زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_159 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب
#پارت_160
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
ندیدی بابا محلم نداد ...
عیبی نداره ، گریه نکن من خودم باهاش حرف میزنم ... پاشو بیا بریم پیش ما ... شانه انداختم بالا ... نمیام ... دست منو گرفت پاشو دیگه ، پاشو خودتو لوس نکن ... دستمو کشیدم ولم کن .. نمیام ...
مامانم از اتاق من رفت بیرون و من می دونستم که الان میخوان در مورد من حرف بزنند اومدم تو ایون نشستم ..گوشمو دادم به اتاق مامان بابام .
مامانم به بابام گفت ؛ مرد این چه کاری تو کردی ؟ چرا به نرگس محل ندادی ... جلوی نرگس جوادو بغل کردی چِپُ ، چِپ بوسش میکنی اونوقت جواب سلام نرگسم نمی دی ... خدا رو خوش میاد .
برای من نرگس و جواد و علی اصغر نداره من هر تا شونو یه اندازه دوست دارم ... ولی نرگس دختر سرکش و خود مختاریه .
الانم که چوب حراج زده به آبروم ... وگر نه من هیچ وقت این بار مشهد و قبول نمی کردم ... کرایه ای که گرفتم ارزش اون راه طولانی رو نداشت ... رفتم که نبینم ... به لاخره نرگس باید بفهه که به حرف گوش کنه .
چرا همه تقصرها رو میندازی گردن نرگس چرا نمی گی که تو کودکی این بچه رو گرفتی ... الان نرگس باید با هم سن و سالاش بازی کنه بچه گی کنه نه اینکه توی این سن مادری کنه و بیفته تو حرف خوانواده شوهر که این چی گفت اون چی گفت .
بابام باتندی گفت : ...شد ، من دو کلمه حرف بزنم تو صغری ،کبری نچینی ... پاشو یه دو تا چایی بیار بخورم برم به بد بختیم برسم .
_کجا میخوای بری هنوز نیومده .
یه بار بهم خورده برم کاشان میخوام برم ببرم ... بمونم اینحا سر کوفت های تورو تحمل کنم
عه زنگ بزن بار بری بگو نمی تونی ببری یکی رو بزارن جای تو ... بمون تکلیف این بچه رو روشن کن .
نمی تونم حالم از اون ناصر بهم میخوره ... به لاخره چی ؟... همش که نمی تونی ازاین قضیه فرار کنی ... تو رفتی عمه هاجر اومد اینجا
_بابام با یه لحن تند _ مگه نگفتم راهشون نده .
هیچ قول و قراری با هم دیگه نذاشتیم گفتم باید باباش بیاد
.. حالا چی میگفتن ... گفتن ناصر پاشو کرده توی یه کفش که این بچه رو نمیخواد ... نرگس و می بریم بیمارستان خصوصی بچه رو سقط کنه .
بابام سکوت کرد ... مامانم ازش پرسید ... چرا ساکتی ، حرف نمی زنی ... بابام جواب داد ... چی بگم ... خودشون می دونن ... وا ! یعنی چی که خودشون می دونن مگه نرگس بچه ما نیست .
چرا هست ... ولی من برم چی بگم ... تو برو با حاج نصرالله صحبت کن بگو هم گناه داره هم نرگس طاقت نداره ... من نمی رم ... صبر کن اونا خودشون میان اونوقت بهشون میگم ...
رفتم تو فکر ... بابامم طرفدار من نیست ... پشتیبانی های مامانمم برام فایده ای نداره ... سرمو گرفتم بالا خدایا کمکم کن ..اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم بابام از اتاق اومده بیرون ... چون معمولا نمی گذاشتم کسی بفهمه من فال گوشی میکنم ...
بابام رو کرد به مانانم ... بیا تحویل بگیر دخترت فال گوش وایساده ... بلد نیستی یه بچه تربیت کنی ... گفت و رفت بیرون
مامان حالا من چیکار کنم ؟... همه میگن باید سقطش کنیم ...
مامانم نشست کنارم ... توکلت بخدا باشه ان شاالله که هیچی نمیشه
در حیاطمون باز شد مادر جون اومد تو ... رو به ما ... گرما اینجا نشستید ... مامانم پاشد... به منم گفت ... پاشو بریم تو ... هرسه تامون رفتیم تو اتاق...چشمم افتاد به گوشی تلفن .
عه مامان بابا گوشی خونه رو اورده ... موبایل منم آورده ؟... آره موبایلتم گذاشت کنار گوشی برو برش دار ... رفتم برش داشتم.
مادر جون رو کرد به مامانم ... قبل از اینکه بیام اینجا ، هاجر اومد خونه ما ... گفت امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ... مامانم سرشو گرفت بالا ... خدایا بخیر بگذرون ... نرگس شماره باباتو بگیر بده به من باهاش حرف بزنم ...شمار رو گرفتم گوشیو دادم به مامانم .
الو احمد تو کجایی ... باشه ، الان مادر جون اومده اینجا میگه عمه هاجر گفته امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ، جایی نرو بیا خونه ... مامانم گوشی رو قطع کرد ...
مامان .. من میرم تو اتاق خودم ... کجا میری تنهایی بشین اینجا پیش ما ... نه میخوام برم اتاق خودم
رفتم نشستم روی تختم ... فکر میکردم باید چیکار کنم ... اینا به جز مامانمو مادر جون همشون دست به یکی کردن بچه من سقط کنن ... از مامانم و مادر جون که کاری برنمیاد ... باید تا دیر نشده یه کاری بکنم ... هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید ... یادم اومد خانم حمیدی تو یکی از سخنرانیاش تو پایگاه میگفت ... هر وقت دید همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_160 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
#پارت_161
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
.. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بالا .. خدایا به توسط آیاتت بگو من چیکار کنم ... چشمم رو بستم ... لای قرآن رو باز کردم ... سوره حضرت مریم اومد ... شروع کردم به خوندن تا رسیدم به آیات
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
23
فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا ﴿٢٣﴾
آن گاه درد زاییدن، او را به ناچار به جانب درخت خرما کشانید؛ [در آن حال] گفت: ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطره ها فراموش شده بودم. (۲۳)
غمگین مباش که پروردگارت از زیر [پای] تو نهر آبی پدید آورده است [تا بیاشامی و شستشو کنی.] (۲۴)
وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا ﴿٢٥﴾
و تنه خرما را به سوی خود بجنبان تا برایت خرمای تازه و از بار چیده بریزد. (۲۵)
تا اینجا که خوندم قرآن رو بستم ... خدایا یعنی چی ؟... ایکاش میشد با کسی مشورت میکردم ... یاد خانوم فراهانی افتاد بهم گفته بود ... نرگس اگر دیدی میخواد بهت ظلم بشه هر کاری بکن جز سکوت ... یادم اومد ، شماره تلفنشو بهم داده بود رفتم سراغ دفتر کتابام ولی هرچی گشتم دفتری که شماره موبایل خانم فراهانی رو توش یاداشت کرده بودم پیدا نکردم ...به فکرم رسید به خانوم قربانی زنگ بزنم ... ولی اونم گوشی رو بر نمی داشت ...
ساعت نُه شب .. زنگ خونمونو زدن .. دلم هری ریخت .. خودشونن ناصرینان اومدن .. علی اصغر رفت در.. رو باز کرد .. حدسم درست بود .. حاج نصرالله و عمه هاجر ، ناهید ، و ناصر بودن ... وارد خونه ما شدند ... بابام هیچ کدومشونو تحویل نگرفت مخصوصا ناصر ، رو که اصلا بهش محل نداد .. نه جواب سلامشو داد .. و نه بهش دست داد ... همه نشستن .. ناصر با اشاره سر و چشم و ابرو به من فهموند که بیا پیش من بشین .. منم رفتم کنارش نشستم .
همه انگار که باهم قهر کرده بودن در سکوت نشسته بودند .. مامانم یه سیتی چای اورد .. و داد به علی اصغر تا تعارف کنه .. بابای ناصر روشو کرد به بابام ... احمد آقا من واقعا شرمندتم .. دلم میخواد این زمین دهن باز کنه من برم توش ..ولی چه کنم دیگه پیش اومده .
بابامم درجوابش گفت : هرچی که از شما در باور من بود یکجا خراب شد .. منم دیگه چاره برام نمونده که دارم به ادامه این وصلت رضایت میدم .
بابای ناصرم یه تسبیح دستش بود و مرتب دانه هاش رو جا بجا میکرد و گوشه چشم های معنی دار به ناصر مینداخت ... ناصرم اینقدر سرش پایین بود که انگار میخواست فرو بره توی زمین .
یه چند ثانیه ای همه ساکت بودند و رفته بودن تو خودشون ... عمه هاجر این سکوت رو شکست .. باعرض معذرت احمد آقا ما امشب هم اومدیم عذر خواهی و هم در مورد بچه نرگس و ناصر صحبت کنیم ... اسم بچه من که اومد دنیا روی سرم خراب شد ... دیگه یکی در میون صدها رو میشنیدم ... اولش بابام مخالفت کرد ولی بعدش که اسرارهای اونارو شنید ... سکوت رضایت داد ..دلم میخواست از جمعشون برم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشت .. ترس عجیبی از کورتاژ همه وجودم رو گرفت و غصه کشته شدن بچم راه نفس کشیدنم رو بست ... نمی دونم چرا کسی هواسش به حال و روز من نبود یا براشون اهمیتی نداشت .. چون هیچ عکس العملی در برابر من نشون ندادن ... صدای نفرت انگیز ناهید که قول بیمارستان مجهز خصوصی رو میداد همه فضای سرم رو گرفته بود ... دوباره یاد حرفهای خانوم حمیدی افتادم
هر وقت دیدید.. همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید..
با اشاره سر و چشمهام و باهمه وجودم توی دلم گفتم .. خدا کمکم کن ... حرفها و قول و قرارهاشون که تموم شد بلند شدند خدا حافظی کردند و رفتند .
منم رفتم توی اتاق خودم ... مامانم اومد پیشم ..تلاش داشت بهم دلداری بده و ارومم کنه ولی من اصلا نمیشنیدم که چی میگفت ... با صدای گریه جواد مامانم از اتاقم رفت بیرون .. و جواد رو برداشت اومد اتاق من .. نرگس جان امشب میخوام پیشت بخوابم.
برق از چشمم پرید ... اگر مامانم پیشم میخوابید که دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم چون من دنبال یه راه حل بودم که جلوی این کارو بگیرم ..
تندی گفتم نه نه مامان برو اتاق خودتون .. اینجا نمونیا .. من اصلا حوصله نق نوقای جواد رو ندارم .. برو اتاق خودتون .. منم خوابم میاد میخوام بخوابم .
مامانم رفت .. صدای زنگ پیامک های ناصر بلند شد .. نه حوصله خوندنشو داشتم و نه جواب دادن .. بلند شدم گذاشتمش روی سکوت ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_161 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله .. بلند شدم قرآن رو اوردم ... سرم رو گرفتم بال
#پارت_162
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم .. دوازده شب بود .. از اتاقم اومدم بیرون .. رفتم پشت در اتاق علی اصغر دو تا تقه کوچیک زدم به در .. بیدار نشد کلا علی اصغر خواب سنگین بود ... در اتاقشو باز کردم رفتم بالای سرش ... دستمو گذاشتم روی بازوش تکونش دادم ... علی اصغر .. داداشی .
چشمهاشو باز کرد .. پاشد نشست .. تویی نرگس .. چیزی شده .. انگشت سبابمو گذاشتم روی بینیم .. اروم .. هیس کردم .. نه چیزی نشده پاشو بریم اتاق من باهات کاردارم .
کارتو همین جا بگو ... با دست اشاره کردم به در اتاقی که به اتاق مامان بابام راه داشت ... اروم گفتم .. نمیشه یه وقت بیدار بشن بشنون .
پاشد باهم اومدیم تو اتاق من ... نسشتم روی تخت با دست اشاره کردم بیا بشین ، پیش من ... نشست کنارم ...
ببین علی اصغر من امروز از خدا کمک خواستم .. قران رو باز کردم .. سوره حضرت مریم اومد ... من هرچی این ایات رو میخونم ، نمی فهمم چی میگه .. تو بخون ببین متوجه میشی .
قرانو برداشتم .. سوره حضرت مریم رو اوردم
خوند رسید به آیه
حَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا ﴿٢٢﴾
پس به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت. (۲۲)
ببین ، نرگس اینجا میگه به عیسی حامله شد و به خاطر او در مکانی دور کناره گرفت ...
نرگس به نظر من میگه تو باید بری یه جایی که پیدات نکنن ..
وارفته گفتم : کجا برم علی اصغر ... یه دفعه یه بشکن زد ... یادم اومد ... عموینا فردا میرن شمال کلید خونشونو دادن به من برم به گلدوناشون آب بدم ... بیا ببرم .. بزارمت اونجا یه دو سه روز بمون ان شاالله که از تصمیمشون پشیمون بشه .
ذوق زده دستهامو بهم مشت کردم ... راست میگی .. خدایا شکرت .. ازاین بهتر نمیشه .
حالا عموینا کی میرن ... دیروز که من خونشون بودم گفت فردا بعد از نماز صبح میریم .. یه هفته هم میمونیم
ماهم نماز صبحمونو که خوندیم صبر میکنیم یه کم ، که هوا روشن شد میریم
ادامه داد ... آجی اگر دیگه با من کار نداری من برم بخوابم ... باشه برو .
علی اصغر رفت منم دراز کشیدم روی تختم ... ولی هر کاری کردم از فکر و خیال خوابم نبرد ... پاشدم یه ساک داشتم بر داشتم .. دو دست لباس گذاشتم تو ساک ... چشمم افتاد به عروسکی که ناصر برام خریده بود ... با خودم گفتم میخوام یه چند روز بمونم ... اونم تنها خوبه اینم ببرم باهاش بازی کنم که حوصلم سر نره ... برش داشتم گذاشتمش تو ساک ... ساکم گذاشتم دم در اتاقم ... نگاهمو دادم به ساعت روی دیوار تازه یک شب بود هنوز سه ساعت مونده بود به اذان ... به زور تلاش کردم که خودمو بخوابونم ... نفهمیدم چه وقت خوابم برد ... به صدای نرگس ، نرگس علی اصغر بیدار شدم ... پاشو نرگس هواروشن شده خواب موندیم .
تندی از تخت اومدم بیرون سریع رفتم وضو گرفتم اومدم .. نمازمو خوندم ... شال و چادرمو سرم کردم ... اومدم ساکمو بر دارم ... علی اصغر نذاشت ... خودش برش داشت ... اروم و پاورچین از حیاط اومدیم بیرون .
پا تند کردیم به سمت خونه عمو ... خونه عمو مینا تا خونه ما یک ربع راه بود ... رسیدیم .. علی اصغر کلید انداخت در رو باز کرد ... کلید هارو داد به من
نرگس خوب گوش کن ببین چی بهت میگم ... هیچ تلفنی رو جواب نمی دی مگر اینکه شماره خونه خودمون بیفته روی گوش..
حرفشو قطع کردم .. گوشی که ناصر بهم داده بود .. باهاش شبا هماهنگ میکردیم میرفتیم بیرون رو ... دادم بهش .. بیا داداشی من دو تا گوشی دارم .. کار داشتی با این بهم زنگ بزن منم فقط به شماره این پاسخ میدم ...
با تعجب به من نگاه کرد ... تو دوتا گوشی داری ؟
حالا برات تو ضیح میدم .. برو خونه الان بابا بیدار میشه ..
باشه ، الان میرم فقط اینم بگم که خیالم راحت بشه ... هرکی در زد از غریبه و آشنا .. باز نمیکنی
خدا حافظی کرد و رفت ... در حیاط رو هم بستم
اومدم کلید انداختم در خونه رو باز کردم رفتم داخل .. ظاهرا ، زن عموم وقت نکرده بود خونشو مرتب کنه ... خونه بهم ریخته بود ... شال و چادرمو در آوردم اویزان کردم به رخت آویز ... یه دست از لباسها راحتی .. که آورده بودم پوشیدم ... عروسکمو که اسمشو گذاشته بودم ..نازی .. گذاشتم گوشه خونه ... شروع کردم به جمع و جور کردن ... یک ساعت کشید تا خونه مرتب شد ...
کتری رو گذاشتم روی گاز .. روشنش کردم .. رفتم در یخچال رو باز کردم .. پنیر و نون هم برداشتم گذاشتم روی میز ... برای خودم چایی دم کردم .
صبر کردم تا دم کشید .. ریختم توی لیوان ... تا خواستم شروع کنم به خوردن صبحانه ... یه دفعه تو دلم گفتم ... من بدون اجازه عموم وارد خونشون شدم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_162 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منتظر موندم تا مامانمینا بخوابن نگاه ساعت کردم
#پارت_163
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سرمو گرفتم بالا خدایا ببخشید ... فکر دیگه ای به ذهنمون نرسید .. خودت که می دونی عموم هم خیلی مهربونه .. هم منو دوست داره .. ناراحت نمیشه از اینکه بدونه من اینجا هستم ... هر وقت از مسافرت اومدن .. حتما از عموم حلالیت می طلبم .
خیلی گرسنم بود چایمو شیرین کردم و با نون پنیر خوردم ... سیر شدم الهی شکر گفتمو .. وسایل صبحانه رو جمع کردم شستم .. اومدم سراغ عروسکم ، نازی .
چطوری خانوم خانوما ... پستونکشو از دهنش در اوردم صدای گریه اش بلند شد .. دوباره گذاشتم دهنش آروم شد ... این کار خیلی بهم کیف میداد .
نازی.. به نظر تو اسم بچمو چی بزارم ... اسمهای دخترها رو تو ذهنم مرور کردم .. هر اسمی به ذهنم میرسید خوشم نمیومد .. تا اینکه اسم نازنین زهرا .. و نازنیین فاطمه تو ذهنم اومد .. نازی رو بغل کردم .. خودشه اسم های دختر من .. از این قشنگ تر نمی شد .. ولی باید بازم بین این دوتا اسم یکی رو انتخاب میکردم .
