زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — من میرم خونه ی مامان ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— مامان، تو منو دوست داری؟
نگاه پرمحبتی بهش انداختم:
— آره عزیزم، دوستت دارم، چرا این حرف رو میزنی؟
— آخه من با ترانه دوستم، گفتم شاید تو منو دوست نداشته باشی.
— من این کارت رو که با یه دختر بزرگتر از خودت دوست هستی رو دوست ندارم. ولی فقط همین کارت رو، خودت رو خیلی دوست دارم. حالا اگر میخوای مامان رو خوشحال کنی، دیگه اسم ترانه رو نیار.
ابرو داد بالا.
— قول نمیدم.
اخم ریزی کردم:
— چرا؟
— چون تو آبروی منو جلوی مدرسه پیش دوستام بردی و سرم داد زدی.
یه لحظه حرفهای مامانم تو گوشم اکو شد. با زینب دوست باش، ولی من نتونستم خودم رو کنترل کنم و دم مدرسه به زینب دوستانه بگم که با ترانه دوستی نکن و سرش داد زدم. حق با زینب بود، ولی کاریه که انجام شده و باید تو یه فرصت مناسب از دل زینب در بیارم.
زینب دست کرد تو کیفش و یه برگه گرفت جلوم.
پرسیدم:
— این چیه؟ جلسه اولیاست؟
— نه، بگیر، بخون، میفهمی چیه.
برگه رو گرفتم، شروع کردم به خوندن. خوشحال گفتم:
— عه، پنجشنبه میخوان ببرنتون اردوی پارک ارم، چه خوب!
در واقع خوشحالی من برای اینه که همزمانی که زینب میخواد با مدرسه بره اردو، من و ناصرم میخوایم بریم شاه عبدالعظیم. اینطوری خیالم راحتتره.
زینب پرسید:
— حالا امضا میکنی؟
— من که امضا میکنم، اما اولویت با باباته. ببر بده بابا ناصر برات امضا کنه، منم، الآن میز ناهارو میچینم.
زینب برگه رو برد پیش ناصر و منم میز ناهارو چیدم. صدای زنگ خونه اومد. زینب در رو باز کرد. عزیز و امیرحسن هم وارد شدن. همگی دور میز ناهار نشستیم.
زینب گفت:
— مامان، همه تهدیگها و لیموهاشو بده به من!
سر چرخوندم سمتش:
— عزیزم، درسته که الآن امیرحسین نیست، ولی برای ناهار میاد، نصفش برای تو، نصفشم برای امیرحسین.
عزیز رو کرد به من:
— مامان، کفش فوتبالی من پاره شده، میای بریم کفش بخریم؟
نگاهمو دادم به عزیز:
— آره پسرم، بزار عموت سود گاوداری رو برامون بریزه. چشم،
_اما امروز سوم برجه، باید میریخته. چرا نریخته؟
— میریزه، حالا شاید وقت نکرده. میشه یه زنگ بهش بزنی بگی واریز کنه؟ آخه فردا فوتبال داریم.
ناصر رو کرد به من:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🔰ترامپ: زلنسکی و بایدن مقصر هستند نه روسیه
🔹رئیسجمهور آمریکا: من روسیه را در جنگ اوکراین مقصر نمیدانم، بلکه مقصر، زلنسکی و بایدن هستند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — مامان، تو منو دوست دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس،فصل دوم
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر گفت:
— راست میگه بچه، یه زنگ بزن به محمد، بگو پولو واریز کنه.
— باشه، بزار ناهار بخوریم، بعد از ناهار زنگ میزنم.
ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم. چند تا بوق خورد، جواب داد:
— بفرمایید.
معمولاً هر وقت ناراحت باشه، اینجوری جواب میده. اهمیتی به لحنش ندادم و گفتم:
— سلام، حالتون خوبه؟
جواب سلام و احوالپرسیمو نداد، سرد گفت:
— امرتون؟
— زنگ زدم بگم سهم سود ما رو بریز. پولشو لازم دارم.
— چه سهم سودی؟ سهم سود تو اون اختلافیه که تو زندگی من انداختی. باید تو زندگی تو هم بیاد. حالا نه عینِ من، یه جور دیگه.اگه قراره ما اذیت بشم، شما هم باید اذیت شید!
