حتما متن بالا رو مطالعه کنید👆👆🙏
#پارت_1
#رمان_انلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
ساعت ۵بعد از ظهر زنگ کلاس خورد .. تا صدای زنگ رو شنیدم فوری دفتر وکتابهامو جمع کردم ریختم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون .. اومدم تو حیاط منتظر شدم تا فریده ومریم هم بیان، آخه چون قدم کوتاه بود میز اول دم در کلاس میشستم، ولی مریم وفریده که قد بلند تر از من بودن میز آخر میشستن، من هرروز زودتر از کلاس میزدم بیرون تا اوناهم بیان باهم از مدرسه بریم خونه هامون.
اوناهم اومدن سه تایی راه افتادیم.
تو راه فریده از نامزدی خواهرش تعریف میکرد .. مریم از سربازی رفتن داداشش من از کار بابام میگفتم آخه بابام نیسان داره!میره میدون تره بار ، بار میزنه برای شهرستان.
همین جوری گرم صحبتیم رسیدیم درخونه هامون ماها باهم همسایه ایم.
درحیاط ما یه سوراخ کوچیک داره که یه بند گره زده ازش بیرونه، اون طرف بند هم گره خورده به قفل حیاط.
گره بند رو کشیدم ودر باز شد .
چشمم افتاد به پشت دراتاق .. دو جفت کفش دیدم یکیش اسپرت ویکیش پاشنه بلند وبراق.
_خدایا مهمون داریم یعنی کین .. دراتاق رو باز کردم و دیدم هاجر خانم عمه بابام با ناهید دخترش نشستن، هاج واج نگاهشون کردم! اینا اینجا چیکار دارن .. یه مرتبه متوجه سرصورت مامانم شدم، با ایما واشاره داره خودش رو میکشه که سلام کن.
به خودم اومدم با صدای بلند گفتم:
سلام.
عمه هاجر با خوشرویی ومهربانی گفت سلام نرگس خانم خوبی عمه!
سرم رو تکون دادم و گفتم .. بله خوبم.
اما ناهید دختر عمه هاجر لب ودهنش رو جمع کرد و با یه نگاه عاقلندر سفیه به من نگاه کردو آروم زیر لب گفت: سلام .
_نرگس جون مامان چرا اونجا وایسادی برو لباسهاتو در بیار...
#اشتراکی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
حتما متن بالا رو مطالعه کنید👆👆🙏 #پارت_1 #رمان_انلاین_نرگس به قلم #زهراحبیباله(لواسانی) ساعت ۵بع
#پارت_2
#رمانآنلایننرگس
به قلم#زهراحبیباله(لواسانی)
رفتم دم چوب لباسی لباسم رو دربیارم که چشمم افتاد به یه کله قند.
مامانم قول داده بود که از این به بعد قند رو بده به من بشکنم .
به مامانم گفتم .. مامان لباسامو که درآوردم برم این کله قند رو بشکنم؟
که یکدفعه مامانم لپاش قرمز شد .. گفت .. نرگس لباساتو دربیار برو کوچه بازی کن.
من دوباره گفتم باشه درمیارم ولی من برم این کله قندرو بشکنم.
یه وقت دیدم مامانم با جمع کردن لبهاش داره منو تهدید میکنه.
من که نفهمیدم مامانم چِشه!
بیخیال کله قند شدم و اومدم نشستم پیش مامانم.
_پاشو نرگس برو بیرون بازی کن.
نه مامان الان حوصله اش رو ندارم .
یواشی سرش رو آورد دم گوشم گفت نرگس منو حرص نده پاشو برو بیرون.
شونه هام رو انداختم بالا .. گفتم نمیرم .
یواشی دستش رو برد به رون پام و یه نیشگون گرفت،
زیرلب گفت .. ذلیل مرده میگم پاشو برو بگو خب، منم خودم رو جمع وجور کردم گفتم عه خب نمیخوام چرا میزنی.
مامانم خون خونش رو داشت میخورد منم فضولیم گل کرده، که اینا چیکار دارن.
عمه هاجر متوجه رفتارهای مامانم بامن شد .. زیر لب خنده ای کردو به من گفت نرگس جان دخترم کلاس چندی؟
_پنجم
ماشاالله چقدر بزرگ شدی!
_نشسته خودم رو برسی کردم که ببینم واقعا بزرگ شدم که صدای ناهید بلند شد حالا درسات چطورن شاگرد زرنگی؟ بیست میگری یا نه؟
از لحن حرف زدنش بَدم اومد یه دفعه گفتم مگه میخای بهم جایزه بدی که میگی بیست دارم یا نه.
ناهید از جوابم خوشش نیومدو رو کرد به مامانش
بریم مامان من دیرم شده.
عمه هاجر گفت باشه بریم بعدم رو کرد به مامانم
من شب جمعه میام دنبال جواب.
_ باشه با باباش صحبت کنم جوابش رو بهتون میدم.
خدا حافظی کردن.
مامانم تا در حیاط بدرقه شون کردو رفتن.
منم تا مامانم برگرده رفتم یه پارچه آوردم پهن کردم وسط اتاق .. سنگ قند رو گذاشتم روی پارچه .. قند شکنمونم، آوردم کله قند رو بغل کردم بزارم روی پارچه قند بشکنم .. که مامانم دراتاق رو باز کرد ومنو دید.
داد زد چیکار میکنی ذلیل بشی الهی، منم هول شدم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_2 #رمانآنلایننرگس به قلم#زهراحبیباله(لواسانی) رفتم دم چوب لباسی لباسم رو دربیارم که چشمم
#پارت_3
#رمانآنلایننرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
کله قند از دستم افتاد روی سنگ قند شکن و چند تیکه شد.
مامانم که از شدت عصبانیت صورتش سرخ سرخ شده بود .. داد زدو گفت نرگسسسسسییی خدا منو بکشو از دست تو چیکار کردی؟
من که حال مامانم و اونطور دیدم پارو گذاشتم به فرار اومدم از دراتاق بیام بیرون که چنگ زد لباسمو گرفت و سرم خورد به چهار جوب در
دادم رفت هوا
آییییی
مامانم لباسم رو ول کرد تا ببینه چی شد، تا دیدم دستش از لباسم ول شد خم شدم دم پاییام رو دستم گرفتم و پای برهنه فرارکردم رفتم خونه خالم.
فاصله خونه ما با خونه خالم پنج دقیقه راهه که با دویدن زودتر از پنج دقیقه رسیدم .تند تند شروع کردم به در زدن، باغبونشون در رو باز کرد.
خالمینا تو باغ مادرشوهرش میشستن درواقع باهم زندگی میگردن.
باغ سرسبزی پر از میوه .. یه حوض بزرگم وسط باغ بود.
ولی خاله من حق نداشت بدون اجازه اونا میوه ای بِکَنه و بخوره.
درو که باز کرد، دوان دوان رفتم خونه خالم.
_سلام خاله.
_سلام نرگس جون، چی شده خاله! کسی دنبال سرت گذاشته ؟
_نه خاله مامانم میخواست بزنم.
_چرا مگه چیکار کردی ؟
_میخواستم براش قند بشکنم که لجش گرفت خواست بزنم منم فرار کردم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_3 #رمانآنلایننرگس به قلم #زهراحبیباله(لواسانی) کله قند از دستم افتاد روی سنگ قند شکن و چ
#پارت_4
#رمانآنلایننرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
_قند بشکنی؟
_آره
_چراحالا مامانت میخواست بزنت؟
نمی دونم!خودش گفته بود میده من قند بشکنم ولی امروز خونمون یه کله قند بود منم خواستم بشینم بشکنم که مامانم هولم کرد، از دستم افتاد وشکست، مامانمم لجش گرفت میخواست بزنم!
تا اسم کله قند اومد خالم شاخکاش تکون خورد
_نرگس امروز کسی اومده بود خونتون!
_آره.
عمه هاجر با ناهید اومده بودن
_خب!چی میگفتن
_هیچی نگفتن تا من از مدرسه اومدم ناهید به عمه گفت بریم من دیرم شده بعدم رفتن.
مامانم دوست نداشت تا مسئله ای تو خونمون قطعی نشده کسی بفهمه، روی این موضوع خیلی حساس بود.
ولی از رفتارهای خالم فهمیدم که انگار خبراییه
_خاله.
زری کجاست؟
زری و با مادرجونش رفتن خونه عمه اش.
طیبه کجاست؟
اونم باهاشون رفته!
منم رفتم سراغ رضا که داشت تو حیاط بازی میکرد باهاش بازی کردم، چشمم افتاد به خرمالوهای توی باغ:
_خاله برم خرمالو بکنم!
