فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_محرم
🛑نوزدهم محرّم الحرام
🔹️ حركت كاروان اسيران كربلا از كوفه به طرف شام
يزيد ملعون در جواب نامة عبيدالله بن زياد به او دستور داد تا كاروان اُسراي كربلا را به همراه سرهاي مطهر شهدا به شام بفرستد.از اين رو در روز نوزدهم محرم سال 61 هـ .ق. اين كاروان از كوفه به طرف شام حركت كرد. البته برخي نقل كردهانـد كه ابن زياد زن هاي غير هاشميه در كاروان اُسرا را با شفاعت اقوامشان آزاد کرد و فقط زنهاي هاشميه براي اسارت به شام برده شدند.
🔴 #زندگی_دوربینی
💠 وجود #دوربین در جاده، مانع تخلّف رانندگان از قانون میشود. گاه همینکه نوشتهای را ببینیم و مجهّز بودن آن مکان را به دوربین مدار بسته اعلام کرده باشد مانع رفتارهای #نامتعارف و دور از شأن ما میشود. در واقع وجود دوربین باعث ایجاد ترس از تخلّف و یا خجالت و حیا در انسانها میگردد.
💠 یکی از تکنیکهایی که توصیه میشود همسران در زندگی انجام دهند این است که تصوّر کنند در خانه دوربینی کار گذاشتهاند و قرار است اعمال و رفتار آنها را #ضبط کنند.
💠 یکی از بزرگان میگفت برخی مواقع جلوی یک بچّه #خجالت میکشیم که حرف زشت و تندی به همسرمان بزنیم امّا در مقابل دوربین خدا، اهل بیت، انبیاء، ملائکه و شهدا به راحتی با همسرمان #بدخُلقی و بد زبانی میکنیم. ایشان میگفت فرض کنید همیشه گوشه اتاقتان #پنجرهای است که از آنجا امام عصر علیهالسلام نظارهگر شماست و با رفتار خوب شما #لبخند رضایت بر لبانش جاری میشود و با خطای شما #محزون میگردد.
💠 توجه زن و شوهر به دوربینهای الهی مانع بسیاری از رفتارهای ناملایم میشود و سختیهای زندگی را برای آنها #آسان میکند چرا که دیگر معاملهی آنها با همسر نیست بلکه #معاملهای_شیرین با خدا و اهل بیت علیهمالسلام خواهند داشت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت16
با وحشت سرمو بالا اوردم.
من-چییییییییییییی؟
بابا-مرضه چی درست صحبت کن.
من-الان توقع داری درست صحبت کنم من.میفهمی خودت چی میگی اصن.بابااا یکم فکر کن روی حرفی که میزنی.
بابا-خوبه.خوبه.همین مونده تو به من چیزی یاد بدی.
من-اخه باباا یکم فکر کن به منه بدبخته بیچاره چه توقعی داری از من
بابا-من کاری ندارم به تو کم خرجتو دادم کم زحمت کشیدم برات
من-نمیخوام پرو بازی دربیارم.ولی منم غریبه نبودم بچتون بودم اگه زحمت کشیدین برای بچتون کشیدین نه برای بچه ی مردم
بابا-تازگیا خیلی بل بل زبونی میکنی هاا نکنه اون بهار یادت داده.
چشمام گرد شد اخه به اون بدبخت چیکار داری تو.باحرص گفتم:
من-نخیر بهار چیزی یاد نداده به من ولی منم نفهم نیستم. درسته پدرمی ولی قرار نیست هرکاری بخوای انجام بدی و من فقط بگم چشم.
بابا-تو گوه خوردی.من هرچی میگم باید بگی چشم.
من-یعنی چی اخه؟الان این حرفه که شما میزنی؟یعنی چی خالی کنیم بابا این قضیه ماشینا نیس که بگم عیب نداره خونمونه شرکت که به باده هوا رفت ماشینارو هم که معلوم نیس چیکار کردی.حالا خونرو هم میخوای بفروشی.میخوای منم بفروش خلاص شی دیگه از همه چیز..
با سیلی که خوابوند تو گوشم خوابوند حرف تو دهنم موند.دستم روی صورتم گذاشتم داشت زور میگفت ومن تو کَتَم نمیرفت.داشتم خیره نگاش میکردم که دادش خونرو برداشت
بابا-هستی یا هرچی من گفتم میگی چشم وهرجا رفتم باهام میای یا گورتو از این خونه گم میکنیو خودت هرغلطی میخوای میکنی.
پوزخندی زدم چه پررو
من-یعنی تو الان حاضری من مثله دختر فراریا ول باشم تو خیابون وشبا رو تو پارک بخوابم.
شونه ای بالا انداختو گفت:
بابا-پس با من بیا.
