eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگر عاشق هم نیستیم. چطور عشق را دوباره تولید کنیم؟ فعالیت های مشترک و سرگرم کننده و هیجان انگیز خود را زیاد کنید؛ روی جذاب بودن حقیقی خود کار کنید و هرگز متوقف نشوید. 🌷 آیا خانم ها در رفتار با شوهرانشان به نکات زیر دقت می کنند : 🌷آیا وقتی شوهرتان میخواهد بیرون برود،به او میگویید : من منتظرت هستم, انشا الله موفق باشی ؛ به سلامت , مواظب خودت باش ؟ 🌷وسایلی که شوهرتان برای بیرون از خانه نیاز دارد مثل کلاه ،شال گردن ، و.. صبحانه را برای او آماده کنید. 🌷صحیح نیست مردانتان صبحانه را تنهایی بخورند و شما خواب باشید. 🌷می دانید وقتی مرد می بیند زنش با یک لیوان شربت به استقبال او می آید ؛ چقدر آرام میشود ؟ 🌷خانه ی دل پذیری برای حضور شوهر آماده کنید. 🌷چند دقیقه قبل از ورود همسرتان کارهای خانه را کنار بگذارید و لباس هایتان را مرتب کنید. 🌷اگر شوهرتان ظهر کمی دیر تر می آید ، بهتر است منتظر بمانید و نهارتان را با او بخورید. 🌷متوجه باشید همسرتان که از سر کار می آید ؛ نیاز به محیطی آرام دارد . درس سوم 🌷هنگام ورود به خانه اجناسی که خریده ؛ به دقت نگاه کنید و از او تشکر کنید. 🌷گاهی مردان اجناسی غیر مترقبه ای خریداری می کنند و انتظار ابراز احساسات همسرشان را دارند. 🌷وقتی شوهرتان وارد خانه میشود ، لحظاتی او را در آغوش بگیرید. 🌷اگر اهل قناعت نباشید و شوهرتان مجبور به اضافه کاری باشد ، تاوان سنگینی مثل به هم خوردن آرامش زندگی خواهید پرداخت . 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 297 در را پشت سرش بست. حس می کرد کمی عصبی است. هنوز متوجه ظاهرش نشده بود. تمام شب گذشته را تا الان با زیرشلواری بود. وارد خانه اش شد. گرم بود. آفتاب هم سخاوتمندانه از پنجره به داخل آمده تا جای که می توانست دست و پایش را دراز کرده بود. پالتویش را درآورد. بدون توجه به اطراف یک راست به اتاق خواب رفت. با همان وضعیت روی تخت دراز کشید. الان فقط خواب مهم بود و بس! * امروز جمعه بود. هوس کرده بود بخاطر تشکر از خرید لب تاب چند روز پیش خودش به خانه ی پژمان برود. برایش صبحانه درست کند. می دانست نباید دروغ بگوید. اما از گفتن راستش هم خجالت می کشید. بخاطر همین وقتی از خانه بیرون زد به خاله سلیم و حاج رضا گفت می رود قدم بزند. همان بیرون هم کیک و آبمیوه می خورد. از خانه بیرون زد. فورا به سمت خانه ی پژمان دوید. کلید انداخت و در را باز کرد. فقط ماند که چراغ ماشین را دیشب داخل نبرده. داخل خانه شد. گرم بود و ساکت و آرام! چادرش را کنار گذاشت. آرام به سمت اتاق پژمان راه افتاد. نمی خواست تا قبل از اینکه صبحانه را آماده کند بیدارش کند. در اتاقش باز بود. سرکی به داخل کشید. خوابِ خواب بود. انگار هفت خوان را در خوابش می دید. لبخند زد و بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. از یخچال چند تا پرتقال برداشت و آب گرفت. کره و پنیر و مربا گذاشت. چندتا تخم مرغ هم برای آبپز درون ظرف نهاد. کار تقریبا تمام شد. میز را که چید. حالا می توانست سروقت پژمان برود. ساعت حدود 9 صبح بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 298 دیگر باید بیدار می شد. به سمت اتاق پژمان راه افتاد. در زده داخل شد. پژمان جوری خواب بود که انگار یک قرن است نخوابیده. بالای سرش ایستاد. رویش که خم شد بوی سوختگی را از او استشمام کرد. انگار بوی دود بدهد. -پژمان؟! حتی تکان هم نخورد. چه رسد به اینکه حتی جوابش را هم بدهد. -پژمان، صبح شده بیدار شو. باز هم هیچ به هیچ! دستش را روی بازویش گذاشت و تکانش داد. -پژمان. آقا دنگ بود. بیشتر رویش خم شد. اصلا زنده بود؟ کم کم داشت نگرانش می شد. کنارش نشست. دستش را جلوی بینی اش برد. نفس داغش که به دست هایش رطوبت داد خیالش راحت شد. محکم تکانش داد. -بابا بلند شو دیگه. پژمان تکان خورد. پلک های خمارش را به زور باز کرد. -چی شده؟ -صبح شده چرا بیدار نمیشی؟ پژمان بدون اینکه جوابش را بدهد به پهلوی دیگرش غلتید. آیسودا متعجب نگاهش کرد. فازش دقیقا چه بود؟ او هم لج کرده تخت را دور زد. پتو را رویش کشید. -بلند شو چقدر می خوابی؟ دستش جلو آمد که تکانش بدهد، پژمان مچ دستش را گرفت. محکم به سمت خودش کشید. آیسودا روی تخت پرت شد. پژمان فورا دستانش را دورش حلقه کرد. عملا درون آغوشش زندانیش کرد. آیسودا شوکه فقط به سقف نگاه می کرد. پژمان درون موهایش نفس می کشید. جرات نداشت برگردد و نگاهش کند. حتی نمی توانست حرفی بزند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
یه بوس میدی ی ی ی ی ی ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم بابام از اونور داد میزنه میگه یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست تا رومون بشه بزاریمش دم در😐 اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم تازه تلگرام نصب کرده. دیروز تولد عمه ام بوده اینا رو براش فرستاده : 💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩 تولدت مبارک به مامانم میگم اینا چیه براش فرستادی 😱😨 میگه مگه اینا کیک یزدی نیست؟؟؟ من😂😂😂 😂😂😂😂 مامانم 😁😁😁😁 عمم 😳😳😳😳 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرمون دادن پسرها: بیا بیا بشکون بیا بیا برگردون حله دادا..... فرمون دادن دخترا: بیا بیا بیا نه! اینطوری نیا! برو جلو! بیا بیا بیا بیا،نه!!! برو جلو از اول! بیا بیا واااای نیا نیا لهم کردی نیا نیا دیگه بیشور😰 روایت داریم هنوز داره میاد😜😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 299 زبانش بند آمده بود. -من تمام دیشب بیدار بودم، باید بخوابم دختر. همین را گفت. و بعد انگار باز به خواب عمیقش فرو رفت. بدون اینکه آیسودا را رها کند. آیسودا هم تلاش نکرد که از این حصار بیرون بیاید. چون می دانست زور بزند هم پژمان رهایش نمی کند. کافی بود کمی تحمل کند. بلاخره دستانش شل می شد. فقط داشت فکر می کرد دیشب چرا بیدار بود؟ این بودی دود و سوختگی... نکند اتفاقی افتاده؟ به خودش دل و جرات داد. با قلبی که تند می کوبید برگشت و نگاهش کرد. چهره اش مردانه بود. با حالتی از خواب آلودگی بچگانه. بی اختیار دستش بالا آمد. روی گونه ی زبرش نشست. "ببین! باید حرف بزنیم... من از تو و شعر و درخت آلوچه ی حیاطتان... تو هم بی پروا از من بگو و بوسه های یواشکی ایم... به جان خودت نباشد به جان خودم... قصه ی من و تو از عاشقانه های شاملو و آیدایش هم قشنگ تر است... امان بده.... عاشقی با من!" با خودش لب زد: من تورو....عجیب دوست دارم... انگار از حرفی که زده شوکه شده باشد فورا دستش را کشید. ولی این پژمان بود که با چشمان بسته جوابش را داد: منم! تمام تنش گر گرفت. انگار آبرویش رفته باشد. چه غلطی کرد؟ این چه بود از دهانش درآمد؟ اصلا هنوز به باورش رسیده که به زبان می آوردش؟ به پژمان نگاه کرد. خوابِ خواب بود. پس چطور شنید؟ حتما داشته خواب می دیده. وگرنه او جوری گفت انگار فکری در ذهنش رد شده باشد. سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید. کارساز نبود. رهایش نمی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 300 لب گزید. خدا مرگش بدهد. عجب گرفتاری شد. آمد ثواب کند کباب شد. اصلا مرد گنده این چه وضع خوابیدن بود؟ نمی گفت دختر مرد احساساتی می شود؟ بند دلش پاره می شود؟ خون که چه عرض شود کوه هیجان درون قلبش پمپاژ می شود؟ واقعا هم قلبش تند می زد. تب کرده بود و دلش می خواست فرار کند. این همه هیجان او را از پا در می آورد. -من باید برم. صدایی از پژمان نیامد. فقط منظم نفس می کشید. انگار خیلی وقت است که به خواب رفته. تقلایش برای فرار فایده نداشت. ولی غلتیدنش راحت بود. مانده بود برای اینکه بتواند بچرخد و صورت به صورت پژمان شود چر دستانش شل می شود. ولی برای اینکه از آنجا فرار کند دستانش این همه محکم است؟ به صورتش زل زد. مطمئنا بین خواب و بیداری بود. -بیداری؟ جوابش را نداد. -قلقلک بدم چی؟ باز هم جوابی نشنید. دستش به سمت پهلوی پژمان رفت. همان موقع فورا پژمان دستش را گرفت و پلکش باز شد. آیسودا خندید. -نگفتم بیداری؟ -ولی خوابم میاد. -خب بذار من برم. -نمی خوام. -وا! -والا! بعد هم خندید و دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت. -وای پژمان بذار من برم، من چیکار دارم به خوابیدن تو؟ -تو باشی بهتر خواب میرم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -خب باشه من جایی نمیرم، دستاتو ببر اونور. پژمان باز چشمانش را باز کرد. -جون آیسودا؟ -آره به خدا! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⛔خانمی که میگی اگه یکم موهام بیرون باشه خدا ناراحت نمیشه!! ⚠️ﻳﺎﺩﻣﻮﻥ ﻧﺮﻩ که: اگه توی ماه رمضون فقط یه قطره آب را هم اختیاری بخوریم روزمون باطل میشه... حجاب یعنی هرچی خدا میگه... ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/cognizable_wan
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه... اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید. گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند. خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به همه هیس نگید. بزار حرف بزنن. بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو، آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
ابادانیه داستانه شکارشو برا دوستش تعریف میکرده: رفتیم شکار یه پرنده دیدم تیر اولو زدم تمام کاکولش ریخت🔫🐤 تیر دومو زدم پرهاى سینش ریخت تیر سومو زدم پرهاى زیر بالش ریخت رفیقش میگه: میگوما تو تفنگت فشنگ میذاشتى یا واجبى!!!؟؟؟😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عکس العمل دخترا و پسرا در مواجهه با اتفاقات آینده : دخترا : واااییییی سمانه جون 6 ماه دیگه عروسی دخترعمومه خیلی خوشحالم از فردا میرم خرید☺️ پسرا : + میگم اکبر فردا عروسی داداشته نمیخوای آماده شی ؟ + نه داداش،هنوز زوده😏😁 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت ‌301 دستانش را کنار برد. آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد. ولی از تخت پایین نیامد. -حالا بخواب. پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت. ولی خوابید. همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود. می توانست خیلی راحت بخوابد. همین هم شد. آیسودا نرفت. فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد. پژمان با آسودگی خوابید. آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد. رفت و میز صبحانه را جمع کرد. این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد. بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت. همه چیز را به یخچال برگرداند. باید برمی گشت به خانه! رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد. به سمتش رفت. یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده. پاکت را برداشت. کاغذ درونش را بیرون کشید. تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد. از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد. اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود. رنگش پرید. این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟ خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود. امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند. نامه و پاکت را برداشت. از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد. با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد. قلبش به شدت تند می زد. از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت. اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد. ولی فقط دوستان دخترش را نوشت. نام پولاد و نواب را خط زد. نواب مشکلی نبود. ولی ممکن بود سراغش برود. و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود. اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت....! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 302 خدا را شکر که نامه را دید. کارش که تمام شد فورا بلند شد. باید نامه را برمی گرداند. همین کار را هم کرد. چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت. هنوز بیدار نشده بود. پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت. نفس راحتی کشید. به اتاق پژمان رفت. سرکی کشید. دمر افتاده بود. خوابِ خواب بود. باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده. تازه بوی دود و سوختگی هم می داد. هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت. به خانه برگشت. خاله سلیم منتظرش بود. خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند. داخل خانه شد. -خاله سلیم؟ صدای نشنید. به اتاق ها سرک کشید. نبودش. حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود. فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند. بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد. پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت. برنج خیساند. و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد. به سراغ آیفون رفت. سوفیا بود. در را زد و گفت: بیا داخل. دوباره به آشپزخانه برگشت. قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد. -سلام. -سلام سوفی، ظهرت بخیر. -ظهر تو هم بخیر. -چای می خوری؟ سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟ رنگ آیسودا پرید. -چی؟! -نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🔴 💠 اگر تشنه‌ايد و ليوان آبی هم در دست داريد، قبل از آنکه آب را بنوشيد مكث كنيد. اگر کسی از شما سؤالی می‌پرسد، سريعاً جواب ندهيد، سه ثانيه کرده، سپس جواب دهيد. اگر خیلی گرسنه‌ايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، مكث كنيد. اگر در ماشين نشسته‌ايد و خیلی هم داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، سه ثانيه كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد. 💠 اين مكث‌های سه ثانيه باعث افزایش قدرت و شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن انرژی مثبت شما می‌شود. در اين كار ممارست بخرج دهيد تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در حافظه‌تان ثبت گردد. 💠 مهم‌ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز خشم و می‌باشد و به شما ترمزی مي‌دهد كه خودتان را كنترل كنيد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها از متنفرند پس تصور نکنید اگر از او بگیرید به شما خواهد شد را رعایت کنید نه آن قدر دور شوید که شما را نبیند و نه آن قدر نزدیک که آزار ببیند 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
امام عليه السلام فرمودند: 🍀كسى كه صد بار (لا اله الا الله الملك الحق المبين ) بگويد، خداى عزيز و جبار او را از فقر پناه داده و وحشت قبرش را از بين مى برد، بى نيازى را به دست اورده و در بهشت را كوبيده است . 📚 ثواب الأعمال شیخ صدوق 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