نه خاله جون توی یخچال هست برو وردار بخور.
_ خاله من از درخت میخوام.
خاله جون پدرشوهرمینا بدشون میاد کسی به درختاشون دست بزنه تو یخچال هست دیگه برو بخور.
_ازیخچال نمی خوام از درخت میخوام.
حالا مگه شمارششو دارن از کجا میفهمن من یه دونه بکنم.
یه وقت سر برسن ببینن روزگار منو سیاه میکنن.
_باشه نمیخوام.
اینقدر با رضا بازی کردم که صدای قرآن قبل از اذان از رادیو خالم بلند شد
_نرگس جون پاشو برو خونتون خاله الان هوا
تاریک میشه.
_نمی رم میترسم مامانم بزنم.
نمی زنه اون دیگه جوشش خوابیده الان دلش شور میفته برو خاله...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_4 #رمانآنلایننرگس به قلم #زهراحبیباله(لواسانی) _قند بشکنی؟ _آره _چراحالا مامانت میخواس
#پارت_5
#رمانآنلایننرگس
به قلم #زهراحبیباله(لواسانی)
باترس ولرز اومدم خونه بند درحیاط رو کشیدم بوی شامی خونه رو برداشته، وای که چقدر گشنمه.
داداشم خونست. یه لقمه شامی دست خودشه یه لقمه کو چولو هم درست کرده، برای جواد داداش کوچیکم دارن میخوردن.
_کجا بودی؟
_خونه خاله مَلی.
مشقاتو نوشتی؟
نه!
مشق ننوشته کجارفتی؟
_آخه مامان میخواست بزنم!
_چرا؟
منم همه ماجرا رو براش تعریف کردم.
حالا چرا عمه هاجر برای ماکله قند آورده؟
_شونه هامو بالا انداختم نمی دونم.
_خیلی خُب برو بشین مشقاتون بنویس.
_باید دیکته هم بهم بگی!
_باشه میام میگم.
مامانم رفته مسجد نمازجماعت .
منم رفتم یه دونه شامی و خیارشور گذاشتم لای نون لقمه درست کردم شروع کردم گاز زدن وخوردن، چقدر دلم میخواست یه لقمه دیگه هم بخورم ولی مامانم ازاین کار بدش میومد میگفت برکتش میره صبر کنید سرسفره هرچقدر دلتون خواست بخورید.، بیخیال لقمه بعدی شدم رفتم کتاب فارسی و دفتر مشقم رو آوردم وشروع کردم به نوشتن.که صدای بابام اومد.
معصومه.معصومه.
پریدم تو حیاط سلام بابا.
سلام باباجون مامانت کجاست.
_رفته مسجد نماز.
تو چیکار میکنی؟
داشتم مشقامو مینوشتم.
باشه بابا برو بنویس.
بابام نشت دم شیرحیاط وشروع کرد به وضو گرفتن تازه یادم اومد منم نماز نخوندم.آخه هرشب با مامانم میرفتم مسجد ولی امروز نتونستم وقتی از خونه خالم اومدم مامانم نبود.
اومدم لب شیر وضو گرفتم رفتم جانمازمو برداشتم و نمازم رو خوندم .
بعدش رفتم مشقامو کامل کردم تمرین ریاضیامم حل کردم وبرنامه فردامم گذاشتم توی کیفم.
تلوزیونو روشن کردم شبکه دو داشت راز بقا نشون میداد یه شیر دنبال آهو گذاشته بود منم داشتم دعا میکردم آهو فرار کنه!
که صدای بابام بلند شد بزن شبکه یک ببینم اخبار چی میگه!
بابا صبر کن ببینم این آهو گیر میفته یا نه.
_میگم بزن شبکه یک.
_هنوز که اخبار شروع نشده.
_صدا بابامکمی خشن شد نرگس بزن شبکه یک.
منم با لب ولوچه آویزون زدم شبکه یک.
یعنی هروقت بابام خونه است مافقط باید اخبار ببینیم.
علی اصغر و یه آب نبات برای جواد خریده. جوادم داره مِک میزدو اومدن خونه.
مامانمم از مسجد اومد.
_سلام احمد کی اومدی؟
_سلام یه نیم ساعتی هست.
_چه بویی راه انداختی خانم بوش تا سرکوچه میومد.
_الان شامو میارم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله(لواسانی) نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_8 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله با صورت درهم کشیده وصدای غران گفت نرگس میکشمت اگر
#پارت_9
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
چی بگم والا چشش خورده به مال ومنالشون نمی فهمه میخواد چیکار کنه .
_از دیروز که نرگس گفت کله قند از دستم افتاد شکست بعدم گفت عمه هاجر اومده بود خونمون گفتم برای خواستگاری اومدن.
_باور میکنی دیشب تا صبح خوابم نرفت.
_منم نخوابیدم تا صبح همینطور تو جام قِل خوردمو فکر وخیال کردم.
_خواهر من یه کله قند خونمون دارم . اگه یزنه پشیمون شد جواب نه بهشون دادید بگو بیارم برات بدی به عمه هاجر .
_باشه ملی دستت درد نکنه .
_کار نداری خواهر من برم باید ناهار بچه هارو رو بدم برن مدرسه .
_نه کار ندارم ممنون که اومدی باهات حرف زدم دلم واشد.
_تورو خدا خواهر هر کاری داشتی خبرم کن نشین تنهایی هی غصه بخور.
_باشه.
_راستی مادر می دونه.
_نه هنوز به کسی نگفتم.
_باشه منم نمی گم هروقت خودت صلاح دونستی بگو.
خالم بلند شد از دراتاق بیاد بیرون که من بلند شدم مثل جِت رفتم تو توالت گوشه حیاط .
قبل از اینکه خالم درحیاط رو باز کنه از توالت اومدم بیرون.
خالم خداحافظی کرد ورفت .
مامانمم بهم چشم غرّه رفت ونشون داد که میدونه من کوچه نرفتم وفال گوش وایسادم منم به روی خودم نیاوردم و گفتم وا خب دستشویم گرفت اومدم خونه .
مامانم گفت عه دسشتشوییت گرفت تو هم اومدی رفتی توالت آره؟
_ خب آره!
مامانم یه نگاه به دستم که خشک بود کرد وگفت!آهان بعدم طهارت نگرفته اومدی بیرون.
دستامو گرفتم پشتم
"مامان"
کوفت وزهر مارو مامان، شد من یه حرفی بزنم توی خیره سر گوش کنی بیا برو گم شو ناهارت رو بخور برو مدرسه.
_وای پاک آبروم پیش مامانم رفت.
رفتم تو اتاق رو پوشم رو تنم کردم شلوار مدرسمم پام کردم .مامانم تخم مرغ نیمرو درست کرد اونم خوردم. لقمه نون پنیر گردو با یه سیب که مامانم برای زنگ تفریحام گذاشته بود .با قمقمه آبم گذاشتم تو کیفم.
کیفمو برداشتم رفتم دوتا ماچ گنده ام از لپای جواد کردم و مغنعه امم سرم کردم از اتاق اومدم بیرون کفشهامو پوشیدم .
تو درگاهی اتاق وایسادم سرم رو کردم تو اتاق.
_مامان .
چیه چی میخوای.
_من از مدرسه مسقیم میرم خونه خاله باشه .
نخیر خونه خاله چه خبره! مگه دیروز اونجا نبودی.
چرا بودم ولی زری نبود که باهاش بازی کنم امروز میخوام برم.
لازم نکرده میری اونجا اذیت میکنی.
بخدا اذیت نمی کنم بزار برم.
_میگم نه یعنی نه میای خونه.فهمیدی؟
_باشه"
دوست داشتم درمورد اتفاقهایی که داره میفته با مامانم حرف بزنم ولی مامانم رو نمی داد.
میخواستم برم خونه خالم بااون حرف بزنم خالم مهربون بود وهمیشه به حرفام گوش میداد حتی وقتی که خیال بافی میکردم براش بازم با دل و جون گوش میداد وبا لبخند های قشنگش وسری که تکون میدادو هی میگفت خُب خُب منو تشویق به ادامه حرفام میکرد واقعا اسمش برازنده رفتاراش بود.
(ملیحه)
اما مامانم نزاشت.....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📣📣توجه توجه به کسانیکه رمان بنده رو کپی میکنن⛔️⛔️⛔️
سلام
آقا یا خانمی واتساپی که داری رمان من رو در ده گروه واتساپی به نام داستانهای مفید کپی میکنی بنده نویسنده این رمان هستم و راضی نیستم
کار شما به منزله دزدی حساب میشه، چون من زیر همه پارتهام نوشتم کپی حرام و پی گرد قانونی الهی داره،
چون شما در پیام رسان خارجی فعالیت میکنید من نمیتونم پیگیری کنم ولی مطمئن باشید فردای قیامت ازتون نمیگذرم
لطفا کپی نکنید ⛔️ نه در واتساپ و نه در هیچ پیام رسان دیگه چه خارجی و چه ایرانی نگذارید
✅ زهرا حبیباله نویسنده رمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_14 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله مامان تو که خودت احمد و میشناسی که چقدر قُد و یه د
#پارت_15
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
_نرگس پاشو سفره شام و بیار
_باشه مامان .
سفره رو پهن کردم وسط اتاق نونم گذاشتم تو سفره کوکو سیب زمینی هارو ریختم توی دیس. بادمجون ترشی هم ریختم تو کاسه.پیش بشقاب، پارچ آب و لیوانم گذاشتم . همه رو چیدم تو سفره
همه اومدن دور سفره شروع کریم خوردن.
_معصومه کم کم غذا رو بده نرگس درست کنه یاد بگیره..... مانم زیر چشی به بابام نگاه کرد:
_حالا دیر نشده یاد میگیره.
_دیگه شروع کن یادش بده چند وقت دیگه میخواد بره خونه شوهرش بلد باشه یه آب و اشکنه ای درست کنه....
_الان که نرگس خیلی کوچیکه، برای شوهر کردن، هروقت موقعش شد یادش میدم.
_عه امروز فردا بله برونشه تو میگی هروقت بزرگ شد.
_مامانم لقمه تو دهنش رو یواش یواش میجوید و با حرص به بابام نگاه میکرد. ولی دیگه چیزی نگفت.
منم تمام هوش و هواسم به حرفها ورفتار بابا ،مامانم بود.
غذا تموم شد طبق عادت هرشب من سفره و، وسایلهای سفره رو جمع کردم گذاشتم آشپزخونه برگشتم اتاق.
بابام داشت اخبار میدید مامانم با جواد بازی میکرد.
منو علی اصغرم طبق عادت هرشب باید میرفتم توی اتاقمون درس میخوندیم.....
_نرگس بیا دیکتتو بگم خودم درس دارم میخوام بخونم....
_حوصله دیکته نوشتن نداشتم.
_علی اصغر خانممون امروز دیکته منزل نگفته.
_پرسیدنی چه؟
_اونم نگفته.
_چرا پس چی گفته؟
_مشق گفته اونم نوشتم
من دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقهای این دوروز فکر میکردم علی اصغرم داشت درس میخوند که صدای پچ وپچ کردن مامان و بابا اومد دوتاییمون اومدیم گوشامونو چسبوندیم به در ببینیم چی میگن....
_روحرف من حرف نیار معصومه عمه هاجر اومد دنبال جواب میگی بیان....
_من نمی گم... به جسه نرگس نگاه کردی اون قَد وقواره ناصره پسره قَد غول میمونه.
احمد ،نرگس همش یازده سالشه...
_یازده سالش نیست ودوازده سالشه بعدم یازده وچهارده نداره آخرش که چی باید بره.
سرزندگیش دیگه
_نرگس تازه یازده رو تموم کرده بعدم خیلی فرقه بین یازده وچهارده است تازه چهارد سالم زوده الان پری دختر توران خام هیجده سالشه تازه نامزد کرده....
_می خوای نرگس بترشه...
_مگه چند سالشه که بترشه....
صدای بابام بلند شد.بسه دیگه معصومه اینقدر با من کل کل نکن میگم بگو بیان .. بگو خب.
_نمی گم.
_تو غلط میکنی..... صدایی اومدو بعدم صدای گریه مامانم ....با علی اصغر چش تو چش شدیم من گفتم صدای چی بود.
_علی اصغر گفت : مامانو زد...
بعدم صدای مخالفت مامان و صداهای ضربات کتکی که بابام به مامانم میزد.....صدای گریه جواد که از سرو صدای مامان بابام بیدار شده بود....
یه دفعه بی اختیار منو علی اصغر درو هول دادیم رفتیم تو باورم نمی شد مامان خودشو جمع کرده بود دستهاشم مقابل صورتش گرفته بود.
بابامم بی رحمانه بامشت به سرو صورت مامانم میزد ومی گفت به تو ربطی نداره بچه خودمه به هر کی دلم بخواد میدمش.....
من گریه میکردم و به بابام التماس میکردم مامانو ول کن نزنش .....
علی اصغرم رفت جلو وبا گفتن ولش کن مامانمو ول کن ازپشت پرید روی بابام که از مامانم جداش کنه بابامم از پشت علی اصغر و پرت کرد. علی اصغر باشتاب دستش از پشت خورد به شیشه اتاق شیشه شکست دست علی اصغر برید و خون از دستش می ریخت....
من که داشتم از ترس می مردم داد زدم خووووون خوووووون...
بابام برگشت ببینه چی شده دید همینطور داره از دست علی اصغر خون می ریزه.
صداش رو بلند کرد وبا داد رو به مامانم گفت همینو می خواستی آره میخواستی روی بچه هارو به من باز کنی راحت شدی.
بعدم کتش رو برداشت واز اتاق رفت بیرون و صدای محکم خوردن در حیاط اومد .
من و داداشم رفتیم پیش مامانم. مامانم همینطور دستش روی سرش بودو سرشم پایین دوتایی شروع کردیم به گریه کردن مامان تو رو خدا گریه نکن مامان پاشو بابا رفت بیرون.....
ولی مامانم سرش رو بلند نمی کرد من دستم رو گذاشتم روی دستهای مامانم وتلاش کردم از روی سرش برداره و سرش رو بگیره بالا ....مامانم از مقاومتش کم کردو آروم سرش رو آورد بالا
خدای من صورت مامانم غرق خون بود.
من دست مامانم رو ول کردم.
خودم و انداختم وسط اتاق .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_15 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهراحبیباله _نرگس پاشو سفره شام و بیار _باشه مامان . سفره رو
#پارت_16
#رمان_آنلاین_نزگس
به قلم #زهراحبیباله
هی بالا وپایین می پریدم جیغ می زدم ، تو ، صورتم میزدم میگفتم مامان مامان.
علی اصغر گرفتم تکونم می داد نرگس نرگس مامان چیزیش نشده فقط دماغش خون اومده نگاه کردم به مامانم دیدم با چادرش خون رو از صورتش پاک کرده.
_ نرگس جون مامان چیزی نیست.
کمی آروم گرفتم اما گریه هام قطع نشد .
مامان جواد رو بغل کردو سعی میکرد آرومش کنه.
از وقتی یادم میومد ندیده بودم بابام مامانمو کتک بزنه.....
مامان رفت تو اول صورت خودشو شست بعدم بتادین آورد بایه پارچه تمیز دست علی اصغر رو بتادین زد باپارچه بست....
چادرش رو سرش کرد دست جواد رو گرفت گفت بچه ها پاشید بریم خونه مادرجون منم روسریمو سرم کردم وچهارتایی از خونه اومدیم بیرون .
چشممون افتاد به بابام که تو ماشینش نشسته بود دستهاشو گذاشته بود روی فرمون ماشین سرشم گذاشته بود روی دستهاش بابلند شدن صدای در که بهم خورد بابا سرش رو از فرمون برداشت تا ماهارو دید فوری از ماشین پیاده شد رو به مامانم گفت کجا تشریف میبرید!!!
مامانم محلش ندادو گفت بیاید بچه ها ....
بابام کلید انداخت در حیاط رو باز کرد یه داد زد سرمن و علی اصغر
_برگردید خونه ....
بعدم رفت بازوی مامانمو گرفت وباقدرت پرت کرد تو حیاط.
مامانم پخش زمین شد.
ماهم از ترسمون دویدیم تو خونه.
_رفت جوادم آورد تو خونه. کلید انداخت در رو ازتوی حیاط قفل کرد .
منو داداشم رو کرد توی اتاق جوادم رو گرفت کرد پیش ما درو هم بست.
_فریاد زد. می کشمتون بیان بیرون...
ما هم پرده اتاق رو کنار زدیم واز پشت شیشه داشتیم نگاه می کردیم......
_ دست برد کمر بندشو بازکنه که مامانم از این فرصت استفاده کرد رفت توی اون یکی اتاق اومد در رو ببنده.بابام پشت سرش دوید دستشو برد، درو بگیره که مامانم نتونه درو ببنده، دست بابام لای درموند و دادِاش رفت هوا همین امر باعث شد که شدت خشم وعصبانیتش بیشتر بشه با یه لگد محکم زد به درو ،درباز شد رفت تو اتاق در رو ازتو قفل کرد ،با کمر بند افتاد به جون مامانم .