یه لحظه خشکم زد. یعنی چی؟ این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ زینب هنوز یه بچهس، نادونی کرده، نباید اون حرفو میزده، اما این چه ربطی به خرج خونه ما داره؟
نگاهم افتاد به ناصر که داشت به تلفنم گوش میداد. اگه اعتراض میکردم، ناصر میفهمید چی شده. خودمو کنترل کردم و آروم جواب دادم
:
— بله، متوجهم. اشکالی نداره، خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. قلبم تند میزنه. تمام بدنم از خشم و ناراحتی میلرزه ،خدایا، این آدم چطور میتونه انقدر بیرحم باشه؟ این رسم مسلمونیه، حداقل یه کم انسانیت داشته باش! رزق و روزی ما رو چرا قطع میکنی؟
باید یه بهونه پیدا کنم برم خونه عمه هاجر، بهش بگم با محمد صحبت کنه
یه سینی چای ریختم و نشستم کنار ناصر. عزیز گفت:
— مامان! عمو محمد نگفت کی پولو میریزه؟
لبخند زدم
— مثل اینکه مشکلی براش پیش اومده، گفت دو سه روز دیگه
عزیز اخم کرد:
— حالا من فردا چه جوری تو مدرسه مسابقه بدم؟
— کفشتو امروز برات میخرم، نگران نباش.
— ممنون مامان! پس تا ساعت پنج بریم دیگه، باشه؟
— باشه عزیزم، ساعت پنج میریم.
به خودم گفتم: «یه نیم ساعت میشینم پیش ناصر، بعد میرم خونه عمه هاجر باهاش صحبت کنم.» توی این نیم ساعتی که پیش ناصر نشستم، همینطور از دست محمد حرص خوردم. تو دلم گفتم: «ایکاش میشد خودم گاوداری رو بگردونم که دیگه محتاج محمد نباشم و اینطوری برامون گربهرقصونی نکنه.» نگاهم رو دادم به ناصر.
«چند روزه مامانت رو ندیدم. امروز میخوام برم یه سری بهشون بزنم.»
سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
«باشه، برو.» ولی زود بیا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ قرائت قرآن توسط حاج احمد ابوالقاسمی، قاری ایرانی در مراسم تشییع سیدالشهدای مقاومت
📌 #فوری_سراسری
بزرگترین کانال خبری تحلیلی در ایتا
@fori_sarasari
اسمم سمانه ست...
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با خالم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق...
وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم #عشق بچگیم همون خان باشه...💔
ولی این اول ماجرا بود....
ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تصاویر هوایی از ورزشگاه کمیل شمعون و حضور پرشور مردم
#انا_علی_العهد #سید_مقاومت #سید_حسن_نصرالله
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
#رمان_حس_خفتهه❄️🔥
_چیه مامان؟
مادر #دستپاچه بود. نمیدونست چی باید #بگه: ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرامخان فقط واسه #دیدن ما نیومده.
سارا بی تفاوت گفت: خب پس برای چی #اومدهه
-چیزه. ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به #حرفام گوش بدی.
سارا کم کم داشت نگران میشد: چی شده #مامان. نصف #عمرم کردی.
-ببین. این آقا بهرام وقتی #متوجه شده بابات دو تا #دختر_جوون داره،خواسته بیاد خواستگاری. الانم اومده #خواستگاری تو!
-چی؟ #چی گفتی؟
سارا حس کرد #چشمهاش دیگه جایی رو نمیبینه. دستشو به #دیوار گرفت و...😱😰
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#برای_خوندن_ادامه_رمان_کافیه_عضوکاناال_بالابشیی❌
بـهرام پسـر مغرور و خشکی که پولـش از پـارو بـالا میره.
و سـارا دخـتری فقـیری که بخـاطر یه اتفاق مجـبور به #ازدواج_اجـباری با صاحـبکـار بـاباش ینی بهـرام میـشه...❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#حالا_باید_دیدآیا_این_بهرام_خان_عاشق_سارای_مامیشه..!🙊
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صدهاهزار لبنانی ساعتها قبل از آغاز رسمی مراسم تشییع سید حسن نصرالله در حال رساندن خود به محل مراسم هستند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen