاشتم حرفش تموم شه . نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون . عصبی شد یه کم صداشو برد بالا . نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی . نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم . از تو دفتر صداش کردن . افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم . من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون . دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون . منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت . با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود . کیه بازکن. صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید . حالت خوبه . یه کشو غوسی به بدنم دادم . خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت . نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی خمیازه بلندی کشیدم آره ، حالا بریم . حاضر شو بریم رفت سمت ماشین . میخوای با ماشین بریم . اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی مگه ساعت چنده ؟ ساعت پنج سوار ماشین شدیم رسیدیم . منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست . ناصر صدا زد رخش صدای اسبه بلند شد ناصر میشناست اره بابا اسبم تربیت شده است در استبل و باز کرد دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت چرا نمیای شگفت زده گفتم میترسم . از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره خیلی گنده است . اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی نه به این گندگی نبود . چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه . نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم . خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل . منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم . بزارم پایین . ناصر میترسم . اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب . دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش . به بابام میگم بزارم زمین . از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه . صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین . نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس اینجا نه ببرم اونطرف . اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم . منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_139 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از د
پشت سر من ناصر در حالی که دلشو از خنده گرفته بود اومد بیرون . با یه دسش منو نشون میداد که مثلا چهار دست و پا اومدی بیرون یه دستشم به دلش بود هی خم و راست میشد و بلند بلند میخدید خیلی بیشوری من داشتم از ترس می مردم اونوقت تو میخندی . اومد جلوم نشست عه عه عه ادم به شوهرش که از خودشم بزرگتره میگه بیشعور ؟ بعدم اون دست و پا زدنهای تو واقعا خنده داشت . منم ، رومو ازش بر گردوندم صورتشو آورد جلو ، نرگس وقتی قهر میکنی خواستنی تر میشی . عه راست میگی یه چشمک زد ، مثلا یعنی اره منم بی هوا هلش دادم اونم چون روی دوپا نشسته بود نتونست خودشو کنترل کنه افتاد روی زمین خواستم منم با صدای بلند بخندم ولی نتونستم از زمین بلند شد دستشو دراز کرد. دستتو بده من بلند شو بلند شدم باخنده رو به من _میخوای بریم اسب ببینیم . تو استبل ، نمیام از همین بیرون نگاش میکنم رفتم دم استبل از بیرون نگاهش کردم . بهش گفتم سوارت میشم صبر کن . آفرین نرگس اصلا نترس یواش یواش بهش نزدیک شو . اروم اروم نوازشش کن ترست می ریزه . باشه حتما . ولی دیگه امروز نه . از فردا یا پس فردا میام همین کارهایی که گفتی رو انجام میدم . باشه هروقت خواستی بیای ، بگو میارمت اولش خیلی از دست ناصر با اون کارش عصبانی شدم ولی بعدش خودمم خندم گرفت. سوار ماشین شدیم . ناصر داری میریم خونه . هر کجا تو بگی میریم . بریم خونه من تکلیفهامو انجام ندادم منو در خونمون پیاده کرد رفت . بند حیاط کشیدم درو باز کردم رفتم تو حیاط صدا زدم : مامان از توی آشپزخونه جواب داد جانم اومدی مامان . رفتم پیشش : مامانم داشت ظرف میشست سلام سلام عزیزم خوبی خوبم ، باهیجان گفتم مامان اسب ناصرو دیدم چقدر بزرگ بود . نرگس جان صدای شر شر اب نمی گذاره خوب حرفاتو بشنوم الان تموم میشن بشینیم باهم حرف بزنیم منم باهات کار دارم پس من برم زنگ بزنم به فریده ببینم خانم چه تکلیفی داده. برو عزیزم زنگ زدم به فریده ازش پرسیدم هر چی گفت یاداشت کردم مامان من تو اتاق خودم هستم ظرفارو شستی بیا با هم حرف بزنیم‌ باشه تموم شد میام . من رفتم تو اتاقم لباسهامو عوض کردم . مانانمم اومد نسشتیم روی تخت . منم شروع کردم با آب و تاب همه چیو براش تعریف کردن فقط یه قسمتی رو روم نشد بگم ، نگفتم . مامانم با خُب ، خُب هاشو دیگه چی شد و گاهی هم خندهاش منو تشویق به گفتن میکرد . از وقتی نامزد کرده بودم رابطم با مامانم صمیمی تر شده بود و من این رابطه رو خیلی دوست داشتم . چه روز خوبی داشتی نرگس من خوشحالم که ناصر اینقدر تو رو دوست داره اما مامان جان ، تو بعضی وقتها کارهایی میکنی که کمتر مردی میتونه تحمل کنه. من چیکار میکنم مامان مثلا همین دیروز . اومده تو ی کوچه ، دیده تو داری دعوا تماشا میکنی بهت گفته برو تو خونه ، محلش ندادی ، خودش اومده تو رو کرده تو خونه دوباره در و باز کردی بازم جلوتو گرفته ، دوباره رفتی پشت بوم . خیلی این کارهای تو زشته . دیگه ناصرم یه دفعه هیچی نمیگه ، دو دفعه هیچی نمیگه ، همیشه که بی خیال نمیشه. بی خیال نشه چیکار میکنه ؟ یه وقت بزنت ، مَرد اگر یه دفعه زنشو بزنه قبح کارشکسته میشه اونوقت دیگه هر روز دستش روی زنش باز میشه . منو بزنه شما هیچی بهش نمیگین . مامانم چهرش بهم ریخت . نگاه کرد تو صورتم . منم نگاهش کردم به تندی گفت : نرگس به جایی که اینهمه سوال میپرسی محض رضا ی خدا یه چشم بگو . اصلا زدن هیچی اگه از کارهایی که دوست داری محرومت کنه چی ؟ مثلا از چی ؟ مثلا بگه دیگه نرو مدرسه یا بسیج نمی تونه که میتونه خوبم میتونه اونوقت منو باباتم ازش طرفداری میکنیم . صدای مامانم رفت بالا. نمی شه که همه منتر خیره سری های تو باشن . شوهرت میگه نرو بیرون دعوا ببین میگی چشم فهمیدی ؟ چرا عصبانی شدی ؟ نشم با این رفتارهای تو ؟ باشه دیگه نمی رم . امروز میگه دعوا نبین ، شاید فردا تو یه اشتباه دیگه بکنی تو باید یاد بگیری به حرفش گوش کنی. چرا هر چی اون میگه من باید گوش کنم ؟ چون از تو بزرگتره و خدارو شکر ادم فهیم و منطقیه . چون شوهرته مامان خانوم یادته اول که اومده بود خواستگاری چیا ازش میگفتی . اره گفتم ولی اشتباه کردم اون رفتارهاش برای دوره نوجوانیش بوده . ولی الان رفتاراش عاقلانه است . خب ، باشه عصبانی نشو مامان یه چی بگم بگو ناراحت نشیا اگه بگی نگو نمیگم باشه بگو ببینم چی میخوای بگی ناصر به من میگه هرچی میخوای بگو برات بخرم . بگم یه ویترین برام بخره که عروسکهامو و کتابهای داستانمو بزارم توش نه ، نگیا چرا؟ ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفتی سر زندگی خودت هرچی خواستی بگو برات بخره . اخه من ویترین میخوام . بزار بابات کمد تونو بخره شاید ویترین هم داشته باشه راستی نرگس ، خانوم قربانی یه پاکت آورد گفت برای نرگسه ، خانوم مشاوره داده کجاست برم برش دارم ؟ گذاشتمش روی یخچال تو قدت نمی رسه الان برات میارمش . با مامانم رفتم توی آشپزخونه . نامه رو ازش گرفتم . اوردم توی اتاقم نشستم روی تخت نامه رو باز کردم . نوشته بود راههای مبارزه با خجالت ... داشتم میخوندم مامانم اومد توی اتاقم . فوری برگه رو تا کردم گذاشتم زیر بالشتم . نرگس جان چی نوشته ؟ من خجالت میکشم بگم خودت بخون . مامانم برگه رو گرفت خوند . نرگس جان خیلی خوب گفته بخون به همشون عمل کن . سرمو به تایید تکون دادم . مامانم رفت . برگه مشاوره ، رو برداشتم شروع کردم به خوندن . رفتم تو فکر چه جوری به اینهایی که خانم کاوه گفته عمل کنم من اصلا روم نمیشه . روی تختم دراز کشیده بودم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . بازش کردم . سلام . فردا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری یادت بدم فردا امتحان ریاضی دارم باید بخونم . جمعه بریم الان بشین بخون میخواستم بخونم فکر حرفهای خانوم کاوه نمی زاشت نوشتم . الان حال درس خوندن ندارم . الان میشینی میخونی صبح میام دنبالت تمام با این پیام دستوریش چاره ای نبود باید قبول میکردم ، نوشتم باشه الان میخونم ولی قول بده برای مدرسه بیاریم چون امتحان دارم باشه میارمت ساعت هشت صبح اومد دنبالم رفتیم گاو داری صبحانه رو خوردیم . بریم ناصر چه عجله ای داری حالا بشین میریم پاشو بریم دیگه . نگاه کرد به ساعت الان نه و ربعه ، ده و نیم میریم . اجازه اعتراض بهم نداد ... رفت حمام دوش گرفت . رفتیم استبل ناصر تورو خدا مثل دیروز اذیتم نکن باخنده گفت . کاریت ندارم . نرگس صبر کن بیارمش بیرون خودش رفت داخل منم از بیرون نگاهش میکردم . زینشو بست . افسارشو گرفت داشت میاوردش بیرون . من از شون فاصله گرفتم . نرگس ببین چقدر ارومه نترس یواش یواش بیا جلو نوازشش کن . ضربان قلبم رفت بالا با دلهره بهش نزدیک شدم یواشی بهش دست کشیدم . دیدی کاریت نداره ، میخوای سوارت کنم افسارش دست خودم باشه یکم ببرمت با اضطراب گفتم : نمی دونم بیا سوارت کنم . به من اعتماد کن ، من مواظبتم باشه ، صبر کن اول صدقه بزارم . خندید ، من برات صدقه میزارم بیا سوارت کنم . با ترس و لرز گفتم باشه . منو بغل کرد خودمم کمک کردم نشستم روی زین اسب . افسار اسب رو گرفت و آروم حرکت کردیم یه حس خوشی همراه با هیجان زیاد و تپش قلب داشتم . خوبی نرگس با صدای لرزون گفتم اره چقدر خودتو سفت کردی نفس های عمیق بکش راحت باش ، به دورو اطرافت نگاه کن . همه کارهایی رو که گفت کردم یه کم اروم گرفتم . یه چند دور زد بسته یا میخوای بشینی یه کم دیگه بریم یه چند دور دیگه زد . نرگس بسه دیگه مدرست دیر میشه ها باشه بیارم پایین پیادم کرد . وای خدای من چه کیفی داشت . دوست داشتی ؟ عالی بود ناصر عالی . از ترن هوایی پارک ارم هم بهتر بود من تو رو سوار کارت میکنم صبر کن . با لبخند نگاش کردم . چقدر دوسش داشتم . ************ با صدای نرگس گفتن های مامانم از خواب بیدار شدم . پاشو عزیزم باید بریم مدرسه کارنامتو بگیریم . پاشدم آماده شدم با مامانم رفتیم مدرسه . می دونستم که دیگه شاگرد نشدم چون چند ماهه نامزدیم خیلی کم درس میخوندم . رسیدیم مدرسه . رفتیم دفتر . فریده و مامانشم اومده بودن . نامزدیم بین منو فریده فاصله انداخته بود . هر دو به استقبال هم رفتیم . قدم بلند تر شده بود . اینو از در آغوش کشیدن فریده متوجه شد . خانوم مریدی گفت برید کلاس خودتون از خانمتون کارنامه بگیرید . رفتیم کلاس خانوم پشت نیز نشسته بود . کلی احوالپرسی کرد . دو تا برگه گرفت جلومون یکی داد به من یکی هم به فریده. نگاه کردم به نمره هام خشکم زد . هفده ، پانزده ، وای خاک بر سرم چهارده . علی اصغر گفت نمرهات کم میشه ها . چقدر حیف من هر سال شاگرد اول بودم . نگاهم به معدلم افتاد پانزده بود . خانوم فراهانی صدام زد . چیه نرگس نمرهات پایین شده ناراحتی ؟ بله خانوم نگران نباش طبیعیه با شرایطی که برات پیش اومد نمی تونستی بیشتر از این بخونی . ان شاالله برای سال بعد برنامه ریزی کن که دوباره شاگرد اول بشی. حرفاش آرومم کرد ممنون خانوم . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_141 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفت
اومدیم خونه حالم همش داشت بهم میخورد میخواستم بالا بیارم . مامانم که حال منو دید . نرگس جان خوبی نه مامان دلم بهم میخوره . تو فکر کارنامتی ؟ ول مامان ، اصل کار اینه که قبول شدی ، به قول خانومتون برای سال آینده خوب بخون . ناراحت هستم ولی نه اینقدر که حالت تهوع بگیرم . شاید سردیت کرده صبر کن برات چایی نبات درست کنم راستی مامان امروز دوشنبه است باید بریم جلسه مشاوره . دیروز خانم قربانی زنگ زد گفت بعد تعطیلی مدرسه ها ، جلسات بعد از ظهر برگزار میشه . امروز باید ساعت پنج بریم . بعد از ظهر با مامانم رفتیم پایگاه . همه خانمها اومده بودن و چون شنیده بودن جلسات خانوم کاوه خیلی خوبه نفرات بیشتر شده بودن طوری که خانمها مسجدی ، نشسته بودند . منتظر خانوم کاوه بودیم . که خانم قربانی گفتن . امروز جلسه مشاوره نیست چون خانوم کاوه براشون کار پیش اومده نمی تونن بیان منم دیگه کنسل نکردم از خانوم حمیدی دعوت کردم . ایشون از طلبه های حوزه الزهرا هستند که ان شاالله از محضرشون کسب فیض می کنیم . خانم حمیدی رفتن پشت میز نشستن . سلام به شما خانمهای خوب و عزیز پایگاه بسیج . همه جواب سلامشو گرفتیم . امروز بنده در خدمت شما هستم با موضوع بندگی خدا . گوشیم زنگ خورد. فوری بلند شدم رفتم از اتاق بیرون . الو سلام سلام خوبی ممنون نرگس حاضر شو بیام دنبالت بریم اسب سواری الان نمی تونم بیام اومدم پایگاه . چه خبره پایگاه سخنران داره در مورد بندگی خدا سخنرانی میکنه . خواستم بگم حاضر شو بریم اسب سواری امروز نه دیگه فردا بریم باشه ، پس هشت صبح حاضر باش . خداحافظی کردیم گوشی رو خاموش کردم رفتم اتاق بسیج . نسشتم پیش مامانم . هواسمو دادم به ادامه سخنرانی همه انسانها چه کسانیکه خلاف کار هستند و چه کسانیکه باتقواهستن همه و همه به دنبال سعادت و خوشبختیند . اما وقتی عاقبت کار خلاف ، میشه ندامت و پشیمانی ، آیا انسان رو به سعادت می رسونه ؟ صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی ولی هیچ کسی در راه اطاعت از خدا پشیمان نشده و بلکه سعادتمند هم شد مهم نیست کی باشی ، مهم نیست کجا باشی ، مهم نیست اجداتت چه کسانی باشند ، مهم اینه که بنده خدا باشی . هاجر مادر حضرت اسماعیل یک کنیز بود . دستور داده شد از طرف خداوند که هاجر رو ببر در بیابانهای خشک و بی اب و علف عربستان ، حضرت ابراهیم آوردش به حجاز . اونموقع کعبه نبود . کسی هم اونجا زندگی نمی کرد. توجه کنید ! هاجر کنیزه ، در سرزمین خشک وبی آب و علف ، بدون همسر . در یک بیابانی که خودش هست و پسرش تنها ، ولی مطیع پروردگار . وقتی حضرت ابراهیم پیادشون کرد و خواست برگرده ، هاجر دامن حضرت رو گرفت . کجا می ری ؟ مارو اینجا تنها رها میکنی . حضرت ابراهیم گفت: هاجر دستور پروردگار من است که شما را اینجا رها کنم و تنهاتون بزارم ، هاجر دامن حضرت رو رها کرد . ابراهیم حالا که دستور از طرف خداست برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن ، ما را به خدا بسپار . اطاعت از پروردگار ، هاجر رو اینقدر عزیز کرد که هرکسی به سفر حج ، چه عمره و چه حج تمتع میره ، وقتی داره دور خانه خدا طواف میکنیه دور قبر هاجر هم طواف میکنه ، همه حجاج باید سعی صفا ومروه بروند و هفت بار کاری رو انجام بده که هاجر برای پیدا کردن اب برای فرزندش ، انجام میداد خدا میخواد به بندهاش بگه من اینطوری زنی رو که بنده واقعیه من بود ، عزیز میکنم . حالا خواهر من اگر خداوند به خانمها میگه از همسرانتون اطاعت کنید . بدون رضایت آنها از خانه خارج نشید و بدون هماهنگی همسرانتون کاری رو انجام ندید ، و ، وقتی شما اطاعت می کنید . این اطاعت ، بندگی پروردگاره . و مطمئن باشید که مطیع خداوند سعادتمند و خوشبخت خواهد شد ... سخنرانیش تموم شد طبق معمول سوالهای خانمها شروع شد. خانمی پرسید . خانم ماهم دل داریم بعضی جاها میخوایم بریم بعضی کارهارو دوست داریم انجام بدیم شوهر هامون نمی زارن پس تکلیف ما چی میشه.
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما میگیم برگی از درخت نمیفته مگر به اذن خدا درسته ؟ بله خانوم درسته . پس اگر ما قبل از اینکه خواستمونو به همسرمون بگیم . از خداوند بخواهیم . مثلا خانمی دلش میخواد خیاطی یاد بگیره ، رشته اتصال دلش رو به خدا وصل کنه ، بگه خدایا خودت وسیله ای فراهم کن که من برم خیاطی ، اگر هرکسی توکلش به خدا باشه محاله به خواستش نرسه و اگر به مصلحتتش نباشه خدواند به دلش ارامش میده که خودش دنبال اون کار نره و اگر هم به صلاحش باشه خدا به دل و زبون شوهرش میندازه که رضایت بده البته این رو هم بگم خدمتتون . مردی که بی جهت و بدون دلیل خانمش رو از علایق و خواسته هاش محروم کنه گناه کرده . توجه کنید ! خانها گفتم : بی دلیل . گاهی خانم میخواد کاری رو انجام بده که هزینه سنگینی داره و در توان شوهرش نیست ، مخالفت میکنه اینجا حق با شوهره . ویا کاری میخواد انجام بده که از تربیت بچه هاش غافل میشه اینجا حق با شوهره بنده عرض کردم خدمتتون بدون دلیل . منم دستمو بردم بالا . خانم حمیدی دید _ رو کرد به من جانم شما سوالی داری بپرس خانوم اگر قبل از ازدواج ادم شرط کنه که من میخوام کاری رو انجام بدم شوهرشم قبول کنه ولی بعدش بزنه زیر حرفش اونوقت چی میشه ؟ خانوم حمیدی یه مکثی کرد روی صورت من . عزیزم ، من به سوالت پاسخ میدم ولی شما توی این سن و سال خودتو درگیر این مسایل نکن بچگی تو بکن . یکی از خانومها گفت : ازدواج کردن. خانوم حمیدی هنگ کرد ... منم داشتم به صورت سخنران نگاه میکردم ، یه دفعه بوی شامی به دماغم خورد . دلم داشت زیر رو میشد حالت تهوع بهم دست داد . درو برمو نگاه کردم ببینم این بو از کجاست . دیدم خانمی لقمه شامی داده به دخترش کوچولوش ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما م
از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم . نمی تونستم برگردم اتاق بسیج چون واقعا اون بو اذیتم میکرد . مونده بودم چیکار کنم . که صدای یه مامان به بچه اش اومد کفشتو بپوش بریم . سرمو کردم بیرون ، همون خانمه که لقمه شامی داد به بچه اش بود . خدا رو شکر رفتن برگشتم که جواب سوالمو بگیرم . تا خانوم حمیدی منو دید . کجا ، یه دفعه غیبت زد ؟ رفتم : سرویس سرشو تکون داد خب یه بار دیگه سوالتو بپرس . اگر قبل از ازدواج شرطی با خواستگارمون گذاشته باشیم ، اون هم قبول کرده باشه ولی بعد عقد بزنه زیرش چی ! ما میتونیم گوش ندیم ؟ دخترم اون شرط شما لازم الاجراست ولی باشرط و مرتب قانون به رخ زندگی کشیدن نمی شه زندگی کرد . ببخشید وقتی قبول کرده چی . مامانم با ارنجش زد به پام یعنی دیگه سوال نکن . خودمو جمع کردم یه کمم از مامانم فاصله گرفتم که نتونه هی با ارنجش بگه نگو . نگاه کردم به خانم حمیدی یعنی من منتظر جواب سوالم هستم . ازم سوال کرد. اسمت چیه نرگس نرگس خانم شما بمون باهم صحبت کنیم . باشه خانوم جرات نگاه کردن به مامانمو نداشتم چون می دونستم الان چهرهاش پراز تهدید و گویای تنبیه خانومها یکی یکی خدا حافظی میکردن و می رفتن بعضی ها هم که سوال داشتن منتظر بودن خلوت بشه برن بپرسن . همه داشتن میرفتن ، یه مرتبه دیدم عمه هاجر وارد شد .شروع کرد با همه احوالپرسی کردن و از خانوم قربانی عذر خواهی که خواب موندم . جلوی پاش بلند شدم ، منو که دید کلی قربون و صدقه بهم رفت ، یه حسی از درونم گفت دیگه جلوی عمه اون سوال رو نپرس . رو کردم به مامانم بریم ، مامانمم که از خداش بود باشه بریم . با همه خدا حافظی کردیم خانوم حمیدی هم که داشت پاسخ یه خانمی را میداد هواسش به من نبود . از اتاق بسیج خارج شدیم . توی راه ، تا برسیم خونه مامانم به خاطر اون سوالم کلی سر من غر زد رسیدیم خونه زنگ موبایلم خورد . ناصر بود اماده شو بریم بیرون شام بخوریم . صدای بوق ماشینش اومد . این یعنی نرگس من در خونتون هستم بیا . با مامانم خدا حافظی کردم . سوار ماشین شدم . شش ماه از نامزدیمون گذشته بود و به کمک و راهنمایی های مشاوره دیگه باهاش احساس راحتی می کردم . نرگس برات سور پرایز دارم الان بریم بهت نشون بدم یا فردا صبح . گفتی که فرا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری اونو که بله میریم اسب سواری ولی سور پرایزتو الان میخوای ببینی یا فردا صبح . بالبخند پاسخ دادم الان . با دستش زد روی پام . پس بشین بریم به سرعت برق و باد . گاز داد . حالا قراره من کجا غافلگیر بشم ؟ گاو داری یه نگاه بهش کردم چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی . صبر داشته باش می دونی که ندارم دیگه چاره ای نداری چشمامو ریز کردم خودمو لوس کردم ناصر تورو خدا بگو چیه ؟ قسم نده ده دقیقه دیگه صبر کنی با چشمهای خودت میبینی ، رسیدیم گاو داری . داشت میرفت سمت استبل . ماشینو پارک کرد . پیاده شدیم نرگس باید چشمهاتو ببندی چشمهامو بستم دست منو گرفت برد احساس کردم توی استبل هستم حالا چشماتو باز کن یه اسب قشنگ سفید اینو تازه خریدی . این برای تو خریدم هین بلندی کشیدم ، جدی میگی ناصر شوخیم چیه دستهامو مشت کردم پریدم بالا یو هوووووو دستهاشو گرفتم . ممنون ناصر . میتونم سوارش بشم . آره الان زینشو می بندم تو هم کلاهتو سرت کن سوار شو یکم باهاش برو . ولی فردا صبح باهم میایم اسب سواری چون دیگه داره هوا تاریک میشه . باشه زینشو بست ، افسارشم انداخت گردنش . از استبل اوردش بیرون . رفتم اول کمی نوازشش کردم و بعد سوارش شدم . اسب ناصر و خیلی سوار شده بودم . ولی از اینکه اسب خودم رو سوار شدم یه حس دیگه ای داشتم . یه دور کوتاهی باهاش زدم . بسه نرگس بیا پایین صبح دوباره میایم پیاده شدم . با کرشمه گفتم ناصر جون ناصر حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم . اونم به آهنگ خودم گفت اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو ، فقط با خودم مسابقه میدی کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم . چرا نمی زاری اونم کمی جدی گفت تمام دست اندر کاران مسابقات اسب سواری مرد هستن و من اصلا دوست ندارم که تو بری اون مسابقه ها رو شرکت کنی ، الانم سوار ماشین مشیم ، میریم شاه عبد العظیم یه نگاه کرد به من ، موافقی ؟ بریم .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_143 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم
ماشینو پارکینک حرم پارک کرد . دستشو دارز کرد سمت من ، منم دستشو گرفتم حرکت کردیم به سمت حرم ، گرمای دستهاش بهم ارامش میداد . بوی ذرت بو داده فضای کوچه رو پر کرده بود به قدری دلم خواست که انگار گوجه سبز دیده بودم دهنم پر اب شد. ناصر من دلم پف فیل میخواد ای به چشم شما جون بخواه رفتیم خریدیم همون توی راه حرم شروع کردم با وله خوردن . ناصر یه نگاهی بهم انداخت همچین با اشتها میخوری که منم دلم خواست ، اونم شروع کرد به خوردن داخل حیاط شدیم رو به روی حرم دستمونو گذاشتیم تو سینه با احترام سلام دادیم . نرگس جان مجبوریم از هم جدا بشیم ولی تو صحن حرم همدیگرو میبینیم . ناصر رفت سمت آقایون منم رفتم سمت خانمها کفشهامو دادم کفش داری . وارد حرم آقا شدم . خیلی شلوع بود . یاد یه سخنرانی که گوش کرده بودم افتادم ، می گفت خوبه که حرم رو ببوسیم و اداب زیارت رو به جا بیاریم ولی اینو بدونیم که این عمل مستحبه ولی وقتی شما جمعیت رو هل بدید و موجب اذیت و آزار کسی بشید این حق الناس و گناه کبیرست . منم یه زیارت نامه برداشتم اول خوندم بعدم آروم ضریح رو دور زدم رسیدم به حرم امام زاده حمزه اونجا هم زیارت کردم ، رفتم صحن حرم دیدم ناصر با نگاهش داره خانمها رو دنبال میکنه که منو پیدا کنه . تا دیدمش براش دست تکون دادم . اونم یه نفس عمیق کشید از اینکه منو دید . رفتم پیشش چقدر دیر اومدی . زیارتنامه خوندم طول کشید . باهم رفتیم امام زاده طاهر اونجا هم مجبور شدیم از هم جدا شیم منم زیارت کردم رفتم توی حیاط دیدم کنار حوض ایستاده منتظر منه . رفتم پیشش . چرا پا برهنه ای کفشهام تو کفشداریه میتونی همینطوری تا کفشداری پا برهنه بیای آره میام . رفتیم کفشهامو گرفتم پام کردم وقتی خواستیم حرم رو ترک کنیم و وارد بازار بشیم هر دو دست به سینه شدیم و رو به حرم چند قدم به عقب رفتیم بعد وارد بازار شدیم . یکی از جاهایی که من خیلی دوست داشتم بازار شاه عبدالعظیم بود مخصوصا شبها . بدلیجات مغازها زیر نور برق می درخشیدن . مغازهای اسباب بازی که دیگه ادمو دیونه میکرد . با بابام که میومدیم اول بازار مامانم میگفت نرگس یه اسباب بازی میخری ، من میگفتم سه تا آخر دوتا میخریدم . ولی مامانم گفته بود که دیگه به ناصر نگو برات اسباب بازی بخره ، عاشق بوی کباب بودم ولی الان بوش حالمو بهم می زد . نرگس ، کباب با نون بخوریم یا با پلو . هیچ کدوم . رو کرد بهم پس چی بخوریم . فکر کردم : دیدم دلم سیرابی میخواد . سیرابی بخوریم . شب که سیرابی نمیفروشن این که تو میگی برای صبحونست . یه خورده فکر کردم _هرچی غیرکباب رفتیم رستوران سفارش باقالی پلو و گردن گوسفند داد . تا غدا رو بیارن نشستیم سرمیر . ناصر نگاهشو دوخته بود به من . منم به شوخی گفتم شناختی ؟ هردو خندیدیم نرگس یه کم چاق شدی قدتم بلند شده خوشگل که بودی خوشگل تر شدی جدی ؟ هلاک جدی گفتناتم . پیش خدمت غذارو اورد شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود . ناصر غذارو حساب کرد _ نرگس بریم برات اسباب بازی بخرم . نه دستت در نکنه نمی خواد . چرا ؟ یه خورده نگاش کردم . اونم سرشو به علامت چرا تکون داد . مامانم گفته که دیگه به تو نگم برام اسباب بازی بخری عه برای چی ؟ میگه یه وقت کسی بفهمه برات دست میگیره . بیا بریم پس یه چیزی برات بخرم که هم می دونم دوست داری وهم اسمش اسباب بازی نیست . رفتیم تو یه مغازه شیک یه دوربین عکاسی برام خرید. برام باور کردنی نبود که یه دور بین داشته باشم . از هیجان نفسم تو سینم مونده بود . با یه نفس عمیق راه گلومو باز کردم . ناصر ممنون ، من آرزوم بود که یه روزی بیاد ، من یه دوربین داشته باشم . ناصر یه فیلم سی و شش تایی با دو تا باطری خرید گذاشت توش . داد دستم ، بفرما آماده برای عکس انداختن . عین سی و شش تاشو من همون شب انداختم اول برگشتیم حیاط حرم . از ضریح ، کفشداری ، در حرم ، مغازهای بازار خودم و ناصر تو فیگورهای مختلف و ..... ناصر فیلمشو در آورد ببره ظاهر کنه برام بیاره ... خیلی بهم خوش گذشت ناصر نگاه به ساعت دستش انداخت نرگس بدو بریم ساعت ده و نیمه دست منو گرفت باعجله رفتیم پارکینگ ماشینو برداشت و چون خیابونا خلوت بود پاشو گذاشته بود روی گاز ..‌ ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه . خوشبختانه بابام نیومده بود . منو پیاده کرد . نرگس ساعت هشت صبح اماده باش . باشه دم در حیاط وامیستم تا بیای دم در نه ، تو حیاط باش یه تقه زدم به در بیا بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون منتظر من بود سلام . مامان نخوابیدی هنوز . نه منتظر تو بودم . نرگس جان ، مادر شوهرت فردا شب دعوتمون کرده شام بریم باغ مامان چشماتو ببند ، تا نگفتم باز نکن _چی شده _ تو ببند _ چشماشو بست دوربینو گرفتم جلوش ، حالا باز کن چشماشو باز کرد _ مبارکت باشه عزیزم منم فردا شب میارمش تو باغ دور همی عکس بندازیم . بهم گفت برات اسباب بازی بخرم . گفتم نه مامانم گفته اسباب بازی نخر یه وقت برات دست میگیرن نرگس چرا اینطوری گفتی ؟ مگه شما همینو نگفتی ؟ چرا خودم گفتم ، ولی تو باید از طرف خودت میگفتی نمی خوام دروغ میگفتم ؟ دیگه گفتی ، بیا یه بوس بده به من برو بخواب منم خوابم میاد . منم خودمو انداختم بغلش همدیگرو بوس کردیم ، رفتم اتاقم خوابیدم ساعت ۷ صبح بیدار شدم دلم زیرورو میشد حالم داشت بهم میخورد دویدم تو دستشویی ، بالا نیاوردم فقط حالتشو داشتم . اومدم اتاقم . وای خدایا یعنی چِم شده . یه کم روی تختم دراز کشیدم . ساعت هفت و نیم شد لباس پوشیدم آماده ، منتظر تقه در ناصر بودم .. صدای در اومد سریع ازتخت اومدم پایین رفتم پشت در کیه ؟ ناصرم باز کن . در ، رو باز کردم . با هم رفتیم توی ماشین . ناصر سر راهش یه نون سنگک گرفت . رفتیم گاوداری . صبحانه رو خوردیم . من مشتاق دیدن اسبم بودم . ناصر دیروز متوجه نشدم اسبم نر بوده یا ماده ، اسب نر چموشه ، باید خیلی حرفه ای باشی که بتونی ازش سواری بگیری . اسب تو ماده است میخواستم براش اسم انتخاب کنم برای همین گفتم ببینم نر هست یا ماده چه اسمهایی در نظر داری حالا که ماده است ، اسم های رویا ، رها ، خاطره هر سه اسمم قشنگه میزارم رها . پاشو بریم ببینمش دوست دارم سوارش بشم . باشه بریم که به گرما نخوریم . اومدیم استبل . ناصر هر دو اسب رو زین کرد . یه جبه قند داد بهم گفت برای اینکه رابطش باهات خوب بشه و ازت اطاعت کنه این حبه قند رو بزار دهنش . لبخند زدم ،گازم نگیره . نه نمیگیره ، نرگس اسب حیوان با هوشیه اگر ببینه ازش میترسی هم ازت اطاعت نمی کنه هم بهت سواری نمی ده ، برو نوازشش کن اسمی که براش گذاشتی رو صدا بزن بعدم قند رو بزار دهنش . همه این کارا رو کردم قند رو که خورد هی سرشو به سمت پایین آروم تکون میداد . چرا اینطوری میکنه داره ازت تشکر میکنه . حالا میتونی سوارش بشی . فقط سعی کن تعادلت رو خوب حفظ کنی . باشه . امروز ، فقط اروم میریم . تا به هم دیگه عادت کنید . باشه : سوار شم . اول کلاهت خانم . کلاه ایمنی اسب سواری رو سرم کردم هرکی سوار اسب خودش شد و آروم حرکت کردیم یه نیم ساعت که رفتیم ناصر گفت : برای امروز کافیه . از فرا هر روز میارمت . هر بار زمان سواری رو بیشتر میکنیم . پیاده شدم افسارشو گرفتم بردم سمت استبل . آرام بهش دست کشیدم ، رها تا فردا خداحافط ناصر بردشون توی استبل برگشتیم دفتر گاو داری . نرگس جان اگر حوصلت سر نمی ره تو دفتر بمون تا بعد از ظهر که بریم باغ . اگر هم خواستی الان ببرمت خونه . بریم خونه کارت تموم شد بیا بریم باغ . ساعت شش بعد از ظهر اومد خونه ما . یه حلقه فیلم هم گرفته بود . نرگس دوربینو بیار فیلم خریدم بزارم توش ببریمش باغ عکس بندازیم . رفتم آوردم حلقه فیلم و جا زد توی دوربین . داد دستم همگی رفتیم باغ. مهمونی های دوره همی ، مخصوصا توی باغ واقعا خوش میگذشت رسیدیم باغ همه اعضا خونواده ناصر قبل از ما رسیده بودن . برای پذیرایی تختها رو هم آماده کرده بودن . رفتیم نشستیم . با چای و میوه پذیرایی شدیم . غروب که شد پسرها پاشدن ذعال آماده کردن گوشت های چرخ شده کباب رو هم آوردن . و شروع کردن کباب درست کردن . من کنار ناصر ایستاده بودم ، اولین سیخ ها رو گذاشتن روی منقل تا بوی کباب بهم خورد . دلم زیرو رو شد و حالت تهوع بهم دست داد . دستمو گرفتم جلوی دهنم دویدم سمت دستشویی . ناصر هم دنبال من اومد . و پشت سر هم میگفت چی شده نرگس ، کجا می ری ؟ نمی تونستم جوابشو بدم رفتم تو دستشویی ، یه چند تا عق زدم یه کم حالم جا اومد بلند شدم دهنمو شستم . نمی دونم ، تازه گیا بوی بعضی از غذاها که بهم میخوره حالم بهم میخوره ناصر وا رفت رنگش پرید ، نگران به من خیره شد . چی شده ناصر . مرض بدی گرفتم ؟ نه چیزی نیست بیا بریم الان نگران میشن . فقط برو تو ساختمون که بوی کباب بهت نخوره حالت بد بشه... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_145 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون
هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا دستهاشو کلافه وار کرد لای موهاش شروع کرد گوشه لبشو جویدن روشو کرد به من . به ناهید میگم بیاد پیشت برو بابا خودت برو پیش ناهید . اینو گفتمو پاتند کردم که برم پیش مامانم ، از پشت دستمو گرفت کجا ؟ پیش مامانم نرگس جان گوش کن ببین چی می ... نذاشتم حرفش تموم شه من تنهایی نمی روم تو اتاق . سرشو به چپ و راست چرخوند لبهاشو جوید . دست منو گرفت داشت میبرد سمت ساختمون . منو میبری تو خونه خودتم باید پیشم بمونی وگر نه من نمی مونم . بیا میخوام باهات حرف بزنم . رفتیم تو خونه درو بست نشستیم روی مبل ، روشو کرد سمت من ببین نرگس جان _ تا خواست حرف بزنه . ناهید در رو باز کرد اومد تو خونه ، ناصر ساکت شد . زیر لب گفتم . در نمی زنه میاد تو ناصرم بهم چشم غره رفت . ناهید که اصلا خوشش نیومد بود ما رو اونجوری تنها ، دیده گفت : بد نیست ؟ همه بیرونن شما تنهایی اومدین اینجا ناصر رو کرد به ناهید. نرگس یه کم سرش درد میکنه اومدیم اینجا استراحت کنه اونم لباشو برگردوند سرشم تکون داد و رفت دست خودم نبود از حرص خوردنش خوشم میومد از ته دل شاد میشدم چرا دروغ گفتی ؟ من کجا سرم درد میکنه ! جواب این حرف منو نداد گوش کن نرگس یه چیزی میخوام بهت بگم که خیلی جدیه و باید قول بدی به کسی نگی . چی هست ؟ میگم : ولی اگر بفهمم به کسی گفتی خیلی از دستت ناراحت میشم . چی میخوای بگی . برگشت یه نگاه به در اتاق کرد که مطمئن بشه کسی نمیاد تو ، مطمئن که شد رو کرد سمت من دستمو گرفت . ناصر منو کشتی بگو دیگه ! لب زد . من فکر میکنم تو حامله ای . یه لحظه هنگ کردم فقط بهش نگاه کردم دستشو اروم زد به صورتم . خوبی ؟ حالت خوبه ؟ تو از کجا می دونی ؟ با این حالتهای تهوعی که داری من حدس زدم یه حالی شدم، دستمو گذاشتم روی شکمم . ووی یعنی این تو بچست . ناصر من میترسم معلوم نیست ، من میگم شاید فکر اینکه یه موجود زنده توی شکم من باشه منو به چندش اورد . ناصر من باید به مامانم بگم نه ! به هیچ کسی نمی گی دست خودم نبود حس کردم اینجا باید به مامانم بگم و فقط اونه که می دونه من باید چیکار کنم بلند شدم ، باید بگم ، باید به مامانم بگم اونم بلند شد با تشر و کمی صدای بلند بگیر بشین . زدم زیر گریه . من مامانمو میخوام ناصرم عصبانی شد محکم خوابوند توی صورت خودش باعصبانیت رو به من یه دفعه ، به حرف من بی همه چیز گوش کن بگیر بشین . دوباره ناهید بی هوا در باز کرد اومد تو خونه ناصرم سرش داد زد . بلد نیستی در بزنی اصلا چی میخوای راه و بی راه سرتو میندازی میای تو اونم که هاج و واج مونده بود . خواست جوابی بده که ناصر عصبانی دستشو گرفت سمت در _بیرون . یه چند ثانیه ناصرو نگاه کرد برگشت که بره بیرون داد زد درم پشت سرت ببند اونم که بهش بر خورده بود در ، رو محکم بست برگشت سمت من ، منم که با همه وجود از ترس داشتم میلرزیدم ، دوتا دستهامو مشت کرده بودم جلوی دهنم . ناصر همه تلاششو کرد که اروم بشه ، رو شو کرد سمت من ، دستهای منو با مهربون از جلوی دهنم برداشت . چرا می لرزی . نتونستم حرف بزنم فقط نگاهش کردم . اونم روی یه زانو نشست منو در آغوش کشید نترس عزیزم من سر ناهید داد زدم باتو کاری ندارم . زدم زیر گریه منو از خودش جدا کرد . با دستهاش اشکامو پاک کرد به خنده لب زد نریز این مرواریدارو ، خوشگل من . اروم شو با هم حرف بزنیم . خواستم بگم : بزار برم پیش مامانم که یاد سیلی که به صورت خودش زد افتادم . هیچی نگفتم . تلاش کردم جلوی گریه ام رو بگیرم . ناصرم تشویقم میکرد . آفرین دختر خوب اروم شو ، رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب و قند درست کرد ، آورد گرفت سمت دهنم خواستم ازش بگیرم خودم بخورم . جلوی دستمو گرفت نه خودم میزارم دهنت منم تلاش کردم که از دهنم نریزه خوردم . یه نگاه تامل امیزی به صورتم کرد بعدم نگاهشو دوخت به شکمم شروع کرد با لبهاش بازی کردنو سرشو تکون دادن . دوباره نگاهشو انداخت به صورتم ذل زد تو چشام خوبی . نه نرگس من عاشق این صداقتت هستم تو هر شرایطی باشی حس واقعیتو میگی ، سرشو تکون داد ، حالا چرا نه ! از داد زدنهای تو ، خودتو میزنی ، با ترس گفتم : میگی تو شکمت بچست مگه بچه تو شکم مامانش ترس داره . توهم تو شکم مامانت بودی ، منم تو شکم مامانم بودم همه ادمها روی کره زمین توی شکمهای ماماناشون بودن ، نرگس جان همه دختر ها یه روزی مامان میشن ولی اگر تو بامن همکاری کنی من نمی زارم این بچه تو شکم تو بمونه... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_146 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا دست
رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها مامان میشن . عه یعنی منم مامان شدم . ناصر گفت نمی زاره بمونه ! این یعنی چی .... رومو کردم بهش . چه جوری نمی زاری . تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم فعلا هیچ حرفی به کسی نزن ، من فردا میبرمت آزمایش بدی ، مطمئن بشیم . که حامله هستی یا نه اگر بودی . به مامانت بگو. اگه الان بگم چی میشه . روشو از من گرفت دِ ، لااله الاالله دوباره روشو کرد به من اونوقت پدر منو در میارن خب اگه بعد از آزمایش بفهمن پدر تو در نمیارن اگر باشی زبون من کوتاهه ، اما اگر نباشی من بی خودی باید حرف بکشم . ملتمسانه بهم گفت . نرگس با من همکاری کن . یه لحظه خواستم ادای خودشو در بیارم ، منم بهش یه چشمک زدم گفتم‌. حله زد زیر خنده با انگشتش دو طرف لپهای منو گرفت چلوند حله چشاته خوشگل خانوم محسن اومد پشت در با انگشتش زد به شیشه . داداش بیا شام آماده شد. نرگس خودتو بزن به خواب منم میگم سرش درد میکرد خوابیده . من گشنمه چی بخورم . صبر کن یه فکری برات میکنم . ناصر رفت بیرون . دو دقیقه نکشید با مامان و بابامو عمه هاجرو پدر شوهرم اومدن بالای سرم . هر کدومشون یه جوری حالمو میپرسیدن مامانم اومد دستشو گذاشت روی پیشونیم نرگس جان مامان چرا سرت درد میکنه ؟ لای چشمهامو باز کردم . سلام مامان تویی . آره عزیزم چی شده ؟ نمی دونم سرم درد میکنه . پاشو ببرمت دکتر . نه مامان بخوابم خوب میشم . بابامم اومد دستمو گرفت خوبی بابا میخوای ببرمت دکتر نه بابا جون . بخوابم خوب میشم رو کرد به مامانم یه مسکن داری بدی به این بچه. بابا ، ناصر دوتا بهم داده خوردم یکم بهترم فقط میخوام بخوابم پدر شوهرم ، رو کرد به ناصر پاشو این بچه رو ببر دکتر اگر ناصر منو میخواست ببره دکتر حتما مامانمم میومد . منم نالیدم . دکتر نمی خوام ، تو رو خدا بزارید بخوابم ، اگر بخوابم خوب میشم . مامانم فورا گفت باشه مامام بخواب ، اگر بهتری شدی که خدارو شکر اگر نشدی اونوقت میبریمت دکتر بعدم رو شو کرد به بقیه بریم بزارید استراحت کنه . همه از اتاق رفتن بیرون فقط ناصر موند اومد پیشم نشست . عجب فیلمی هستی تو ، دیگه داشت منم باورم میشد که سرت درد میکنه . خوب بود ، حالا هی بگو نرگس به حرف من گوش نمی کنه . دستشو اروم زد به بازوم نوکرتم به مولا . یه چند دقیقه گذشت محسن زد به شیشه ، ناصر رفت درو باز کرد . برامون غدا فرستاده بودن ناصر بهش گفت من سیرم اشتها ندارم نرگسم خوابیده ببرش . من نمی برم چون حوصله چراهای مامانو ندارم بگیر بزارش روی میز نحواستید نخورید . ناصر ازش گرفت . همون دم در وایساد محسن بره ، گذاشتش بیرون ، اومد تو آشپزخونه دوتا مشما پیدا کرد کبابا رو با نونش کرد تو دو تا مشما درشم محکم بست گذاشت توی کابینت اشپزخونه که بوش نپیچه توی خونه . ناصر من گشنمه چی بخورم صبرکن ببینم چی تو یخچاله برات بیارم نرگس نون پنیر میخوری آره . دوتا لقمه بزرگ نون پنیر آورد . شروع کردیم به خوردن . ناصر من چایی میخوام . الان میرم میارم . رفت با دوتا لیوان چای و خرما برگشت چایمونم خوردیم ... نرگس ، شامشونو خوردن جمع کردن به محسن گفتم اسپند دود کنه ، بوی اسپند ، بوی کباب رو می پرونه پاشو بریم پیششون باشه بریم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_147 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها
باهم رفتیم تو جمع خونواده . همه خوشحال شدند و حال منو پرسیدن مامانم پاشد اومد پیشم چطوری نرگس جان ؟ بهترم مامان . منو ناصر رفتیم روی یه تخت تکی نشستیم . ناهید دو تا چایی گذاشته بود تو سینی اومد طرف ما سینی چایی رو گذاشت جلومون روشو کرد به منو ناصر . همه رو تونستید رنگ کنید ، اما منو نه ، سر دردی وجود نداشت کاسه ای که زیر نیم کاستونه به لاخره معلوم میشه چیه ناصر که انگار عذاب وجدان داد زدن سر ناهید رو داشت خیلی مهربانانه رو به ناهید . چه کاسه ای چه نیم کاسه ای ؟ داداش من ، خودتی _ گفت و رفت پیش شوهرش نشست مهمونی تموم شد همه از هم خداحافظی کردن . منو ناصر تو ماشین خودمون . بابا مامانمو علی اصغر و جواد هم تو نیسان بابام سوار شدن و از باغ اومدیم بیرون . ناصر مثل همیشه نبود، تو خودش بودو فقط به جاده خیره شده بود. منم داشتم به بچه ای که شاید در شکمم باشه فکر میکردم یه دفعه به این فکر افتادم . اگه بچه باشه یعنی پسره یا دختر ، رو کردم به ناصر به نظرت بچمون پسره یا دختر ؟ هنوز که معلوم نیست حامله باشی یا نه حالا اگه بودم ؟ ما که اون بچه رو نمیخوایم چه فرقی میکنه چی باشه ما ! برگشت یه نگاه بهم انداخت . بله ما . من میخوامش . چپ ، چپ به من نگاه کرد بعدم دوباره چشماشو دوخت به جاده . سکوت خسته کننده ای فضای ماشین رو گرفته بود . با خودم گفتم هی میگه ما این بچه رو نمیخوایم . چرا نمیخوایم .. خوبم میخوایم .. هرچی بگه واسه خودش گفته .. ناصر خیلی مقید به احترام گذاشتن به بزرگترها بود برای همین پشت سر ماشین بابام حرکت میکرد. وقتی مارسیدیم در خونمون . بابام ماشین رو در خونمون پارک کرده بود . خواستم از ماشین پیاده بشم .. دستمو گرفت .. ساعت هشت صبح میام دنبالت . بریم آزمایش بدی .. به هیچ کسی هیچ حرفی نزن . باشه نمیگم زنگ در خونمونو زدم ..علی اصغر درو باز کرد ..رفتم تو حیاط دستمو زدم به دستگیره اتاقم که برم تو اتاقم بابام صدام کرد نرگس جان بابا یه دقیقه بیا کارت دارم ..دلم هری ریخت ، خدایا نکنه فهمیده باشن ..برگشتم دیدم بابام تو ایون ایستاده ..رفتم پیشش..صدای مامانم از تو اتاق اومد بیاید تو ، منم با نرگس کار دارم ..تپش قلبم بالا رفت ، یا خدا حتما مانانمم فهمیده .. با ، بابام رفتیم پیش مامانم .. بابام رو کرد به من ، چِت شده بابا چرا سرت درد گرفته بود شانه انداختم بالا ، نمی دونم مامانم پرسید ، شام خوردی ؟ اره محسن برامون آورد . دیدم اورد میخوام بدونم سرت درد میکرد تونستی بخوری . اره مامان جون خوردم برای اینکه زود از پیششون برم گفتم خوابم میاد ، برم بخوابم ..بابام گفت برو بخواب بابا جون .. به هر دوشون شب بخیر گفتم ، اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم . لباسهامو عوض کردم . رفتم جلوی آینه بلوزمو زدم بالا دستمو گذاشتم روی شکمم . تخت ، تخت بود . اگر حامله ام پس چرا هیچی پیدا نیست ..