من دوتا دستامو گذاشتم روی گوشم و فقط جیغ میکشیدم جوادم بچومون ترسیده بود گریه میکرد . اشگ چشمشو آب دماغش یکی شده بود علی اصغرم رفته بود پشت در اتاق داد میزد ولش کن بی رحم مامانم و ول کن......
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_16 #رمان_آنلاین_نزگس به قلم #زهراحبیباله هی بالا وپایین می پریدم جیغ می زدم ، تو ، صورتم می
#پلرت_17
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهراحبیباله
یه دفعه بابام دراتاقو باز کرد که بیاد بیرون علی اصغر پارو گذاشت به فرارو دوید اومد تو اتاق پیش من منم فوری درو بستم و ازتو درو قفل کردم بابامم از حیاط رفت بیرون .
تا بابام رفت ما دویدیم پیش مامانم پشت دستهای مامانم که معلوم بود حائل سرو صورتش کرده بود که کمر بند بهشون نخوره به خون افتاده بود و وَرم کرده بود.
چه شب جهنمی شده بود خونه ما"
هر چهارتامون فقط گریه میکردیم.....
یه خورده که از زمان گذشت مامانم گفت بچه ها پاشید برید دست وصورتتون بشورید بگیرید بخوابید تا صبح ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم.
هممون پیش مامانمون خوابیدیم .
مامانم ریز ریز گریه میکرد ومن دلم خیلی میسوخت....
نفهمیدم کی خوابم برد....
از سرو صدای جواد که میگفت مامان جیش دارم من از خواب بیدار شدم رفتم پیش مامانم گفتم بده من ببرمش دستشویی .چشمم به دستهای مامانم افتاد دیشب خونی و قرمز بودن اما الان هم زخمی بود وبه کبودی میزد ورمشم بیشترشده بود آتیش گرفتم از بابام متنفر شده بودم .
ازخودمم بدم اومده بود چون همه دعواها سرمن بود.
نگاه کردم دیدم علی اصغرم خوابیده واز مدرسه جا مونده.
جواد بردم دستشویی وآوردمش.
مامان:
_ با ناله گفت جونم نرگس چی میگی.
_با بغض گفتم خوبی!!!
_آره مامان خوبم .نرگس جان بلند شو اون سماور رو روشن کن برو خونه مادر جون بگو بیاد اینجا.
_باشه مامان.
رفتم آب آوردم ریختم تو سماور کبریت زدم سماور رو روشن کردم. مامان برم نونم بگیرم ؟
نه مامان علی اصغرو بیدار میکنم میره میگره تو فقط برو مادرجونو بگو بیاد اینجا.
باشه الان میرم.
نرگس به مادرجون چیزی نگی ها فقط بگو بیاد اینجا.
_باشه مامان نمیگم
بلند شدم روسریمو سرم کردن دم پایی هامم پام کردم رفتم درخونه مادرجون.هنوز در حیاطش رو باز نکرده بود.
زنگ در حیاطشون خیلی بالابود دستم نمی رسید .
خونشونم باحیاط فاصله داشت صدای در زدنم رو نمی شنید .منم مجبور شدم یه سنگ پیدا کردم .باسنگ در زدم صدای مادر جونم بلند شد.
کیه ؟
منم مادرجون باز کن.
یه خورده وایسادم .
درباز شد .نرگس جون بیا تو مادر چی شده کاری داری این موقع روز!!!
آره مادر مامانم گفت بیا خونه ما.
چیزی شده نرگس!!!
خودت بیا میبینی.
نرگس جون تا اونجا که من از دلشوره میمیرم.
داشت سین جینم میکرد ، مامانمم گفته بود چیزی نگم منم برای اینکه حرفی نزنم گفتم مادر جون من میرم خودت بیا و پا تند کردم وبعدم دویدم سمت خونمون. ...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت1 #اشتراکی
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
#اشتراکی
سلام به این کانال خوش آمدید🌹
عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #زهراح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت_2. #اشتراکی
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ
یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه
چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟
برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد،
ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم.
ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد
ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم
تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
#اشتراکی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیبال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه...
از شدت استرس دستهامو مشت کردمو بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت: بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره
هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