زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش.
— باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر میکردم... همهش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم.
مامانم اومد تو حرفم:
— خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفتهای دو سه بار خوبه، هم خونهتو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست میکنی. اینجوری خیالت از ناهار و شام راحتتره و میتونی بهتر به بچههات برسی.
لبخندی زدم.
— اینم پیشنهاد خوبیه!
مامان سری تکون داد و گفت:
— برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامهریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه!
بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم:
— ممنونم از راهنماییات، مامان.
لبخند قشنگی زد.
— منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟
جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم
مامانم تبسمی زد
یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد میکنه، فقط میتونم بچههاتو نگه دارم. به علیاصغر و زری هم گفتم که من، بچههاتونو نگه میدارم، ولی نمیتونم تو کارای خونه کمکتون کنم.
لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم
— وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونهمو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، انشاءالله میرم و با توکل به خدا شروع میکنم. اگر کاری نداری من برم
— نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت.
ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت:
— ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟
سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربهها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش:
— ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم.
با دلخوری جواب داد:
— یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟
دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا میکنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
— میای بریم شاهعبدالعظیم؟
بیمعطلی جواب دادم:
— آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده.
ابروهاشو بالا انداخت.
— ولی با بچهها نه، خودمون دوتا.
تو دلم گفتم: بدون بچهها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟
اما به ناصر هم نمیتونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا میکنم.
ناصر سری تکون داد:
— چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟
یه لبخند مصنوعی زدم.
— مگه میشه روی فرمان قبلهی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آمادهام!
یه لبخند پنهونی زد.
— پس، شب جمعه میریم.
— بهبه! خیلی هم عالی!
از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیبزمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. همزمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچهها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا...
فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم میبرم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقهست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم.
ناصر پرسید:
— کجا میری؟
— میرم زینب رو بیارم.
— مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟
— چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه.
— چطور تا حالا اذیت نمیشد، از الان به بعد اذیت میشه؟
تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمیتونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه.
اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم
— بذار برم دیگه ناصر، همهی مامانا میرن دنبال بچههاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم.
آهی کشید و سر تکون داد.
— باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونهی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس.
دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب میرسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— ببخشید، درکت میکنم، ولی باید هوای بچهها رو هم داشته باشیم دیگه.
نفس بلندی کشید.
— میدونم چی میگی، حق با توئه. من بهونهگیر شدم.
— نه عزیزم، اصلاً بهونهگیر نشدی. خب داریم حرف میزنیم دیگه. حالا با اجازه، من برم.
لبخندی زد و سر تکون داد.
— برو.
از خونه اومدم بیرون و قدمهام رو تند کردم. رسیدم جلوی مدرسه، هنوز زنگ نخورده بود. چند تا از مامانا کنار در ایستاده بودن و با هم حرف میزدن. یه گوشه منتظر موندم.
چند دقیقه بعد، صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچهها یکییکی از در بیرون اومدن. چشم چرخوندم تا زینب رو پیدا کنم. یه کم طول کشید، ولی دیدمش. داره میاد.
رفتم جلو و آروم صداش زدم:
— زینب جان!
سرش رو بالا آورد. با تعجب لبخند شیرینی زد و اومد سمتم.
— مامان! تو چرا اومدی؟ مگه قرار نبود امیرحسین و عزیز بیان دنبالم؟
دستی کشیدم به سرش.
— امروز به دلم افتاد خودم بیام دنبالت.
چشمهاش برق زد.
— چه خوب میشه همیشه خودت بیای دنبالم.
— باشه عزیزم، خودمم دوست دارم بیام و از مدرسه بیارمت.
برام سوال شد که ازش بپرسم چرا دوست داره من بیام دنبالش. نگاه با محبتی بهش انداختم.
— زینب، چرا دوست داری من بیام دنبالت؟
— آخه همه بچهها ماماناشون میان دنبالشون، ولی من همیشه داداشام میان. بعدشم امیرحسین من رو اذیت میکنه.
— عه، چطور اذیتت میکنه؟
— یه وقتا مسخرم میکنه، یه وقتها تهدیدم میکنه. عزیز دعواش میکنه، ولی اون گوش نمیکنه.
لبخند گرمی زدم.
— باشه عزیزم، دیگه خودم میام دنبالت. اما چون داداشات نمیدونن من اومدم دنبالت، بیان اینجا ببینن نیستی، نگران میشن. صبر میکنیم بیان، بعد با هم میریم.
— باشه ای گفت و کنارم ایستاد. چشم به راه پسرام بودم که دیدم ترانه اومد از جلومون رد شه. رو کرد به زینب، دستشو تکون داد و لبخند شادی زد.
— فردا میبینمت.
عصبی از رفتار ترانه نگاهی به زینب انداختم. عه، اینم خنده پهنی زده و داره برای ترانه دست تکون میده. نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم و قدم برداشتم سمتش. صدا زدم:
— ترانه!
برگشت سمت من.
— بله؟
— مگه من قبلاً بهت تذکر ندادم که دیگه دوروبر زینب نچرخی؟
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍بدون شرح...
نوه های بنی امیه😄
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — ببخشید، درکت میکنم، و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه متکبرانهای بهم انداخت و بدون اینکه جوابم رو بده، رفت.
صدام رو بردم بالا:
— امیدوارم حرفم رو شنیده باشی، دیگه تو رو با زینب نبینم!
چند تا از بچههای مدرسه وایستادن که ببینن چی میشه. ترانه هم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، رفت. برگشتم پیش زینب. نگاهم افتاد به چهره ناراحت و عصبانیش. سعی کردم که پیشش کم نیارم. دستم رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش:
— مگه نگفتم با این نگردی؟
صداش رو برد بالا:
— مگه من باهاش گشتم؟
— چرا بهش رو میدی که برات دست تکون بده؟
— ول کن مامان! کاشکی نیومده بودی دنبالم.
صدای عزیز خورد به گوشم:
— چی شده مامان؟
برگشتم سمتش. فوری گفت:
— سلام.
— سلام عزیزم. هیچی.
با نگاهم اطرافم رو دید زدم و پرسیدم:
— امیرحسین کو؟
— امروز کلاس فوقالعاده داره، دیر تعطیل میشه.
نچی کردم و سر تکون دادم.
— یادم رفته بود. تو برو دنبال امیرحسن، من و زینب میریم خونه.
— باشه، ولی چی شده که خودت اومدی دنبال زینب؟
— همینجوری دوست داشتم بیام دنبالش.
عزیز حرف منو باور نکرد و نگاهش رو داد به زینب:
— چیکار کردی که مامان رو کشوندی اینجا؟
زینب فوری جواب داد:
— من کاری نکردم، خودش اومده دنبالم.
دستم رو گذاشتم روی بازوش:
— برو دنبال امیرحسن، الان تعطیل میشه، میمونه پشت در مدرسه.
چشمی گفت و رفت. سر چرخوندم سمت زینب:
— بیا بریم.
دو تایی راه افتادیم سمت خونه. توی راه، برای اینکه سرش داد زدمو از دلش دربیارم، بهش گفتم:
— امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
ساکت موند و حرفی نزد.
دوباره تکرار کردم:
— زینب! با توام! میگم امتحان دیکتهت رو خوب دادی؟
نگاهی تو صورتم انداخت و با لحن حرص درآری جواب داد:
— من اسمم رو گذاشتم رویا، رویا صدام کن تا جوابت رو بدم.
فهمیدم به تلافی اینکه من باهاش برخورد بدی داشتم، میخواد حرصم رو در بیاره و میگه اسمم رویاست.
یه حسی بهم گفت:
— ولش کن، این الان روی دنده لج افتاده. بهتره که باهاش حرف نزنی.
دیگه چیزی نگفتم و رسیدیم در خونه. کیفش رو پرت کرد و گفت:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نگاه متکبرانهای بهم اند
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— من میرم خونه ی مامان جون.
تا خواست بره، تندی دستش رو گرفتم:
— نمیخواد بری!
همزمان که دستش رو از دست من میکشه، گفت:
— ولم کن! میخوام برم.
— لازم نکرده بری اونجا! میای خونه خودمون. بعدم برای چی کیفت رو پرت میکنی روی زمین؟
— تو چرا ترانه رو دعوا کردی؟ چرا میگی من ترانه رو دوست نداشته باشم؟
— زینب، فقط یک دلیل کافیه که تو ارتباطتو با ترانه قطع کنی. من اصلاً کاری ندارم خونواده ترانه چه جوری هستند یا خودش چیکار میکنه یا نمیکنه. تو هم سن و سال اون نیستی، نباید باهاش بگردی. تو باید با یه دختری که کلاس دوم یا اول یا سوم هست دوست بشی، نه ششم . متوجه شدی؟
شونه انداخت بالا.
— نه، نشدم.
— میخوای یه جور دیگه متوجهت کنم؟
تو چشمهای من زل زد.
— مثلاً چه جوری؟ میخوای بزنیم؟
— اگه حرفمو گوش نکنی و لازم باشه، آره میزنمت.
ساکت. تو چشمهای من زل زد.
ابرو دادم بالا.
— ببین، میخوام در حیاطو باز کنم دستتو ول میکنم، اگر فرار کنی بری خونه مامان جون، من میدونم با تو...
بهش اعتباری نیست. چون میدونه به خاطر شرایط باباش الان دنبالش نمیرم، برای همین بیخیال در باز کردن شدم و دستش رو رها نکردم. وقتی دید کاری نمیکنم گفت:
— پس چرا در رو باز نمیکنی بریم تو!
نگاهی بهش انداختم.
— چون تو فرار میکنی میری خونه مامان جون. اینجا منتظر میمونیم تا عزیز بیاد در رو باز کنه.
خودش رو مظلوم کرد:
— فرار نمیکنم، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
به حرفش توجهی نکردم، دوباره تکرار کرد:
— مامان، میگم نمیرم خونه مامان جون، دستم رو ول کن، در رو باز کن!
نگاهم رو دادم بهش.
— قول دادیها؟
سری تکون داد.
— آره، قول دادم.
دستش رو ول کردم، کلید انداختم تو در و در رو باز کردم. خدا رو شکر به قولش عمل کرد. هردو وارد خونه شدیم. طبق هر روز که زینب از مدرسه میاد، بعد از سلام به باباش، رفت بغل ناصر. اونم بعد از جواب سلامش، زینب رو به آغوش کشید و نوازشش کرد. زینب از باباش جدا شد، لباسهاش رو عوض کرد و رو کرد به من:
— چه بوی خوبی میاد! ناهار چی درست کردی؟
ابرو دادم بالا و با لبخند جواب دادم:
— همونی که لیموهاش رو خیلی دوست داری.
خوشحال گفت:
— آخ جون، قیمه داریم، میاری بخورم؟
— یه کوچولو صبر کنی، برادراتم میان، دور هم میخوریم.
خنده شیطنتآمیزی زد.
— اخ جون، امیرحسین امروز کلاس فوقالعاده داره نیست، منم همه تهدیگها و لیموهای خورشت رو میخورم!
لپش رو آروم گرفتم:
— ای شیطون دوستداشتنی من!
نگاه سوالبرانگیزی بهم انداخت و پرسید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\