هرکاری کردم .. نمی تونستم انتخاب کنم چون هر دو اسم رو واقعا دوست داشتم .. فکری به سرم زد قرعه کشی کنم .. پاشدم به گشتن ، دنبال یه خطکارو ورق .. در اتاق پسر عمومو باز کردم .. رفتم سراغ کشوی کمدش .. کشیدمش بیرون .. یه خطکار آبی ویک برگ از دفترچه یاداشتش برداشتم .. رفتم پیش نازی نشستم .. هردو اسم رو نوشتم .. چهار تا کردم گذاشتمشون توی دوتا دستهام .. وهی تکونشون دادم بعد چشمهامو بستم .. با دست راستم یه دونه از کاغذهارو از دست چپم برداشم .. بازش کردم .. نوشته بود نازنین زهرا .. خیلی خوشحال شدمو .. یو وووو یی کشیدم . رو کردم به نازی .. ای کاش یه دکمه خنده هم داشتی من الان دکمتو می زدم می خندیدی ..
اون اسم نازنین فاطمه رو هم برداشتم .. عزیزم غصه نخور ان شاالله خدا بازم بهم دختر میده اونوقت منم اسمشو میزارم نازنین فاطمه ..
خب ، اسم دخترم که معلوم شد .. حالا نوبت اسم پسر بود .
اسم پسرو هم همونطوری مثل اسم دختر تو ذهنم مرور کردم تا رسیدم به اسم .. امیر حسین و امیر عباس .. اینارو هم قرعه کشی کردم .. امیر حسین در اومد .. به اسم امیر عباس نگاه کردم .. توهم غصه نخور من از خدا چهارتا بچه میخوام .. دوتا دختر ..دو تاهم پسر .. بعدن اسم تو رو هم میزارم ..
کاغذ هارو جمع کردم ریختم سطل آشغال .. خطکارو گذاشتم توی کشو کمد سر جاش
نازی رو هم تکیه دادم به گوشه دیوار .
.. فکرم رفت خونمون .. الان چه خبره ؟ یعنی وقتی دیدن من نیستم چه حالی پیدا کردن ؟ به جز مامانم همه حقشون بود که نگران باشن .
دلم برای مامانم میسوخت بیچاره الان چقدر ناراحته .. ایکاش میشد یه جوری بهش میگفتم .. که حال من خوبه .. ولی نمیشد که بگم
با خودم گفتم .. فقطم مامانمه که نگرانه منه .. بقیه دنبال آبروشونن .. بیشتر از همه دلم میخواست .. ناصر به چزه بی شعور میگه بچمونو بکشیم .. خودت برو بمیر .
خواب چشمامو گرفت رفتم روی مبل و دراز کشیدم خوابم رفت .
باصدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم ... حواسم نبود .. خواستم گوشی رو بردارم .. یادم افتاد ، منکه به علی اصغر گوشی دادم ..قرار شد اگر کار واجبی بود .. با اون شماره بهم زنگ بزنه .. فوری خودمو کشیدم عقب و تلفن رو جواب ندادم .
نگاه به ساعت کردم .. پنج بعد از ظهر بود خدایا ، من چقدر خوابیدم .. یادم اومد نماز ظهرو عصرمم نخوندم .. فوری وضو گرفتم .. نمازمو خوندم ..گرسنم شده بود .. از یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم .. نیمرو درست کردم .. خوردم .. هوا داشت رو به غروب میرفت و سکوت خونه داشت منو به وحشت مینداخت .
با خودم گفتم : ... الان که هنوز هوا روشنه من میترسم شب چیکار کنم .. یه دفعه به ذهنم رسید .. حالا اگر برق بره چی ... ترس بدی وجودمو گرفت ... یاد آیه قرآن افتادم .. الا به ذکرالله تطمئن القلوب .. با ذکر خدا دلهای شما آرام میگیرد .
شروع کردم ... نام اسامی خداوند رو به زبون آوردن ... یا رحمن یا رحیم یا قادر ...که دیدم سایه یه آدم از دیوار روبه روم پیدا شد ... ناخود آگاه جیغی کشیدم .. دورو برمو نگاه کردم جایی برای پنهان شدن نبود ناچارن پریدم روی مبل ... دوباره اطرافمو برسی کردم .. که این سایه از کجا افتاده روی دیوار ... چشمم افتاد به پنجره .. ولی جرآت نزدیک شدن به پنجر رو ندارم ... دوباره سایه پیدا شد ... زدم زیر گریه خودمو جمع کردم یه گوشه مبل ... خدایا کمکم کن ...ایکاش علی اصغر میومد اینجا ...
#حتما_متن_پایین_رو_بخونید👇👇
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #نرگس رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
لازم به ذکر است خدمتتون برسونم که این رمان در این کانال بازگذاری میشود، و اگر قصد خرید ندارید میتونید در این کانال رمان رو دنبال کنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#اشتراکی_عیا_سنج_نرگس
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت1 #اشتراکی
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خودکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
#اشتراکی
سلام به این کانال خوش آمدید🌹
عزیزانی که تازه عضو این کانال شدید. دقت داشته باشید که اشتراکی یعنی اینکه چندین قسمت از این رمان گذاشته شده که شما بخونید و اگر دوست داشتید برای ادامه رمان باید ۴۰ هزار تومان پرداخت کنید
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت1 #اشتراکی #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #زهراح
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾
🍁
#پارت_2. #اشتراکی
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ
یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد، دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه
چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره، واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟
برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه، طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد،
ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودم رو آیندم رو آبرم رو به تو میسپارم، کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم.
ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد
ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودی
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم
تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم، دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
#اشتراکی
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾 🍁 #پارت_2. #اشتراکی #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیبال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه...
از شدت استرس دستهامو مشت کردمو بهم فشار میدم، تو دلم گفتن، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده، راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین، صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما، شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد، طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتمو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم، دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت: بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دارم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم، ببینم، میاد یا نه
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره
هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهراحبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
بر گشتم دورو برم رو چک کردم، خدا رو شکر نیست، لباسهاش رو زیرو رو کردم، یه مانتو کشیدم بیرون، سایزش رو نگاه کردم، با خودم گفتم: همینم خوبه، دیگه چاره ای نیست، خریدم پولش رو دادم، حالا شالم رو چیکار کنم، خدایا کمکم کن، چشمم افتاد به، یه خانم محجبه، جرقه ای به ذهنم زد، سر گرفتم بالا، خدایا من رو ببخش مجبورم یه دروغ بگم، رفتم جلوش
سلام خانم روزتون بخیر
سلام عزیزم، امری دارید؟
ببخشید، من این شالم نجس شده چندش میکنم سَرمه، شما روسری یا شال اضافه دارید به من بدید، پولشم هر چقدر بشه میدم،
یه نگاهی به من انداخت
نه والا ندارم،
نا امیدی رو که تو چهره من دید، فوری گفت...
صبرکن، صبرکن، مقنعه نماز دارم، رنگش روشنه اشکال نداره الان درستش میکنم.
دست کرد تو کیفش یه مقنعه رنگ روشن در آورد، رو به روی من ایستاد، چادرشو کشید جلو، روسریشرو در اورد، مغنعه نمازشرو سرش کرد، رو سری رو گرفت جلوی من
بیا عزیزم،
وقتی گفت مقنعه نماز فکرم رفت پیش این مقنعه هایی که با پارچه سفید چلوار، یا تترون میدوزن، ولی نگاه کردم دیدم نه، چه مقنعه شیکی جنسش کرپ رنگشم طوسی روشن، با خودم گفتم، چه خوب برای نمازش ارزش قائله، شیک و پیک عبادت میکنه، رو سری رو گرفتم، گذاشتم تو کیفم، پول در اوردم بدم بهش، دستش رو استپ کرد رو به روم
اصلا حرفشم نزن، فکر کن یه هدیه از طرف من به شماست.
میخوای چادر بگیرم، همین جا سرت کنی
نه متشکرم میرم سرویس دستشویی، اونجا عوض میکنم
سر تکون داد
هر طوری که راحتید
به دنبال تابلوی سرویس بهداشتی رو برم رو دید زدم، تابلو راهنما رو دیدم، به طرف دستشویی پا تندکردم، وارد شدم، چادر و شالم رو در آوردم، تا کردم گذاشتم تو کیف، مانتویی که خریدم رو پوشیدم، روسری رو هم سرم کردم، نگاه کردم به کیف و کفشم، با خودم گفتم، اگر از کیف و کفشم شناساییم کنه چیکار کنم، شانه انداختم بالا، دیگه چیکار کنم، تو کل برخدا، خودم رو تو آینه نگاه کردم، ایکاش یه عینک دودی داشتم، آهی کشیدم، ندارم دیگه، ولش کن ان شاالله که نتونه بشناسم، از در سرویس اومدم بیرون،
با نگرانی تمام سالن رو با دقت نگاه کردم، خدارو شکر هنوز نرسیده، تابلو تعاونی پنج رو به روم بود رفتم جلو.
یه آقای قد بلندی پشت پیش خوان ایستاده
سلام آقا بلیط کنگاور میخوام
نگاهی به مانیتور انداخت
ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت داریم، سر اتوبانم نگه میداره
ببخشید یعنی چی سر اتوبان نگه میداره
یعنی داخل شهر نمیره
نه ممنون نمیخوام
پا تند کردم به سمت تعاونی چهار
سلام آقا ماشین برای کنگاور دارید
بله داریم نیم ساعت دیگه هم حرکت داره
ببخشید، از داخل شهر میره
بله خانم
خب خدارو شکر که هم بلیط داره، هم از داخل شهر میره هم زود حرکت میکنه
ممنون یه بلیط بدید به من
دست کردم تو کیفم، پول در آوردم گذاشتم روی میز بلیط رو گرفتم، نگاه کردم به شماره، نوشته سیودو، پس باید برم صندلیهای اخر اتوبوس
دلم داره از گرسنگی ضعف میره، یه چشمم به درب وردی سالن ترمیناله، یه چشمم به دنبال بوفه نگاهم افتاد به بوفه که وسط ترمینال بود، پا تند کردم به سمتش، از قفسههای خوراکی، یه چند تایی رو انتخاب کردم، پولش روحساب کردم و سریع حرکت کردم به سمت در خروج از سالن،
چند اتوبوش جلوم نمایانه که با پارچه سفید جلوش مقصد رو نوشته، با نگاهم دنبال اتوبوس کنگاور گشتم، لبخندی به لبم نشست، پیداش کردم، با عجله رفتم سمت اتوبوس، آقایی بلیط رو گرفت، شمارش رو خوند، سرش رو گرفت بالا
برو بالا بیام اگر صندلی سیویک آقا نشسته بود، صبر کن میام جات رو عوض میکنم که کنار خانم بنشینی.
از این حرفش دلم آروم گرفت، تو دلم گفتم: خدا رو شکر که این مسائل رو راعایت میکنند،پله اتوبوس رو گرفتم رفتم بالا،
شمارههای صندلی رو خوندم، تا رسیدم به سیدو، خوشبختانه صندلی کنار من یه خانم میانسال نشسته، سلامی کردم نشستم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_4 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_5
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
از دلشوره و استرس حالت تهوع گرفتم، ایکاش راننده زود تر حرکت کنه، سرو صدایی که از جلوی اتوبوس بلندشد توجهام رو جلب کرد، سرک کشیدم به سمت در اتوبوس، گوشهام رو تیز کردم، ببینم صدای کیه، وااای خدای من، صدای وحیده، دستم رو گذاشتم در دهنم. هینی کشیدم،
زیر چشمی نگاهی به خانم کناریم انداختم، ببینم متوجه عکس العمل من شده، دیدم نه تو حال خودش داره صلوات میفرسته.
دقت کردم ببینم چی میگن، صدای، جرو بحث وحید با شاگرد اتوبوس به گوشم خورد
من یه نگاه تو اتوبوس میندازم ببینم زنم تو اتوبوس هست یا نه، همین
منم شاگرد این ماشینم، عباس آقا راننده ماشین به من گفته فقط کسانیکه بلیط دارن برن بالا، حالا تو میگی زنت تو اتوبوسه یا اسمش رو میگی من صداش کنم، یا صبر میکنی عباس آقا خودش بیاد
برو کنار ببینم
از پله اتوبوس اومد بالا، فوری دستهام رو گذاشتم پشت صندلی سرم رو گذاشتم روی دستم، صدای قدمهاش رو که داره بهم نزدیک میشه میشنوم، با هر قدمش تپش قلب منم بالا میره، حضورش رو کنارم حس کردم
نهیب زد
پاشو بریم پایین
اعتنایی نکردم
سرش ر آورد پایین در گوشم غرید
یا خودت مثل بچهآدم میای میریم، یا من میبرمت
تو دلم گفتم
خدایا خسته شدم از این زندگی کمکم کن، صداش رو که از عصبانیت موج میزنه شنیدم
خودت خواستی
بازوم رو محکم گرفت، از جام بلند کرد، آقایی که صندلی جلوی من نشسته، رو به روش وایساد
تو کی هستی؟ چیکارش داری؟
آقا وحید صداش رو برد بالا
به تو ربطی نداره بشین سر جات
_اتفاقا خیلی هم به من ربط داره، سرت رو انداختی اومدی تو اتوبوس داری به زور یه خانم رو میبری میگی به تو ربطی نداره
_این خانم زنمه حالا برو گم شو بشین سر جات
آقای جوون رو کرد به من
راست میگه؟
نمیتونستم انکار کنم چون بالاخره با شناسنامه ثابت میکرد
سروم رو به تایید حرف آقا وحید تکون دادم
راننده از اتوبوس اومد بالا
چه خبره اون عقب
آقا وحید گفت
زنم بدون اجازه من اومده تو اتوبوس شما میخوام ببرمش
_ورش دار زود باش برو پایین باید حرکت کنم
آقا وحید همینطور که بازوی من تو دستشه، من رو کشید، رو کردم بهش
ولم کن ساکم رو بردارم
ساک نمیخوای فقط بریم
مقاومت کردم که برگردم، سر چرخوتد سمت من چنان چشم غره تهدید امیزی بهم رفت که ناخواسته میخکوبش شدم
صدای خانمی رو شنیدیدم
بیا دخترم ساکت رو بگیر
آقا وحید دستش رو دراز کرد کیف رو گرفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_6
#رمان_آنلاین_ حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
من رو کشوند از اتوبوس اومدیم پایین
از بس بازوم رو محکم گرفته، بازوم درد گرفته، تلاش کردم بازوم رو از دستش رها کنم، ولی بیفایدهاست
با ناله گفتم
دستم درد گرفته ولم کن
کشیدم به سمت خلوتی
من رو چرخوند سمت خودش، تو صورتم غرید
این چه گ*و*ه*ی*بود که خوردی
ساکت نگاهش کردم
یه تکونم داد، نعره زد
با توام، لالی
هیچی نگفتم
دستم رو ول کرد، کیفم رو انداخت زمین، گلوم رو گرفت، فشار داد
چشمهاش رو ریز کرد، تهدید آمیز گفت
به خدا وندی خدا اگر یک بار دیگه، فقط یکبار دیگه از این غلطها بکنی، میکشمت
تو دلم گفتم، بِکُش به هیچ جایی بر نمیخوره، توی این دنیا یه برادر بی اِراده دارم که مطیع زنشه، خاطرت جمع دنبال جنازه منم نمیگرده
نفسم به خِرخر افتاده، به سختی بالا و پایین میشه، ولی حاضر نیستم حتی با اشاره چشمم، تاییدش کنم، گلوم رو ول کرد، دستش رو برد بالا بزنه تو صورتم، چشمهام رو بستم، منتظر سیلی شدم، چند لحظه گذشت نزد، چشمم رو باز کردم، دستش رو انداخته پایین، زل زده بهم
ریز سرش رو تکون داد، باعصبانیت بهم توپید
تو که من رو نمیخواستی پس چرا بله گفتی؟؟
داد زدم تو صورتش
شما که فکر میکنی من ننگ بالا آوردم، پس چرا من رو گرفتی؟؟
نگاه تامل آمیزی بهم انداخت،گوشه لبش رو گاز گرفت، یه نگاهی به قد و بالای من انداخت، لب زد
بیا بریم
چارهای جز اطاعت ندارم، روسریم رو که بهم ریخته مرتب کردم، خم شدم کیفم رو برداشتم، چادرم رو در آوردم سرم کردم، دست دراز کرد سمتم که دستم رو بگیره، نگاه اعتراض آمیزی بهش انداختم، دستش رو نگرفتم
سر تکون داد گفت
خیلی خوب بیا بریم
قدم برداشت، منم باهاش هم قدم شدم، تمام حواسش به منه که ازش فاصله نگیرم، منم قصد فرار ندارم، چون فایدهای نداره، جایی رو ندارم که برم، تنها امیدم اتوبوس بود که باهاش برم کنگاور خونه دوست مامانم خاله کبری، اونم که نشد
یه تاکسی دربست گرفت، هر دو نشستیم عقب ماشین، سرم رو تکیه دادم به صندلی چادر کشیدم تو صورتم، به حال روز خودم، اشگ از چشمانم روان شد. تو حس خودم بودم، چادرم رو از توی صورتم زد کنار، با هم چشم تو چشم شدیم، بعد از چند لحظه دوباره چادرم رو انداختم تو صورتم، رفتم تو فکر، خدایا چیکار کنم، از چاه در اومدم افتادم تو چاله، ایکاش حاضر به ازدواج باهاش نشده بودم... غرق در افکار خودم بودم، صداش رو شنیدم
رسیدیم، بیا پایین.
از تاکسی پیاده شدم، نگاهم افتاد به همون رانندهای که باهاش فرار کردم رفتم ترمینال، اونم با نگرانی من رو نگاه میکنه، سری به تاسف برام تکون داد
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_6 #رمان_آنلاین_ حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_7
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #لواسانی
آقا وحید کرایه رو حساب کرد. با هم وارد سالن شدیم، رفت پشت میز مدیریت، از اینکه پول غذا رو پرداخت نکرده عذر خواهی کرد، پول غذا رو حساب کرد، حرکت کردیم سمت ماشینش، خواست کمکم کنه که سوار تریلی بشم ولی دستش رو پس زدم، وبه هر زحمتی هست خودم سوار شدم.
آقا وحید از سمت راننده سوار شد، ماشین رو، روشن کرد، حرکت کرد، یه مقدار که رفت، پارک کرد، ماشین رو خاموش کرد سوئچ رو برداشت پیاده شد، رفت با یه آقایی صحبت کرد، برگشت سمت در شاگرد، صدا زد
بیا پایین
در رو باز کردم، همه حواسش به پیاده شدن منه، منم همه دقتم رو کردم که بدون کمک اون پیاده شم، خدا رو شکر، مشگلی پیش نیومد و من از ماشین پیاده شدم، یه در بست گرفت،
آقا ما رو ببر هتل بابا طاهر
کنار هتل نگه داشت، وارد شدیم یه اتاق دو تخته برای یک شب اجاره کرد، کلید اتاق رو گرفت، رو کرد به من
طبقه دومِ با اسانسور بریم بالا یا از پلهها بریم
شانه انداختم بالا
فرقی نمیکنه
سرش رو تکون داد نفسش رو پوفی داد بیرون، دکمه اسانسور رو زد، در باز شد وارد شدیم طبقه دوم نگه داشت، از اسانسور اومدیم بیرون، نگاهی به شماره اتاقها انداخت، اتاقمون رو پیدا کرد، کلید انداخت بازش کرد، رو کرد به من
برو تو
وارد شدم، خودشم پشت سر من اومد، در رو بست کلید انداخت در رو قفل کرد، گفت
من میرم حموم یه دوش بگیرم
صداش رو شنیدم ولی عکسالعملی نشون ندادم.
رفتم سمت رخت آویز، چادرم رو در آوردم آویزون کردم، با مانتو و رو سری نشستم روی صندلی، از اینکه آقا وحید از حموم بیاد بیرون، باهاش تنها باشم، خیلی معذبم از حمام اومد بیرون نگاه سنگینی بهم انداخت فرار کردی میخواستی کجا بری؟
نباید پنهان کنم، هیچی مثل راستگویی نیست
گفتم خونه خاله ام
مگه تو، توی کنگاور خانه داری ؟
خاله واقعی نیست و دوست صمیمی خانوادگی مامانم بود
اسمش چیه؟
خاله کبری
حالا برای چی فرار کردی؟ میخواستی بری به کارهای...
نفس عمیق کشید مکث کوتاهی کرد، با تهدید ادامه داد.
فرار امروزت رو ندید میگیرم، ولی اگر یک بار دیگه از این غلط ها بکنی، میزنم جفت پاهات رو میشکنم که هم نتونی جایی بری هم...
بازم به حرفش ادامه نداد، سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، صداش رو برد بالا
شیرفهم شد
حرف نزدم و ساکت موندم باشه خفه خون بگیر فقط امیدوارم انقدر عاقل باشی که کاری نکنی، که منم یه کاری کنم که هردومون پشیمون بشیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_7 #رمان_آنلاین_حرمتعشق به قلم ✍️ #لواسانی
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_8
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
توی دلم گفتم من از هر کسی که بهم نگاه تهمت داشته باشه هیچ وقت نمی گذرم، و هرگز حلالش نمی کنم، و تو آقا وحید به زودی چنان از این نگاهی که به من داری پشیمون و نادم میشی که عذاب وجدان رهات نمیکنه، منم هیچ وقت بابت این نگاه حلالت نمیکنم، نه تورو، و نه اون آدم هایی که فقط به حرف هم دیگه نگاه کردند بدون اینکه چیزی در مورد من دیده باشند، من و تو محل بدنام کردند.
چشمم رو بستم. صورت ماه و معصوم احمد رضارو تجسم کردم،
احمدرضا من رو ببخش، تا به امروز رازی که بینمون بود، رو فاش نکردم ولی دیگه نمی تونم این راز و نگه دارم. یعنی نگذاشتند، وگرنه من تا آخر عمرم، به قولی که بهت داده بودم پابند میموندم.
نشست روی صندلی روبه روی من، سرت رو بگیر بالا من رو نگاه کن.
اهمیتی به حرفش ندادم
محکم زرد روی میز صداش رو برد بالا
_ با توام
از ترس سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم
_میخواستم مثل آدم باهات حرف بزنم ولی انگار این طوری حرف تو کَت تو نمیره.
انگشتش رو به تهدید گرفت جلوی صورتم غرید
به نفع هست که روی اعصاب من راه نری، من عادت ندارم یک حرف رو دو بار بزنم
تکیه داد به صندلی از امروز یک سری قانون برات میزارم تو هم طبق اون عمل می کنید منم به گذشتهات کاری ندارم، خطا هات رو نادیده میگیرم
طاقتم از این همه توهین و تحقیر و تهمت تموم شد، نگذاشتم حرفش رو ادامه بده با بی گناهی و خیلی جدی گفتم
من خطایی نکردم
ابرو داد بالا دستش رو گذاشت روی میز تو صورت من زل زد
یعنی برادرت که تو ناموسشی و از خونِ خودتِ، با یه محله دروغ میگن
عصبی از حرفش گفتم
اگر برادرم و محله در مورد من راست گفتند، تو چرا حاضر شدی با دختری که مُهر بد نامی به پیشونیش خورده ازدواج کنی؟؟
مکثی کرد و گفت
چون بلدم چطوری آدمت کنم، من یا تو رو درست می کنم یا میکشمت
گوشیش زنگ خورد، دست کرد از توی جیب کتش گوشیش رو در آورد
_ الو جانم بفرمایید
_ الان میام
ایستاد، رو، به روم، کمی نگاهم کرد کلید اتاق رو برداشت رفت تو چهار چوب در ایستاد، گفت
کاری برام پیش اومده باید برم وقتی برگشتم نمیخوام این مانتو روسری سرت باشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_8 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_9
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
در، رو از بیرون قفل کرد رفت
سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی.
حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت میکنند، و چیزی از من ندیدن، و گفتههای همدیگر رو باور کردن بسنجی.
من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم.
هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی.
نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشارهای واقعیت را بیان کنی اما نکردی.
همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم.
یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشتهاش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره
ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه میدادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه.
نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم.
چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم
ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم رانندهای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت
مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
زیر لب زمزمه کرد
حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن
نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز،
بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی
با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_9 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_10
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دست به ساندویچ نزدم از جاش بلند شد
خودت میدونی، میخوای بخور، میخوای نخور
دست کرد تو ساکش یه پیژامه درآورد کمربندش رو باز کرد، ازش رو برگرداندم، در حالی که پیژامه پاش کرده چند لحظه بعد نشست روی تخت با لحن کمی مهربان گفت
مانتو روسریت رو در بیار بیا بشین کنار من، میخوام باهات حرف بزنم
ساکت سرم رو انداختم پایین
کمی با لحن جدی گفت
مریم خانوم با توام میگم پاشو بیا اینجا کنار من بشین می خوام باهات حرف بزنم
بهناچار بلند شدم
اون مانتو روسریت رو هم در بیار
نفس بلندی کشیدم، مانتوم رو در آوردم آویزون کردم به رختآویز، ولی روسریم رو در نیاوردم، روی تخت با فاصله کنارش نشستم از طرز نگاهش فهمیدم میخواد باهام خود مونی بشه، خیلی از دستش ناراحتم، توی این چند ساعت آشناییمون یا سرم داد زده یا تهدیدم کرده، باید حرفی بزنم که ازم دور شه، رو کردم بهش
آقا وحید میشه لطف کنید امشب برای من اتاق جدا بگیرید
عصبی بالش را از روی تخت برداشت پرت کرد کف اتاق، لازم نیست من روی زمین میخوابم، تو روی تخت بخواب
سرم رو انداختم پایین سکوت کردم
صدای اذان مغرب اومد وضو گرفتم و نگاه کردم به اتاق فلش قبله رو دیدم نماز مغرب و عشا رو خوندم، سلام نماز رو که دادم وحید متعجب نگاهی بهم انداخت
_ تو نمازم میخونی؟
آهی کشیدم چشم هام حلقه اشک بست جوابش رو ندادم، وحید وضو گرفت نمازش رو خوند رو کرد به من
پاشو بریم پایین یکم تو لابی هتل بشینیم شاممون رو بخوریم بیایم
نه ممنون من نمیام خودتون برید من ساندویچ میخورم
چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت کلید رو برداشت رفت بیرون و در رو هم قفل کرد
سجاده ام رو جمع کردم و نشستم روی صندلی ساندویچ رو باز کردم، عه مرغِ، اتفاقاً من ساندویچ مرغ خیلی دوست دارم، از صبح هیچی نخوردم واقعاً گرسنمِ.
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم با اشتها ساندویچ و نوشابه رو خوردم، خیلی بهم مزه داد، سرم رو گرفتم بالا خدایا شکرت، ای کاش میتونستم قلق این آقا وحید رو پیدا کنم، اگر واقعیت رو بهش بگم حتماً حرفهام رو باور می کنه و شاید بهم کمک هم بکنه، توی فکر بودم که در باز کن وارد اتاق شد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_10 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_11
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به پاش بلند شدم که سلام کنم بلکه بتونم راهی تو دلش باز کنم ولی همچین در رو محکم با عصبانیت بست که کلاً لال شدم، اومد سمت تخت بالش برداشت پرت کرد زمین رو کرد به من
بگیر بخواب صبح زود باید بریم شاگردم رو رد کردم بره، خوش ندارم فردا کنار من میشینی بخوابی
برق رو خاموش کرد پیراهنش رو در آورد، گذاشت کنارش، با زیر پیراهنی، دراز کشید روی پتو، چند ثانیه بعد نشست، توپید به من
اینجا بهت چیزی نمیگم برسیم تهران بریم خونمون اونجا حوصله این ادا و اطفار بازی هات رو ندارمها
نفس عمیقی بی صدا کشیدم و سرم رو انداختم پایین و رفتم روی تخت نشستم
صداش اومد
بگیر بخواب
ترسیدم یکهای خوردم فوری روی تخت دراز کشیدم
باید بیدار بمونم مطمئن بشم خوابش رفته بعد من بخوابم، چند دقیقه گذشت صدای خروپف ضعیفی ازش بلند شد، خاطرم جمع شد خوابش رفته، چشمهام رو گذاشتم روی هم، ولی فکر و خیال و نگرانی از فردا و فرداهای زندگیم نمیگذاره بخوابم، تا اذان صبح بیدارم، بعد ازاذان بلند شدم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم یک نگاه کردم به وحید این اهل نمازِ، اگر نمازش قضا بشه بفهمه بیدارش نکردم حتماً صبح ازم شاکی میشه رفتم نزدیکش صدا زدم
آقا وحید آقا وحید
چشمهاش رو باز کرد خمارآلوده گفت
چی شده؟
هیچی، اذان دادن اگر می خواهید پاشید نمازتون رو بخونید
کشو غوصی به بدنش داد نشست
_ تو خوندی؟
بله شما خواب بودید من خوندم
بلند شد برق اتاق رو، روشن کرد رفت سمت دستشویی
کتاب دعا رو از تو کیفم در آوردم به زیارت عاشورا خوندن از دستشویی اومد بیرون همین طوری که داره دست و صورتش رو با دستمال کاغذی خشک میکنه خم شد سرش رو آورد توی کتاب دعا، منم سرم رو گرفتم بالا، فکر کردم کاری داره، نگاهی بهم انداخت، لبش رو برگردوند، سرش رو تکون داد
_ زیارت عاشورا هم میخونی؟؟
از طرز حرف زدنش خیلی دلم شکست، جوابش را ندادم، بغض کردم چشمهام پر از اشک شد، نتونستم جلوشون رو بگیرم، اشکم سرازیر شد، اشک چشمم رو که دید زیر لب زمزمه کرد
قسم حضرت عباست رو باور کنم، یا دم خروس رو
از این حرفش، دلم گرفت به خودم گفتم، آخه مرد حسابی تو مگه چیزی از من دیدی که اینطوری در موردم قضاوت می کنی.
اصلاً تو که حرف های پشت سر من رو باور کردی پس برای چی من رو عقد کردی.
اون حسی که تو وجودم اومده بود که بخوام قلقش رو به دست بیارم واقعیت رو بهش بگم، ازش کمک بخوام تو وجودم از بین رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_11 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_12
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
راه نجات من همون فرار به خونه خاله کبری است
وحید نمازش رو خوند دوباره خوابید، چشمهای منم خواب گرفت روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای زنگ بیداری گوشی وحید از خواب بیدار شدم، وحید نشست زنگ گوشی رو خاموش کرد، رو کرد به من.
حاضر شو باید بریم، صبحانه رو توی راه میخوریم حاضر شدم با وحید رفتیم مدیریت هتل شناسنامه هامون رو گرفتیم
خواستم سوار ماشین بشم مثل دفعه قبل بدون کمک گرفتن از وحید سوار شدم، نشست پشت ماشین، ماشین رو روشن کرد سر چرخوند سمت من
یه وقت بین راه فکر فرار نزنه به سرتها، نمیتونی فرار کنی اگر هم بتونی زیر سنگم باشی پیدات می کنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ،کمترین کاری که میکنم شکستن جفت پاهات رو میشکنم
حالم از تهدیدش به هم میخوره هیچ عکس العملی نشون ندادم، از شیشه ماشین خیره شدم به بیرون رفتم تو فکر، من که جز خونه خاله کبری جای دیگه ای ندارم برم چون بهش گفتم که کجا می خوام برم از برادرم آدرس میگیره میاد پیدام میکنه
درمانده، درماندهام چند کیلومتری از شهر دور شدیم کنار یک رستوران نگه داشت بیرون رستوران زیر درخت ها تخت گذاشته بودند رو کرد به من
بریم داخل روی میز و صندلی بشینیم، یا همینجا روی تخت با اینکه دوست داشتم روی تخت بنشینیم ولی گفتم فرقی نمیکنه دلخور سرش رو تکون داد زیر لب زمزمه کرد
فرقی نمیکنه فرقی نمیکنه، انگار به جز این دوکلمه حرف، حرف دیگهای بلد نیست
یه تخت بهم نشون داد
همین جا میشینیم
خدمتکار اومد جلو، وحید یه نگاهی به من انداخت رو کرد به خدمتکار
دوتا املت برامون بیار زن
خدمتکار رفت، رو کرد به من،
مریم
سر چرخوندم سمتش ببین من، می خوام زندگی کنم قصد جنگ و دعوا هم ندارم، اگر به حرف من گوش کنی، زندگی خوبی میتونیم داشته باشیم، یه سری قانون و مقررات برات میزارم طبق اون رفتار کنی لجبازی نکنی ابرو داد بالا.
انگشت سبابه اش رو گرفت سمت من،
پاترو کج نداری من گذشت رو فراموش می کنم
نگذاشتم ادامه بده پریدم تو حرفش
من گذشته بدی نداشتم هر چی بوده تهمت بوده
چشمهاشرو بست مکثی کرد، چشماش رو باز کرد گفت
تا ما چی ها رو بد بدونیمو چی ها رو بد ندونیم
ازش رو برگردوندم
با اشاره زد روی پا من
روت رو بکن به من گوش کن
با بیمیلی سر چرخوندم سمتش
من با مامانم زندگی می کنم مامانم طبقه پایین میشینه ما هم بالا یکی از قوانین من احترام گذاشتن به مامانم هست، گوش می کنی یکی از دلایل جدایی من و نسترن هم همین بود که با مامانم حاضر جوابی میکرد
خدمتکار دو تا ظرف املت با نون سنگک تازه یه فلاکس چای دو لیوان یک قندون کوچولو که توی یه سینه بزرگ جا داده بود گذاشت جلومون
وحید رو به من گفت
فعلاً صبحانت رو بخور بقیه اش رو توی ماشین بهت میگم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_12 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_13
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اول خواستم نخوردم، ولی بدجور این اُملت خوشرنگ من را وسوسه کرده، تا ته املتم رو خوردم
_مریم بگم یه ظرف دیگه املت برات بیاره؟
سرم رو گرفتم بالا
_نه ممنون
یه چایی برای خودم ریختم، با لحن خودمونی گفت
انگار باید شوهرداری هم یادت بدم، فقط برای خودت چایی میریزی
با بی میلی لیوان اونم چایی ریختم
به خودم گفتم، ای کاش لحن حرف زدنش را تغییر میداد، و ایکاش حرف من رو باور می کرد، نمی دونم، محمود داداشم چی بهش گفته که فقط حرف اون رو باور کرده، حتی اجازه نمیده که واقعیت زندگی من رو، از خودم بشنوه تا حالا چند بار بهش گفتم من گذشته بدی نداشتم، ولی اصلاً نمی خواد، حرف های من رو گوش کنه.
وحید رفت پول صبحانه رو حساب کرد برگشت نشستیم توی ماشین رو کرد به من، یکی از قوانین که خطِ قرمز زندگی منِ، مادرمِ، که بهت گفتم.
اما دومیش تحت هیچ شرایطی بدون اجازه من از خونه بیرون نمیری.
