زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستش رو جلو آورد و روی دستم گذاشت
_حالا تو دستت رو بردار
این بار خودش در یک چشم به هم زدن گل رو از ساقه جدا کرد
بعد از لحظهای دستش رو چرخوند و پشت انگشتش رو که کمی خونی شده بود رو نشونم داد
_عه بابا دستت خونی شده
_آره میبینی؟
بعد هم بقیه گلارو نشون داد
_اینارو ببین هیچکدومشون خار ندارن
چونکه به زیبایی گل رز نیستند
کی میدونه؟ شاید خدا این خار رو روی ساقههاش قرار داده تا هرکی از راه رسید هوس نکنه از ساقه جداش کنه
بعضی مردا روح زمختی دارن اگه لازم باشه درد خار رفتن تو دستشون و زخمی شدن رو به جون میخرن ولی گل رو میچینن
به همین راحتی که من کندم.
حالا این گله دیگه خودش توان مراقبت از خودش رو نداره
تو هم مثل این گل میمونی
هرجا و هروقت نامحرم اطرافت بود تا میتونی خودت رو از نگاهش دور کن.
فکر نکنی چون خودت ظریفی اونم قراره ظرافت به خرج بده...
البتع همشون اینطوری نیستن
اما تو که نمیدونی دقیقا باکی طرفی
من محمود رو میشناسم همونی که توی عکاسی پشت کامپیوتر نشسته بود.
اون پسر خوب و محجوبیه
اگه کس دیگهای جای اون نشسته بود معلوم نبود مقابل نگاههای خیرهی تو تاب بیاره
تو گل نیستی که خدا سیم خاردار بکشه دورت تا ازت محافظت کنه
تو انسانی.
اشرف مخلوقات، بهت فهم و درک داده
تا بر اساس فهم خودت از خودت مراقبت کنی
از نامحرم دوری کن بابا.
نه اونارو به گناه بنداز نه خودت رو
از حرفایی که میزد خجالت کشیدم
دیگه روم نمیشد نگاهش کنم
اشک از چشمم فرو ریخت
دستم رو روی سرم کشیدم و چادرم رو لمس کردم
_بابا میبینی ؟ منم بالاخره از فهم و درکم استفاده کردم
میبینی منم مثل نسرین و نیلوفر چادری شدم؟
بابا چند وقته نمازامم میخونم.
یادته چقدر حرص میخوردی و میگفتی کاهل نمازی و بی نمازی زندگی رو بی برکت میکنه و دعوتم میکردی به نماز خوندن؟
راست میگفتی بابا، اوضاع و احوال زندگیم بدجوری بهم ریخت
میدونم از همهچی آگاهی و دیدی زندگیم چهطوری داغون شد،
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما خدارو شکر الان خیلی بهتر شده
بابا میشه منو ببخشی؟
به خاطر همهی نفهمی کردنهام و همهی حرف گوش نکردنهام
میشه برام خیلی دعا کنی؟
دیگه سرم به سنگ خورده
هرروز کلی نماز قضا میخونم
نمازهای یومیهم اول وقته.
دعا و قرآن میخونم با خدا راز و نیاز میکنم
خبر داری که هرروز برات سورهی یس میخونم؟
بابا حلالم کن
کمی که گذشت احساس سرما کردم.
فکر کنم برای امروز بس باشه
حتما تا الان مامان و بقیه تو ماشین خسته شدند
بهتره زودتر برم
یه بار دیگه فاتحه خوندم و پاشدم.
دلممیخواست بیشتر بمونم اما بقیه گناه دارن میدونم که اذیت میشن.
سوار ماشین شدم و به سمت خونهکی داداش حرکت کردیم
یساعت بعد هم نیلوفر و بچههاش اومدند.
اقا کاوه هم چند دقیقه بعد با مامان بزرگ اومدند
شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت
یه بار هم به اتاق بچهها رفتم و به نیما زنگ زدم. به گرمی احوال من و پوریا رو پرسید دلم میخواست حداقل حال مامانم رو بپرسه اما حتی اسمشم به زبون نیاورد و همین هم باعث ناراحتیم شد
اگه قبلا بود شاکی میشدم و به روش میاوردم که احوال مامانماینارو نپرسیده
اما الان دیگه فرق میکنه تو دوره یاد گرفتم اینطور مواقع نباید مستقیم اعتزاص کنم چون قطعا نتیجهی معکوس داره
البته بهتره ناشکری هم نکنم...
همینقدر که بالاخره اجازه داد و الان من پیش خونوادمم خودش کلی هنره.
باهم که خداحافظی کردیم پیش بقیه برگشتم
پوریا بغل داداش نشسته بود و داشت براشون بلبل زبونی میکرد
_بابای من خیلی قویه، هروقت باهم کشتی میگیریم همیشه اون برنده میشه
ولی یه بار که کشتی گرفتیم من زورم بیشتر شده بود چون تونستم بابامو پرت کنم
همچین پرتش کردم سرش خورد به امن آشپزخونه
با دست سمت راست پیشونیش رو نشون داد و ادامه داد
_اینجای سرشم خون اومد
منم ترسیدم و گریه کردم
اما اون گفت عیب نداره باید خوشحالم باشی که زورت زیاد شده
پس چرا پوریا این موضوع رو تابحال به من نگفته؟
اون روزی که پیشونی نیما خونی شده بود من هنوز نمیدونستم دور از چشمم باهاش بازی هم میکنه
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۵ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
منم فکر کردم بیرون با کسی دعواش شده
اما خدارو شکر توی دوره از استادم یاد گرفته بودم این طور مواقع نباید مرد رو سینجیم کرد برای همین فقط ابراز ناراحتی کردم که پیشونیش شکسته
رجزخوانی داداش برای پوریا من رو از فکر بیرون آورد
_از من که زورت بیشتر نیست آقا پوریا، من میتونم تورو شکست بدم
_معلومه که زور تو بیشتره دایی تو خیلی گندهای
_مگه به هیکله... ادم اگه ورزشکار باشه کوچیکم که باشه زورش زیاد میشه
داداش بلند شد و وسط پذیرایی ایستادبا حرفاش میخواست پوریا رو تشویق کنه تا باهاش کشتی بگیره اما اون فقط تماشا میکرد وقتی سجاد پسر نیلوفر جلو رفت پوریا هم خجالت ریخت هردو سر داداش ریختند انگار به قصد کشت میخواستن بزننش.
داداش هم با ادا و اطوار طوری وانمود میکرد که زیر دست و پای اونا کم آورده
دیدن این صحنه همه رو به وجد آورده بود
هرکس یکی رو تشویف میکرد
گاه اسمپوریا رو میاوردن و گاه اسم سجاد رو.
طفلکی داداش زیر مشت و لگد ناشیانهی هردوشون گیر کرده بود و گاهی به شوخی آخ و داد و هوار میکرد
یکم که گذشت آقا جواد هم به کمک بچهها رفت
صدای شوخی کردنهای داداش بلندتر شد
نامردا چند نفر به یه نفر آخه؟
نیلوفر بیا این اوباش رو جمع کن.
هرچی دق دلی از زنت داری سرمن داری خالی میکنی نامرد؟
یکم دیگه به شوخی و خنده همدیگه رو مشت و مال دادن و چند دقیقهی بعد هرکدوم خسته یه طرف افتادن
آخرای شب وقتی با اشارهی مامان قصد رفتن کردیم زنداداش و داداش جلومون رو گرفتند و اجازه ندادند من و مامان و نسرین به خونه برگردیم و همونجا نگهمون داشتند
وقتی همه خوابیدند داداش کمی از حال و روز زندگیم سوال کرد
بهم گفت دورادور از طریق شوهر نرگس جویای زندگیم بوده
و من با شنیدن هر حرف و کلامش خدارو بیشتر شکر میکردم که اون بندهی خدا به خواهش هام توجه کرده و چیزی به داداش نمیگفته.
_الان نیما دقیقا مشعول چه کاریه ؟
_دقیق دقیق نمیدونم
فقط میدونم تو بنگاه معاملاتی یه نفر شریک شده
_شریک؟ مگه سرمایه داشت؟
_نمیدونم خودش یه بار اینو گفت
خودم دقیق دقیق چیزی نمیدونم
_انشاالله که موفق باشه
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۶ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
من خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما هم خودت نخواستی و هم میدونستم محاله نیما قبول کنه
البته ناگفته نمونه که اون اوایل خودمم هنوز سرپا نبودم اما هرکاری از دستم بر میومد دریغ نمیکردم
_قربونت برم داداش
شما به من ثابت شدهای
قبلنم کم زحمتت ندادم
خمیازهای کشید
_ وظیفهمه آبجی، این حرفو نزن که ناراحت میشم... هزار بار قبلا بهت گفتم بازم میگم هروقت کاری داشتی مدیونی اگه بهم نگی...
من دیگه برم بخوابم که خیلی خوابم میاد باید صبح زود برم دنبال یه پرونده
لبخندی زدم
_پس حالا که خودت اصرار داری
سوالی نگاهم کرد
_جانم
_جونت بیبلا
کار خاصی ندارم...
فقط یه سوال...
به نظر شما آدمی مثل نیما که در خونوادهای لاابالی و لامذهب بزرگ شده رو چطوری میشه تشویقش کرد تا دنبال کار حلال بره؟
نگاهش رنگ دلسوزانهای گرفت
ولی لبخندش پررنگتر از قبل شد
_خوشحالم که اینقدر تغییر کردی
وقتی دین رو برگزیدی بدون که خدا دوستت داشته و دوباره انتخابت کرده
اگه از خودش بخوای کمکت میکنه راهت هموارتر بشه
ببین، نیما لامذهب نیست ، خونوادهشم همینطور...
اونا فقط با احکام دین مشکل داشتند چون شناختی ازش نداشتند
دنبال آموزشش نرفته بودند.
وگرنه بیدین و کافر که نبودند
اونا خدارو قبول داشتند
اون قسمت از احکام خدارو که مغایرت با خواستههاشون بود رو قبول نداشتند
اینم از دامهای شیطانه و خوب میدونه هر آدمی رو چطوری از مسیر هدایت دور کنه...
و اما سوالت،
اینکه تو اینقدر دینمدار شدی و افتادی دنبالش خیلی خیلی خیلی خوبه،
اما به نظر من تو نباید سعی کنی چیزی از دین رو یاد نیما بدی، مگه اینکه خودش چیزی ازت بخواد یا بپرسه.
تو باید با رفتار و کردارت اونقدر دین رو پیش نیما زیبا جلوه بدی که خودش مشتاق بشه که اونم دنبالهرو دین بشه.
تو وظیفهت خیلی سنگینتر از بقیهی زنهاست.
یکی مثل نیلوفر و زینب و بقیهی خانمهایی کع اطرافت میبینی نیستی، اونا شوهراشون احکام دین رو میشناختن
اما شوهر تو هیچ شناختی نسبت بهش نداره
پس وظیفهی سنگینت اینه که اونقدر پیش نیما خوب رفتار کنی و دین مآبانه پیش بری که عاشق مسیر هدایتی بشه که تو توش هستی...
وگرنه خصلت مرد اینه که اگه همسرش بخواد چیزی یادش بده بیشتر ازش فاصله میگیره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۲۷ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چه قدر حرفای داداش برام جالب بود، طرز فکرش خیلی شبیه حرفای استادمه.
دیگه مطمئن شدم میتونم رو کمک و راهنماییاش حساب کنم.
ممنون داداش خوبم دیگه کاری ندارم برو بخواب شبت بخیر...
نگاه پرمحبتی بهم کرد
_تو هم پاشو برو بخواب
هرچند فکر کنم خانما تو اتاق هنوز بیدارن
لبخند پهنم نمایان شد
_آخه نمیدونی گفتگوی زنونه نصفه شبا چه حالی میده.خصوصا اگه کلهپاچهی کسی رو بار بذاریم و غیبت کنیم
عهعهعه... غیبت؟
_شوخی کردم حرفای خودمونو میزنیم
دوسال همدیگه رو ندیدیم. نمیدونی چقدر حرف نگفته باهم داریم
سر تکون داد و آه پرحسرتی کشید
_راست میگی... همهمون دلتنگتون بودیم
از جاش بلند شد
_فعلا شب بخیر
با رفتنش به اتاق اول از همه مامان بلند شد و بیرون اومد
لحظاتی بعد نسرین و نیلوفر شب بخیر به داداش گفتند و هر کدوم روی مبلهای خیلی ارزون قیمت خونهی داداش که معلومه به تازگی خریدشون
نشستند.
زینب هم لحظاتی بعد به جمعمون اضافه شد
مامان رو بهم گفت از وقتی اومدی یه چیزی رو میخواستم بهت بگم اما نسرین اجازه نمیداد
الان توی اتاق بهم گفت میخواد خودش بهت بگه
با کنجکاوی به نسرین نگاه کردم
_چند روز پیش یه خواستگار برام اومده
خوشحالی رو نتونستم تو چهرهم نشون ندم
خندهی روی لبهام اینو کاملا نشون میداد
ادامه داد
_ منم وقت خواستم تا فکرام رو بکنم و داداش هم تحقیقاتش رو انجام بده
همون روز اول داداش و نیلوفر رفتند تحقیق کردند
گویا خونوادهی خوبین
تنها مشکلشون اینه که مامانش مریضه و بعد از ازدواج باید با ما زندگی کنه
خواستم بگم قبول نکن
که یاد حرفای استادم افتادم
همیشه میگفت این سفارش اهل بیت رو همیشه آویزهی گوشتون کنید
آنچه برای خود میپسندید رو برای دیگرون هم بپسند
چطوره که من دوست دارم عروس و دامادهای این خونواده هوای مامانم رو داشته باشند و در صورت لزوم بهش رسیدگی کنند خوب همسر و مادرشوهر آیندهی نسرین هم همین توقع رو در آینده از اون خواهند داشت
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
#رمان_انلاین_نهال ارزوها
#قسمت_۱۱۲۹
به قلم#کهربا(ز_ک)
پس سکوت کردم تا ببینم نظر خودش چیه؟
قبل از اومدن تو، دو مرتبه با خونوادهش در حد آشنایی با هم رفت و آمد داشتیم
خونوادهی خوبین
مادرشم مثل مامان خودم خیلی مهربون و با محبته
نگاهی به مامان کرد
تصمیم گرفتم با اجازهی شما جواب بله بدم
مامان آغوشش رو باز کرد
_الهی خوشبخت بشی دخترم
نسرین از روی مبل بلند شد و مقابل مبلی که مامان روش نشسته زانو زد
و سرش رو جلو برد، هردو باهم روبوسی کردند
همه باهم کف زدند و بهش تبریک گفتند
صدای داداش بلند شد
_چی شد؟ جواب بله رو گرفتین؟
زینب کلکشون به طرف اتاق رفت
_بله ... مبارک باشه برادر عروس
داداش هم از همونجا مبارک باشهای گفت
فکر میکردم الان میاد و به جمعمون ملحق میشه
اما دقایقی بعد زینب لبخند زنان به تنهایی از اتاق بیرون اومد
_بندهخدا خستهست دیگه خوابید
از خوشحالی جیغ خفهای کشیدم و رو به نسرین گفتم
_وای که خیلی خوشحالم...
حالا چطور پسری هست؟
چند سالشه؟ تحصیلاتش چیه؟چهدر تا برادرن
و ایشون پسر کوچک خونوادهست
از چهارده سالگی که پدرش رو از دست داده کار کرده تا سربار برادراش نباشه آدم پخته و محکمی به نظر میرسه
یه لحظه دلم گرفت
پسری که از چهارده سالگی کار کرده پس لابد ترک تحصیل هم کرده و مدرک تحصیلیش سیکل هست
بیچاره نسرین
اون که با هزار بدبختی لیسانسش رو گرفته حالا باید با یکی که تحصیلاتش از خودش خیلی پایینتره ازدواج کنه
لابد پس اوضاع مالی خیلی خوبی هم نداره پسره
نمیدونستم چطور باید در مورد تحصیلات و اوضاع مالیش اطلاعات بگیرم یه طوری که حساسش نکنم و ناراحت نشه از حرفام
که نیلوفر ادامه داد
_پسر خیلی خوبیه
میدونی قسمت جالبش چیه؟
سوالی نگاهش کردم
آقای داماد حاج آقاست
از طرز حرف زدنش خندم گرفت
_آخونده؟
نسرین رو به نیلوفر توضیح داد
_تازه سه ساله وارد حوزه شده
هنوز نه آخونده و نه روحانی، یه طلبهی سادهست
نیلوفر با لبخند گفت
_آره بابا... آقا لیسانس ریاضی محض داره و دبیرستان تدریس میکنه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#رمان_انلاین_نهال ارزوها #قسمت_۱۱۲۹ به قلم#کهربا(ز_ک) پس سکوت کردم تا ببینم نظر خودش چیه؟ قبل از
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با خوشحالی لب زدم
_پس تحصیلکرده هم هست... فکر میکردم چون از بچگی کار کرده تحصیلاتشو ادامه نداده
نسرین جواب داد
_نه بابا... هم درس خونده و هم کار کرده... حافظهی خیلی خوبی داره
الانم با اینکه دوتا شیفت تدریس داره
حوزه هم شرکت کرده
میگه خیلی دوست دارم در حوزهی دین هم اطلاعاتم رو بالا ببرم
با خوشحالی گفتم
_پس اگه معلم ریاضی باشه نونش تو روغنه... میدونی تدریس خصوصی چقدر درامد داره؟
_توکل به خدا
_والله اینجوری که داداشت میگفت و این آقا تو مساجد و پایگاههای بسیج تدریس ریاضی انجام میده فکر کنم بصورت جهادیه و تدریس خصوصی با دارمد کلان کنسله
با تعجب به زینب که این حرف رو زد نگاه کردم و بعد هم نگاه پرسشگرم رو به نسرین دادم
_واقعا اهل کارهای جهادیم هست؟
پس کارت در اومده
بگو مثل داداش و آقا جواد سرش درد میکنه برا جمع کردن ثواب و بعد همگی زدیم زیر خنده
مامان با محبت صدام کرد
_چقدر خوبه که اینقدر بزرگ شدی؟
لبخند زدم
_بزرگ که بودم مامان... رشد کردم
رو به جمع ادامه دادم
_یکسالی هست که در کلاسهای همسرداری مسجد و حسینیهی محلهمون که توسط یه مشاور حوزوی تدریس میشد شرکت کردم
از جهت عقلی و استدلال و تحلیلگری خودمم متوجه شدم فهمم خیلی بهتر از قبل شده.
همه سوالی نگاهم میکردند
توی اون کلاس خیلی چیزا یاد گرفتم...
کلا زندگیم با نیما خیلی چیزا رو بهم یاد داد
فهمیدم زندگی فقط خوش گذرونی توی این دنیا نیست...
