زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_152 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنا
#پارت_153
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ظهربابام اومد خونه
اومدم توحیاط ایستادم .. ببینم بابام چی میگه ؟
معصومه دو دست لباس برای من بزار .. یه بار ، بهم خورده برای مشهد میخوام برم یه هفته هم نمیام .. صدای زد .. نرگس بیا کارت دارم .. از طرز صدا کردن بابا نفسم تو سینم موند تپش قلب گرفتم .. ترسونو لرزون رفتم تو اتاقشون .. سلام .. جواب سلاممو نگرفت
با اشاره کنار مامانمو نشون داد بشین اینجا .. نشستم .. خوب گوش کنید چی دارم بهتون میگم .. من دارم میرم مشهد تا یک هفته شایدم بیشتر نمی یام
مَحل به ناصر رو خونوادش نمی دین .. تا من نیومدم ناصر حق نداره پاشو بزاره اینجا .. هیچ حرف و قراری نمی زارین .. تلفنهاشونو جواب نمی دین ..
پاشد سیم تلفن رو کشید پیچید دور گوشی گذاشت کنارش .. با دستش اشاره کرد به من .. پاشو برو اون موبایلتو بیار ببینم
منم اومدم تو اتاقم .. گوشیمو روشن کردم .. تند ،تند برای ناصر نوشتم .. بابام داره گوشیمو میگیره ، میگه حق نداری با ناصر حرف بزنی ..
پیامو ارسال کردم گوشی رو کلا خاموش کردم بردم تو اتاق دادم به بابام .
از من گرفت گذاشت جیب کتش .. دوباره تهدید وار ادامه داد .. معصومه اگر بیام اینجا ببینم به یه کدوم از حرفام گوش نکردید به ارواح پدرم قسم برای همیشه ولتون میکنم میرم ..
مامانم گفت این باید ازمایش بده من چیکار کنم ببرمش یا صبر کنم خودت بیای
دست کرد جیب بغل کتش یه دسته اسکناس که دورشو با کش بسته بود در اورد .. پرت کرد سمت مامانم .. خودت میبریش .. نزاری با اون پسره نامرد بره ها .. نزاری این بی غیرت نرگس و ببینه ها ..
مامانم گفت باشه
رو به من پاشو از جلوی چشمم گم شو برو .
از جام بلند شدم .. مثل باد از اتاقشون اومدم بیرون توی حیاط ایستادم
صدای مامانم اومد
احمد گوشی خونه رو نبر .. من ازت بی خبر می مونم .. بابام محل مامانم نذاشت .. تا بابام از اتاق اومد بیرون من پاتند کردم رفتم تو اتاق خودم ..اونم از حیاط رفت بیرون .. صدای روشن شدن ماشینش اومد بعد گاز دادو رفت .
یک ساعت از رفتن بابا گذشت رفتم پیش مامانم .
مامان من گشنمه ناهار چی داریم .. استامبلی برو خودت بکش بخور .. سفره بیارم باهم بخوریم .. نه من اشتها ندارم خودت بخور .. رفتم سر گاز یه بشقاب کشیدم بادمجون ترشی هم گذاشتم کنارش خیلی بهم مزه داد خوردم .. مامانم صدام کرد .. نرگس بیا
بله مامان .. شنیدی بابات چی گفت .. سرمو به تایید تکون دادم .. توی این یک هفته که بر میگرده نباید ناصرو ببینی .. تورو خدا حرف گوش کن .. یه خورده ام به فکر منو بابات باش
یعنی اصلا ناصرو نبینم ؟ .. توی این یه هفته نه .. یعنی اگر در زنگ خونمونو زد ، در رو براش باز نکنیم ؟ .. اگر زنگ زد من خودم میرم در حیاط باهاش صحبت میکنم .. چی بهش میگی ؟
عصبانی شد.. داد کشید .. پاشو برو اینقدر چرا ، چرا نکن .. به لاخره یه خاکی به سرم میریزم
پاشدم رفتم تو اتاق خودم .. نشستم روی تخت .. فکر کردم چطوری باید ناصرو ببینم .. به ذهنم رسید ساعت شش بعد از ظهر به بهانه خونه مادر جون برم بیرون .. ناصر که میاد بره خونشون ببینمش .. خوشحال از نقشه ای که کشیده بودم دراز کشیدم خوابم برد ..
با سرو صدای حال و احوالپرسی عمه هاجرو ناهیدو مامانم از خواب بیدار شدم .. نگاه به ساعت کردم پنج و ربع بود .. دست و صورتمو شستم ..رفتم پیششون ببینم چه خبره ..دیدم مادر جونمم خونه ماست
وااای نقشه ام باطل شد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_153 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ظهربابام اومد خونه اومدم توحیاط ایستادم .. ببی
#پارت_154
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سلام
عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و جواب داد .. سلام عمه جون .. ناهیدم یه پیسی کرد مثلا جواب سلام داد .. رفتم پیش مامانم نشستم .
عمه رو کرد به مامانم ، حالا ما چیکار کنیم کاری که نباید میشده ، شده .. نمی شه که سر در هوا نگهش داریم به لاخره باید یه فکری کرد .
شما باید صبر کنی احمد آقا از مشهد بیاد ... بشینید با خودش صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم .
فردا کی میخواید برید آزمایش منو ناصرم بیایم
ممنون عمه جان راضی به زحمت نیستیم خودمون میریم
چرا تعارف میکنی شما خودتم می دونی که من خیلی خاطر نرگس و میخوام برام باناهید فرقی نمی کنن
والا راسیتش بابای نرگس گفت خودت ببرش اگر به حرفش گوش نکنم وضع ازاین که هست بدتر میشه
باشه هرطور راحتید.
ناهید منو صدا کرد .. نرگس یه دقیقه بیا بیرون کارت دارم .. من خودمو زدم به نشنیدن .. اول اینکه از خودش بدم میومد دومم میخواستم ببینم عمه و مامانم چی بهم میگن .. مامانم با ارنجش زد بهم زیر لبی گفت .. پاشو ببین چیکارت داره .
اونم دوباره صدام زد . نرگس بریم بیرون کارت دارم .. منم بلند شدم .. باهم رفتیم بیرون منو بُرد گوشه ایون که کسی نبینمون .
دست کرد تو کیف دستیش یه پاکت نامه در آورد که درش ضرب دری چسب شیشه ای زده شده بود ، داد به من .
اینو ناصر داده بدمش به تو گفته کسی نفهمه
من که انتظار این کار رو نداشتم غافلگیر شدم ... نامه رو ازش گرفتم ... فوری گفت حالا بازش کن ببینیم چی نوشته ... یه حسی بهم گفت چسبش زده که کسی نخونه به حرفش گوش نده .
نه خودم بعدن میخونم ... خب باز کن دیگه ... منم نامه رو کردم زیر بلوزم ... همینطور که میگفتم نه خودم میخونم رفتم سمت اتاقم ... اونم رفت پیش مامانمینا .
رفتم تو اتاقم ... از تو قفلش کردم ... باعجله نامه رو باز کردم ... نوشته بود
سلام امشب ساعت یک بعد از نصف شد یه تقه کوچیک میزنم به درتون بیا بیرون میخوام ببینمت .
یه حس خوبی بهم دست داد ... کلا ، که من عاشق کارهای پیچوندنی بودم ... ولی اینکه ناصر همچین چیزی ازم خواسته بود خیلی برام جذاب تر بود .
صدای خداحافظی عمه و ناهید اومد ... نامه رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم بیرون ... اونا که رفتن .
مامانم ازم پرسید
ناهید چیکارت داشت ؟
فوری توی ذهنم ساختم ... هیچی میگفت حالت چطوره و از کجا فهمید یو ... از این چیزها ... بعدم رفتم توی اتاقم
بابت این دروغ گفتنام خیلی ناراحت بودم ... سرمو گرفتم بالا ... خدایا ببخشید مجبور میشم ... نمی دونم چی باید میگفتم .
اومدم نامه رو از، زیر بالشتم برداشتم ... یاد تاتتر ازدواج حضرت امام حسن عسگری با نرجس خاتون افتادم ... توی اون تاتتر من نقش نرجس خاتون مادر امام زمان رو بازی کرده بودم ... یادم افتاد ... کارگردان اون تاتتر که خانم مهدی بود بهم گفت ... باید وقتی قاصد امام حسن عسگری نامه رو بهت میده تو با احساس بوسش کنی اول بزاری روی چشمات بعد هم بزاری روی قلبت زیر لب بگی .
ملیکا تو خوشبخت ترین زن دنیا هستی
(قبل از ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسگری اسمشون ملیکا بوده )
... منم که این نقشمو خیلی قشنگ بازی کرده بودم ... و مورد تحسین جمع قرار گرفتم ... همون موقع تو دلم گفتم یعنی میشه یه روزم من یه نامه ای که خیلی دوسش دارم برام بیاد ... الان من این نامه رو خیلی دوست داشتم ... نمی دونم این همون آرزوم بود یا ! ...
هر چی بود که خیلی برام دوست داشتنی بود ...
هی نگاهش میکردم میخوندم دوباره تاش میکردم میزاشتمش تو پاکت ... نگاه کردم به ساعت شش و نیم بود ... وااای چقدر باید صبر میکردم که ساعت یک شب ، بشه ...
مامانم صدام کرد نرگس چیکار میکنی پاشو بیا بیرون ... دوست نداشتم برم بیرون دوست داشتم هرچند دقیقه یه بار نامه ناصرو بخونم
نه مامان نمیام .
احساس کردم مامانم پشت در اتاقمه ... تندی نامه رو گذاشتم زیر بالشتم ... حدسم درست بود مامانم اومد تو اتاقم ... ناهید چی بهت گفت که اینقدر پَکرت کرد ...
بیچاره مامانم نمی دونست چه حس خوبی دارم ... جوابشو دادم
هیچی نگفت من پَکر نیستم فقط دراز کشیدم تو تختم ... باور کنم نرگس ؟ ... اره مامان بخدا حالم خوبه
سرشو انداخت بالا ... به همون خدا ، که معلوم نیست چی تو اون کلته ... تو و ، ساکت موندن ! الله و اعلم ... فقط حرفای بابات یادت نره .
گیر دادیا مامان ... از روی تختم اومدم پایین ... بریم کجا باید بریم ... لباشو برام یور کرد بیا بریم پیش مادر جون تنهاست ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_154 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله سلام عمه هاجر یه نگاه ترحم امیزی به من کرد و
#پارت_155
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ... مامانم پاشد رخت خواب خودشو جواد رو پهن کرد... منم شب بخیر گفتم اومدم اتاق خودم ...صبر کردم برق اتاقشونو که خاموش کردن پاشدم رفتم سرکمدم
یه بلوز داشتم ناصر میگفت خیلی بهت میاد اونو پوشیدم همیشه میگفت موهاتو نبند بریز دورت ولی قرار بود بریم بیرون ... پس باید میبستمشون موهامم بورس کشیدم بعد با ، کِش بستم ... یه رژ خیلی کم رنگ به لبم زدم ... شالمو سرم کردم ... چادرومو گذاشتم روی تخت ... به ساعت نگاه کردم ... یازده شب بود ... وااای دوساعت باید صبر میکردم .
ساعت شد دوازده پنجاه و پنج دقیقه ... پاشدم چادرمو سرم کردم ... ادکلنو برداشتم با خودم گفتم الان که شبه کسی بیرون نیست که گناه داشته باشه بوی خوش بدم ... حسابی به خودم زدم .
صدای تقه در حیاط اومد ... فورا از اتاقم اومدم بیرون کفشهامو پام کردم ... پا ورچین ، پاورچین رفتم در حیاط رو باز کردم ... اروم بهم سلام کردیم دست دادیم ... ناصر خیلی آهسته لب زد کلید در حیاطتونو برداشتی ... نه یادم رفت ... برو برش دار ... ناصر بیاتو ، بریم اتاق من مامانمینا خوابن ...نه برو کلید بیار معطل نکن ...
دوباره نوک پا نوک پا رفتم توی اتاقم کلید در حیاط رو برداشتم ... رفتیم تو ماشین ...
تا نشستیم توی ماشین فوری شیشه هار کشید پایین ... نرگس جان چقدر ادکلن زدی قبلا هم بهت گفتم دو تو تا پیس یکی چپ یکی هم راست .
بَده حالا خوش بو شدم .
خوبه خوش بو باشی ولی ادکلن ملایمش خوبه اینطوری سر درد میگیریم .
باشه ایندفعه به قول تو دوتا پیس میزنم بعدم دوتایی با خنده گفتیم ، یکی چپ یکی راست
ماشینو رو شن کرد از محلمون رفتیم بیرون تو خیابون پارکش کرد
یه نگاه بهم انداخت ... خوشگل کردی ... بالبخند گفتم ممنون
برگشت سمت صندلی عقب ماشین یه مشما داد بهم ... توشو نگاه کردم لواشک و قرقورت و برگه زرد الو بود ... دستت درد نکنه ناصر ولی ایکاش سیرابی برام میاوردی ... اینقدر دلم میخواد که همش تو دهنم آب جمع میشه .
آخ نرگس جان ببخشید ، اونروز که رفتیم آزمایش ... میخواستم صبحانه بریم برات بخرم که نشد ...
حالا فردا میخرم میدم مامانت برات درست کنه .
راستی دیروز چی شد ؟ بابات چیا گفت ؟... منم همه چیو براش گفتم ... رنگش پرید و ناراحت شد سرشو تکون داد ، حق با ، باباته ... خدا به خیر کنه .
نرگس وقتی بهم پیام دادی که بابات میخواد گوشیو ازت بگیره ... دلم به زندگی باتو خیلی گرم شد احساس کردم دلت به دل من هست کلا روت یه حساب دیگه ای باز کردم ... اگر همه جا تو با من همراه میشدی زندگیمون عالی میشد .
مگه من باهات همراه نیستم ؟
یه نگاهی بهم انداخت ، نه نیستی
باید چیکار کنم که باهات همراه باشم ؟
ببین عزیزم ، این بچه خیلی بی موقع اومده تو زندگی ما ... تو خیلی کوچیکی برای مادر شدن .
نذاشتم ادامه بده نه ناصر من بچمو نمیکشم .
باز میگی نمی کشم
کشتن کدومه ، اون هنوز بچه نیست
هست خوبم هست
عصبانی شد ... نکنه صدای گریه شم میشنوی
من نمیشنوم ولی اگر بخواهیم بکشیمش حتما خدا صدای گریشو میشنوه
برگشت نگاه تندی بهم انداخت ... چه میشینی برای خودت صغری کبری میچینی .
اگر میخوای اخم و تخمم کنی منو ببر بزار خونمون .
نه اخمت نمیکنم ولی اگر به حرفم گوش میکردی هر کاری میخواستی برات میکردم .
چه کاری برام میکردی ؟
تو چی دوست داری بگو تا برات انجام بدم .
من دوست دارم تو گروه سرودمون تک خوان باشم ... من دوست دارم نقش اول تاتتر رو بازی کنم
خب برو بکن مگه من میگم چرا .
بله دیگه میگی ... تنها نرو یابا مامان خودت برو یا با مامان من ... خانوم قربانی هم فقط بچه های سرود و تاتتر رو می بره حوزه یا ناحیه برای اجرا
نه ...تنهایی دوست ندارم بری
حالا دیدی نمی زاری ؟ تازشم ، اگرم بزاری من بچمو نمیکشم .
نمی فهمی دیگه عقلت نمی رسه
هرچی میخوای بگی بگو ، من بچمو نمیکشم .
نگاهشو داد به خیابون سرشو تکون داد ان شاالله که فردا تو آزمایش بگه نیستی .
ساعت چند میخواین برین بیام دنبالتون
بهت که گفتم بابام گفته با ، تو نریم .
باشه حالا تو بگو
نمی دونم که هر وقت مامانم بگه ... دست کرد توی داشبورد ماشین یه گوشی در آورد ... بیا این گوشی دستت باشه اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن .
از مامانت بپرس کی میخواد بره آزمایش خودم میام میبرمتون .
ناصر یه نگاه عمیقی بهم انداخت ... نرگس امروز که ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شده بود ...منم دلم برای تو تنگ شده بود ... با لبخند بهم نگاه کردیم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_155 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله شاممونو خوردیم ... یه کم تلوزیون نگاه کردیم ...
#پارت_156
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ...
منو در خونه پیاده کرد ... خدا حافظی کردیم ... من اینجا وامیستم که تو بری تو خونتون بعد من میرم ... خواستم از ماشین پیاده شم دستمو گرفت منو کشید سمت خودش پیشانیمو بوسید ... مواظب خودت باش ... منم با لبخند جواب دادم ... چشم قربان ...برو دیگه کم دلبری کن .
از ماشین پیاده شدم خیلی آروم کلید انداختم در حیاط رو باز کردم ... برگشتم بهش ... دست خودمو بوس کردم فوت کردم سمتش بعدم باهاش بای بای کردم ... در حیاط رو خیلی آروم بستم رفتم اتاقم ...
اگر میخوابیدم برای نماز صبح خواب میموندم ... خودمو به هر زحمتی بود بیدار نگه داشتم اذان گفت نمازمو خوندم و خوابیدم .
صبح به صدای نرگس ، نرگس مامانم از خواب بیدار شدم ... پاشو مامان باید بریم ازمایش بدیم ... باشه مامان بیدارم ... مامانم رفت ، خودش اماده بشه ... بی اختیار چشمامم رفت روی همو خوابم رفت ... صدای مامانمو شنیدم ، عه نرگس دوباره خوابیدی پاشو دیگه ... با سختی پاشدم نشستم ، کش و قوصی به بدنم دادم ... چشمهام چسبیده بودن بهم ، به زور بازشون کردم ... رفتم دست وصورتمو شستم ، لباس پوشیدم شال و چادرمو سرم کردم رفتم تو حیاط ... گیج خواب بودم ... با مامان رفتیم بیرون ماشین آژانس دم در حیاط بود سوار شدیم ... بی اختیار سرمو گذاشتم روی شونه مامانم خوابم برد .
نرگس جان پاشو رسیدیم ... چشمامو به زور باز کردم از ماشین پیاده شدم دستمو گرفت ... خوابی ، مگه دیشب نخوابیدی ؟ نه ... چیکار میکردی که نخوابیدی ... هیچی همینطوری تا اذان صبح بیدار بود ...
یه دفعه یادم اومد ناصر گفته بود هروقت خواستید برید آزمایش بدی به من پیام بده ...ای داد بی داد یادم رفت .
چته نرگس به چی فکر میکنی؟ ... هیچی مامان بریم ... از در آزمایشگاه رفتیم تو ، رو به رمون یه میز بزرگ بود دو تا خانمم نشسته بودن نسخه میگرفتن ، نوبت میدادند ... مامانم نسخه رو داد و چون اول وقت رفته بودیم نفر اول به ما نوبت دادند ... یه اتاق رو ، به ما نشون داد ، اونجا بشیند تا بیان نمونه بگیرن ...
با مامانم رفتیم تو یه اتاقک کو چیک یه خانوم بایه سرنگ وارد شد .
سلام به دختر خوب ... آستینتو بزن بالا ... ازش پرسیدم میخواید چیکار کنید ... میخوام یه سرنگ از رگ دستت خون بگیرم ... ووی من میترسم ... دست مامانمو گرفتم بیا بریم نمی خواد .
بشین مامان جون نمی خواد چیه ؟
من نمی زارم میترسم .
عه لوس نشو نرگس بشین بزار آزمایششو بگیره
دستامو کردم زیر چادرم سفت گرفتم ... نه نمیخواد ، من نمی زارم .
خانوم پرستار پرده رو کنار زد ، رو به من ... ببین این خانها رو همه منتظرند که من ازشون ازمایش بگیرم ، اصلانم نمی ترسن ... استینتو بزن بالا روتو برگردون نگاه نکن ، تا ده بشماری تمومه
مامانم به زور نشوندم روی صندلی ... گاهی با مهربونی ، گاهی با اخم و تشر ... آستینتو بزن بالا خانوم پرستار کار داره ... با ترس و لرز استینمو زدم بالا ... هرچی پرستار گفت روتو بکن اونور نگاه نکن .