شنیدن کلمه ''دوستت دارم'' از همسر وقتی قشنگه که خودش بهت بگه نه با زور ... نه با اخم ... و نه با تاکید؛ حتی فقط یبار !!! حتی هر چند ماه یبار !!!! 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 303 -دیوونه شدی؟ من اونجا چیکار می کردم آخه؟ سوفیا چشمانش را ریز کرد. -می خوای منو بپیچونی؟ -نه، ولی انگار تو رد دادی. سوفیا پوزخند زد. -آره تو راست می گی. آیسودا چشم غره ای به او رفت و گفت: خیلی خلی دختر، آخه من خونه ی اون مردیکه ی چیکار می کردم؟ -منم دقیقا می خوام همینو بدونم. -خب کشفش کن، چرا اومدی یقه ی منو گرفتی؟ -چون مطمئنم تو بودی. -من از صبح از خونه بیرون نرفتم. تازگی خیلی دروغگو شده بود. ولی دست خودش نبود. نمی خواست کسی از رابطه اش با پژمان سر در بیاورد. -باشه باور کردم. -سوفی یه جوری حرف نزن که دلخور بشم. -آسو، من با چشمای خودم دیدم. -باشه دیدی اما شاید یکی دیگه بوده. سوفیا ساکت شد. هر چه بیشتر می گفت آیسودا بیشتر انکار می کرد. -باشه دیگه هیچی نمیگم. آیسودا پوفی کشید. قلبش تند می زد. وقتی می آمد خودش دید هیچ کس درون کوچه نبود. سوفیا چطور دیدش؟ می گفتند دیوار موش دارد ها... حالا حکایت او بود. -چای بریزم؟ -بریز! -اخماتو باز کن. سوفیا باز هم نه اخمش را باز کرد نه لبخند زد. ذهنش به شدت درگیر بود. آیسودا به سراغ سماور رفت. -خاله سلیم نیست؟ -نه، نمی دونم کجا رفته! برایش چای خوش رنگی ریخت. برای خودش هم ریخت. هنوز صبحانه نخورده بود. پیازش سرخ شده بود. گوشت ها را روی پیاز ریخت و با کمی ادویه تفت داد. -بخور تا سرد نشده.راستی لب تاب خریدم. -کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 304 -چند روز پیش! -چرا به من نگفتی باهات بیام؟ -یهویی شد. -کجاست؟ -تو اتاقم، برو ببینش. سوفیا فورا بلند شد و به اتاق آیسودا رفت. از همان جا صدایش می آمد. -ای جوونم،صورتی که! لبخندی روی لب آیسودا نشست. سلیقه ی پژمان حرف نداشت. -خیلی ازش خوشم اومد آیسودا. -ممنونم. سوفیا که بیرون آمد لبخند روی لبش بود. -خیلی چیز خوبیه. -مرسی عزیزم. آیسودا تند غذایش را درهم کرد. همراه با سوفیا درون سالن نشست. -چه خبر؟ سوفیا شانه بالا انداخت. -هیچی! پاهایش را کنار پاهای سوفیا دراز کرد. -از تکرار زندگیم خسته شدم، دلم هیجان می خواد، آدم های تازه، کار تازه... سوفیا هم آه کشید و گفت: منم عین تو. -باز تو خوبی، کل فک و فامیل کنارتن، خانواده ات، می تونی مدام ببینیشون...ولی من... سوفیا دستش را گرفت. -دیوونه به این چیزا فکر نکن، حاج رضا و خاله سلیم خیلی ماهن. -اگه این دوتا نبودن که من الان کارتن خواب بودم. البته با اجازه ی پژمان. -می خوام یه چیزی بهت بگم. دیگر مهم نبود سوفیا بداند یا نه؟ امروز دیدش و انکار کرد. دفعه های دیگر چه؟ خودش بگوید خیلی بهتر بود. -امروز درست دیدی، من بودم از خونه ی پژمان اومدم بیرون. سوفیا برو بر نگاهش کرد. یکهو با صدای بلندی گفت: نگفتم خودت بودی نامرد. لبخند ریزی زد. -اونجا چیکار م کردی؟ -رفتم براش صبحونه درست کنم ولی خواب بود. -مگه کلید خونه شو داری؟ -آره. سوفیا حیرت زده نگاهش کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاووس برنزه دیده بودی؟ جل الخالق ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁 آن روزها داخل #کانال میرفتند که کمین کنند برای #دشمن، و خودشان در امان باشند؛ کاش این #کانال‌های ما کمین‌گاه #دشمن نشده باشد! 🌿کاش دین‌مان در امان بماند. شیعیان #ظهور نزدیک است! مراقب ایمانمان باشیم...! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پارت 305 -وایسا ببینم، مگه رابطه ی شما دوتا چطوریه؟ -پژمان بخاطر من اینجاست. -یعنی دختری که گفتی دوست داره توئی؟ به آرامی سر تکان داد. -حرومت باشه دختره. آیسودا بلند خندید. -دییونه. -این یارو شاه ماهیه به قرآن. مردم چه شانسایی دارن. -خل شدی. سوفیا وا رفته گفت: ای خدا همه رو برق می گیره مارو چراغ موشی، ببین خدا چه براش فرستاده نازش میاد، یه دونه از اینا واسه من نمی فرستی که، به خدا منتشم دارم. -بی خیال دختر. بلند شد و از یخچال کمی میوه آورد. جلوی سوفیا گذاشت و گفت: فیوز پروندی بخور حالت جا بیاد. -از کی میشناسیش؟ -8 ساله. -اوه خدا، چه زیاد، پس چرا موندی؟ تا الان باید بچه دارم می شدین. چشم غره ای به سوفیا رفت. -همه که عین تو زرنگ نیستن. -خاک بر سرت کنن دختر. خندید. حالا حالاها باید سوژه ی سوفیا شود. -بی خیال سوفی. -تو کتم نمیره آخه. -ای خدا چه غلطی کردم من به تو گفتم. -خیلی خب چیزی نمی گم. پرتقالی برداشت تا پوست بکند. -فردا زنگ می زنم این مهد کودکه ببینم چی شد. -کار خوبی می کنی، منم باید برم چندتا دفتر فنی و کافینت ببینم کار فتوشاپ و تایپ گیر میاد انجام بدم. -چرا از این آقا پژمان چیزی نمی خوای؟ -سوفی... -خیلی خب بابا. نگاهی به ساعت انداخت. نمی دانست از خواب بیدار شده یا نه؟ کاش زنگ می زد. ولی اگر هنوز خواب باشد چه؟ معلوم بود حسابی کمبود خواب دارد. -به چی فکر می کنی؟ -هیچی هیچی. سوفیا پره ای پرتقال در دهان گذاشت. -دیگه باید تو نخ آقا پژمان بیام بیرون، عشقمو پر پر کردی آسو. خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 306 -دیوونه. سوفیا هم خندید. هر چند که حسادت ریزی نسبت به آیسودا داشت. پژمان واقعا خاص بود. **** ناهارش را درست کرده بود. زیر قابلمه ها را خاموش کرد. باید به سراغ پژمان می رفت. دیشب را چکار می کرده که اصلا نخوابیده؟ چادرش را پوشید و رفت. کلید با خودش برد که بدون در زدن داخل شود. همین کار را هم کرد. کلید انداخت، در را باز کرد و داخل شد. هیچ صدایی نمی آمد. نکند هنوز خواب است؟ داخل شد. فضا گرم بود. -پژمان؟! جوابی نشنید. یکراست به سمت اتاق خوابش رفت. حدسش درست بود. هنوز خواب بود. عجب خرسی بود. کنارش روی تخت نشست و تکانش داد. -بلند شو لنگ ظهره. -دختر تو باز برگشتی؟ طاق باز خوابید. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -بابا بلند شو، چقدر می خوای بخوابی. -بیدارم، دستمو کندی. آیسودا ادایش را درآورد. پژمان نیمخیز شد. نگاهی به آیسودا انداخت. -از صبح اینجای؟ -نه، رفتم تازه برگشتم. پژمان از جایش بلند شد و بی توجه به آیسودا به سرویس بهداشتی رفت. آیسودا هم تختش را مرتب کرد و وارد آشپزخانه شد. چای گذاشت. چای صبح که سیاه شده و به درد نمی خورد. با این نگاهش به پاک زیر صندلی گهواره ای هم بود. پژمان که بیرون آمد به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک ظهر بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به قدرت خدا عجب مخلوقی افریده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
امروز نمیدونستم چطوری به خانوادم بگم من زن میخاااام و دیگه بزرگ شدم پا شدم کولرو خاموش کردم بابام اومد ماچم کرد گفت: حالا یه مرد شدی وقته زن گرفتنته کلید اسرار: الگو گرفتن از پدر 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﺧﻮشاﻣﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: یا ابالفضل ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ. بعد از چند لحظه، ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﭘﻮﺯﺵ ﻣﯿﻄﻠﺒﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﻡ ﺭﯾﺨﺖ شلوارم کثیف شد! یارو از ته هواپیما ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: قبر ﭘﺪﺭﺕ! ﺑﯿﺎ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺷﻠﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪ! 😂😂 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مسح سر با ناخن برخی از مردم مسح سر خود را با ناخن انجام می دهند، در حالی که مسح سر باید با باطن دست صورت گیرد و با ناخن اشکال دارد. استفتاء از دفتر مراجع تقلید 🌱 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یعنی بخند، هرچند که غمگینی؛ ببخش، هرچند که مسکینی؛ فراموش کن، هرچند که دلگیری اینگونه بودن زیباست، هرچند که آسان نیست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌟 به سه چیز هرگز نمی‌رسید: 1️⃣ بستن دهان مردم 2️⃣ جبران همه‌ی شکست‌ها 3️⃣ رسیدن به همه‌ی آرزوها 💫 و سه چیز حتماً به ما خواهد رسید: 1️⃣ نتیجه‌ی عمل 2️⃣ رزق و روزی 3️⃣ مرگ 🌸 اگر می‌خواهی به همه چیز برسی، خدا را در زندگیت بیاور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 307 انگار زیادی خوابیده. -چرا دیشب نخوابیدی؟ -فضولی؟ -گیریم آره، جوابمو بده. -رفته بودم عمارت. -چرا؟ -اگه هی وسط حرفم نپری و سوال نپرسی میگم چرا؟ آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد و پرسید: خب...؟ -عمارت آتیش گرفته بود. آیسودا هین بلندی گفت. دستش را روی دهانش گذاشت. -وای خدای من... پژمان روی صندلی گهواره ای نشست. بدون اینکه حواسش به نامه باشد. -اتفاقی هم افتاده؟ خسارتی افتاده؟ -طبقه ی پایین سوخته، شعله به بالا نرسیده. -اوف خداروشکر. -کسی هم طوریش نشده. آیسودا به اپن تکیه داد. -وای خداروشکر. پژمان صندلی را تکان داد. -چطوری این اتفاق افتاده بود؟ -اتصالی برق بود. -خیلی متاسف شدم. پژمان با طعنه گفت: واقعا؟ تو که همیشه از اون عمارت متنفر بودی. آیسودا لب گزید. این اظهارنظر واقعا ظالمانه بود. -اینجوری نیست. -فکر می کنم کاملا همینطوره. تکیه از اپن گرفت و به سراغ کتری برقی رفت. -من هیچ وقت حسم اینقد بد نبوده که بخوام نفرین یا دعا کنم اتفاقی بیفته. پژمان جوابش را نداد. آیسودا هم چای درست کرد و گفت: چای می خوری؟ -آره! برایش چای ریخت و همراه نبات آورد. -دوباره می سازیش؟ -آره! آیسودا روی مبلی نزدیک پژمان نشست. -می خوای یه چیزی برای ناهار درست کنم؟ -نه! آیسودا سر تکان داد. درکش می کرد که بابت عمارت ناراحت است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 308 خب اگر او هم جای پژمان بود شاید بیشتر ناراحت میشد. خصوصا که این عمارت ارثیه بود. ارثیه بیشتر دل را می سوزاند. -درست میشه. -بسیج کردم که عین روز اولش کنن. دستش جلو آمد. روی دست مردانه ی پژمان نشست. -من درک می کنم. پژمان فقط خیره ی دست هایشان شد. -باهام بیا عمارت. آیسودا یکهو دستش را کشید. لبخندیزوری روی لب آورد. -من؟...یعنی خب... پوزخندی روی لب پژمان نشست. -پاشو برو. -از این اخلاقت متنفرم، تا یه چی میشه می خوای منو بیرون کنی. -مگه به دلبخواه خودت اینجایی؟ آیسودا با حاضرجوابی گفت: نه پس، تو خواستی؟ رویش را برگرداند. ادای پژمان را درآورد. پژمان لبخندی کمرنگ روی لب آورد. -خیلی خب، ظهر بمون. -ناهار نداری. -زنگ می زنم بیارن. لبخندی روی لب آیسودا نشست. -گلم می خوام. پژمان دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد. -دیگه چی؟ -من یه خانم محترمم، بهتره چیزهایی که می خوام رو برام مهیا کنی وگرنه دیگه نمیام. شیطان می گفت یکی دوتا چک حرامش کند. دختره ی ورپریده. -اصلا گل واسه من نخر، واسه این خونه بخر بوی نرگس و مریم بده. -منتظر دستور جنابعالی بودم. -خب دستور دادم دیگه. -پررو. -شنیدم. -گفتم که بشنوی. آیسودا زبانش را درآورد. پژمان بلند خندید. در همه حالتی این دختر شادش می کرد. حتی اگر غم عالم به دلش ریخته باشد. به دو قدم به سمتش رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅خرده مسائل زن و شوهری👇👇 🔵از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند. 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی فرق دوست داشتن و عاشق شدن چیه؟ وقتی یه آدم مهربونه و مدام بهت خوبی میکنه و همه جوره هواتو داره بهش علاقه مند میشی ... اما این علاقه طوری نیست که اگه یه روز نبینیش، دلتنگی پدرتو در بیاره ! فقط بخاطر خوب بودناش بهش علاقه داری ... اما عاشق شدن دقیقا برعکس دوست داشتنه ... حتی اگه طرف بدترین اخلاق رو داشته باشه حتی اگه خوردت کنه و غرورتو بشکنه... بازم نمیتونی دوسش نداشته باشی اگه حتی یه روز نبینیش یا حتی یک ساعت ازش بی خبر باشی بی قراری می کنی ... مدام دلتنگی میاد سراغت و دیوونت میکنه! به این میگن عشق... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan