eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نه، نمی‌گم. اگر بابا حا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشید و گفت: _مریضداری، خیلی سخته. آدم خودش هم کنار یک بیمار، بیمار می‌شه . تو هم با چهار تا بچه قد و نیم‌قد، اون هم اوایل جوانیت، باید دائم بشینی توی خانه و مراقب همسر و بچه‌هات باشی. از حرف‌های خانم مریدی تعجب کردم. طوری صحبت می‌کرد که انگار زندگی من تباه شده . با لحن معترضی گفتم: _ولی من این‌طور به زندگیم نگاه نمی‌کنم. خیلی هم احساس خوشبختی می‌کنم، چون از صبح تا شب کنار یک قهرمان دارم زندگی می‌کنم. با این جوابی که دادم، دلم آرام نگرفت و سرم رو ریز به نشانه اعتراض تکون دادم _از شما انتظار چنین دیدگاهی نداشتم. لبخندی زد و کامل چرخید سمت من: _هنوز تو بسیج فعالیت می‌کنی؟ _بله _ماشاالله، خوبه وقت می‌کنی! _برای اینکه از جمع خوبان جا نمانم، وقت می‌گذارم سرش رو به معنی تأیید حرف من تکون داد و گفت: _آفرین به تو نرگس. اگر برام تعریف می‌کردند که یه خانمی هست که چنین روحیه انقلابی و فداکاری داره، باورش برام مشکل بود. ولی الان دارم تو رو با چشم خودم می‌بینم که چطور فداکارانه با حفظ ارزش‌های دینی و انقلابیت به دنبال حفظ زندگیت هستی. چیزی که متأسفانه این روزها داره باب می‌شود، فکر کردن به تجملات و راحت‌طلبیه و با کوچک‌ترین مسئله‌ای پاشون برای طلاق به دادگاه باز میشه _می‌دونی چیه خانم مریدی ، مردم دنبال آرامش و آسایش هستند، ولی نمی‌دونند که این آرامش و آسایش در بندگی و اطاعت از خداست. وقتی در جهت بندگی و رضایت خدا قدم برداری، خداوند صبر و شکیبایی بهت می‌ده تا در هر شرایطی که هستی، از زندگیت لذت ببری و راضی باشی. صدای خانمی از بالای سرم به گوشم رسید _شما راضی نباشی، کی راضی باشه؟ انقدر بهتون میدن بخورید تا راضی باشید. سرم رو چرخوندم سمت صدا تا ببینم کیه نگاهم به خانمی تقریباً سی، سی و پنج ساله افتاد که یک مانتو بدون دکمه ی کوتاه پوشیده و یه شال باریک روی سرش انداخته و موهای رنگ‌کرده‌اش به رنگ بلوند دورش ریخته بود. گفتم: _تا به حال یک خانواده جانباز را از نزدیک دیدی؟ صورتش را با تنفر مشمئز کرد و گفت: _نه دیدم، نه دلم می‌خواهد ببینم. _وقتی چیزی رو ندیدی، چطور در موردشون قضاوت می‌کنی؟ نگاه تنفرآمیزی به من انداخت و گفت... ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دومین شبی‌ست که در کنار خونوادم هستم کلی انرژی مثبت ازشون گرفتم ساعت ۳ صبح شده بود و تازه خواب به چشمانمون برگشته بود نیلوفر به اتاق مختص مهمان رفت و آقا جواد رو که اونجا خوابیده بود رو صدا زد تا در پذیرایی بخوابه من و نسرین و زنداداش تو اون اتاق خوابیدیم _زنداداش چه خوبه خونه‌تون سه خوابه‌ست قبل از زینب نبلوفر که پشت سرم بود جوابم رو داد _آره، خیلی خوبه... بیچاره جواد یا باید می‌رفت خونه و تازه الان برمی‌گشت دنبالم یا کلا همون سر شب منم با عمه‌اینا ازتون خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم رو به نسرین پرسید _راستی فردا شب بچه‌هارو بذارم خونه‌ی مادرشوهرم یا بیارمشون؟ نسرین نگاه پرسشگرش رو به من و زینب داد _نمی‌دونم... صلاح چیه؟ خود نیلوفر جواب داد _بذارمشون اونجا بهتره... اگه مثل امشب بخوان شلوغ کنند که خواستگاری اصلا سر نمی‌گیره همه با این حرفش به خنده افتادیم. صبح بعد از خوردن صبحونه به نیما زنگ زدم تا با ذوق خبر خواستگاری نسرین رو بهش بدم برعکس چیزی که فکز می‌کردم هیچ ذوق و اشتیاقی از خودش نشون نداد و به جاش خیلی خشک گفت _من آخر هفته نمی‌تونم بیام دنبالت. یکم سرم شلوغه اگه می‌تونی همین امروز با اتوبوس بیا تهران با اینکه شنیدن این حرف داشت اشکم رو در میاورد اما به سفارش استاد خیلی ریلکس جواب دادم _با اینکه تازه رسیدم و خیلی دوست دارم پیش مامانم اینا و خصوصا تو این مراسم باشم اما وقتی شما امر می‌کنی چشم، همین امروز بر‌میگردم. بدون هیچ حرف دیگه‌ای خشک‌تر از قبل خداحافظی کرد و بدون ابنکه منتظر خداحافظ گفتن من باشه تماس رو قطع کرد. کم مونده بود از شدت غصه و عصبانیت سکته کنم یه لحظه حتی فراموش کردم تنفس کنم قلبم شدیدا تحت فشار بود آخه چرا نیما اینطوریه؟ درست در لحظه‌ای که غرق در شادیم باید گند بزنه به حال و هوام من دلم می‌خواست روز خواستگاری نسرین اینجا باشم حالا که اینجام نیما می‌گه باید برگردم خونه... بدبختی تا کجا آخه؟ خیلی وقت بود که دیگه می‌تونستم به خشمم غلبه کنم اما نمی‌دونم امروز چمه؟ شاید چون توقع شنیدن چنین حرفی رو از نیما نداشتم 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون قرارمون این بود که چندروز بمونم و مطمئنم فقط برای اینکه اذیتم کنه و عذابم بده می‌خواد برم گردونه تهران چون همین الان خوشحالیم رو از اینکه اینجام بهش ابراز کردم بهتره به خشمم غلبه کنم شاید داره امتحانم می‌کنه. شاید واقعا هدفش برگردوندنم نباشه و می‌خواد ببینه اینهمه که بهش گفتم تو از خونوادمم برام مهمتری واقعا همینه یا نه. واقعیتش هردو برام مهمن اما بهتره از روشی که استاد یادمون داده استفاده کنم قدم اول نیت الهی... پس حتی اگه روش استاد جواب نداد و مجبور شدم به تهران برگردم حق ناراحت شدن ندارم. چون دارم نیتم رو الهی می‌کنم چند نفس عمیق کشیدم هنوز خشمم فروکش نکرده دلم پر از غصه‌ و آشوبه نمی‌خوام کسی متوجه حالم بشه پس به سرویس بهداشتی پناه بردم با دیدن حال نذار خودم دلم به حالم سوخت اشکم یکی یکی فرو ریخت یه دل سیر که گریه کردم چند بار مشتم رو پر از آب خنک کردم و به صورتم پاشیدم خنکای آب هم نتونست از داغی که نیما به قلبم گذاشته کم کنه حیرون و پریشونم جز صدا کردن امام زمانم دکری نمیتونه الان آرومم کنه با آوردن اسمش بر زبونم دوباره داغی اشک روی گونه‌هام رو حس کردم حس و حال بدی بود یکسال تلاش برای بهتر شدن نیما کافی نبود؟ اون همه اشک ریختن نتونست حالم رو خوب کنه چاره‌ای نداشتم تصمیم رو گرفتم باید به خونوادم بگم که می‌خوام برگردم تهران نمی‌دونم ایمانم قوی‌تر شده یا چیه که زودتر از چیزی که تصورش رو می‌‌کردم تونستم تصمیمم رو قطعی کنم بعد از نماز ظهر پای سجاده کمی با امام زمان و خدا درد دل کردم خدایا راضیم به رضای تو هرچی تو بگی. گفتی تابع همسرم باشم؟ چشم تابعم امام زمانم قربون مرام و معرفتت برم تا اینجا هم مدیون کمکهاتم کِی فکرشو می‌کردم بتونم از شر اون رفتارهای بد نیما خلاص بشم و کتک نخورم؟ کِی فکرشو می‌کردم یه روز نیما اجازه بده بیام پیش خونوادم اما الان اینجام و ماههاست که کتک نخوردم و حتی احترام دیدم از نیما، رفتارهای چندماه اخیرش حتی از زمانی که شش ماه از عروسیم گذشته بود هم بهتره. همین_کانال_شروع_شد👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 لینک پارت اول نرگس👆👆 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 💢نابارورے בرماט شـב💢 ⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل : ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان ▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی ✅ فرم جهت مشاوره رایگان: 🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf 💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند می‌توانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍 🖇️لینک کانال: 🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528 ‌ ┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟! حقوق‌های آنچنانی نمی‌گیرین؟! _شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن می‌گید حقوق آنچنانی؟! ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _روت نمیشه حقوق واقعی را که می‌گیری بگی‌،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه! عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریب‌خورده‌های فضای مجازی و ماهواره هستند. نفس عمیق و آهسته‌ای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم: _اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون می‌دادم تا بدونی داری اشتباه می‌کنی فیش پرداخت شهریه بچه‌اش رو گرفت و چهره‌اش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد. خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت: _ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بی‌خیالش شو دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم: _نه، نمی‌توانم بی‌خیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه می‌کنه. با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: _ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت می‌ده کیه. یک گوینده بی‌بی‌سی از کشوری که با ما دشمنی داره یا... نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد: _ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون! چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: _صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا می‌گی دست از سرم بردار؟ شروع کرد به جیغ و داد کردن: _وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من! دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه _بیا بریم تو دفتر! رو به اون خانم کرد و گفت: _خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم. با پرویی گفت: _این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر! این رو گفت و بی‌اهمیت از مدرسه رفت. خانم مریدی رو کرد به من _نرگس جان، بی‌خیال این حرف‌ها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت می‌تونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند. با دلسردی گفتم: _بله، ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. وقتی می‌بینم که کسی به راحتی قضاوت می‌کنه دلم می‌سوزه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
مادرش شوهرم با تعجب گفت: داعش، نگو نمیدونستی! جا خوردم و ترسیدم گفتم: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ خواستم جیغ و داد کنم که از بازوم گرفت و پرتم کرد تو انباری گفت خوب گوش کن جیغ و دادم نکن نمیدونم چطوری گول پسرمن رو خوردی ولی دخترجون شوهرت عضو داعشه نه شوهر تو خیلیا که تو این روستا هستن عضون، الانم رفته عراق برای همین داعش که خدا لعنتشون کنه، شروع کرد به گریه و گفت: خدا هر هفت تا پسرم رو لعنت کنه، از ترس داشتم سکته میکردم شب که شوهرم اومد بهش گفتم رفتی عراق چیکار؟ انقدر گیر دادم تا... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d دختر بیچاره نمی دونسته با یه داعشی ازدواج کرده😱
من تو یه خانواده‌ای بزرگ شدم که قانون نانوشته‌ش این بود: "بچه باید به حرف بزرگترا گوش کنه." مامانم یه زنی بود که هر روز می‌گفت: "دختر سایه پدر بالاسرت باشه، بهتر از اینه که تک و تنها تو زندگی دست و پا بزنی." بابام هم همیشه دنبال این بود که تصمیمای زندگی منو خودش بگیره. یه روز، وقتی داشتم ظرفا رو می‌شستم، مامانم اومد تو آشپزخونه. یه جور عجیب نگام کرد. گفتم: "چیزی شده؟" لبخند زد و گفت: "همسایه‌مون اومده بود. گفت برای پسرش تورو خواستگاری کنن." یه لحظه خشکم زد. گفتم: "شوخی می‌کنی، نه؟" سرشو تکون داد: "نه، خیلی جدی گفت. پسرشونو می‌شناسی که، همون که تازه سربازیش تموم شده. آدم خوبیه." نگاهمو دوختم به کفِ سینک. اون شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم اگه قبول کنم، باید همه رؤیاهامو بذارم کنار. اما اگه رد کنم، جنگ و دعوای تو خونه شروع می‌شه. تهش به خودم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از محبت گفت: _این نشون‌دهنده‌ی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی بیا بریم زینب رو ثبت‌نام کنیم. می‌گم زنگ بزنن به این خانم بگن یا بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست می‌کنه یا بیاد پول ثبت‌نام بچه‌ش رو بگیره و بره جای دیگه ثبت‌نام کنه. معترض از حرف اون خانم گفتم: _حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمی‌کنه، اون وقت دروغ‌پردازی‌های من و تو و شبکه‌های مجازی رو قبول می‌کنه! آهی کشید و سری به تاسف تکون داد: _متأسفانه بعضی‌ها این‌طورند. بیا بریم. زینب رو ثبت‌نام کردم و اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید: _مهمون نمی‌خواین؟ روم را برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه و گفت: _دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم. نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم: _زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته می‌شن. مهدیه کنجکاو رو کرد به من: _بذارید حرفش رو بزنه. رو کرد به زینب: _ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟ زینب سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت: _بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم: _بیا برو تو، سرپا خسته می‌شن. زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب می‌خواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم بزنه، به من نگاه کرد و گفت: _چرا نمی‌ذارید حرف بزنه؟ لبخندی زدم و گفتم: _ولش کن، بهش رو بدی می‌خواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش. زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت: _نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین می‌خندیدن و بستنی می‌خوردن. رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت: _دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی! بغض کرد و اشک‌هاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشم‌غره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت: _خب راست گفتم. زیر لب بهش غریدم _برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم! دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم: _بیاید بریم تو. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون زمان مدام در حال فرار از واقعیت بودم و بیخودی خودم رو خجسته نشون می‌دادم و برای فرار از واقعیت مدام سرگرم یه سری خوشی‌ها می‌شدم اینکه الان نیما ازم خواست به تهران برگردم یعنی یه واکنشی نسبت بهم داره وقتی سجاده‌رو جمع می‌کردم تازه به خودم اومدم دلشکسته و مغموم سر سجاده نشسته بودم اما حالا با کلی انرژی داشتم جمعش می‌کردم خدارو بابت حال بهترم شکر کردم از اتاق خارج شدم و کنار مامان نشستم _مامان _جان مامان معلوم بود منتظره تا علت سرخی چشمام رو بهش بگم با اینکه دلم نمی‌خواد چیزی از ناکامی‌های زندگیم بدونه اما چاره‌ای نیست _قبل از ظهر نیما زنگ زده بود با هم که صحبت کردیم گفت همین امروز باید برگردم تهران کمی خودش رو به سمتم متمایل کرد _خب بهش می‌گفتی امشب خواستگاری نسرینه غمگین ادامه دادم _گفتم بهش، اما گفت باید برگردم خونه غمگین‌تر از خودم نگاهم کرد _می‌خوای اصلا خودم بهش زنگ بزنم دعوتش کنم اونم بیاد؟ اصلا تو که اومدی اینجا من وظیفه‌م بود زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اونم بیاد پیشمون تو نذاشتی... الان بهش زنگ بزنم ؟ _نه مامان جان... فعلا وقتش نیست سعی کردم لحنم خیلی مهربون باشه من نیمارو بهتر می‌شناسم قربونت برم، می‌دونم نگران منی ولی اگه اجازه بدی من با برنامه‌ی خودم پیش برم. مهربونتر اما سوالی پرسیدم _اجازه می‌دی؟ سر تکون داد _چی بگم؟ وقتی خودت می‌گی اینطوری بهتره، خودت صلاح زندگیتو بهتر می‌دونی تو توی زندگیت خوش باشی برای من کافیه لازم نیست به فکر ماها باشی کاش یه کم دیگه پیشم بودی تازه پسرت داشت باهامون دوست می‌شد _آره دلم بیشتر برای پوریا میسوزه، _خیر ببینی مادر که به فکر شوهرتی. این برای زن از همه چی بهتره که به فکر شوهرش باشه. ان‌شاالله خدا اجرت بده... خدا کمکت می‌کنه زندگیت بیشتر سروسامون بگیره دیشب که گفتی اعمالت رو برای رضای خدا و شادی دل امام زمان انجام میدی خیالم از بابت زندگیت راحتتر شد. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه می‌دونم واقعا عاقبت به خیر می‌شی بالاخره این نیت کردنها دستت رو می‌گیره آهی کشید و ادامه داد _پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت _باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونه‌ی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد فقط با آرامش پرسید _واقعا نمی‌تونی بمونی؟ وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت _اگه صلاح می‌دونی که بری باشه خودم برات اوکی می‌کنم خبر میدم موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد. کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره که ای کاش نگفته بودم آبروریزی راه انداحت با گریه گفت _دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمی‌شه. تو می‌ترسی کتکت بزنه داری می‌گی بریم این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند برای حفظ ابرو با خنده می‌گفتند ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمی‌زنه قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم _سلام سایه ی سرم من دارم سوار اتوبوس می‌شم ساعت ۱۲ شب می‌رسم تهران میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟ هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت می‌کردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت می‌دی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونه‌تون و تا هروقت دوست داشتی بمون اما خبری نشد که نشد. با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم _الو _سلام سایه‌ی سرم _سلام راه افتادین؟ _آره تازه سوار شدیم _سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر می‌دم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه. با حرفاش روزنه‌ی امیدی که در قبلم سوسو می‌زد رو خاموش کرد _باشه ، یهو یاد سفارش استادم افتادم پس پرنشاط لب زدم _آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همه‌ی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه، نمی‌دونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد چون دوبار تکرار کرد _چرا که نه، حتما حتما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎁😍 عیدی میخوای؟ عضو شو و با خوندن یک رمان عاشقانه و مذهبی هم لینک کانال vip عیدی بگیر هم تو قرعه کشی جایزه های ۱۰۰ هزار تومانی شرکت کن فقط کافیه عضو بشی و در نظرسنجی کانال شرکت کنی https://eitaa.com/joinchat/1066402844C7c238714e2 💎🎁💎🎁💎🎁💎🎁💎