تاکید کرد
گوشت با منه، تحت هیچ شرایطی، موبایلم، دوست ندارم که داشته باشی، اینم که داری میدی به من
به حال غربت خودم دلم خیلی سوخت داره چه بلایی سرم میاد، دارم کجا میرم، این که راننده است از صبح تا شب تو بیابون رانندگی میکنه، من میمونم با یک خانم مُسن، از خونهام که نباید برم بیرون، تلفن همراه هم نباید داشته باشم، خدایا شکرت می کنم بهم صبر بده خوشحالم از اینکه تا به الان ناشکری نکردم، ولی با تمام وجودم ازت کمک میخوام
تو رو شکرت میکنم، که تا الان حر فی نزدم که بوی کفر و یا ناشکری بده، از این به بعد هم خودت دستم رو بگیر که صبر داشته باشم
ناهار، رو هم بین راه خوردیم، عصر رسیدیم تهران، ماشین رو برد باربری پارک کرد، یه دربست گرفت، در خونش پیاده شدیم کلید انداخت در رو باز کرد، دختر بچه پنج یا شش ساله توی حیاط داره لی لی بازی میکنه، تا چشمش افتاد به ما دوید سمت وحید
بابایی جونم سلام
وحید دستهاش رو باز کرد و بغلش کرد بوسیدش
سلام، چطوری؟ دختر بابا، عسل بابا
بوسش کرد گذاشتش زمین وارفته به وحید و دخترش خیره شدم، رو کرد به من
غزل دخترمه با ما زندگی نمیکنه غزل خیلی به مامانم وابسته است پیش اونه
تو دلم گفتم یعنی بازم بچه داره، یا همین یک دونه است، یا الان یکی یکی میان میگن سلام بابا
غزل رو کرد به باباش، من رو با دست نشون داد
بابایی این خانومه کیه؟
دخترم ایشون اسمش مریم خانم هست که همسر من شده
یعنی باهاش ازدباج کردی
آره عزیزم
اخم هاش رفت تو هم
پس مامان چی؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_13 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_14
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وحید دستش رو گذاشت تو کمر غزل به آرومی دادش جلو
برو بازیت رو بکن توی کار بزرگترها دخالت نکن
غزل دو قدم برداشت ، برگشت سمت وحید گفت عزیزجون حمومه
باشه بابا تو برو بازی کن
وارد ساختمون شدیم رو کرد به من،با دستش اشاره کرد به مبل بشین اینجا الان میام
نشستم، رفت پشت در حموم در زد
سلام مامان یه سورپرایز برات دارم
صدای خانمی از توی حموم اومد
سلام پسرم خوش اومدی سورپرایز چی هست؟
بیا بیرون خودت می بینی
برگشت سمت من
اسم مامانم فاطمه است نمیخوام تورو با این چهره گرفته ببینه، اخمات رو باز کن، شاداب باش، خوب برخورد کن،
بین دو راهیِ عقل و دلم گیر کردم، دلم میگه بیخیال بدرفتاری های وحید شو صبر کن، بالاخره حقیقت براش روشن میشه، عقلم میگه نگذار بهت توهین بشه، راهی پیدا کن برای فرار، آهی کشیدم چطور فرار کنم کجا برم خونه خاله کبری که خودم حواسم نبود و آدرس بهش دادم دیگه نمی تونم برم کنگاور، ولی پول که دارم همین جا یه جایی پیدا میکنم یه وکیلم میگیرم از زن دادشم شکایت میکنم، بی گناهیم که ثابت شد، حالا یا با همین وحید زندگی میکنم یا نشد زندگی کنم ازش طلاق میگیرم، برمیگردم توی روستای خودم.
تو خودم بودم که وحید با اشاره، زد بهم
پاشو مامانم از حموم اومد بیرون
از جام بلند شدم با یه لبخند مصنوعی رو کردم به مامان وحید
سلام، حالتون خوبه؟
فاطمه خانم بهت زده، مکثی کرد گفت
سلام
رو کرد به وحید معرفی نمی کنی خانم کین
وحید لبخندی زد
مریم همون دختری که عاشقش بودم
فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند، رفت توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن کرد
وحید پشت سرش رفت توی آشپزخونه، غزل اومد تو هال یواشکی که باباش با عزیزش نبیننش رفت بالا ،چشمم به غزل گوشم به وحید و مامانشه
از من دلخور شدی مامان؟
محلش نگذاشت
مامان اون دفعه هم دست دست کردیم بابا فوت کرد، گفتی باید یک سال صبر کنیم، بعدم نشد من به مریم برسم، جون غزل فکر کردم دوباره شرایطی می شه من نمیتونم به کسی که عاشقشم برسم، حالا هم طوری نشده یه جشن خانوادگی می گیریم مریم را به عنوان عروس خونواده بهشون معرفی میکنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_14 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_15
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
متعجب، به خودم گفتم اگر این عاشق منه پس چرا انقد باهام بد اخلاقی و بدرفتاری می کنه، اگر عاشقم نبود چیکار میکرد، خدا آخر عاقبت من رو به خیر کنه
فاطمه خانم رو به وحید گفت
خب دیگه، ما رو هم که آدم حساب نکردی، خودت رفتی زن گرفتی و اومدی، دیگه من چی بگم
وحید خم شد صورت مامانش رو بوسید
اینطوری نگو مامان، ببخشید اگر ناراحت شدی، باور کن ترسیدم این فرصت رو از دست بدم
به خودم گفتم این استقبال باشکوه رو من کجای دلم بگذارم، فکرم رفت پیش غزل برای چی یواشکی رفت بالا یعنی داره چیکار میکنه، وحید اومد نشست کنارم فاطمه خانمم یه ظرف میوه رو گذاشت روی میز، نشست رو به روی ما، رو کرد به من
یه خورده از خودت بگو
لبخند تصنعی زدم
چی بگم حاج خانوم
با حالت گوشه و کنایه گفت
از پدرت از مادرت، اونا به پسر من نگفتند چرا کس و کارت، رو نیاوردی خواستگاری، همین طوری، رضایت دادن، تورو عقد پسر من کنن
پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن
خواهری، برادری، کسی، کاری، بزرگتری، نداشتی که به پسر من بگن برو بزرگترت رو بردار بیار
شرمنده سرم رو انداختم پایین، گفتم
یه برادر دارم اونم چون با آقا وحید دوستن، با ازدواجمون موافقت کرد
سری تکون داد، پرسید
_چند سالته؟
بیست و دو سال
چقدر سواد داری
سیکل دارم
یعنی تا نهم خوندی؟
بله
هنری، چیزی داری؟
دیپلم خیاطی دارم، کمک های اولیه رو هم بلدم، گواهینامه رانندگی هم دارم
_ باریکلا هنرمندم هستس، خب تو که اینقدر زرنگی ، پس چرا درس نخوندی؟
_ تو روستای ما فقط تا دوره راهنمایی داره برای دبیرستان باید بریم روستای بعدی که معمولا پسرها میرن دخترها رو نمیگذارند برند
میدونی قبلاً پسر من ازدواج کرده این دختری هم که داره تو حیاط بازی میکنه دخترش هست
تو دلم گفتم حاج خانوم تو حیاط نیست یواشکی رفت طبقه بالا
سر تکون دادم بله میدونم نگاهی تو صورتم انداخت خیلی راضی به نظر نمیای موضوع چیه؟
سرم را انداختم پایین سکوت کردم
وحید فوری گفت
خسته راهه برای کسی که عادت به سوار شدن ماشین های سنگین رو نداره زود خسته میشه
فاطمه خانم ابروش رو داد بالا از وحید رو برگردوند، رو کرد به من، به کنایه گفت
منم مو هام رو تو آسیاب سفید کردم...
وحید زیر چشمی یه چشم غره به من رفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_15 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_16
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامان جون تو چرا حرف من رو باور نمی کنی، باور کنید خسته است رو کرد به من مگه این طور نیست؟
سرم رو به تایید حرف دروغش تکون دارم، اروم لب زدم
بله
فاطمه خانم رو کرد به وحید
یعنی من فرق آدم راضی و ناراضی رو نمیتونم تشخیص بدم، قیافه این دختر داره، داد میزنه که از کنار تو بودنش راضی نیست
رو کرد به من
من نمیدونم پسرم چیا بهت گفته و چیا نگفته، ولی یه حرف مهمه که من باید بهت بگم، وحید از همسر سابقش نسترن جدا شده، نسترن هم گاهی برای دیدن دخترش غزل میاد اینجا،
وحید پرید تو حرف مامانش
تقصیر خودتونه، صد بار گفتم، اینجا راهش نده، میخواد بچش رو ببینه بیاد ببرش، شما حرف من رو حگوش...
صدای چند زنگ پشت سر هم و کوبیده شدن در باعث شد حرف وحید نمیه تموم بمونه
یه لحظه همه به هم نگاه کردیم، وحید رو به مامانش کرد
غزل کجاست؟
?داشت توی حیاط بازی میکرد
خواستم بگم طبقه بالاست، دوباره گفتم چیکار داری خودشون پیداش می کنن
وحید گفت کار اون کره خره، تلفن زده به مامانش که بابام زن گرفته اونم اومده اینجا، شارلاتان بازی در آوردن
فاطمه خانم گفت
حالا هرکی گفته، در رو باز کن الان آبرومون رو جلوی در و هم سایه می بره
وحید دکمه آیفون رو زد، کمی پرده رو کشید کنار چرخید سمت مامانش
خودشه نسترنِ
یه خانم خوش چهره قد بلند با یه مانتو شال سفید و شلوار جذب مشکی وارد خونه شد، تهاجمی و طلبکارانه رو کرد به وحید
چطور پول داری زن بگیری ولی پول نداری مهریه من رو بدی، جلوی قاضی مثل گداها ندارم ندارم راه انداختی، ولی الان شاهانه ازدواج کردی، یالا مهریه من رو بده
وحید گفت تو بیخود کردی همینطوری مثل گاو سرت رو انداختی پایین اومدی توی خونه من، فکر کردی اینجا طویله است،
نسترن صداش رو بود بالا
گاو خودتی، بدبخت مال مردم خور، پول من رو بده
پول تورو دادگاه مشخص کرده منم ماه به ماه دارم میریزم به حسابت
از رفتارهای نسترن کاملا مشخصِه که از حضور من به عنوان همسر وحید ناراحتِ، و این حرفها بهانه است
رو کرد به من
چیه، با چرب زبونیش که دوست دارم و دنیا رو به پات میریزم، تو رو هم خامت کرده، بدبخت گولت زده، خودشم میدونه که با این آوازه خرابش بین محل و فامیل، کسی بهش دختر نمی ده، تو رو فریب داده.
آهی بی صدا کشیدم، تو دلم گفتم کدوم زبون خوش، از وقتی که وحید رو دیدم، جز اخم و تخم و تهدید چیز دیگهای من از وحید ندیدم
غزل از پله ها اومد پایین، وحید با تهدید رفت سمت غزل...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_16 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_17
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فضولی کردی! میکشمت
نسترن رفت جلوی وحید
حق نداری به بچه من دست بزنی.
وحیدم دستش رو برد بالا، محکم خوابوند تو صورت نسترن.
نسترن یه دور، دور خودش چرخید
به خودم گفتم چقدر بی رحمانه، با تمام قدرت زد تو گوشش
خون از دماغ و دهن نسترن زد بیرون، ریخت روی شال و مانتو سفیدش
وحید فریاد زد گمشو از خونه ما برو بیرون زنیکه غربتی
غزل گریه کنون رفت پشت فاطمه خانوم قایم شد
عزیز جون بابایی میخواد من رو بزنه
فاطمه خانم دستش رو گرفت جلوی وحید
برو کنار حق نداری به بچه حرف بزنی
نسترن با فریاد گفت
حالا بهت میگم غربتی کیه؟ من یا تو وحشی
درِ هال رو باز کرد، چنان محکم بست که شیش شکست، جیرینگی ریخت توی هال
وحید با تهدید روبه غزل گفت
تا ابد که نمیتونی پشت عزیز قایم بشی، بلاخره میای بیرون، من یه کتکی بهت بزنم که تا آخر عمرت یادت بمونه که نباید فضولی کنی و از این خونه خبر ببری
غزل دستاشو گذاشت رو دهنش چه جور داره گریه میکنه
مات و مبهوت شده فقط نگاه می کنم وحید رفت سمت در اتاق نگاهی به شیشه شکسته انداخت، زیر لب گفت
ببین وحشی چیکار کرد
فاطمه خانم غزل رو کرد توی اتاق و گفت
همینجا بمون، تا نگفتم نیا بیرون، در رو هم از تو قفل کن
وحید نشست روی مبل سرش رو گرفت توی دستش، فاطمه خانوم رفت آشپزخونه بایه و جارو خاک انداز اومد توی هال، قطعات بزرگ شیشه های شکسته رو انداخت سطل، از جام بلند شدم رفتم سمتش، بدید من شیشه ها را جمع میکنم
نه دخترم تو برو بنشین خودم تمیز می کنم
دستم را بردم سمت جارو
بدید به من تعارف نکنید
با چهرهای رضایت بخش از کار من جارو، رو داد بهم
همه شیشه ها رو جارو زدم ریختم توی سطل، رو کردم به فاطمه خانم ببخشید برای اطمینان جاروبرقی را هم بیارید یه جاروبرقی هم بکشیم
وحید، سرش را بلند کرد مامان یه مسکن داری به من بدی
نه ما در تموم شده
دست کردم توی کیفم یه بسته کپسول ژلوفن درآوردم، رفتم جلوش ایستادم
من دارم بگیرید
نگاهی به من انداخت، بسته کپسول رو گرفت گرفت
از نگاهش متوجه شدم که لیوان آب هم میخواد، خودم رو زدم به اون راه، تو دلم گفتم همین که بهت مسکن دادم برات بسه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_17 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_18
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نشستم روی مبل، خودش بلند شد رفت آشپزخونه یک لیوان آب از شیر پر کرد با کپسول خورد، اومد نشست کنار من، رو کرد به من
به اندازه سر سوزن به حرف من گوش نمی کرد، یه ذره احترام مادرم را نداشت حالا که طلاق گرفته پشیمونه، اومده اینجا این بساط رو، راه انداخته
ساکت نگاهش کردم تو دلم گفتم رفتار نسترن نشانه پشیمونی نبود اون بیشتر دنبال انتقام بود
صداش را کمی برد بالا عصبی گفت
تا کی میخوای من حرف بزنم تو لال مونی بگیری؟
فاطمه خانوم با تعجب به این رفتار وحید بهش خیره شد، از نگاهش متوجه شدم که میخواست به وحید اعتراض کنه ولی حرفش رو عوض کرد، رفت در اتاق غزل رو کرده به وحید به زبون اشاره گفت
دارم میرم بیارمش تنهایی توی اتاق میترسه، سرش داد نمیزنی ها،
ولش کن مامان بذار بمونه همونجا به جهنم که میترسه، صد بار بهش گفتم فضولی نکن، تا یه چیزی میشه به مامانت نگو تو گوشش نمیره که نمیره، شما نمیگذاری وگرنه من اونو آدمش میکردم
_ اون یه بچه بی تقصیره که بین تو و مادرش گیر کرده گناه داره طفل معصوم کاریش نداشته باش، برم بیارمش
وحید نفس سنگین کشید زیر لب گفت
_ برو بیارش
: چیزی بهش نمیگی ها
_ نه کاریش ندارم برو بیارش
فاطمه خانوم چند تقه به در اتاق زد
غزل جان در رو باز کن
صدای غزل با گریه اومد
نه باز نمیکنم از بابایی میترسم
_ باز کن باهات کاری نداره
_چرا داره منم مثل مامانم میزنه دهنم خون میاد
فاطمه خانوم رو به وحید لب خونی کرد
: پاشو بیا بگو کاریت ندارم بزار بیاد بیرون
وحید صورتش رو مشمئز کرد
: ولش کن لوسش کردی بزار همونجا بمونه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_18 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_19
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند سمت اتاق
غزل جان اگر در رو باز کنی منم میبرمت پارک
الان میبری؟
_ الان نه، ولی فردا می برم، در رو باز کن
_ نمیخوام اگه الان میبری باز کنم
دلم برای غزل سوخت دختربچه بیگناهی که شده وسیله انتقام مادرش از وحید، وحید هم تربیت بچه رو در کتک زدنش میبینه تو فکر بودم که یه نهیب به خودم زدم
اینها رو ولشون کن به فکر خودت باش به فکر آبروی از دست رفته ات، من باید بی گناهیم رو به همه ثابت کنم خیلی دوست دارم پشیمانی چهره کسانی که ندیده در مورد من قضاوت کردن رو ببینم، کسانی که، من هرگز اونها را نمی بخشم
صدای زنگ خونه من رو از افکارم بیرون آورد، فاطمه خانوم گوشی آیفون رو برداشت
کیه؟
مضطرب رو کرد به وحید
نسترن مامور آورده
وحید رنگش پرید ولی تلاش میکنه خودش رو بی اهمیت جلوه بده، از جاش بلند شد
خوب بیاره، بزار برم در حیاط ببینم چی میگه
وحید در حال رو باز کرد فاطمه خانوم هم پشت سرش رفت کنجکاو شدم ببینم چی شده از روی مبل بلند شدم رفتم پشت در حال، درو باز نیمه باز گذاشتم که صدا بیاد، از پشت شیشه نگاه می کنم
نسترن با یه مامور آقا درحیاطِ، هنوزم صورتش رو نشسته و خونیٍِ،
مامور به وحید گفت
این خانوم از شما شکایت دارند باید با من بیایید کلانتری
وحید رو کرد به مامانش
شما برو تو خونه من برم ببینم چی می گن
فاطمه خانوم ناراحت شد، زد پشت دستش رو کرد به نسترن
مادرجان آخه این چه کاریه که تو می کنی والا اون بچت گناه داره،
وحید رفت بیرون و در رو روی مامانش بست
فاطمه خانوم وارد خونه شد زیر لب زمزمه میکنه
حاج حسین تو رفتی من بدبخت باید هر روز یه جوری تنم بلرزه، اینم از آخر و عاقبت کار من...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