گوش ندادم ، دندونامو بهم فشار دادم ... سوزنو کرد تو رگ دستم سرنگ رو پر خون کرد ، سوزن رو در آورد . یه پنبه الکلی گذاشت روش
پرستار رو به من پرسید ... اصلا درد داشت ؟
بله که داشت هم درد داشت هم داره میسوزه ... اروم زد پشت کمرم ... پاشو اینقدر ناز نازی نباش ... یه اب سیب بهم داد اینم بخور که سرت گیج نره .
رو به ، مامانم کرد : مامانش ببرش بیرون این آب میوه رو هم بخوره یکم بشینه راه نره یه وقت سرش گیج بره ؟
باشه چشم : حالا جوابش کی آماده میشه ... بشنید صداتون میکنن ... رفتیم نشستیم آب میوه رو خوردم یه دو تا شکولاتم مامانم از کیفش در آورد داد بهم خوردم ...
یه کم نشستیم ... صدامون نکردن ، مامانم رفت به خانوم پرستار گفت میشه ما بریم صبحانه بخوریم بعد بیایم جواب ازمایشو بگیریم ؟
بله میتونید برید .
اومدیم بیرون ... رو کردم به مامانم ، بریم سیرابی بخوریم ... دلت خواسته ؟ ... خیلی ... باشه بزار ببینم کجا دارن ... بیا بریم ازاین سوپر مارکتیه بپرسیم ببینیم کجا دارن ؟... باهم رفتیم ادرس ، کله پزی بهمون داد ... رفتیم پیدا کردیم ...خوردیم وای که چقدر به من چسبید .
برگشتیم آزمایشگاه ... جوابمون حاضر شده بود ... خانوم پرستار یه پاکت داد به مامانم ... مامانمم بازش کرد برگه رو از توش در آورد نشون خانوم پرستار داد ... ببخشید میشه بگی جوابش مثبته یا منفی ... اونم خوند ، مثبت ، خانوم بار دارن
انگار یه سطل آب سرد ریختن روی سر مامانم ، یه دفعه وا رفت یه چند تا نچ نچ کرد ... رو به من بیا بریم خونه ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_156 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ..
#پارت_157
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به همه بگم ... ولی این خبر رو کسی دوست نداشت ... دلم برای بچم سوخت ... دستمو گذاشتم روی شکمم ...غصه نخور عزیزم خودم دوست دارم .
نگاهم افتاد به صورت غم بار مامانم ... صداش کردم مامان ... برگشت نگاهم کرد ... بچه منو دوست نداری ... یه دفعه مثل بارون از چشماش اشگ سرازیر شد تلاش کرد جلوی گریه شو بگیره ... سرشو تکون داد دوسش دارم ... پس چرا داری گریه میکنی ؟...هیچی مامان بیا بریم .
مامانم ، یه دربست گرفت برگشتیم خونه .
علی اصغر تو حیاط داشت با جواد بازی میکرد ... بوی قرمه سبزی مادر جونم همه جا رو برداشته بود ... علی اصغر اومد جلو ... مامان چی شده چرا گریه کردی ... هیچی نشده مامان جون ... اومد پیش من ... چرا مامان گریه کرده ... برو از خودش بپرس
صداشو برد بالا عه یکی حرف بزنه دیگه ... نرگس بخدا اگر نگی چی شده باهات قهر میکنم ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم توی اتاقم ... درو باز کرد اومد تو ... بگو چرا مامان گریه کرده
صبر کن خودت میفهمی
لوس نشو نرگس بگو چرا ؟ ...
دیدم کَنه شده ول نمی کنه گفتم من حامله شدم ناراحته .
علی اصغر خندید عه اینکه ناراحتی نداره خوبه که منم دایی شدم ... انگار خدا دنیا رو بهم داد به لاخره یکی خوشحال شد ... با خنده رو کردم به علی اصغر ... خدا رو شکر که یکی از بچه دار شدن من خوشحال شد ... مگه بقیه ناراحتن ... اره ، بابا که قهر کرد رفت مشهد ... مامان گریه میکنه ... ناصر میگه بکشیمش .
عه بابا که گفتن رفته مشهد بار ببره ... تو پریشب نبودی رفته بودی خونه عموینا بابا اینجا قیامت کرد .
اخه واسه چی ؟
میگن نباید تو نامزدی حامله میشدی بدِ .
چی بگم ، حتما میخوان بگن رسم نیست و این چیزا ... ولی بیخیال ، وقتی داییش دوسش داره ، انگار همه دوسش دارن ... منم باخنده گفتم اره حالا دوتا شدیم .
نرگس من خیلی خوشحال شدم زودی به دنیا بیارش که دلم برای یه دایی گفتن غش میره ...هردو با صدای بلند خندیدیم ... علی اصغر از اتاقم رفت بیرون .
گوشی که ناصر بهم داده بود زنگ خورد نگاه کردم خودش بود ... الو سلام ... سلام رفتی ازمایش بدی ... اره ... باکی رفتین ... با آژانس ...مگه بهت گوشی ندادم گفتم زنگ بزن خودم میام میبرمتون ...یادم رفت ... یادت رفت یا که چون بابات گفته بود با من نری نگفتی ... نه بخدا یادم رفت ... دلخورو عصبی پرسید ... حالا جواب چی شد ... گفت مثبت ... سکوت کرد بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد ...
گوشی رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم پیش مانانمینا داشتن با مادر جون در مورد من حرف میزدن
مادرجون تا چشمش افتاد به من با یه لحن ترحم آمیزی گفت : دیگه سرنوشت بچه ماهم اینطوری بود ... قلم زن براش اینطوری قلم زده ... متوجه حرفاش نشدم ... ازش پرسیدم ... مادر جون یعنی چی ؟ قلم زن ، قلم زده
یعنی مادر جون قسمت تو هم اینطوری بوده ... هرکی یه قسمتی داره ... قلم زن هم برای تو اینطوری نوشته ... قلم زن کیه ...
خدا ست مادر جون ، خدا ... یه خورده فکر کردم ... یعنی ما هرچقدرم تلاش کنیم بازم همونی میشه که خدا برامون نوشته ... اره مادر جون .
رفتم تو فکر ... یعنی خدا نوشته بچه من بمیره مگه خدا قاتله ؟
مادر جون مگه خدا قاتله ؟ ... عه زبونتو گاز بگیر کی من همچین حرفی زدم ... شما میگی قلم زن برات نوشته ...
مادر جون الان ناصر میگه بچه رو سقط کنیم اگر من برم سقطش کنم ... پس من دیگه گناه نکردم چون خدا ، خودش نوشته ؟ ؟
مامانم رو به من ... پاشو با چرا، چراهات مادر و اذیت نکن ...
مادر جون رو کرد به مامانم ... چرا جواب آزمایش نرگس رو نبردی دکتر ببینه ... مامانم جواب داد ... میخواستیم مطمئن بشیم جوابش مثبت هست یا نیست که مثبت بود ... برای تشکیل پرونده بزار خونواده ناصر تصمیم بگیرن کجا میخوان ببرنش ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_157 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به هم
#پارت_158
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خونه ما ... معصومه خانوم جواب ازمایش چی شد؟ ... مامانمم رفت برگه آزمایشو ازتوی کیفش در آورد داد بهشون ...
رو به عمه ... به دکتر نشون ندادم ... از آزمایشگاه پرسیدم گفتن مثبته حالا خودتون هر دکتری که دوست دارید نرگس و ببرید براش تشکیل پرونده بدید .
والا معصومه خانم روم سیاه ... ناصر یه قشقره ای راه انداخته که من این بچه رو نمیخوام منم هرچی بهش میگم گوش نمی کنه میگه الا و حاشا باید سقطش کنیم .
مامانم لبشو گاز گرفت و .. زد پشت دستش وا ! چه چیزا اخه برای چی ؟ عمه جان دیگه خودت که میدونی سقط ده برابر زایمان عذاب داره ... به نظرتون نرگس طاقتشو داره ؟
ناهید گفت : من تو بیمارستان خصوصی آشنا دارم میبریمش اونجا نمی زاریم اذیت بشه
من که داشتم از ناراحتی منفحر میشدم رو کردم به عمه ... عمه من بچمو دوست دارم .. نمیکشمش
ناهید یه نگاهی همراه با گوشه چشم به من انداخت ... تو چیکاره ای ؟ این بچه مال ماست ... هرچی ما بهت میگیم باید گوش کنی
...مامانم پرید وسط حرفش ... ناهید خانوم اگر من به احترام عمه به تو چیزی نمیگم تو هم سوء استفاده نکن ... منم با سقط بچه مخالفم نه اینکه فکر کنی چون نرگس دختر خودمه میگم ...کلا با این کار مخالفم ... چون گناه داره ... بعدم اگر قرار باشه کسی طلبکار باشه .. اون ماهستیم نه شما ... برادر شما از اعتماد ما به خودش سوء استفاده کرده .
عمه هاجر رو کرد به ناهید ... بس کن دختر ... ما دوتا بزرگتر یم خودمون می دونیم چه تصمیمی بگیریم .
مامانم که حسابی از دست ناهید عصبی شده بود رو به عمه هاجر ...
ببخشید تا احمد آقا از مشهد بر نگرده ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم .
ناهید خودشو انداخت وسط بچه برای ماست چه فرقی میکنه که احمد آقا باشه یا نباشه ؟
مامانم با پرخاش بهش گفت نرگس چی ؟ اونم برای شماست ؟ ... باید صبر کنید باباش بیاد بعد تصمیم بگیرید ...
بعدم پاشد دست جوادو گرفت ..رو ، به عمه هاجر... ببخشید این بچه دستشویی داره
رفت توی حیاط . منم پشت سرش رفتم ... همچین که پامو گذاشتم بیرون عمه فکر کرد من نمیشنوم ... باصدای اروم شروع کرد با ناهید دعوا کردن ... منم وایسادم گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن .
ناهید به توچه ، آخه اگر ناصر بابای بچه است نرگس هم مادرشه باید نرگس و راضی کنیم . به زور که نمیشه ... صدای ناهید اومد ... عه مامان بزار بگم دیگه ، ندیدی این دختره چقدر پرور هست . اگه چیزی بهش نگیم سوارمون میشه ... سوار چی همش داری ناراحتشون میکنی .
آخیش دلم خنک شد دعواش کرد ...
ماما نم که از دست ناهید ناراحت شده بود ، الکی داشت تو حیاط وقت کُشی میکرد
منم رفتم تو اتاق خودم ... صدای عمه هاجرو شنیدم .