اون دوسال زندگی متاهلی اوایل ازدواجم رو دوست ندارم جزو عمرم حساب کنم
خوشیهای زودگذری که هروقت بهشون فکر میکنم جز خجالت چیزی عایدم نمیشه
تو این یکسال استاد کمکمون کرد از خودشناسی به خدا شناسی برسیم
همسرداری و فرزند پروری یادمون داد
کلی ایده برای رفتار صحیح با همسر و فرزند و اطرافیان یادمون داد.
نماز اول وقت و دعا و درد دل با خدا و امام زمان باعث شده حسابی یه آدم دیگه بشم
دیگه از آدمای اطرافم
حتی از نیما توقع خاصی ندارم.
کم کم تونستم حرف استاد رو بفهمم
دیگه میدونم من مامور به انجام وظایف انسانیم هستم ولی نتیجهی کار با خداست،
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
میخوام اعتراف کنم
زندگی من و نیما فقط دوسه ماه اولش با عشق و علاقه همراه بود
بعدش انگار به همدیگه عادت کرده بودین
اوایل با هربار سردی و بیتوجهیهاش دلسرد و دلشکسته میشدم و کمکم عادت کردم
بعدم که افتاد زندان و وقتی آزاد شد اونقدر دلتنگش بودم که فکر میکردم این دلتنگی باعث می شه دوباره مثل اوایل زندگی باهم مهربون باشیم اما نشد...
وقتی این دوره رو شرکت کردم یواش یواش یاد گرفتم فقط به خاطر خدا خوب باشم
چون برای هر عمل و رفتار و حتی کلامم نیتم رضای خدا بود
هم قوت قلب میگرفتم که کارم عبث و بیهوده نیست هم امید و انگیزهم جهت رسیدن به اهدافم بیشتر میشد
استاد روشهای انتقاد مناسب و سازنده از همسر رو هم یادمون داده بود
اونارو هم توی حرفها و پیامهام استفاده میکردم و روابطم به مرور با نیما بهتر شد
نگاه پرسشگر همه روم زوم شده بود
پس از مکث کوتاهی ادامه دادم
_اینارو گفتم که مقدمهی این صحبتم بشه....
دوباره کمی مکث کردم
_اگه قبلتر میشنیدم این آقا داره درس حوزوی میخونه خندم میگرفت و کارش رو بیهوده تلقی میکردم،
بحث تدریس جهادی که اصلا در مخلیهم نمیگنجید
اما از وقتی با استادم و سبک زندگی که یادمون داد آشنا شدم
فهمیدم هر چیزی که از دین استخراج بشه قطعا درسته
نگاهم رو به نسرین دادم
_خیلی برات خوشحالم... تو که خوشبخت باشی عذاب وجدان منم کم میشه
من باعث شدم اون خواستگار خوب قبلیت رو از دست بدی
نسرین نگاهش رو ازم برداشت و نیم نگاهی به بقیه کرد
_فراموشش کن نهال
خود منم همون زمان فراموش کردم.
ما که با حکمت خدا آشنا نیستیم.
قطعا اتفاقات اون ایام برای همهمون درس بزرگی داشت
همینکه تو اینقدر رشد کردی و خدا رو توی زندگیت پیدا کردی برای همهمون کفایت میکنه...
از وقتی همهمون نماز خوندنت رو دیدیم لحظهای نیست شکر خدارو نکنیم.
عاقبت بخیر شدن در سایهسار دین قطعیه...
آرزوی هر پدر و مادر و خواهر و برادری همینه دیگه...
الان بابا هم اون دنیا روحش شادتره
_قطعا این همه تغییر نتیجهی لقمهی حلالی که باباجون بابتش اون همه سال زحمت کشید هم هست
با شنیدن این حرف زینب لبخندم پهنتر شد
بغضی که با شنیدن اسم بابا به گلوم نشست رو به سختی قورت دادم
اشک گوشهی چشمم جمع شد
_بابا مرد زحمتکشی بود
خیلی تلاش کرد من آدم بشم
درسته دیر آدم شدم اما خدارو شکر میکنم بالاخره راه دین رو پیدا کردم
دست نیلوفر دور شونههام پیچیده شد
تلاش کردم اشک رو با یه تنفس عمیق پس بزنم
_وجود همهتون برام عزیزه.
از وقتی که اینجا اومدم انرژی مضاعفی برای ادامهی راه پیدا کردم
نیلوفر با لبخند و بغض لب زد
_قربونت برم... تو که خوب باشی همهی ما هم خوبیم
مامان با اشتیاق شروع به صحبت کرد
_پس اگه حاضری، خبر خوش بعدی رو خودم بهت میدم
از آغوش نیلوفر خارج شدم
_چی؟
تو که با داداشت حرف میزدی نیلوفر به زنداداش آقا داماد زنگ زد و جواب مثبت نسرین رو بهشون داد
اونام قرار گذاشتند فردا شب برای خواستگاری رسمی و قول و قرارهای بعدی بیان خونمون.
از شدت خوشحالی اشک شوق تو چشمام جمع شد
_واقعا؟
این طوری که خیلی خوبه... منم تو مراسم خواستگاری نسرین هستم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نرگس جان، بابا زود باش! دیر میشهها!
_باشه بابا، ما آمادهایم. فقط گل سر زینب رو بزنم، اومدیم!
موهای زینب رو با دقت برس کشیدم و جمع کردم و با گل سر بستم و گفتم:
_زینب جان، برو روسریت رو از توی کشو بیار تا سرت کنم.
زینب روسریش رو برداشت و به آرامی سرش کرد.
عه، روسری رو گذاشته وسط سرش! با مهربانی گفتم:
_دخترم، موهات رو بکن تو روسریت.
با بیمیلی موهاش رو توی روسریش جا داد. نگاهی بهش انداختم و آهسته نفس عمیقی کشیدم.
رو کردم به ناصر
_کاری نداری عزیزم؟
_نه، برید به سلامت!
زینب به سمت باباش رفت و دستش رو دور گردن ناصر انداخت و صورتش رو بوسید:
_خدا حافظ بابایی
ناصر هم بوسیدش و لبخندی زد:
_برو بابا جون، دختر خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن.
_باشه بابا
با زینب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بابام رو کرد به من
_یه زنگ میزدی به عکاسی ببینی عکسش حاضره. این همه راه رو نریم، بگه هنوز چاپ نکردم!
_ دیروز زنگ زدم گفت آمادهست
بابام دستش رو سمت سوئیچ برد و زیر لب زمزمه کرد:
_الهی به امید تو ، نه به امید خلق روزگار. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
نزدیک عکاسی، بابام ماشین رو پارک کرد. چشمم به آقایی افتاد که تو ماشین نشسته و آشنا به نظر میاد. کمی دقت کردم و با تعجب گفتم:
_عه، این مهدی داماد محمد نیست؟
بابا نگاهی انداخت و گفت:
_آره، ماشینم برای محمده
با تعجب پرسیدم:
_وا، این خانومه کیه تو ماشینش؟
_شاید فک و فامیلشه
_من همه فامیلهای دامادشون رو میشناسم. خانم مانتویی ندارن، همشون چادری هستن!
_ول کن دختر، چیکار داری؟
_بابا، نگو! بیچاره مهدیه!
_بابا جان، زود قضاوت نکن. تو که نمیدونی چی به چیه!
_ولی حس ششمم بهم میگه...
بابام نگذاشت حرف بزنم و چشم غرهای بهم رفت
_یه، به تو چه به اون حس ششمت بگو بیا بریم دنبال کارمون
دلشوره اومد سراغم و اعصابم بهم ریخت، ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه، چشمی گفتم و سهتایی قدم برداشتیم سمت عکاسی.
عکس زینب رو گرفتیم. بابام ما رو آورد مدرسه و پیاده کرد. رو کرد به من:
_اگر کارت زود تموم میشه، بمونم ببرمتون؟
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نرگس جان، بابا زود باش!
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه بابا، راهی نیست. شما برو، من زینب رو ثبتنام کنم، خودم میام.
با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. به دفتر رفتیم و چشمم به خانم مدیر افتاد که پشت میز نشسته بود. جلو اومدیم و رو به خانم مریدی گفتم:
_سلام، حالتون خوبه؟
کشدار و آهنگین جواب داد:
_سلام خانم مطیعی، چطوری دختر!
_الحمدالله، خدا رو شکر خوبم.
نگاهی به زینب انداخت:
_به به، چه دخترِ خانمی! حالت خوبه زینب جان؟
زینب لبخندی زد:
_سلام، بله خوبم.
نگاهم رو به خانم مریدی دادم:
_مدارک زینب رو آوردم برای ثبتنام.
مدارک رو ازم گرفت
_میبینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد میگذرند. انگار همین دیروز بود که مامانت تو رو آورده بود برای ثبتنام.
لبخندی زدم و گفتم:
_بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو مینویسم، ولی باید قول بدی که شلوغکاری نکنی!»
خانم مریدی با خندهای دلنشین ادامه داد:
_چقدر هم که تو گوش میدادی!
خنده ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنتهای کودکانه م گفتم:
_ببخشید، خیلی اذیتتون کردم.
_نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف میکردیم. میگفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، چه خبر از شوهرت؟
رو کردم به زینب:
_عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن، من اسمت رو مینویسم. میخوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم.
زینب ابروهایش را بالا داد و گفت:
_نمیخوام! منم دوست دارم حرفهای شما رو گوش کنم!
_آخه حرفهای ما برای بزرگترهاست. شما برو تو حیاط.
شونهاش را انداخت بالا و گفت:
_نمیخوام! میخوای از بابایی بگی، باید منم باشم!
گرهی تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر
اخماشو توی هم کرد و گفت:
_میرم، ولی تو حیاط نمیرم. پشت در میشینم!
خانم مریدی نتوانست جلوی خندهش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد:
_جان خودم، کپی بچگیهای خودته
روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم:
_زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول میدم شب بریم پارک.
ابروهاشو بالا برد و چشمهای خوشگلش رو براق کرد:
_قول دادیا
_بله عزیزم، قول دادم.
سرشو تکون داد و گفت:
_بعداً نگی میخواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیستها
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه، نمیگم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر میگم بیاد پیشش بمونه و ما بریم.
_باشه، پس پول بده برم خوراکی بخرم!
از توی کیفم پولی درآوردم و بهش دادم. زینب پول را گرفت و از دفتر بیرون رفت . نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن یشم که میره تو حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره.
خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد:
_بیا بشین.
نشستم کنارش
_خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟
آه بلندی کشیدم
_ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم میریزه.
خانم مریدی با نگرانی پرسید:
_یه چیزهایی در مورد همسرت شنیده بودم. خیلی دلم میخواست بیام حالش رو بپرسم، ولی مشغلههای زندگی نمیگذاره.
تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر های و هوی زندگیهاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی...
با صدای خانم مریدی که گفت
_چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟
ریز سرم رو تکون دادم
_نه
_چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت میخواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو میپرسیدم. منو ببخش.
_خواهش میکنم.
_خب، از همسرت بگو
_ناصر به خاطر موج انفجار خمپارهای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریمها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو توی گوشش گذاشتند و خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش میکنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچهها وقتی حال پدرشون رو اونطور میبینند، خیلی ناراحت میشن.
_همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟
_نه، نمیتونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه.
خانم مریدی با تردید پرسید
_نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟
_نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را میگردونه و سهم سود ما رو میده. مشکلی نداریم.
_با این اوصافی که داری میگی، پس دیگه نمیتونی تدریس کنی؟
_نه، دیگه نمیتونم
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\