خانهای حامله رو دیدم شکمشون اومده جلو پس چرا برای من صافه ..زدم زیر خنده حتما بچه من نامرییه بلوزمو دادم پایین .شبخوابمو روشن کردم‌ کلید برق اتاقمو زدم خودمو پرت کردم توی تختم خوابیدم . طبق قرار دیشبمون ساعت هشت صبح ناصراومد دنبالم . نسشتم تو ماشین . سلام ... سلام حالت خوبه . اره خوبم ولی خیلی گشنمه . اول بریم آزمایش بدیم بعدن میریم صبحانه میخوریم . نگاش کردم چشماش قرمز شده بود چهراش گرفته بود . ازش پرسیدم تو چرا ناراحتی ؟ برگشت نگاهی بهم انداخت . دیشبو تا صبح نخوابیدم با تعجب پرسیدم . چرا ؟؟ دوباره نگاهم کرد و یه نفس عمیق کشید . خوش بحالت ، تو عالم بجیگیت خوشی . رومو کردم بهش نخیرم ناصر خان من دیگه بچه نیستم . اگه بچه بودم که مامان نمی شدم . برگشت چشماشو به من خمار کرد . قرار نیست به این زودی ها مامان بشی . اگه جواب ازمایش گفت هستی چی ؟ روشو کرد بهم .. اگر بودی سقطش میکنیم . تو ذهنم کلمه سقط رو مرور کردم ، نفهمیدم یعنی چی ولی دلم لرزید .. کلمه خوبی نبود .. بهش گفتم یعنی چی ؟ میریم کورتاژش میکنیم . با بی حوصلگی گفتم . ناصر درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟ نرگس ما اون بچه رو نمیخوایم اگر تو حامله باشی به دکتر میگیم از بین ببرش . یعنی میگی بکشش ؟ نرگس اون هنوز بچه نشده یه تیکه خونِ خب اگر از بین نبریمش میشه بچه دیگه . عصبی داد زد از بین میبریمش تو هم دیگه حرف نزن ساکت بگیر بشین . تو دلم گفتم : دو زار بده آش به همین خیال باش .. اگر من حامله باشم کسی جرات نمی کنه به بچه من دست بزنه . با گوشه چشم بهش نگاه کردم . قلدور خان فکر کرده میزارم بچمو بکشه ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
آقای پلیس هم دستبند در آورد بزنه به دست ناصر تا اون موقع من مثل مات زده ها فقط نگاه میکردم . اما تا دستبند رو برد سمت ناصر .. بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه . تورو خدا نبریدش نامزدمه . همه نگاها متوجه من شد. یکی از پلیسها از من پرسید . مادرت کو ؟چرا اون نیومده ؟ ناصر رو کرد به من ، نرگس ساکت شو .. بعد رو کرد به پلیسها به اون کار نداشته باشید هر سوالی دارید از خودم بپرسید شما تو کلانتری به سوالها جواب بده خانوم دکتر رو به همه گفت خواهش میکنم مطلب رو ترک کنید مریضهای من منتطرند . یکی از پلیسها رو کرد به خانوم دکتر .. ما در حال گشت زنی بودیم بهمون بیسیم زدن سریع اومدیم اینجا . منتظر همکار خانوممون هستیم الان میان ما میریم .. هنوز حرفش تموم نشده بود . دوتا خانم چادری که درجه هاشون به لب آستینشون دوخته شده بود وارد مطلب شدند . یکی از خانمها رو کرد ، به یکی از همکاراش گفت متهم کیه . اوناهم منو نشون دادن . من خودم عاشق فیلمهای پلیسی بودم ولی این اتفاق فیلم نبود واصلا مثل فیلمهای پلیسی که کلی به آدم هیجان میده نبود .. خیلی تلخ و وحشتناک بود . باخودم گفتم چرا به من گفت متهم ؟ مگه من چیکار کردم . اونا هم برگشتن منو نگاه کردن .. یکی شون گفت وای خدای من این دختر داره سکته میکنه ، رو کرد به همکارهای اقا پلیسشون گفت . شما برید من ارومش کنم خودمون میایم کلانتری . اوناهم در حالی که دستبتد به دست ناصر بستن از مطلب رفتن بیرون . یکی از خانمها با لبخند اومد جلو من .. بیا بریم روی صندلی بشینیم حرف بزنیم بعدم بالبخند سرشو تکون داد .. موافقی . من به تایید سرمو تکون دادم . دوتا صندلی رو به روی هم گذاشت روی یکیش خودش نشست روی یکی دیگشم به من گفت بشینم . منم نسشتم روبه روش . اسمت چیه نرگس . چه اسم قشنگی داری اسم منم الهه است اسم همکارمم حلما. نرگس جان : ازما که نمی ترسی اولش ترسیدم ولی الان نه افرین دختر شجاع ، منو همکارم میخوایم بهت کمک کنیم برامون بگو چی شده . منم از اول همه چی رو براشون گفتم . خیلی خب پس تو یه دختر خوب و خانم هستی ماهم زنگ میزنیم به پدر و مادرت شناسنامه میارن تورو میبرن خونه .. ولی قبلش باید با ما بیای اداره .. ماهم باید زودتر اینجا رو ترک کنیم چون مریض های خانوم دکتر منتظر هستن به منم دستبتد می زنید ؟ باخنده گفت نه عزیزم ما به یه مامان کوچولو که دستبند نمی زنیم . خانوم دکتر هم یه آزمایش نوشت داد به خانموهای پلیس . بفرمایید اورژانسی نوشتم که سریع بهتون بدن . خانوم پلیس برگه رو گرفت به من گفت پاشو بریم خواستیم از در بیایم بیرون خانوم دکتر صدازد برای ازمایش باید ناشتا باشه . به خانوم پلیس گفتم ناشتا هستم چیزی نخوردم . الان بریم اداره بهت صبحونه میدم بخور پس آزمایشم چی اونو ان شاالله با مامانت میری ازمایش میدی سه تایی از اتاق دکتر اومدیم بیرون . نگاه خانموهایی که منتظر بودن نوبتشون بشه به ما سه تا دوخته شد و می دونستم که الان تو دلشون ول وله شده که جریان من چیه . از پله ها اومدیم پایین رفتیم به سمت ماشین پلیس ، اینقدر رفتارشون با من خوب بود که من کلی هم ذوق کردم . در ماشین رو باز کرد برو بشین ..باورم نمیشد چه هیجانی داشت سوار شدم اون دوتا خانم هم نشستن . راننده ، یه سرباز بود حرکت کرد . خانوم الهه پلیس رو کرد به من با خنده لب زد خوبی . لبخند زدم .. بله خوبم بهش گفتم یه سوال بپرسم بپرس عزیزم چرا پس آژیر نمی کشین دوتا خانمهای پلیس زدن زیر خنده .. منم به خنده اونا خندیدم خانم الهه پلیس گفت عزیزم تو تعقیب متهم و یا هرجایی که احساس نیاز کنیم آژیر می کشیم بعدم به سرباز گفت : اقای حسینی اژیر رو شن کنید بایه لبخند ملیح به من نگاه کرد .. این خانوم کوچولوی ما دوست داره صدای آژیر بشنوه . سرباز هم آژیر ماشینو روشن کرد . تو دلم گفتم : وااای خدای من چی شد .. جای خیلی ها اینجا خالیه رسیدیم به کلانتری ، با ماشین داخل شدیم . دورو برمو نگاه کردم .. یاعلی ....چقدر ماشین پلیس .. عجب موتور هایی .. چقدر پلیس .. نظرم نسبت به اینکه معلم بشم عوض شد .. دیگه باید درسمو می خوندم تا پلیس بشم مثل همین الهه خانم .. وارد ساختمان کلانتری شدیم منو بردن توی یه اتاق . الهه خانوم فوری زنگ زد گفت یه صبحانه بیارید تو اتاق ... یه پنج دقیقه گذشت یه سرباز ، یه لیوان چای و یه تیکه نون و با یه پنیر و کره کوچولو توی یه سینی آورد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خانم با یه برگه و خطکار اومد و شروع کرد به سوال پرسیدن منم همه رو با دقت جواب دادم . من یه سوال بپرسم بپرس چرا به ناصر دستبند زدید ؟ چرا منو آوردید اینجا ؟ ما اومده بودیم آزمایش بدیم چرا خانوم دکتر به شما زنگ زد ؟ اگر شما با مامانت و یا مادر شوهرت رفته بودی بودی کسی کاری بهت نداشت .دکتر فکر کرده که نامزد شما دروغ گفته ! به هم محرم هستید الان نامزد منو زندان کردید ؟ نه الان تو اتاق ریس کلانتری هستن با خونواده شما و خودشون تماس گرفتن اونا هم مدرک آوردن .. شما رو ببرن تلفن روی میزش زنگ زد .. گوشی رو برداشت ..الو ..بله چشم ..گوشی رو گذاشت ..نرگس خانوم بلند شو بریم .. کجا بریم ؟ مامان بابات اومدن ببرنت . اسم بابام اومد دلم هری ریخت . الهه خانوم منو برد به یه اتاق دیگه . وارد شدیم .. تا مامانم چشمش افتاد به من از جاش بلند شد اومد طرفم ..منو در آغوش کشید ..با آه در گوشم ..نرگسم .. عزیزم .. باهم رفتیم .. منم نشستم کنار مامانم .. باچشمم دنبال ناصر میگشتم ..دیدم کنار باباش نشسته .. باورم نمیشد توی یکی دو ساعتی که ندیدمش اینقدر قیافش بهم ریخته باشه سرش به قدری پایین بود که دیگه داشت میرفت زیر میز یه لحظه با بابام چشم تو چشم شدم ، چنان باغضب بهم نگاه کرد که نفسم تو قفسه سینم موند ، فورا نگاهمو از بابام گرفتم و دیگه جرات نکردم اون سمت رو نگاه کنم . آقای ریس کلانتری بابامو صدا کرد ..بابامم رفت چند تا امضا کرد .. رئس کلانتری گفت میتونید برید .. از در کلانتری اومدیم بیرون انگار همه باهم قهر بودن .. عمه هاجر از ناصر پرسید .. ناصر مادر ماشینت کو ؟ اونم جواب داد ..بردنش پارکینک فردا میام تحویلش میگیرم . ناصر و بابا مامانش رفتن تو ماشین پدر شوهرم . منو مامانمم سوار نیسان شدیم . رسیدیم خونمون خواستیم وارد حیاط بشیم بابام چشمش افتاد به من . اومد جلو بازوی منو گرفت هلم داد تو حیاط ..گم شو برو تو خونه قیافه نحستو نبینم . منم نتونستم خودمو کنترل کنم خوردم زمین ..مامانم اومد جلوش ..معلومه داری چیکار میکنی تو یکی دیگه خفه شو که هرچی میکشم از دست توعه مادر جونم از اتاق اومد بیرون . چه خبرتونه چی شده ؟ بابام رو به مادر جون . هرچه میکشم .. با انگشتش مامانمو نشون داد .. از دست اینه به من چه مگه من چیکار کردم بهت اعتماد کردم گفتم من نیستم تو حواست هست که این خاک توی سرم نشه خودت نگفتی بزار تنها باشن روی نرگس باز بشه حالا همه تقصیر ها افتاد گردن من . مادرجون رو کرد به مامان بابام. شما الان هر دو اعصابتون خورده بیاید تو بشینید یه کم آروم بگیرید ببینیم چیکار باید بکنیم بابام صداشو برد بالا .. من بدبخت از صبح تا شب توی این جادها س*گ*دو*می زنم برای آسایش اینا .. خونه و زندگی و بچه هارو هم سپردم دست این .. اینم هواسش به این بچه نبوده آبروی منو بردن . تو عادتت همینه هرکجا که کارها خوب از آب در بیاد میزاری به پای هوشمندی خودت هرکجا هم که خراب بشه میزاری تقصیر من ..صد دفعه بهت نگفتم .. میاد نرگسو از صبح میبره تاشب ..گفتی کاریت نباشه بزار بره فقط شب خونه خودمون باشه خفه شو اینقدر تو روی من واینسا .. حمله کرد به سمتش .. مامانمم رفت توی اتاق در رو هم قفل کرد .. بابام با لگد محکم زد به در .. در اتاق یک صدای بدی داد ولی باز نشد ..صدای گریه جواد به گوشم خورد ..دیدم طفلکی کسی هواسش بهش نبوده با دهن خورده زمین داره از دهنش خون میاد.. چه جورم گریه میکنه .. منم شروع کردم به جیغ کشیدن .. جواد ..جواد ..دهنش پر خونه .. بابام با جیغهای من کمی به خودش اومد جواد رو بغل کرد داد به مادر جونو و از حیاط رفت بیرون ..مامانمم از اتاق اومد بیرون رفت جواد و از مادر جون گرفت بردش دست و صورتشو شست قربون صدقش میرفت و آرومش میکرد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_151 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خان
جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنار مادر جونم نشستم ..مادر جونم روکرد به من نرگس جان چرا به مامانت نگفتی که حامله شدی بهش گفتم حالم بهم میخوره بهم چایی نبات داد . معصومه نرگس چی میگه آره راست میگه بچم .. گفت من اصلا فکرشو نمی کردم گفتم شاید سردیش کرده تو خودت سه تا شکم زاییدی اونوقت نفهمیدی . والا من اینطوری نمی شدم خودت که یادته اره طبع آدما باهم فرق میکنه روشو کرد به من .. تو چرا وقتی فهمیدی که حامله شدی به مامانت نگفتی . ناصر گفت به هیچ کسی نگو بریم آزمایش بدیم مطمئن شدیم هستی برو به مامانت بگو بعدم میگه باید سقطش کنیم . غلط کرده که گفته .. سقط بچه از زایمان بدتره .. معصومه ببین نرگس چی میگه .. مامانم اومد پیشم نشست .. ناصرچی میگه ؟ .. میگه بچه رو کوتاج کنیم .. کوتاج نه مامان جان ، کورتاژ .. اره همین کورتاژ مامانم زد پشت دستش رو به مادر جون .. میبینی تورو خدا غلطشو کرده الانم زجرشو بچه من باید بکشه منم بهش گفتم که بچمو دوست دارم هیچ کاریش نمیکنم .. اشک تو چشمای مامانم جمع شد من بغل کرد الهی فدات بشم عزیزم .. برگه آزمایشت دست منه فردا ببرمت آزمایش بده ببینیم چی میشه نرگس جان بِپَر ، بِپَر نکن چیز سنگین هم بلند نکن ،ندو .. حرفشو ناتموم گذاشت رو به مادر جون .. دیدی این احمد بیشعور چطوری بچمو پرت کرد تو حیاط .. نگفت یه وقت بلای سر بچه نرگس بیاد . مامان هولم داد پرتم نکرد من خودم افتادم مادر جونونم رو به مامانم .. خب معصومه اینقدر پیِ یه کاری رو نگیر حالا که الحمد لله به خیر گذشت ، من صد دفعه به تو نگفتم وقتی شوهرت عصبانیه حرف نزن ، ندیدی احمد چقدر بهم ریخته بود دست پخت خودشه .. چقدر گفتم نکن .. نرگس بچه است .. دیدی چطوری منو کتک زد ..حالا هم بخوره تا از جلوش زیاد بیاد .. هم بچمو انداخته تو حچل هم ارامش منو گرفته دلم برای نرگسم کبابه بخدا مادر جون کاری که شده از این به بعد تو باید یه کاری کنی که جلوی بدتر از اینو بگیری .. صبر میکردی اون حالش جا بیاد بعد سرزنشش میکردی نه تو اوج عصبانیتش چه می دونم منم بهم ریخته بودم اون ناراحت ابروشه من ناراحت عذاب بچم مامان چه عذابی ؟ مادر جونم صداشو برای مامانم بلند کرد .. پاشو خودتو جمع کن به جایی که به بچه روحیه بدی داری تو دلشو خالی میکنی . نرگس جان هیچ عذابی .. به این حرفا توجه نکن هیچی نمیشه بلند شدم رفتم توی اتاق خودم . چقدر دلم میخواست به ناصر زنگ بزنم .. تا اومدم شمارشو بگیرم .. اون زنگ زد .. الو سلام داشتم بهت زنگ میزدم .. سلام خوبی .. ممنون تو خوبی .. چه خبر نرگس .. بابام یه خورده با مامانم دعوا کرد ، بعدم رفت بیرون .. تو چی دعوات نکردن .. چرا منم خیلی حرف کشیدم .. الان چیکار میکنی حالت خوبه .. اره خوبم تو اتاق خودم هستم .. مامانت کی میبرت ازمایش .. گفت فردا صبح .. هماهنگ کن خودم میبرمتون .. توکه ماشین نداری .. با ماشین داداشم میام .. باشه به مامانم بگم ساعت چند میریم بهت خبر میدم .. نرگس بابات در مورد من چیزی نگفت .. در مورد تو نه .. منو دعوا کردو مامانمو .. نرگس جان اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن .. باشه خدا حافط .. خدا حافظ ..قطع کرد . صدای پیام گوشی اومد .. بازش کردم ناصر بود نوشته بود دوست دارم عشقم .. در جوابش نوشتم .. انگشت نکن تو چشمم .. جواب داد من با تو هیچ وقت پیر نمی شم عاشق اون همه انرژیتم ..براش پیام دادم فردا بعد از ازمایش با مامانم بریم رها رو ببینیم ؟ جواب داد .. اگر شرایط مساعد بود حتما میریم .. نوشت کاری نداری اوضاع خونه ما مساعد نیست بعدن میبینمت .. نه کاری ندارم بوس بوس .. نوشت.. ای شیطون .. دوباره نوشتم دوست دارم .. یه خورده به صفحه گوشی نگاه کردم ولی دیگه پیام نیومد . اومدم تو حیاط بوی شامی میومد دلم زیرو رو شد .. صدا زدم مامان داری شامی درست میکنی ؟ آره تورو خدا نکن من حالم از بوی شامی بهم میخوره .. تندی اومد حیاط .. باشه عزیزم الان خاموشش میکنم .. اسپند هم دود میکنم بوش بپره . برگشتم اتاق خودم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنار مادر جونم نشستم ..مادر جونم روکرد به من نرگس جان چرا به مامانت نگفتی که حامله شدی بهش گفتم حالم بهم میخوره بهم چایی نبات داد . معصومه نرگس چی میگه آره راست میگه بچم .. گفت من اصلا فکرشو نمی کردم گفتم شاید سردیش کرده تو خودت سه تا شکم زاییدی اونوقت نفهمیدی . والا من اینطوری نمی شدم خودت که یادته اره طبع آدما باهم فرق میکنه روشو کرد به من .. تو چرا وقتی فهمیدی که حامله شدی به مامانت نگفتی . ناصر گفت به هیچ کسی نگو بریم آزمایش بدیم مطمئن شدیم هستی برو به مامانت بگو بعدم میگه باید سقطش کنیم . غلط کرده که گفته .. سقط بچه از زایمان بدتره .. معصومه ببین نرگس چی میگه .. مامانم اومد پیشم نشست .. ناصرچی میگه ؟ .. میگه بچه رو کوتاج کنیم .. کوتاج نه مامان جان ، کورتاژ .. اره همین کورتاژ مامانم زد پشت دستش رو به مادر جون .. میبینی تورو خدا غلطشو کرده الانم زجرشو بچه من باید بکشه منم بهش گفتم که بچمو دوست دارم هیچ کاریش نمیکنم .. اشک تو چشمای مامانم جمع شد من بغل کرد الهی فدات بشم عزیزم .. برگه آزمایشت دست منه فردا ببرمت آزمایش بده ببینیم چی میشه نرگس جان بِپَر ، بِپَر نکن چیز سنگین هم بلند نکن ،ندو .. حرفشو ناتموم گذاشت رو به مادر جون .. دیدی این احمد بیشعور چطوری بچمو پرت کرد تو حیاط .. نگفت یه وقت بلای سر بچه نرگس بیاد . مامان هولم داد پرتم نکرد من خودم افتادم مادر جونونم رو به مامانم .. خب معصومه اینقدر پیِ یه کاری رو نگیر حالا که الحمد لله به خیر گذشت ، من صد دفعه به تو نگفتم وقتی شوهرت عصبانیه حرف نزن ، ندیدی احمد چقدر بهم ریخته بود دست پخت خودشه .. چقدر گفتم نکن .. نرگس بچه است .. دیدی چطوری منو کتک زد ..حالا هم بخوره تا از جلوش زیاد بیاد .. هم بچمو انداخته تو حچل هم ارامش منو گرفته دلم برای نرگسم کبابه بخدا مادر جون کاری که شده از این به بعد تو باید یه کاری کنی که جلوی بدتر از اینو بگیری .. صبر میکردی اون حالش جا بیاد بعد سرزنشش میکردی نه تو اوج عصبانیتش چه می دونم منم بهم ریخته بودم اون ناراحت ابروشه من ناراحت عذاب بچم مامان چه عذابی ؟ مادر جونم صداشو برای مامانم بلند کرد .. پاشو خودتو جمع کن به جایی که به بچه روحیه بدی داری تو دلشو خالی میکنی . نرگس جان هیچ عذابی .. به این حرفا توجه نکن هیچی نمیشه بلند شدم رفتم توی اتاق خودم . چقدر دلم میخواست به ناصر زنگ بزنم .. تا اومدم شمارشو بگیرم .. اون زنگ زد .. الو سلام داشتم بهت زنگ میزدم .. سلام خوبی .. ممنون تو خوبی .. چه خبر نرگس .. بابام یه خورده با مامانم دعوا کرد ، بعدم رفت بیرون .. تو چی دعوات نکردن .. چرا منم خیلی حرف کشیدم .. الان چیکار میکنی حالت خوبه .. اره خوبم تو اتاق خودم هستم .. مامانت کی میبرت ازمایش .. گفت فردا صبح .. هماهنگ کن خودم میبرمتون .. توکه ماشین نداری .. با ماشین داداشم میام .. باشه به مامانم بگم ساعت چند میریم بهت خبر میدم .. نرگس بابات در مورد من چیزی نگفت .. در مورد تو نه .. منو دعوا کردو مامانمو .. نرگس جان اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن .. باشه خدا حافط .. خدا حافظ ..قطع کرد . صدای پیام گوشی اومد .. بازش کردم ناصر بود نوشته بود دوست دارم عشقم .. در جوابش نوشتم .. انگشت نکن تو چشمم .. جواب داد من با تو هیچ وقت پیر نمی شم عاشق اون همه انرژیتم ..براش پیام دادم فردا بعد از ازمایش با مامانم بریم رها رو ببینیم ؟ جواب داد .. اگر شرایط مساعد بود حتما میریم .. نوشت کاری نداری اوضاع خونه ما مساعد نیست بعدن میبینمت .. نه کاری ندارم بوس بوس .. نوشت.. ای شیطون .. دوباره نوشتم دوست دارم .. یه خورده به صفحه گوشی نگاه کردم ولی دیگه پیام نیومد . اومدم تو حیاط بوی شامی میومد دلم زیرو رو شد .. صدا زدم مامان داری شامی درست میکنی ؟ آره تورو خدا نکن من حالم از بوی شامی بهم میخوره .. تندی اومد حیاط .. باشه عزیزم الان خاموشش میکنم .. اسپند هم دود میکنم بوش بپره . برگشتم اتاق خودم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_152 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنا
ظهربابام اومد خونه اومدم توحیاط ایستادم .. ببینم بابام چی میگه ؟ معصومه دو دست لباس برای من بزار .. یه بار ، بهم خورده برای مشهد میخوام برم یه هفته هم نمیام .. صدای زد .. نرگس بیا کارت دارم .. از طرز صدا کردن بابا نفسم تو سینم موند تپش قلب گرفتم .. ترسونو لرزون رفتم تو اتاقشون .. سلام .. جواب سلاممو نگرفت با اشاره کنار مامانمو نشون داد بشین اینجا .. نشستم .. خوب گوش کنید چی دارم بهتون میگم .. من دارم میرم مشهد تا یک هفته شایدم بیشتر نمی یام مَحل به ناصر رو خونوادش نمی دین .. تا من نیومدم ناصر حق نداره پاشو بزاره اینجا .. هیچ حرف و قراری نمی زارین .. تلفنهاشونو جواب نمی دین .. پاشد سیم تلفن رو کشید پیچید دور گوشی گذاشت کنارش .. با دستش اشاره کرد به من .. پاشو برو اون موبایلتو بیار ببینم منم اومدم تو اتاقم .. گوشیمو روشن کردم .. تند ،تند برای ناصر نوشتم .. بابام داره گوشیمو میگیره ، میگه حق نداری با ناصر حرف بزنی .. پیامو ارسال کردم گوشی رو کلا خاموش کردم بردم تو اتاق دادم به بابام . از من گرفت گذاشت جیب کتش .. دوباره تهدید وار ادامه داد .. معصومه اگر بیام اینجا ببینم به یه کدوم از حرفام گوش نکردید به ارواح پدرم قسم برای همیشه ولتون میکنم میرم .. مامانم گفت این باید ازمایش بده من چیکار کنم ببرمش یا صبر کنم خودت بیای دست کرد جیب بغل کتش یه دسته اسکناس که دورشو با کش بسته بود در اورد .. پرت کرد سمت مامانم .. خودت میبریش .. نزاری با اون پسره نامرد بره ها .. نزاری این بی غیرت نرگس و ببینه ها .. مامانم گفت باشه رو به من پاشو از جلوی چشمم گم شو برو . از جام بلند شدم .. مثل باد از اتاقشون اومدم بیرون توی حیاط ایستادم صدای مامانم اومد احمد گوشی خونه رو نبر .. من ازت بی خبر می مونم .. بابام محل مامانم نذاشت .. تا بابام از اتاق اومد بیرون من پاتند کردم رفتم تو اتاق خودم ..اونم از حیاط رفت بیرون .. صدای روشن شدن ماشینش اومد بعد گاز دادو رفت . یک ساعت از رفتن بابا گذشت رفتم پیش مامانم . مامان من گشنمه ناهار چی داریم .. استامبلی برو خودت بکش بخور .. سفره بیارم باهم بخوریم .. نه من اشتها ندارم خودت بخور .. رفتم سر گاز یه بشقاب کشیدم بادمجون ترشی هم گذاشتم کنارش خیلی بهم مزه داد خوردم .. مامانم صدام کرد .. نرگس بیا بله مامان .. شنیدی بابات چی گفت .. سرمو به تایید تکون دادم .. توی این یک هفته که بر میگرده نباید ناصرو ببینی .. تورو خدا حرف گوش کن .. یه خورده ام به فکر منو بابات باش یعنی اصلا ناصرو نبینم ؟ .. توی این یه هفته نه .. یعنی اگر در زنگ خونمونو زد ، در رو براش باز نکنیم ؟ .. اگر زنگ زد من خودم میرم در حیاط باهاش صحبت میکنم .. چی بهش میگی ؟ عصبانی شد.. داد کشید .‌. پاشو برو اینقدر چرا ، چرا نکن .. به لاخره یه خاکی به سرم میریزم پاشدم رفتم تو اتاق خودم .. نشستم روی تخت .. فکر کردم چطوری باید ناصرو ببینم .. به ذهنم رسید ساعت شش بعد از ظهر به بهانه خونه مادر جون برم بیرون .. ناصر که میاد بره خونشون ببینمش .. خوشحال از نقشه ای که کشیده بودم دراز کشیدم خوابم برد .. با سرو صدای حال و احوا‌لپرسی عمه هاجرو ناهیدو مامانم از خواب بیدار شدم .. نگاه به ساعت کردم پنج و ربع بود .. دست و صورتمو شستم ..رفتم پیششون ببینم چه خبره ..دیدم مادر جونمم خونه ماست وااای نقشه ام باطل شد ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_153 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله ظهربابام اومد خونه اومدم توحیاط ایستادم .. ببی
سلام عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و جواب داد .. سلام عمه جون .. ناهیدم یه پیسی کرد مثلا جواب سلام داد .. رفتم پیش مامانم نشستم . عمه رو کرد به مامانم ، حالا ما چیکار کنیم کاری که نباید میشده ، شده .. نمی شه که سر در هوا نگهش داریم به لاخره باید یه فکری کرد . شما باید صبر کنی احمد آقا از مشهد بیاد ... بشینید با خودش صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم . فردا کی میخواید برید آزمایش منو ناصرم بیایم ممنون عمه جان راضی به زحمت نیستیم خودمون میریم چرا تعارف میکنی شما خودتم می دونی که من خیلی خاطر نرگس و میخوام برام باناهید فرقی نمی کنن والا راسیتش بابای نرگس گفت خودت ببرش اگر به حرفش گوش نکنم وضع ازاین که هست بدتر میشه باشه هرطور راحتید. ناهید منو صدا کرد .. نرگس یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم .. من خودمو زدم به نشنیدن .. اول اینکه از خودش بدم میومد دومم میخواستم ببینم عمه و مامانم چی بهم میگن .. مامانم با ارنجش زد بهم زیر لبی گفت .. پاشو ببین چیکارت داره . اونم دوباره صدام زد . نرگس بریم بیرون کارت دارم .. منم بلند شدم .. باهم رفتیم بیرون منو بُرد گوشه ایون که کسی نبینمون . دست کرد تو کیف دستیش یه پاکت نامه در آورد که درش ضرب دری چسب شیشه ای زده شده بود ، داد به من . اینو ناصر داده بدمش به تو گفته کسی نفهمه من که انتظار این کار رو نداشتم غافلگیر شدم ... نامه رو ازش گرفتم ... فوری گفت حالا بازش کن ببینیم چی نوشته ... یه حسی بهم گفت چسبش زده که کسی نخونه به حرفش گوش نده . نه خودم بعدن میخونم ... خب باز کن دیگه ... منم نامه رو کردم زیر بلوزم ... همینطور که میگفتم نه خودم میخونم رفتم سمت اتاقم ... اونم رفت پیش مامانمینا . رفتم تو اتاقم ... از تو قفلش کردم ... باعجله نامه رو باز کردم ... نوشته بود سلام امشب ساعت یک بعد از نصف شد یه تقه کوچیک میزنم به درتون بیا بیرون میخوام ببینمت . یه حس خوبی بهم دست داد ... کلا ، که من عاشق کارهای پیچوندنی بودم ... ولی اینکه ناصر همچین چیزی ازم خواسته بود خیلی برام جذاب تر بود . صدای خداحافظی عمه و ناهید اومد ... نامه رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم بیرون ... اونا که رفتن . مامانم ازم پرسید ناهید چیکارت داشت ؟ فوری توی ذهنم ساختم ... هیچی میگفت حالت چطوره و از کجا فهمید یو ... از این چیزها ... بعدم رفتم توی اتاقم بابت این دروغ گفتنام خیلی ناراحت بودم ... سرمو گرفتم بالا ... خدایا ببخشید مجبور میشم ... نمی دونم چی باید میگفتم . اومدم نامه رو از، زیر بالشتم برداشتم ... یاد تاتتر ازدواج حضرت امام حسن عسگری با نرجس خاتون افتادم ... توی اون تاتتر من نقش نرجس خاتون مادر امام زمان رو بازی کرده بودم ... یادم افتاد ... کارگردان اون تاتتر که خانم مهدی بود بهم گفت ... باید وقتی قاصد امام حسن عسگری نامه رو بهت میده تو با احساس بوسش کنی اول بزاری روی چشمات بعد هم بزاری روی قلبت زیر لب بگی . ملیکا تو خوشبخت ترین زن دنیا هستی (قبل از ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسگری اسمشون ملیکا بوده ) ... منم که این نقشمو خیلی قشنگ بازی کرده بودم ... و مورد تحسین جمع قرار گرفتم ... همون موقع تو دلم گفتم یعنی میشه یه روزم من یه نامه ای که خیلی دوسش دارم برام بیاد ... الان من این نامه رو خیلی دوست داشتم ... نمی دونم این همون آرزوم بود یا ! ... هر چی بود که خیلی برام دوست داشتنی بود ... هی نگاهش میکردم میخوندم دوباره تاش میکردم میزاشتمش تو پاکت ... نگاه کردم به ساعت شش و نیم بود ... وااای چقدر باید صبر میکردم که ساعت یک شب ، بشه ... مامانم صدام کرد نرگس چیکار میکنی پاشو بیا بیرون ... دوست نداشتم برم بیرون دوست داشتم هرچند دقیقه یه بار نامه ناصرو بخونم نه مامان نمیام . احساس کردم مامانم پشت در اتاقمه ... تندی نامه رو گذاشتم زیر بالشتم ... حدسم درست بود مامانم اومد تو اتاقم ... ناهید چی بهت گفت که اینقدر پَکرت کرد ... بیچاره مامانم نمی دونست چه حس خوبی دارم ... جوابشو دادم هیچی نگفت من پَکر نیستم فقط دراز کشیدم تو تختم ... باور کنم نرگس ؟ ... اره مامان بخدا حالم خوبه سرشو انداخت بالا ... به همون خدا ، که معلوم نیست چی تو اون کلته ... تو و ، ساکت موندن ! الله و اعلم ... فقط حرفای بابات یادت نره . گیر دادیا مامان ... از روی تختم اومدم پایین ... بریم کجا باید بریم ... لباشو برام یور کرد بیا بریم پیش مادر جون تنهاست ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_154 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله سلام عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و
شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ... مامانم پاشد رخت خواب خودشو جواد رو پهن کرد... منم شب بخیر گفتم اومدم اتاق خودم ...صبر کردم برق اتاقشونو که خاموش کردن پاشدم رفتم سرکمدم یه بلوز داشتم ناصر میگفت خیلی بهت میاد اونو پوشیدم همیشه میگفت موهاتو نبند بریز دورت ولی قرار بود بریم بیرون ... پس باید میبستمشون موهامم بورس کشیدم بعد با ، کِش بستم ... یه رژ خیلی کم رنگ به لبم زدم ... شالمو سرم کردم ... چادرومو گذاشتم روی تخت ... به ساعت نگاه کردم ... یازده شب بود ... وااای دوساعت باید صبر میکردم . ساعت شد دوازده پنجاه و پنج دقیقه ... پاشدم چادرمو سرم کردم ... ادکلنو برداشتم با خودم گفتم الان که شبه کسی بیرون نیست که گناه داشته باشه بوی خوش بدم ... حسابی به خودم زدم . صدای تقه در حیاط اومد ... فورا از اتاقم اومدم بیرون کفشهامو پام کردم ... پا ورچین ، پاورچین رفتم در حیاط رو باز کردم ... اروم بهم سلام کردیم دست دادیم ... ناصر خیلی آهسته لب زد کلید در حیاطتونو برداشتی ... نه یادم رفت ... برو برش دار ... ناصر بیاتو ، بریم اتاق من مامانمینا خوابن ...نه برو کلید بیار معطل نکن ... دوباره نوک پا نوک پا رفتم توی اتاقم کلید در حیاط رو برداشتم ... رفتیم تو ماشین ... تا نشستیم توی ماشین فوری شیشه هار کشید پایین ... نرگس جان چقدر ادکلن زدی قبلا هم بهت گفتم دو تو تا پیس یکی چپ یکی هم راست . بَده حالا خوش بو شدم . خوبه خوش بو باشی ولی ادکلن ملایمش خوبه اینطوری سر درد میگیریم . باشه ایندفعه به قول تو دوتا پیس میزنم بعدم دوتایی با خنده گفتیم ، یکی چپ یکی راست ماشینو رو شن کرد از محلمون رفتیم بیرون تو خیابون پارکش کرد یه نگاه بهم انداخت ... خوشگل کردی ... بالبخند گفتم ممنون برگشت سمت صندلی عقب ماشین یه مشما داد بهم ... توشو نگاه کردم لواشک و قرقورت و برگه زرد الو بود ... دستت درد نکنه ناصر ولی ایکاش سیرابی برام میاوردی ... اینقدر دلم میخواد که همش تو دهنم آب جمع میشه . آخ نرگس جان ببخشید ، اونروز که رفتیم آزمایش ... میخواستم صبحانه بریم برات بخرم که نشد ... حالا فردا میخرم میدم مامانت برات درست کنه . راستی دیروز چی شد ؟ بابات چیا گفت ؟... منم همه چیو براش گفتم ... رنگش پرید و ناراحت شد سرشو تکون داد ، حق با ، باباته ... خدا به خیر کنه . نرگس وقتی بهم پیام دادی که بابات میخواد گوشیو ازت بگیره ... دلم به زندگی باتو خیلی گرم شد احساس کردم دلت به دل من هست کلا روت یه حساب دیگه ای باز کردم ... اگر همه جا تو با من همراه میشدی زندگیمون عالی میشد . مگه من باهات همراه نیستم ؟ یه نگاهی بهم انداخت ، نه نیستی باید چیکار کنم که باهات همراه باشم ؟ ببین عزیزم ، این بچه خیلی بی موقع اومده تو زندگی ما ... تو خیلی کوچیکی برای مادر شدن . نذاشتم ادامه بده نه ناصر من بچمو نمیکشم . باز میگی نمی کشم کشتن کدومه ، اون هنوز بچه نیست هست خوبم هست عصبانی شد ... نکنه صدای گریه شم میشنوی من نمیشنوم ولی اگر بخواهیم بکشیمش حتما خدا صدای گریشو میشنوه برگشت نگاه تندی بهم انداخت ... چه میشینی برای خودت صغری کبری میچینی . اگر میخوای اخم و تخمم کنی منو ببر بزار خونمون . نه اخمت نمیکنم ولی اگر به حرفم گوش میکردی هر کاری میخواستی برات میکردم . چه کاری برام میکردی ؟ تو چی دوست داری بگو تا برات انجام بدم . من دوست دارم تو گروه سرودمون تک خوان باشم ... من دوست دارم نقش اول تاتتر رو بازی کنم خب برو بکن مگه من میگم چرا . بله دیگه میگی ... تنها نرو یابا مامان خودت برو یا با مامان من ... خانوم قربانی هم فقط بچه های سرود و تاتتر رو می بره حوزه یا ناحیه برای اجرا نه ...تنهایی دوست ندارم بری حالا دیدی نمی زاری ؟ تازشم ، اگرم بزاری من بچمو نمیکشم . نمی فهمی دیگه عقلت نمی رسه هرچی میخوای بگی بگو ، من بچمو نمیکشم . نگاهشو داد به خیابون سرشو تکون داد ان شاالله که فردا تو آزمایش بگه نیستی . ساعت چند میخواین برین بیام دنبالتون بهت که گفتم بابام گفته با ، تو نریم . باشه حالا تو بگو نمی دونم که هر وقت مامانم بگه ... دست کرد توی داشبورد ماشین یه گوشی در آورد ... بیا این گوشی دستت باشه اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن . از مامانت بپرس کی میخواد بره آزمایش خودم میام میبرمتون . ناصر یه نگاه عمیقی بهم انداخت ... نرگس امروز که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده بود ...منم دلم برای تو تنگ شده بود ... با لبخند بهم نگاه کردیم ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_155 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ...
دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ... منو در خونه پیاده کرد ... خدا حافظی کردیم ... من اینجا وامیستم که تو بری تو خونتون بعد من میرم ... خواستم از ماشین پیاده شم دستمو گرفت منو کشید سمت خودش پیشانیمو بوسید ... مواظب خودت باش ... منم با لبخند جواب دادم ... چشم قربان ...برو دیگه کم دلبری کن . از ماشین پیاده شدم خیلی آروم کلید انداختم در حیاط رو باز کردم ... برگشتم بهش ... دست خودمو بوس کردم فوت کردم سمتش بعدم باهاش بای بای کردم ... در حیاط رو خیلی آروم بستم رفتم اتاقم ... اگر میخوابیدم برای نماز صبح خواب میموندم ... خودمو به هر زحمتی بود بیدار نگه داشتم اذان گفت نمازمو خوندم و خوابیدم . صبح به صدای نرگس ، نرگس مامانم از خواب بیدار شدم ... پاشو مامان باید بریم ازمایش بدیم ... باشه مامان بیدارم ... مامانم رفت ، خودش اماده بشه ... بی اختیار چشمامم رفت روی همو خوابم رفت ... صدای مامانمو شنیدم ، عه نرگس دوباره خوابیدی پاشو دیگه ... با سختی پاشدم نشستم ، کش و قوصی به بدنم دادم ... چشمهام چسبیده بودن بهم ، به زور بازشون کردم ... رفتم دست وصورتمو شستم ، لباس پوشیدم شال و چادرمو سرم کردم رفتم تو حیاط ... گیج خواب بودم ... با مامان رفتیم بیرون ماشین آژانس دم در حیاط بود سوار شدیم ... بی اختیار سرمو گذاشتم روی شونه مامانم خوابم برد . نرگس جان پاشو رسیدیم ... چشمامو به زور باز کردم از ماشین پیاده شدم دستمو گرفت ... خوابی ، مگه دیشب نخوابیدی ؟ نه ... چیکار میکردی که نخوابیدی ... هیچی همینطوری تا اذان صبح بیدار بود ... یه دفعه یادم اومد ناصر گفته بود هروقت خواستید برید آزمایش بدی به من پیام بده ...ای داد بی داد یادم رفت . چته نرگس به چی فکر میکنی؟ ... هیچی مامان بریم ... از در آزمایشگاه رفتیم تو ، رو به رمون یه میز بزرگ بود دو تا خانمم نشسته بودن نسخه میگرفتن ، نوبت میدادند ... مامانم نسخه رو داد و چون اول وقت رفته بودیم نفر اول به ما نوبت دادند ... یه اتاق رو ، به ما نشون داد ، اونجا بشیند تا بیان نمونه بگیرن ... با مامانم رفتیم تو یه اتاقک کو چیک یه خانوم بایه سرنگ وارد شد . سلام به دختر خوب ... آستینتو بزن بالا ... ازش پرسیدم میخواید چیکار کنید ... میخوام یه سرنگ از رگ دستت خون بگیرم ... ووی من میترسم ... دست مامانمو گرفتم بیا بریم نمی خواد . بشین مامان جون نمی خواد چیه ؟ من نمی زارم میترسم . عه لوس نشو نرگس بشین بزار آزمایششو بگیره دستامو کردم زیر چادرم سفت گرفتم ... نه نمیخواد ، من نمی زارم . خانوم پرستار پرده رو کنار زد ، رو به من ... ببین این خانها رو همه منتظرند که من ازشون ازمایش بگیرم ، اصلانم نمی ترسن ... استینتو بزن بالا روتو برگردون نگاه نکن ، تا ده بشماری تمومه مامانم به زور نشوندم روی صندلی ... گاهی با مهربونی ، گاهی با اخم و تشر ... آستینتو بزن بالا خانوم پرستار کار داره ... با ترس و لرز استینمو زدم بالا ... هرچی پرستار گفت روتو بکن اونور نگاه نکن . گوش ندادم ، دندونامو بهم فشار دادم ... سوزنو کرد تو رگ دستم سرنگ رو پر خون کرد ، سوزن رو در آورد . یه پنبه الکلی گذاشت روش پرستار رو به من پرسید ... اصلا درد داشت ؟ بله که داشت هم درد داشت هم داره میسوزه ... اروم زد پشت کمرم ... پاشو اینقدر ناز نازی نباش ... یه اب سیب بهم داد اینم بخور که سرت گیج نره . رو به ، مامانم کرد : مامانش ببرش بیرون این آب میوه رو هم بخوره یکم بشینه راه نره یه وقت سرش گیج بره ؟ باشه چشم : حالا جوابش کی آماده میشه ... بشنید صداتون میکنن ... رفتیم نشستیم آب میوه رو خوردم یه دو تا شکولاتم مامانم از کیفش در آورد داد بهم خوردم ... یه کم نشستیم ... صدامون نکردن ، مامانم رفت به خانوم پرستار گفت میشه ما بریم صبحانه بخوریم بعد بیایم جواب ازمایشو بگیریم ؟ بله میتونید برید . اومدیم بیرون ... رو کردم به مامانم ، بریم سیرابی بخوریم ... دلت خواسته ؟ ... خیلی ... باشه بزار ببینم کجا دارن ... بیا بریم ازاین سوپر مارکتیه بپرسیم ببینیم کجا دارن ؟... باهم رفتیم ادرس ، کله پزی بهمون داد ... رفتیم پیدا کردیم ...خوردیم وای که چقدر به من چسبید . برگشتیم آزمایشگاه ... جوابمون حاضر شده بود ... خانوم پرستار یه پاکت داد به مامانم ... مامانمم بازش کرد برگه رو از توش در آورد نشون خانوم پرستار داد ... ببخشید میشه بگی جوابش مثبته یا منفی ... اونم خوند ، مثبت ، خانوم بار دارن انگار یه سطل آب سرد ریختن روی سر مامانم ، یه دفعه وا رفت یه چند تا نچ نچ کرد ... رو به من بیا بریم خونه ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_156 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ..
همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به همه بگم ... ولی این خبر رو کسی دوست نداشت ... دلم برای بچم سوخت ... دستمو گذاشتم روی شکمم ...غصه نخور عزیزم خودم دوست دارم . نگاهم افتاد به صورت غم بار مامانم ... صداش کردم مامان ... برگشت نگاهم کرد ... بچه منو دوست نداری ... یه دفعه مثل بارون از چشماش اشگ سرازیر شد تلاش کرد جلوی گریه شو بگیره ... سرشو تکون داد دوسش دارم ... پس چرا داری گریه میکنی ؟...هیچی مامان بیا بریم . مامانم ، یه دربست گرفت برگشتیم خونه . علی اصغر تو حیاط داشت با جواد بازی میکرد ... بوی قرمه سبزی مادر جونم همه جا رو برداشته بود ... علی اصغر اومد جلو ... مامان چی شده چرا گریه کردی ... هیچی نشده مامان جون ... اومد پیش من ... چرا مامان گریه کرده ... برو از خودش بپرس صداشو برد بالا عه یکی حرف بزنه دیگه ... نرگس بخدا اگر نگی چی شده باهات قهر میکنم ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم توی اتاقم ... درو باز کرد اومد تو ... بگو چرا مامان گریه کرده صبر کن خودت میفهمی لوس نشو نرگس بگو چرا ؟ ... دیدم کَنه شده ول نمی کنه گفتم من حامله شدم ناراحته . علی اصغر خندید عه اینکه ناراحتی نداره خوبه که منم دایی شدم ... انگار خدا دنیا رو بهم داد به لاخره یکی خوشحال شد ... با خنده رو کردم به علی اصغر ... خدا رو شکر که یکی از بچه دار شدن من خوشحال شد ... مگه بقیه ناراحتن ... اره ، بابا که قهر کرد رفت مشهد ... مامان گریه میکنه ... ناصر میگه بکشیمش . عه بابا که گفتن رفته مشهد بار ببره ... تو پریشب نبودی رفته بودی خونه عموینا بابا اینجا قیامت کرد . اخه واسه چی ؟ میگن نباید تو نامزدی حامله میشدی بدِ . چی بگم ، حتما میخوان بگن رسم نیست و این چیزا ... ولی بیخیال ، وقتی داییش دوسش داره ، انگار همه دوسش دارن ... منم باخنده گفتم اره حالا دوتا شدیم . نرگس من خیلی خوشحال شدم زودی به دنیا بیارش که دلم برای یه دایی گفتن غش میره ...هردو با صدای بلند خندیدیم ... علی اصغر از اتاقم رفت بیرون . گوشی که ناصر بهم داده بود زنگ خورد نگاه کردم خودش بود ... الو سلام ... سلام رفتی ازمایش بدی ... اره ... باکی رفتین ... با آژانس ...مگه بهت گوشی ندادم گفتم زنگ بزن خودم میام میبرمتون ...یادم رفت ... یادت رفت یا که چون بابات گفته بود با من نری نگفتی ... نه بخدا یادم رفت ... دلخورو عصبی پرسید ... حالا جواب چی شد ... گفت مثبت ... سکوت کرد بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد ... گوشی رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم پیش مانانمینا داشتن با مادر جون در مورد من حرف میزدن مادرجون تا چشمش افتاد به من با یه لحن ترحم آمیزی گفت : دیگه سرنوشت بچه ماهم اینطوری بود ... قلم زن براش اینطوری قلم زده ... متوجه حرفاش نشدم ... ازش پرسیدم ... مادر جون یعنی چی ؟ قلم زن ، قلم زده یعنی مادر جون قسمت تو هم اینطوری بوده ... هرکی یه قسمتی داره ... قلم زن هم برای تو اینطوری نوشته ... قلم زن کیه ... خدا ست مادر جون ، خدا ... یه خورده فکر کردم ... یعنی ما هرچقدرم تلاش کنیم بازم همونی میشه که خدا برامون نوشته ... اره مادر جون . رفتم تو فکر ... یعنی خدا نوشته بچه من بمیره مگه خدا قاتله ؟ مادر جون مگه خدا قاتله ؟ ... عه زبونتو گاز بگیر کی من همچین حرفی زدم ... شما میگی قلم زن برات نوشته ... مادر جون الان ناصر میگه بچه رو سقط کنیم اگر من برم سقطش کنم ... پس من دیگه گناه نکردم چون خدا ، خودش نوشته ؟ ؟ مامانم رو به من ... پاشو با چرا، چراهات مادر و اذیت نکن ... مادر جون رو کرد به مامانم ... چرا جواب آزمایش نرگس رو نبردی دکتر ببینه ... مامانم جواب داد ... میخواستیم مطمئن بشیم جوابش مثبت هست یا نیست که مثبت بود ... برای تشکیل پرونده بزار خونواده ناصر تصمیم بگیرن کجا میخوان ببرنش ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911