eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حفظ امنیت منزل 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 عالیبببییییه این کلیپ ویژه رو از دست ندید😍 بزرگترین سرمایه چیه ؟؟؟؟ نشر حد اکثری برات صدقه ی جاریه ست👌😍
۵ راز موفقیت از نگاه استیو جابز ۱- متفاوت باشید و متفاوت فکر کنید؛ بهتر است یک دزد دریایی خوب باشید تا یک ملوان بد!! ۲- به کاری مشغول شوید که واقعا دوست دارید؛ تنها راه انجام یک کار بزرگ دوست داشتن آن کار است. ۳- همواره به دنبال آموختن نکات جدید باشید؛ به اعتقاد استیو جابز همواره چیزهای جدیدی برای آموختن در جهان وجود دارد. ۴- تلاش کنید که در هر کاری اولین و پیشرو باشید. ۵- نقاط ضعف و قدرتتان را تحلیل کنید؛ همیشه قبل از هر کار بزرگی خودتان را به خوبی بشناسید. http://eitaa.com/cognizable_wan
سوختن هميشه به خاطر داغ يك عزيز نيست سوختن هميشه به خاطر خيانت يك رفيق نيست سوختن هميشه به خاطر يك شكست عشقي نيست . . . سوختن گاهي نتيجه اعتماد به رنگ ابي شير توالت است😑😂🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره تو امتحان رانندگی میخواسته دنده عقب بره به جای اینکه دستشو بندازه پشت صندلی، انداخته گردنِ افسر ، گواهينامه پايه يك اومده در خونشون تا ٥ سال هم جريمه نميشه... والا... ميگن از محبت خارها گل ميشود😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر كه باشي ، مرهم مادر ميشي، عزيزه پدر ميشي ، راز داره برادر ميشي، . . . . . نفس شوهر ميشي ، . . اي جاااااان ذوق نكن عمه ميشي كلاً به فنا ميري🤣🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵اولین شب آرامش من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...  نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... موضوعش چیه؟ ... قرآنه ... بلند بخون ... مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... مهم نیست. زیادی ساکته ... همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... ✍ادامــــــه دارد .... 🔵من و حنیف صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...  وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ... ✍ادامــــــه دارد .... http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 چطور تشکر کنم؟ اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ... ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ... من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ... برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ... شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ... همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ... حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ... اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه ... از حالت من خنده اش گرفت ... دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ... واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ... اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ... من خشکم زده بود ... نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ... اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ... اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ... توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ... اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ... مثل فنر از جا پریدم ... یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... . بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ... نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ... ✍ادامــــــه دارد .... 🔵خداحافظ حنیف سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...  از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ... در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...  بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ... ✍ادامــــــه دارد .... http://eitaa.com/cognizable_wan
  داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵در برابر گذشته  با مشت زدم توی صورتش ...  آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... رفتم هتل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ...  گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ... ✍ادامــــــه دارد .... 🔵سال نحس یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...  یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...  دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ... ✍ادامــــــه دارد .... http://eitaa.com/cognizable_wan
بانگ زدم صبح‌ دَمان کیست در این خانه‌ی دل گفت منـم کز رخِ مـن شد مَه و خورشید خجل ... ❤️❤️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما در این روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)🙏🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴آموزش پذیری درکودکان👇👇👇 ❤️* براي شروع آموزش مسئوليت‌پذيري، از ياددهي مثل نگهداري از يك درخت يا گياه، نگهداري از پرنده و... استفاده كنيد تا علاقه كودك به ، به يادگيري و احساس مسئوليت‌پذيري بچه‌ها كمك كند. 🌺* براي نهال يا درخت كنيد. خوب است آن نهال را در حضور ديگران به كودك‌تان صدا كنيد تا به احساس كودك و در نتيجه مسئوليت‌پذيري او كمك كنيد. 📣* براي آموزش مسئوليت‌پذيري از نقشي كه درخت‌ها در زندگي راحت ما دارند نيز مي‌توانيد بگوييد.👌مثلا اگر روزي درخت‌ها يادشان برود كه هواي آلوده را كنند براي ما چه اتفاقي مي‌افتد؟ 📌 با استفاده از يك ‌ بعد از مرحله‌هاي ابتدايي آموزش مسئوليت‌پذيري مانند از گياهان، به فكر مسئوليت‌هاي براي بچه‌ها باشيد؛ 👌مسئوليت مراقبت از شما وقتي هستيد، 👌مسئوليت مراقبت از خانه وقتي از سر كار برمي‌گردد و... . 🔵http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 اصطلاح « ، » ازنظر علمی نیز اثبات شده است 🌸 که زنان شادتری دارند احساس بیشتری از زندگی دارند 🌸 پس به که خانوماتونو نگه دارید. ═══✼🍃🌹🍃✼══ http://eitaa.com/cognizable_wan
شاد کردن دل مومن آیت‌الله بهجت(ره): وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف مَلکی را خلق می‌کند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌كند. این که می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی که به نفر کناری آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است که آن شخص محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌹🍃 👇 اگر است بمانید. از هم اکنون: 👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت را تا انتها بگوید. 👈از او بخواهید را کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحت‌ش کرده بپردازد. 👈 برای هر مشکلی تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسه‌ای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید. 👈 از نترسید. 👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرف‌های او گوش ندهید خودتان یا او را متقاعد کنید. 👈 تاکنون زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره . ══✼🍃🌹🍃✼══ http://eitaa.com/cognizable_wan
💢👌 🔮حضرت ⛔️همچون مگسان روی پلیدی منشین❗️ 🔆تصمیم بگیرید غیبت نکنید؛ 🔻یک کسی این همه خوبی دارد؛ 🔻چرا بدی هایش را می گویید؟ 🔻خودت مگر کامل و خوب هستی؟ 🔻بهتر است آدم ببیند خودش چه کاره است؟ ❎خودت هزار بدی داری و نمی بینی؛ آن وقت عیب کس دیگر را می بینی!!! 💎رسول خدا صلی الله و علیه و اله و سلم می فرماید 📌چرا انسان خار را در چشم برادر دینی خود می بیند، اما شاخه را در چشم خود نمی بیند؟ 🌳شاخه در چشمش فرو رفته نمی بیند، اما حالا یک خار کوچک را در چشم دیگری می بیند! 💥این کنایه از همان است که عیب کوچک مردم را می بینید و عیب بزرگ خود را نمی بیند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃 هزار راه بلدند برای بیان ! و را باور زن ها را از بفهمید و بشناسید ، حالشان را از و و غذاهایشان بپرسید. گاهی ڪه همه جا و می شود و غذایشان یا یا می شود و سفره هایشان بدون هول هولڪی چیده می شود؛ بدانید بچه و ڪار و خستگی و بیماری و ... است، آنها . ═══✼🍃🌹🍃✼══ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ و ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!!! ﺣﮑﻤﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﯾﺸﻮﻥ😍😍 ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮐﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﮔﻔﺖ : ﺩﻓﻌﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺎﺍﺍ😡😡 ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻧﺪﺍ .. ﺯﻧﻤﻪ !!😂🤣🤣🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی زنی به شوهرش میگوید: عزیزم ، من به تو کاملا اعتماد دارم یعنی: . . . در طی هفته گذشته ، موبایلت ، جیبت ، کیفت و ده تا گردش آخر حساب بانکیت چک شده و مورد مشکوکی دیده نشده.😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای کاهش ترک های پوستی 4تا5 کپسول ویتامین E را با مقداری ابلیمو ترکیب و به مدت 5تا10دقیقه روی پوست ماساژ دهید. ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
« گیلاس » بیش از آنکه میوه باشد، داروست !🍒 ▫️هم تب بر است و هم خواص مسکن« ژلوفن و ایپوبروفن» را دارد؛ هر دردی را از بین میبرد گواتر و میگرن را درمان میکند و سنگ کلیه را آب میکند +مصرف گیلاس سبب سلامت قلب و عروق می شود و چربی و قند خون در بیماران مبتلا به سندرم متابولیک کاهش می دهد 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼 آیت الله کشمیری (ره): اگر می خواهید طعم و شیرینی عبادت را بچشید، دروغ را باید ترک کنید. چه جدی و چه شوخی آن را. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌿🌹 ⛔️ باید مراقب باشیم هرگز و تحت هیچ شرایطی رنجش خود را از همسر نداریم؛ 👈 زیرا در روحمان انباشته می‌شود و سرانجام به " آستانه انفجار" میرسد... ═══✼🍃🌹🍃✼══ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی؛ زنـــــدگی کــن، امــا! فقط برای خدا... اگـــــر شهـــــادت میخواهید زنـــــدگی کنـــــید فقط برای خدا... •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری. حسن روحانی راه حل تمام مشکلات را پیدا کرد😂😂 بازم بگید بده🤣🤣🤣 عضو شو و بخند👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
: 🔵وصیت داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...  یه خانم؟ کی هست؟ ...  هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...  شما اینجا چه کار می کنید؟ ... چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...  نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... ✍ادامــــــه دارد .... 🔵باور نمی کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...  گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ...  رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ✍ادامــــــه دارد .... http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵فاصله ای به وسعت ابد. بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...  دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ✍ادامــــــه دارد .... 🔵انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...  از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...  اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ✍ادامــــــه دارد .... http://eitaa.com/cognizable_wan