ببخشید معصومه خانوم مزاحمتون شدم حالا توکل بر خدا ببینیم خدا چی میخواد ... شما هم اگر از حرفی که ناهید زد ، ناراحت شدید حلال کنید .
مامانم که معلوم بود خیلی ناراحت شده ... جواب داد ... بله توکل برخدا .. شماهم صبر کنید احمد اقا از مشهد بیاد ... بیاید صحبت کنید ببینیم باید چیکار کنیم .
اونا رفتن ... منم رفتم حیاط پیش مامانم ... صداش زدم .. مامان حالا چی میشه ؟
چی بگم عزیزم توکل برخدا
مامان من گفته باشم . اصلا اصلا بچمو سقط نمی کنم ... راستی مامان چرا ناهید بچه نداره ؟
ناهید بچه دار نمیشه ... عه چرا ؟ ... نمی دونم ...
ساعت ده شب روی تختم دراز کشیده بودم گوشیمم زیر بالشتم بود ... یه دفعه بالشتم لرزید .. فهمیدم ناصر... پیام داده ... بازش کردم .. نوشته بود امشب ساعت یک میام دنبالت ... جواب ندادم ... گذاشتمش زیر بالشتم ... دو دقیقه نگذشت دوباره بالشتم لرزید ... باز کردم خوندم ... نوشته بود .. چرا جواب نمی دی ؟
از دستش دلخور بودم اول خواستم بگم نمیام ولی دیدم دلم براش تنگ شده ... جواب دادم .. باشه بیا .
ساعت یک شب تقه زد به در حیاط منم حاضر شده بودم ... کلید در حیاط رو برداشتم پاورچین پاورچین رفتم درو باز کردم ... نشستیم تو ماشین ... گازشو گرفت رفتیم تو خیابون ما شینشو پارک کرد ... یه نگاهی بهم انداخت سرشو تکون داد ... به خودت نرسیدی ... گفتم اره نرسیدم .
چرا ؟
صورتمو ثابت به خیابون نگه داشتم گفتم : دوست نداشتم ... دستشو اورد صورت منو بر گردوند سمت خودش ... چرا دوست نداشتی ؟
دوباره نگاهمو دوختم به خیابون ... دلم نخواست
خیلی محکم و قاطع بهم گفت ... با من درست صحبت کن نرگس ...
یه کم تر سیدم ولی به روی خودم نیاوردم .
اصلا میدونی برای چی گفتم بیای اینجا ؟...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_158 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله ساعت پنج بعد از ظهر عمه هاجر رو ناهید اومدن خون
#پارت_159
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب ماشین یه ظرف غذا و یه مشما برداشت ... ظرف غذا رو داد به من .
بازش کن ... درشو باز کردم توش سیرابی بود ... لبخند زد ، خودم پاکش کردم برات درست کردم ...از توی مشما یه قاشق در اورد گرفتم جلوم .. بخور ببین خوب درست کردم یا نه ؟
یه دونه شو در آوردم خوردم ... خیلی خوشمره است ، ولی الان سیرم میبرم صبح میخورم ...
بالبخند ..لب زد ایکاش میشد صبح باهم میخوردیم ... حالا بگو ببینم چرا به خودت نرسیدی ؟
حوصله نداشتم ... چرا حوصله نداشتی ؟ مگه چی شده ؟ رومو کردم بهش ... ناهید بهم گفت اون بچه ماست هرکاری بهت میگیم باید گوش کنی ... میخواستم جوابشو بدم ... ولی تو گفتی جواب نده ...
سرشو تکون داد ... نه بِهت امید وار شدم ... آفرین پس به خاطر من جوابشو ندادی ؟ ... با اشاره سرم گفتم اره ... آفرین به تو ... من خودم بهش تذکر میدم که دیگه این حرفو بهت نگه .
نرگس بیا مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم ... بهش نگاه کردم سرمو با تایید تکون دادم ... ببین ما تازه عقد کریم و من کلی برنامه دارم ... باهم بریم مسافرت ... تفریح ... اسب سواری ... تا اسم اسب آورد .. پریدم وسط حرفش ... ناصر رها حالش خوبه ؟ دلم براش یه زره شده .
دوست داری سوارش بشی ؟... واای من عاشق اسب سواریم ... ولی تو دیگه نمی تونی سوار اسب بشی ... چرا ؟ ... چون برای بارداریت ضرر داره ... خب صبر میکنم بعد از به دنیا اومدن بچم اسب سواری میکنم ... مسافرت چی ؟ ... جواب دادم ... اونم سه تایی میریم .
بله دیگه .. منم با یه دستم بچه بغل کنم با یه دستمم ساکشو بیارم ... نه چرا تو بیاری میزاریم تو کالسکه .
کلافه از جوابهای من .. شروع کرد لبشو جویدن ..نفس عمیقی کشید و باپوف از دهنش داد بیرون ..
جدی شدو برگشت رو به من .. تو باید به حرف من گوش کنی و هرچی من میگم بگی چشم ..
اینطوری حرف نزن ازت میترسم ... برگشت منو نگاه کرد .. هه .. تو از من میترسی ؟ ... بله وقتی عصبانی میشی و داد می زنی میترسم ... وقتی باهام بد حرف میزنی میترسم ..
نگاهشو دوخت به وسط خیابون .. و دوباره برگشت منو نگاه کرد ... یه آهی از ته دلش کشید ... من باتو چیکار کنم نرگس .
منو ببر بزار خونمون .. خوابم میاد ..
نگاهشو دوخت به منو ، گوشه های لبشو جوید .. سرشو بالا پایین کرد .. باشه میبرمت خونتون .
در حیاطمون نگه داشت ... تا خواستم پیاده شم .. قابلمه سیرابی رو داد دستم ... بیا اینم ببر ... از دستش گرفتم ... خدا حافظی کردیم منم خیلی آروم رفتم توی آشپز خونه سیرابی رو گذاشتم توی یخچال و رفتم اتاقم یک ساعت و نیم مونده بود به اذان ... خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم ...
ساعت یازده صبح از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم ... اونم داشت به جواد غذا میداد ... مامان چایی داریم ... بله چایی هم داریم .
نرگس .
بله مامان ... دیشب ناصر اومده بوده خونه ما ... نه چطور مگه ... پس اون سیرابی ها از کجا اومده .
اوه اوه اوه .. برق از چشمام پرید .. ولی خودمو زدم به اون راه .. مثل تعجب زدها رو به مامانم ..
سیرابی !! نمی دونم ... مامانم ابروهاشو داد بالا چشماشو جمع کرد ... که تو نمی دونی ... فایده نداشت دیگه لو رفته بودم ... رو به مامانم ... خب آره من بهش گفته بودم سیرابی میخوام اونم برام آورد .
مگه بابات نگفت توی این یه هفته که من نیستم ، نرگس نباید ناصرو ببینه ..
سرمو به تایید تکون دادم ... پس چرا گوش نکردی ... چاره ای جز ذُل زدن به مامانم نداشتم .. اونم ادامه داد .
عا نرگس خانم .. دارم برات .. حالا خیره سری کن .. نتیجه شو میبینی .
صدای ماشین بابامو میشناختم ... مثل همیشها که می رفت بار ببره دیر میومد .. من مشتاقانه میرفتم به استقبالش .. ایندفعه هم ذوق کنون رفتم در حیاط و باز کردم .. سلام بابا ... ولی با کم محلی بابام رو به رو شدم .. با لب و لوچه اویزون در حیاط رو باز گذاشتم ... رفتم نشستم روی ایون .
بابام اومد تو حیاط ... جوادو بغل کرد قربون صدقش رفت . با مامانمم دست داد و حال و احوال کردن ... مامانم با گوشه جشم منو بهش نشون داد .. که مثلا نرگسم تحویل بگیر ... اونم اهمیت نداد و رفت تو اتاق ... چنان بغضی توی گلومو گرفت که داشتم خفه میشدم رفتم توی اتاقمو .. شروع کردم بلند ، بلند گریه کردن ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_159 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب
#پارت_160
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
ندیدی بابا محلم نداد ...
عیبی نداره ، گریه نکن من خودم باهاش حرف میزنم ... پاشو بیا بریم پیش ما ... شانه انداختم بالا ... نمیام ... دست منو گرفت پاشو دیگه ، پاشو خودتو لوس نکن ... دستمو کشیدم ولم کن .. نمیام ...
مامانم از اتاق من رفت بیرون و من می دونستم که الان میخوان در مورد من حرف بزنند اومدم تو ایون نشستم ..گوشمو دادم به اتاق مامان بابام .
مامانم به بابام گفت ؛ مرد این چه کاری تو کردی ؟ چرا به نرگس محل ندادی ... جلوی نرگس جوادو بغل کردی چِپُ ، چِپ بوسش میکنی اونوقت جواب سلام نرگسم نمی دی ... خدا رو خوش میاد .
برای من نرگس و جواد و علی اصغر نداره من هر تا شونو یه اندازه دوست دارم ... ولی نرگس دختر سرکش و خود مختاریه .
الانم که چوب حراج زده به آبروم ... وگر نه من هیچ وقت این بار مشهد و قبول نمی کردم ... کرایه ای که گرفتم ارزش اون راه طولانی رو نداشت ... رفتم که نبینم ... به لاخره نرگس باید بفهه که به حرف گوش کنه .
چرا همه تقصرها رو میندازی گردن نرگس چرا نمی گی که تو کودکی این بچه رو گرفتی ... الان نرگس باید با هم سن و سالاش بازی کنه بچه گی کنه نه اینکه توی این سن مادری کنه و بیفته تو حرف خوانواده شوهر که این چی گفت اون چی گفت .
بابام باتندی گفت : ...شد ، من دو کلمه حرف بزنم تو صغری ،کبری نچینی ... پاشو یه دو تا چایی بیار بخورم برم به بد بختیم برسم .
_کجا میخوای بری هنوز نیومده .
یه بار بهم خورده برم کاشان میخوام برم ببرم ... بمونم اینحا سر کوفت های تورو تحمل کنم
عه زنگ بزن بار بری بگو نمی تونی ببری یکی رو بزارن جای تو ... بمون تکلیف این بچه رو روشن کن .
نمی تونم حالم از اون ناصر بهم میخوره ... به لاخره چی ؟... همش که نمی تونی ازاین قضیه فرار کنی ... تو رفتی عمه هاجر اومد اینجا
_بابام با یه لحن تند _ مگه نگفتم راهشون نده .
هیچ قول و قراری با هم دیگه نذاشتیم گفتم باید باباش بیاد
.. حالا چی میگفتن ... گفتن ناصر پاشو کرده توی یه کفش که این بچه رو نمیخواد ... نرگس و می بریم بیمارستان خصوصی بچه رو سقط کنه .
بابام سکوت کرد ... مامانم ازش پرسید ... چرا ساکتی ، حرف نمی زنی ... بابام جواب داد ... چی بگم ... خودشون می دونن ... وا ! یعنی چی که خودشون می دونن مگه نرگس بچه ما نیست .
چرا هست ... ولی من برم چی بگم ... تو برو با حاج نصرالله صحبت کن بگو هم گناه داره هم نرگس طاقت نداره ... من نمی رم ... صبر کن اونا خودشون میان اونوقت بهشون میگم ...
رفتم تو فکر ... بابامم طرفدار من نیست ... پشتیبانی های مامانمم برام فایده ای نداره ... سرمو گرفتم بالا خدایا کمکم کن ..اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم بابام از اتاق اومده بیرون ... چون معمولا نمی گذاشتم کسی بفهمه من فال گوشی میکنم ...
بابام رو کرد به مانانم ... بیا تحویل بگیر دخترت فال گوش وایساده ... بلد نیستی یه بچه تربیت کنی ... گفت و رفت بیرون
مامان حالا من چیکار کنم ؟... همه میگن باید سقطش کنیم ...
مامانم نشست کنارم ... توکلت بخدا باشه ان شاالله که هیچی نمیشه
در حیاطمون باز شد مادر جون اومد تو ... رو به ما ... گرما اینجا نشستید ... مامانم پاشد... به منم گفت ... پاشو بریم تو ... هرسه تامون رفتیم تو اتاق...چشمم افتاد به گوشی تلفن .
عه مامان بابا گوشی خونه رو اورده ... موبایل منم آورده ؟... آره موبایلتم گذاشت کنار گوشی برو برش دار ... رفتم برش داشتم.
مادر جون رو کرد به مامانم ... قبل از اینکه بیام اینجا ، هاجر اومد خونه ما ... گفت امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ... مامانم سرشو گرفت بالا ... خدایا بخیر بگذرون ... نرگس شماره باباتو بگیر بده به من باهاش حرف بزنم ...شمار رو گرفتم گوشیو دادم به مامانم .
الو احمد تو کجایی ... باشه ، الان مادر جون اومده اینجا میگه عمه هاجر گفته امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ، جایی نرو بیا خونه ... مامانم گوشی رو قطع کرد ...
مامان .. من میرم تو اتاق خودم ... کجا میری تنهایی بشین اینجا پیش ما ... نه میخوام برم اتاق خودم
رفتم نشستم روی تختم ... فکر میکردم باید چیکار کنم ... اینا به جز مامانمو مادر جون همشون دست به یکی کردن بچه من سقط کنن ... از مامانم و مادر جون که کاری برنمیاد ... باید تا دیر نشده یه کاری بکنم ... هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید ... یادم اومد خانم حمیدی تو یکی از سخنرانیاش تو پایگاه میگفت ... هر وقت دید همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_160 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
#پارت_161
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
.. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بالا .. خدایا به توسط آیاتت بگو من چیکار کنم ... چشمم رو بستم ... لای قرآن رو باز کردم ... سوره حضرت مریم اومد ... شروع کردم به خوندن تا رسیدم به آیات
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
23
فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا ﴿٢٣﴾
آن گاه درد زاییدن، او را به ناچار به جانب درخت خرما کشانید؛ [در آن حال] گفت: ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطره ها فراموش شده بودم. (۲۳)
غمگین مباش که پروردگارت از زیر [پای] تو نهر آبی پدید آورده است [تا بیاشامی و شستشو کنی.] (۲۴)
وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا ﴿٢٥﴾
و تنه خرما را به سوی خود بجنبان تا برایت خرمای تازه و از بار چیده بریزد. (۲۵)
تا اینجا که خوندم قرآن رو بستم ... خدایا یعنی چی ؟... ایکاش میشد با کسی مشورت میکردم ... یاد خانوم فراهانی افتاد بهم گفته بود ... نرگس اگر دیدی میخواد بهت ظلم بشه هر کاری بکن جز سکوت ... یادم اومد ، شماره تلفنشو بهم داده بود رفتم سراغ دفتر کتابام ولی هرچی گشتم دفتری که شماره موبایل خانم فراهانی رو توش یاداشت کرده بودم پیدا نکردم ...به فکرم رسید به خانوم قربانی زنگ بزنم ... ولی اونم گوشی رو بر نمی داشت ...
ساعت نُه شب .. زنگ خونمونو زدن .. دلم هری ریخت .. خودشونن ناصرینان اومدن .. علی اصغر رفت در.. رو باز کرد .. حدسم درست بود .. حاج نصرالله و عمه هاجر ، ناهید ، و ناصر بودن ... وارد خونه ما شدند ... بابام هیچ کدومشونو تحویل نگرفت مخصوصا ناصر ، رو که اصلا بهش محل نداد .. نه جواب سلامشو داد .. و نه بهش دست داد ... همه نشستن .. ناصر با اشاره سر و چشم و ابرو به من فهموند که بیا پیش من بشین .. منم رفتم کنارش نشستم .
همه انگار که باهم قهر کرده بودن در سکوت نشسته بودند .. مامانم یه سیتی چای اورد .. و داد به علی اصغر تا تعارف کنه .. بابای ناصر روشو کرد به بابام ... احمد آقا من واقعا شرمندتم .. دلم میخواد این زمین دهن باز کنه من برم توش ..ولی چه کنم دیگه پیش اومده .
بابامم درجوابش گفت : هرچی که از شما در باور من بود یکجا خراب شد .. منم دیگه چاره برام نمونده که دارم به ادامه این وصلت رضایت میدم .
بابای ناصرم یه تسبیح دستش بود و مرتب دانه هاش رو جا بجا میکرد و گوشه چشم های معنی دار به ناصر مینداخت ... ناصرم اینقدر سرش پایین بود که انگار میخواست فرو بره توی زمین .
یه چند ثانیه ای همه ساکت بودند و رفته بودن تو خودشون ... عمه هاجر این سکوت رو شکست .. باعرض معذرت احمد آقا ما امشب هم اومدیم عذر خواهی و هم در مورد بچه نرگس و ناصر صحبت کنیم ... اسم بچه من که اومد دنیا روی سرم خراب شد ... دیگه یکی در میون صدها رو میشنیدم ... اولش بابام مخالفت کرد ولی بعدش که اسرارهای اونارو شنید ... سکوت رضایت داد ..دلم میخواست از جمعشون برم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشت .. ترس عجیبی از کورتاژ همه وجودم رو گرفت و غصه کشته شدن بچم راه نفس کشیدنم رو بست ... نمی دونم چرا کسی هواسش به حال و روز من نبود یا براشون اهمیتی نداشت .. چون هیچ عکس العملی در برابر من نشون ندادن ... صدای نفرت انگیز ناهید که قول بیمارستان مجهز خصوصی رو میداد همه فضای سرم رو گرفته بود ... دوباره یاد حرفهای خانوم حمیدی افتادم
هر وقت دیدید.. همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید..
با اشاره سر و چشمهام و باهمه وجودم توی دلم گفتم .. خدا کمکم کن ... حرفها و قول و قرارهاشون که تموم شد بلند شدند خدا حافظی کردند و رفتند .
منم رفتم توی اتاق خودم ... مامانم اومد پیشم ..تلاش داشت بهم دلداری بده و ارومم کنه ولی من اصلا نمیشنیدم که چی میگفت ... با صدای گریه جواد مامانم از اتاقم رفت بیرون .. و جواد رو برداشت اومد اتاق من .. نرگس جان امشب میخوام پیشت بخوابم.
برق از چشمم پرید ... اگر مامانم پیشم میخوابید که دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم چون من دنبال یه راه حل بودم که جلوی این کارو بگیرم ..
تندی گفتم نه نه مامان برو اتاق خودتون .. اینجا نمونیا .. من اصلا حوصله نق نوقای جواد رو ندارم .. برو اتاق خودتون .. منم خوابم میاد میخوام بخوابم .
مامانم رفت .. صدای زنگ پیامک های ناصر بلند شد .. نه حوصله خوندنشو داشتم و نه جواب دادن .. بلند شدم گذاشتمش روی سکوت ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_161 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله .. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بال
#پارت_162
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم .. دوازده شب بود .. از اتاقم اومدم بیرون .. رفتم پشت در اتاق علی اصغر دو تا تقه کوچیک زدم به در .. بیدار نشد کلا علی اصغر خواب سنگین بود ... در اتاقشو باز کردم رفتم بالای سرش ... دستمو گذاشتم روی بازوش تکونش دادم ... علی اصغر .. داداشی .
چشمهاشو باز کرد .. پاشد نشست .. تویی نرگس .. چیزی شده .. انگشت سبابمو گذاشتم روی بینیم .. اروم .. هیس کردم .. نه چیزی نشده پاشو بریم اتاق من باهات کاردارم .
کارتو همین جا بگو ... با دست اشاره کردم به در اتاقی که به اتاق مامان بابام راه داشت ... اروم گفتم .. نمیشه یه وقت بیدار بشن بشنون .
پاشد باهم اومدیم تو اتاق من ... نسشتم روی تخت با دست اشاره کردم بیا بشین ، پیش من ... نشست کنارم ...
ببین علی اصغر من امروز از خدا کمک خواستم .. قران رو باز کردم .. سوره حضرت مریم اومد ... من هرچی این ایات رو میخونم ، نمی فهمم چی میگه .. تو بخون ببین متوجه میشی .
قرانو برداشتم .. سوره حضرت مریم رو اوردم
خوند رسید به آیه
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
ببین ، نرگس اینجا میگه به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت ...
نرگس به نظر من میگه تو باید بری یه جایی که پیدات نکنن ..
وارفته گفتم : کجا برم علی اصغر ... یه دفعه یه بشکن زد ... یادم اومد ... عموینا فردا میرن شمال کلید خونشونو دادن به من برم به گلدوناشون آب بدم ... بیا ببرم .. بزارمت اونجا یه دو سه روز بمون ان شاالله که از تصمیمشون پشیمون بشه .
ذوق زده دستهامو بهم مشت کردم ... راست میگی .. خدایا شکرت .. ازاین بهتر نمیشه .
حالا عموینا کی میرن ... دیروز که من خونشون بودم گفت فردا بعد از نماز صبح میریم .. یه هفته هم میمونیم
ماهم نماز صبحمونو که خوندیم صبر میکنیم یه کم ، که هوا روشن شد میریم
ادامه داد ... آجی اگر دیگه با من کار نداری من برم بخوابم ... باشه برو .
علی اصغر رفت منم دراز کشیدم روی تختم ... ولی هر کاری کردم از فکر و خیال خوابم نبرد ... پاشدم یه ساک داشتم بر داشتم .. دو دست لباس گذاشتم تو ساک ... چشمم افتاد به عروسکی که ناصر برام خریده بود ... با خودم گفتم میخوام یه چند روز بمونم ... اونم تنها خوبه اینم ببرم باهاش بازی کنم که حوصلم سر نره ... برش داشتم گذاشتمش تو ساک ... ساکم گذاشتم دم در اتاقم ... نگاهمو دادم به ساعت روی دیوار تازه یک شب بود هنوز سه ساعت مونده بود به اذان ... به زور تلاش کردم که خودمو بخوابونم ... نفهمیدم چه وقت خوابم برد ... به صدای نرگس ، نرگس علی اصغر بیدار شدم ... پاشو نرگس هواروشن شده خواب موندیم .
تندی از تخت اومدم بیرون سریع رفتم وضو گرفتم اومدم .. نمازمو خوندم ... شال و چادرمو سرم کردم ... اومدم ساکمو بر دارم ... علی اصغر نذاشت ... خودش برش داشت ... اروم و پاورچین از حیاط اومدیم بیرون .
پا تند کردیم به سمت خونه عمو ... خونه عمو مینا تا خونه ما یک ربع راه بود ... رسیدیم .. علی اصغر کلید انداخت در رو باز کرد ... کلید هارو داد به من
نرگس خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ... هیچ تلفنی رو جواب نمی دی مگر اینکه شماره خونه خودمون بیفته روی گوش..
حرفشو قطع کردم .. گوشی که ناصر بهم داده بود .. باهاش شبا هماهنگ میکردیم میرفتیم بیرون رو ... دادم بهش .. بیا داداشی من دو تا گوشی دارم .. کار داشتی با این بهم زنگ بزن منم فقط به شماره این پاسخ میدم ...
با تعجب به من نگاه کرد ... تو دوتا گوشی داری ؟
حالا برات تو ضیح میدم .. برو خونه الان بابا بیدار میشه ..
باشه ، الان میرم فقط اینم بگم که خیالم راحت بشه ... هرکی در زد از غریبه و آشنا .. باز نمیکنی
خدا حافظی کرد و رفت ... در حیاط رو هم بستم
اومدم کلید انداختم در خونه رو باز کردم رفتم داخل .. ظاهرا ، زن عموم وقت نکرده بود خونشو مرتب کنه ... خونه بهم ریخته بود ... شال و چادرمو در آوردم اویزان کردم به رخت آویز ... یه دست از لباسها راحتی .. که آورده بودم پوشیدم ... عروسکمو که اسمشو گذاشته بودم ..نازی .. گذاشتم گوشه خونه ... شروع کردم به جمع و جور کردن ... یک ساعت کشید تا خونه مرتب شد ...
کتری رو گذاشتم روی گاز .. روشنش کردم .. رفتم در یخچال رو باز کردم .. پنیر و نون هم برداشتم گذاشتم روی میز ... برای خودم چایی دم کردم .
صبر کردم تا دم کشید .. ریختم توی لیوان ... تا خواستم شروع کنم به خوردن صبحانه ... یه دفعه تو دلم گفتم ... من بدون اجازه عموم وارد خونشون شدم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_162 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم
#پارت_163
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سرمو گرفتم بالا خدایا ببخشید ... فکر دیگه ای به ذهنمون نرسید .. خودت که می دونی عموم هم خیلی مهربونه .. هم منو دوست داره .. ناراحت نمیشه از اینکه بدونه من اینجا هستم ... هر وقت از مسافرت اومدن .. حتما از عموم حلالیت می طلبم .
خیلی گرسنم بود چایمو شیرین کردم و با نون پنیر خوردم ... سیر شدم الهی شکر گفتمو .. وسایل صبحانه رو جمع کردم شستم .. اومدم سراغ عروسکم ، نازی .
چطوری خانوم خانوما ... پستونکشو از دهنش در اوردم صدای گریه اش بلند شد .. دوباره گذاشتم دهنش آروم شد ... این کار خیلی بهم کیف میداد .
نازی.. به نظر تو اسم بچمو چی بزارم ... اسمهای دخترها رو تو ذهنم مرور کردم .. هر اسمی به ذهنم میرسید خوشم نمیومد .. تا اینکه اسم نازنین زهرا .. و نازنیین فاطمه تو ذهنم اومد .. نازی رو بغل کردم .. خودشه اسم های دختر من .. از این قشنگ تر نمی شد .. ولی باید بازم بین این دوتا اسم یکی رو انتخاب میکردم .
هرکاری کردم .. نمی تونستم انتخاب کنم چون هر دو اسم رو واقعا دوست داشتم .. فکری به سرم زد قرعه کشی کنم .. پاشدم به گشتن ، دنبال یه خطکارو ورق .. در اتاق پسر عمومو باز کردم .. رفتم سراغ کشوی کمدش .. کشیدمش بیرون .. یه خطکار آبی ویک برگ از دفترچه یاداشتش برداشتم .. رفتم پیش نازی نشستم .. هردو اسم رو نوشتم .. چهار تا کردم گذاشتمشون توی دوتا دستهام .. وهی تکونشون دادم بعد چشمهامو بستم .. با دست راستم یه دونه از کاغذهارو از دست چپم برداشم .. بازش کردم .. نوشته بود نازنین زهرا .. خیلی خوشحال شدمو .. یو وووو یی کشیدم . رو کردم به نازی .. ای کاش یه دکمه خنده هم داشتی من الان دکمتو می زدم می خندیدی ..
اون اسم نازنین فاطمه رو هم برداشتم .. عزیزم غصه نخور ان شاالله خدا بازم بهم دختر میده اونوقت منم اسمشو میزارم نازنین فاطمه ..
خب ، اسم دخترم که معلوم شد .. حالا نوبت اسم پسر بود .
اسم پسرو هم همونطوری مثل اسم دختر تو ذهنم مرور کردم تا رسیدم به اسم .. امیر حسین و امیر عباس .. اینارو هم قرعه کشی کردم .. امیر حسین در اومد .. به اسم امیر عباس نگاه کردم .. توهم غصه نخور من از خدا چهارتا بچه میخوام .. دوتا دختر ..دو تاهم پسر .. بعدن اسم تو رو هم میزارم ..
کاغذ هارو جمع کردم ریختم سطل آشغال .. خطکارو گذاشتم توی کشو کمد سر جاش
نازی رو هم تکیه دادم به گوشه دیوار .
.. فکرم رفت خونمون .. الان چه خبره ؟ یعنی وقتی دیدن من نیستم چه حالی پیدا کردن ؟ به جز مامانم همه حقشون بود که نگران باشن .
دلم برای مامانم میسوخت بیچاره الان چقدر ناراحته .. ایکاش میشد یه جوری بهش میگفتم .. که حال من خوبه .. ولی نمیشد که بگم
با خودم گفتم .. فقطم مامانمه که نگرانه منه .. بقیه دنبال آبروشونن .. بیشتر از همه دلم میخواست .. ناصر به چزه بی شعور میگه بچمونو بکشیم .. خودت برو بمیر .
خواب چشمامو گرفت رفتم روی مبل و دراز کشیدم خوابم رفت .
باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... حواسم نبود .. خواستم گوشی رو بردارم .. یادم افتاد ، منکه به علی اصغر گوشی دادم ..قرار شد اگر کار واجبی بود .. با اون شماره بهم زنگ بزنه .. فوری خودمو کشیدم عقب و تلفن رو جواب ندادم .
نگاه به ساعت کردم .. پنج بعد از ظهر بود خدایا ، من چقدر خوابیدم .. یادم اومد نماز ظهرو عصرمم نخوندم .. فوری وضو گرفتم .. نمازمو خوندم ..گرسنم شده بود .. از یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم .. نیمرو درست کردم .. خوردم .. هوا داشت رو به غروب میرفت و سکوت خونه داشت منو به وحشت مینداخت .
با خودم گفتم : ... الان که هنوز هوا روشنه من میترسم شب چیکار کنم .. یه دفعه به ذهنم رسید .. حالا اگر برق بره چی ... ترس بدی وجودمو گرفت ... یاد آیه قرآن افتادم .. الا به ذکرالله تطمئن القلوب .. با ذکر خدا دلهای شما آرام میگیرد .
شروع کردم ... نام اسامی خداوند رو به زبون آوردن ... یا رحمن یا رحیم یا قادر ...که دیدم سایه یه آدم از دیوار روبه روم پیدا شد ... ناخود آگاه جیغی کشیدم .. دورو برمو نگاه کردم جایی برای پنهان شدن نبود ناچارن پریدم روی مبل ... دوباره اطرافمو برسی کردم .. که این سایه از کجا افتاده روی دیوار ... چشمم افتاد به پنجره .. ولی جرآت نزدیک شدن به پنجر رو ندارم ... دوباره سایه پیدا شد ... زدم زیر گریه خودمو جمع کردم یه گوشه مبل ... خدایا کمکم کن ...ایکاش علی اصغر میومد اینجا ...
#حتما_متن_پایین_رو_بخونید👇👇
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #نرگس رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
لازم به ذکر است خدمتتون برسونم که این رمان در این کانال بازگذاری میشود، و اگر قصد خرید ندارید میتونید در این کانال رمان رو دنبال کنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#اشتراکی_عیا_سنج_نرگس
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت1 #اشتراکی
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
#اشتراکی
سلام به این کانال خوش آمدید🌹
عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #زهراح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت_2. #اشتراکی
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ
یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه
چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟
برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد،
ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم.
ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد
ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم
تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
#اشتراکی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیبال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه...
از شدت استرس دستهامو مشت کردمو بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت: بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره
هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش
سلام خانم روزتون بخیر
سلام عزیزم، امری دارید؟
ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم،
یه نگاهی به من انداخت
نه والا ندارم،
نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت...
صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم.
دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریشرو در اورد، مغنعه نمازشرو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من
بیا عزیزم،
وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم
اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست.
میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی
نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم
سر تکون داد
هر طوری که راحتید
به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون،
با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو.
یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده
سلام آقا بلیط کنگاور میخوام
نگاهی به مانیتور انداخت
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره
ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره
یعنی داخل شهر نمیره
نه ممنون نمیخوام
پا تند کردم به سمت تعاونی چهار
سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید
بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره
ببخشید، از داخل شهر میره
بله خانم
خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه
ممنون یه بلیط بدید به من
دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سیودو، پس باید برم صندلیهای اخر اتوبوس
دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسههای خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن،
چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا
برو بالا بیام اگر صندلی سیویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی.
از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا،
شمارههای صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سیدو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_4 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_5
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
از دلشوره و استرس حالت تهوع گرفتم، ایکاش راننده زود تر حرکت کنه، سرو صدایی که از جلوی اتوبوس بلندشد توجهام رو جلب کرد، سرک کشیدم به سمت در اتوبوس، گوشهام رو تیز کردم، ببینم صدای کیه، وااای خدای من، صدای وحیده، دستم رو گذاشتم در دهنم. هینی کشیدم،
زیر چشمی نگاهی به خانم کناریم انداختم، ببینم متوجه عکس العمل من شده، دیدم نه تو حال خودش داره صلوات میفرسته.
دقت کردم ببینم چی میگن، صدای، جرو بحث وحید با شاگرد اتوبوس به گوشم خورد
من یه نگاه تو اتوبوس میندازم ببینم زنم تو اتوبوس هست یا نه، همین
منم شاگرد این ماشینم، عباس آقا راننده ماشین به من گفته فقط کسانیکه بلیط دارن برن بالا، حالا تو میگی زنت تو اتوبوسه یا اسمش رو میگی من صداش کنم، یا صبر میکنی عباس آقا خودش بیاد
برو کنار ببینم
از پله اتوبوس اومد بالا، فوری دستهام رو گذاشتم پشت صندلی سرم رو گذاشتم روی دستم، صدای قدمهاش رو که داره بهم نزدیک میشه میشنوم، با هر قدمش تپش قلب منم بالا میره، حضورش رو کنارم حس کردم
نهیب زد
پاشو بریم پایین
اعتنایی نکردم
سرش ر آورد پایین در گوشم غرید
یا خودت مثل بچهآدم میای میریم، یا من میبرمت
تو دلم گفتم
خدایا خسته شدم از این زندگی کمکم کن، صداش رو که از عصبانیت موج میزنه شنیدم
خودت خواستی
بازوم رو محکم گرفت، از جام بلند کرد، آقایی که صندلی جلوی من نشسته، رو به روش وایساد
تو کی هستی؟ چیکارش داری؟
آقا وحید صداش رو برد بالا
به تو ربطی نداره بشین سر جات
_اتفاقا خیلی هم به من ربط داره، سرت رو انداختی اومدی تو اتوبوس داری به زور یه خانم رو میبری میگی به تو ربطی نداره
_این خانم زنمه حالا برو گم شو بشین سر جات
آقای جوون رو کرد به من
راست میگه؟
نمیتونستم انکار کنم چون بالاخره با شناسنامه ثابت میکرد
سروم رو به تایید حرف آقا وحید تکون دادم
راننده از اتوبوس اومد بالا
چه خبره اون عقب
آقا وحید گفت
زنم بدون اجازه من اومده تو اتوبوس شما میخوام ببرمش
_ورش دار زود باش برو پایین باید حرکت کنم
آقا وحید همینطور که بازوی من تو دستشه، من رو کشید، رو کردم بهش
ولم کن ساکم رو بردارم
ساک نمیخوای فقط بریم
مقاومت کردم که برگردم، سر چرخوتد سمت من چنان چشم غره تهدید امیزی بهم رفت که ناخواسته میخکوبش شدم
صدای خانمی رو شنیدیدم
بیا دخترم ساکت رو بگیر
آقا وحید دستش رو دراز کرد کیف رو گرفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_6
#رمان_آنلاین_ حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
من رو کشوند از اتوبوس اومدیم پایین
از بس بازوم رو محکم گرفته، بازوم درد گرفته، تلاش کردم بازوم رو از دستش رها کنم، ولی بیفایدهاست
با ناله گفتم
دستم درد گرفته ولم کن
کشیدم به سمت خلوتی
من رو چرخوند سمت خودش، تو صورتم غرید
این چه گ*و*ه*ی*بود که خوردی
ساکت نگاهش کردم
یه تکونم داد، نعره زد
با توام، لالی
هیچی نگفتم
دستم رو ول کرد، کیفم رو انداخت زمین، گلوم رو گرفت، فشار داد
چشمهاش رو ریز کرد، تهدید آمیز گفت
به خدا وندی خدا اگر یک بار دیگه، فقط یکبار دیگه از این غلطها بکنی، میکشمت
تو دلم گفتم، بِکُش به هیچ جایی بر نمیخوره، توی این دنیا یه برادر بی اِراده دارم که مطیع زنشه، خاطرت جمع دنبال جنازه منم نمیگرده
نفسم به خِرخر افتاده، به سختی بالا و پایین میشه، ولی حاضر نیستم حتی با اشاره چشمم، تاییدش کنم، گلوم رو ول کرد، دستش رو برد بالا بزنه تو صورتم، چشمهام رو بستم، منتظر سیلی شدم، چند لحظه گذشت نزد، چشمم رو باز کردم، دستش رو انداخته پایین، زل زده بهم
ریز سرش رو تکون داد، باعصبانیت بهم توپید
تو که من رو نمیخواستی پس چرا بله گفتی؟؟
داد زدم تو صورتش
شما که فکر میکنی من ننگ بالا آوردم، پس چرا من رو گرفتی؟؟
نگاه تامل آمیزی بهم انداخت،گوشه لبش رو گاز گرفت، یه نگاهی به قد و بالای من انداخت، لب زد
بیا بریم
چارهای جز اطاعت ندارم، روسریم رو که بهم ریخته مرتب کردم، خم شدم کیفم رو برداشتم، چادرم رو در آوردم سرم کردم، دست دراز کرد سمتم که دستم رو بگیره، نگاه اعتراض آمیزی بهش انداختم، دستش رو نگرفتم
سر تکون داد گفت
خیلی خوب بیا بریم
قدم برداشت، منم باهاش هم قدم شدم، تمام حواسش به منه که ازش فاصله نگیرم، منم قصد فرار ندارم، چون فایدهای نداره، جایی رو ندارم که برم، تنها امیدم اتوبوس بود که باهاش برم کنگاور خونه دوست مامانم خاله کبری، اونم که نشد
یه تاکسی دربست گرفت، هر دو نشستیم عقب ماشین، سرم رو تکیه دادم به صندلی چادر کشیدم تو صورتم، به حال روز خودم، اشگ از چشمانم روان شد. تو حس خودم بودم، چادرم رو از توی صورتم زد کنار، با هم چشم تو چشم شدیم، بعد از چند لحظه دوباره چادرم رو انداختم تو صورتم، رفتم تو فکر، خدایا چیکار کنم، از چاه در اومدم افتادم تو چاله، ایکاش حاضر به ازدواج باهاش نشده بودم... غرق در افکار خودم بودم، صداش رو شنیدم
رسیدیم، بیا پایین.
از تاکسی پیاده شدم، نگاهم افتاد به همون رانندهای که باهاش فرار کردم رفتم ترمینال، اونم با نگرانی من رو نگاه میکنه، سری به تاسف برام تکون داد
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_6 #رمان_آنلاین_ حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_7
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
آقا وحید کرایه رو حساب کرد. با هم وارد سالن شدیم، رفت پشت میز مدیریت، از اینکه پول غذا رو پرداخت نکرده عذر خواهی کرد، پول غذا رو حساب کرد، حرکت کردیم سمت ماشینش، خواست کمکم کنه که سوار تریلی بشم ولی دستش رو پس زدم، وبه هر زحمتی هست خودم سوار شدم.
آقا وحید از سمت راننده سوار شد، ماشین رو، روشن کرد، حرکت کرد، یه مقدار که رفت، پارک کرد، ماشین رو خاموش کرد سوئچ رو برداشت پیاده شد، رفت با یه آقایی صحبت کرد، برگشت سمت در شاگرد، صدا زد
بیا پایین
در رو باز کردم، همه حواسش به پیاده شدن منه، منم همه دقتم رو کردم که بدون کمک اون پیاده شم، خدا رو شکر، مشگلی پیش نیومد و من از ماشین پیاده شدم، یه در بست گرفت،
آقا ما رو ببر هتل بابا طاهر
کنار هتل نگه داشت، وارد شدیم یه اتاق دو تخته برای یک شب اجاره کرد، کلید اتاق رو گرفت، رو کرد به من
طبقه دومِ با اسانسور بریم بالا یا از پلهها بریم
شانه انداختم بالا
فرقی نمیکنه
سرش رو تکون داد نفسش رو پوفی داد بیرون، دکمه اسانسور رو زد، در باز شد وارد شدیم طبقه دوم نگه داشت، از اسانسور اومدیم بیرون، نگاهی به شماره اتاقها انداخت، اتاقمون رو پیدا کرد، کلید انداخت بازش کرد، رو کرد به من
برو تو
وارد شدم، خودشم پشت سر من اومد، در رو بست کلید انداخت در رو قفل کرد، گفت
من میرم حموم یه دوش بگیرم
صداش رو شنیدم ولی عکسالعملی نشون ندادم.
رفتم سمت رخت آویز، چادرم رو در آوردم آویزون کردم، با مانتو و رو سری نشستم روی صندلی، از اینکه آقا وحید از حموم بیاد بیرون، باهاش تنها باشم، خیلی معذبم از حمام اومد بیرون نگاه سنگینی بهم انداخت فرار کردی میخواستی کجا بری؟
نباید پنهان کنم، هیچی مثل راستگویی نیست
گفتم خونه خاله ام
مگه تو، توی کنگاور خانه داری ؟
خاله واقعی نیست و دوست صمیمی خانوادگی مامانم بود
اسمش چیه؟
خاله کبری
حالا برای چی فرار کردی؟ میخواستی بری به کارهای...
نفس عمیق کشید مکث کوتاهی کرد، با تهدید ادامه داد.
فرار امروزت رو ندید میگیرم، ولی اگر یک بار دیگه از این غلط ها بکنی، میزنم جفت پاهات رو میشکنم که هم نتونی جایی بری هم...
بازم به حرفش ادامه نداد، سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، صداش رو برد بالا
شیرفهم شد
حرف نزدم و ساکت موندم باشه خفه خون بگیر فقط امیدوارم انقدر عاقل باشی که کاری نکنی، که منم یه کاری کنم که هردومون پشیمون بشیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_7 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_8
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توی دلم گفتم من از هر کسی که بهم نگاه تهمت داشته باشه هیچ وقت نمی گذرم، و هرگز حلالش نمی کنم، و تو آقا وحید به زودی چنان از این نگاهی که به من داری پشیمون و نادم میشی که عذاب وجدان رهات نمیکنه، منم هیچ وقت بابت این نگاه حلالت نمیکنم، نه تورو، و نه اون آدم هایی که فقط به حرف هم دیگه نگاه کردند بدون اینکه چیزی در مورد من دیده باشند، من و تو محل بدنام کردند.
چشمم رو بستم. صورت ماه و معصوم احمد رضارو تجسم کردم،
احمدرضا من رو ببخش، تا به امروز رازی که بینمون بود، رو فاش نکردم ولی دیگه نمی تونم این راز و نگه دارم. یعنی نگذاشتند، وگرنه من تا آخر عمرم، به قولی که بهت داده بودم پابند میموندم.
نشست روی صندلی روبه روی من، سرت رو بگیر بالا من رو نگاه کن.
اهمیتی به حرفش ندادم
محکم زرد روی میز صداش رو برد بالا
_ با توام
از ترس سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم
_میخواستم مثل آدم باهات حرف بزنم ولی انگار این طوری حرف تو کَت تو نمیره.
انگشتش رو به تهدید گرفت جلوی صورتم غرید
به نفع هست که روی اعصاب من راه نری، من عادت ندارم یک حرف رو دو بار بزنم
تکیه داد به صندلی از امروز یک سری قانون برات میزارم تو هم طبق اون عمل می کنید منم به گذشتهات کاری ندارم، خطا هات رو نادیده میگیرم
طاقتم از این همه توهین و تحقیر و تهمت تموم شد، نگذاشتم حرفش رو ادامه بده با بی گناهی و خیلی جدی گفتم
من خطایی نکردم
ابرو داد بالا دستش رو گذاشت روی میز تو صورت من زل زد
یعنی برادرت که تو ناموسشی و از خونِ خودتِ، با یه محله دروغ میگن
عصبی از حرفش گفتم
اگر برادرم و محله در مورد من راست گفتند، تو چرا حاضر شدی با دختری که مُهر بد نامی به پیشونیش خورده ازدواج کنی؟؟
مکثی کرد و گفت
چون بلدم چطوری آدمت کنم، من یا تو رو درست می کنم یا میکشمت
گوشیش زنگ خورد، دست کرد از توی جیب کتش گوشیش رو در آورد
_ الو جانم بفرمایید
_ الان میام
ایستاد، رو، به روم، کمی نگاهم کرد کلید اتاق رو برداشت رفت تو چهار چوب در ایستاد، گفت
کاری برام پیش اومده باید برم وقتی برگشتم نمیخوام این مانتو روسری سرت باشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_8 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_9
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
در، رو از بیرون قفل کرد رفت
سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی.
حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت میکنند، و چیزی از من ندیدن، و گفتههای همدیگر رو باور کردن بسنجی.
من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم.
هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی.
نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشارهای واقعیت را بیان کنی اما نکردی.
همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم.
یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشتهاش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره
ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه میدادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه.
نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم.
چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم
ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم رانندهای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت
مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
زیر لب زمزمه کرد
حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن
نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز،
بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی
با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_9 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_10
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دست به ساندویچ نزدم از جاش بلند شد
خودت میدونی، میخوای بخور، میخوای نخور
دست کرد تو ساکش یه پیژامه درآورد کمربندش رو باز کرد، ازش رو برگرداندم، در حالی که پیژامه پاش کرده چند لحظه بعد نشست روی تخت با لحن کمی مهربان گفت
مانتو روسریت رو در بیار بیا بشین کنار من، میخوام باهات حرف بزنم
ساکت سرم رو انداختم پایین
کمی با لحن جدی گفت
مریم خانوم با توام میگم پاشو بیا اینجا کنار من بشین می خوام باهات حرف بزنم
بهناچار بلند شدم
اون مانتو روسریت رو هم در بیار
نفس بلندی کشیدم، مانتوم رو در آوردم آویزون کردم به رختآویز، ولی روسریم رو در نیاوردم، روی تخت با فاصله کنارش نشستم از طرز نگاهش فهمیدم میخواد باهام خود مونی بشه، خیلی از دستش ناراحتم، توی این چند ساعت آشناییمون یا سرم داد زده یا تهدیدم کرده، باید حرفی بزنم که ازم دور شه، رو کردم بهش
آقا وحید میشه لطف کنید امشب برای من اتاق جدا بگیرید
عصبی بالش را از روی تخت برداشت پرت کرد کف اتاق، لازم نیست من روی زمین میخوابم، تو روی تخت بخواب
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
صدای اذان مغرب اومد وضو گرفتم و نگاه کردم به اتاق فلش قبله رو دیدم نماز مغرب و عشا رو خوندم، سلام نماز رو که دادم وحید متعجب نگاهی بهم انداخت
_ تو نمازم میخونی؟
آهی کشیدم چشم هام حلقه اشک بست جوابش رو ندادم، وحید وضو گرفت نمازش رو خوند رو کرد به من
پاشو بریم پایین یکم تو لابی هتل بشینیم شاممون رو بخوریم بیایم
نه ممنون من نمیام خودتون برید من ساندویچ میخورم
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت کلید رو برداشت رفت بیرون و در رو هم قفل کرد
سجاده ام رو جمع کردم و نشستم روی صندلی ساندویچ رو باز کردم، عه مرغِ، اتفاقاً من ساندویچ مرغ خیلی دوست دارم، از صبح هیچی نخوردم واقعاً گرسنمِ.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم با اشتها ساندویچ و نوشابه رو خوردم، خیلی بهم مزه داد، سرم رو گرفتم بالا خدایا شکرت، ای کاش میتونستم قلق این آقا وحید رو پیدا کنم، اگر واقعیت رو بهش بگم حتماً حرفهام رو باور می کنه و شاید بهم کمک هم بکنه، توی فکر بودم که در باز کن وارد اتاق شد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_10 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_11
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به پاش بلند شدم که سلام کنم بلکه بتونم راهی تو دلش باز کنم ولی همچین در رو محکم با عصبانیت بست که کلاً لال شدم، اومد سمت تخت بالش برداشت پرت کرد زمین رو کرد به من
بگیر بخواب صبح زود باید بریم شاگردم رو رد کردم بره، خوش ندارم فردا کنار من میشینی بخوابی
برق رو خاموش کرد پیراهنش رو در آورد، گذاشت کنارش، با زیر پیراهنی، دراز کشید روی پتو، چند ثانیه بعد نشست، توپید به من
اینجا بهت چیزی نمیگم برسیم تهران بریم خونمون اونجا حوصله این ادا و اطفار بازی هات رو ندارمها
نفس عمیقی بی صدا کشیدم و سرم رو انداختم پایین و رفتم روی تخت نشستم
صداش اومد
بگیر بخواب
ترسیدم یکهای خوردم فوری روی تخت دراز کشیدم
باید بیدار بمونم مطمئن بشم خوابش رفته بعد من بخوابم، چند دقیقه گذشت صدای خروپف ضعیفی ازش بلند شد، خاطرم جمع شد خوابش رفته، چشمهام رو گذاشتم روی هم، ولی فکر و خیال و نگرانی از فردا و فرداهای زندگیم نمیگذاره بخوابم، تا اذان صبح بیدارم، بعد ازاذان بلند شدم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم یک نگاه کردم به وحید این اهل نمازِ، اگر نمازش قضا بشه بفهمه بیدارش نکردم حتماً صبح ازم شاکی میشه رفتم نزدیکش صدا زدم
آقا وحید آقا وحید
چشمهاش رو باز کرد خمارآلوده گفت
چی شده؟
هیچی، اذان دادن اگر می خواهید پاشید نمازتون رو بخونید
کشو غوصی به بدنش داد نشست
_ تو خوندی؟
بله شما خواب بودید من خوندم
بلند شد برق اتاق رو، روشن کرد رفت سمت دستشویی
کتاب دعا رو از تو کیفم در آوردم به زیارت عاشورا خوندن از دستشویی اومد بیرون همین طوری که داره دست و صورتش رو با دستمال کاغذی خشک میکنه خم شد سرش رو آورد توی کتاب دعا، منم سرم رو گرفتم بالا، فکر کردم کاری داره، نگاهی بهم انداخت، لبش رو برگردوند، سرش رو تکون داد
_ زیارت عاشورا هم میخونی؟؟
از طرز حرف زدنش خیلی دلم شکست، جوابش را ندادم، بغض کردم چشمهام پر از اشک شد، نتونستم جلوشون رو بگیرم، اشکم سرازیر شد، اشک چشمم رو که دید زیر لب زمزمه کرد
قسم حضرت عباست رو باور کنم، یا دم خروس رو
از این حرفش، دلم گرفت به خودم گفتم، آخه مرد حسابی تو مگه چیزی از من دیدی که اینطوری در موردم قضاوت می کنی.
اصلاً تو که حرف های پشت سر من رو باور کردی پس برای چی من رو عقد کردی.
اون حسی که تو وجودم اومده بود که بخوام قلقش رو به دست بیارم واقعیت رو بهش بگم، ازش کمک بخوام تو وجودم از بین رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