من-اگه شما ورداشتی منو بردی توی یک خرابه چی اونجام باید بیام
بابا-باید بیای
بایدو تاکید دار گفتو رف تو اتاقو در رو محکم کوبید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت17
تازگیا خیلی پررو شده بود.میگفت ساکتو جمع کن میریم از این خونه.بعدشم میگفت لوازمارو هم نمیبریم فقط درحده نیازمون.واقعا درکش نمیکردم دلیل نمیشد که چون حالا مامان فوت کرده هرکار میخواد بکنه پس منم این قضیرو بهونه کنم برم دوست پسر پیدا کنم یا از این دختر خرابای هرجایی بشم.نبود مامان بهونه بود.وای خدا باز دلم هواشو کرد تازگیا کمتر میرفتم جاش.خدایا ۱ماه از اون بلای اسمونی گذشت ۱ماه.چقدر زود.خدایا من مامانمو میخوام.میخوام حرف بزنم باهاش.میخوام درددل کنم میخوام چرتو پرت بگم وباهاش بخندم میخوام خنگ بازی دربیارمو غر غراشو بشنوم دلم تنگ شده برای گیر دادناش دلم تنگ شده براش خدا.مامان دلم تنگ شده برات.توی این یک ماه یکبارم بخوابم نیومدی.یکبارهم ندیدمت صداتو نشنیدم روی مبل نشستم وسرمو بین دستام گرفتم چشمام تر میدید تا چشمامو بستم اشکام روی صورتم جاری شد.خدا احساس میکنم این چندوقت به اندازه تمامه عمرم سختی کشیدم احساس میکنم قلبم به لندازه بیست ساال گرفته.خستم خیلی.عصبی پاشدم ساعت ۱۲شب بود بهتره بخوابم رفتم سمت اتاقم ولی یه لحظه پشیمون شدم.انقدر اون موقع که بابا گفت بریم هنگ کردم که اصلا یادم رفت کجا میخوایم بریم خدانکنه منو برداره ببره توی این آلونک های پایین شهر وای خدا من اصلا جنبه اونجا زندگی کردنو ندارم.رفتم سمته اتاقش با یک تصمیم آنی بدون در زدن سریع درو باز کردم ولی ای کاااش که باز نمیکردم حالا میفهمم چرا ماشینا غیب شدن حالا میفهمم بقیه پوله شرکت کجا رفت.حالا میفهمم چرا میخوایم از این خونه بریم بابا عصبی سُرنگ رو یک گوشه پرت کرد وبه سمت من اومد.ولی من هنوز خشک شده به سرنگی که روی پارکت ها افتاده بود خیره شده بودم به سمتم اومد ومحمکم هولم داد جوری که از دره اتاق بیرون پرت شدمو محکم افتادم زمین.بابا حرفی نزد وفقط محکم در بست انگار خودش فهمیده بود تو چه حاله داغونیم خودش میدونست اگه الان چیزی بگه احتماله اینکه خودمو همونجا بکشم زیاده اروم روی پارکت های گرم تونه دراز کشیدم همونجا جلوی اتاقه بابا اصلا گریه نکردم یعنی اصلا گریم نگرفته بود نمیدونم انگار هیچی ندیده بودم به دیوار بالای سرم خیره شدم اصلا دیگع بدبختی معنیه دیگه ای هم داره.از این بدبخت ترم هست به نظرم اونایی که از اول بدبختن کمتر عذاب میکشن چون از همون اول به اون روال عادت میکنن ولی یکی مثله من چی یکی مثله من که یه روزی کوهه غرور بودم انقدر اونجا دراز کشیدمو فکر کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم شدو خوابم برد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت18
با حس لگد زدن کسی به پهلوم بیدار شدم
بابا-هووووی هستی پاشو چه خبرته پاشو میگم
گیج روی زمین نشستم وچشمامو مالوندم همه بدنم درد میکرد کشو قوسی به تنم دادم که باز صدای بابا در اومد
بابا-اینو نگاه کن!تا ویندوزش بالا بیاد طول میکشه چند دقیقه.پاشو ببینم
نمیدونم شاید اون لحظه خماره خواب بودم شایدم برای چند ثانیه فکر کردم اون هستیه قبلم .ریز خندیدمو اعتراض گرانه گفتم:
من-باباااااا
فقط برای چند لحظه بابا شد همون مصطفی قدیم غم از چشماش رفتو چشماش خندید ولی اینا فقط برای چندلحظه بود.دوباره شد همون مردی که بعد مرگ مامان فقط منو آزار میداد.منم شدم هستی غمگین وافسرده.بابا بدون هیچ حرفی رفت پایین منم بلند شدم بغضم گرفته بود اعصابم حسابی خراب بود رفتم پایین با لبخنده غمگینی براش چایی ریختم ولی ای داد تا اومدم چایی رو بهش بدم وقتی به چهرش نگاه کردم یاد اتفاق دیشب افتادمو همون یک ذره مهربونی هم از بین رفت.
بابا-هستی یه چیزی بیار بخوریم.
با غمو عصبانیت حالا نمیدونم کدومش بیشتر بود رفتم سمت یخچال ولی تا درشو باز کردم پوزخند رو لبام نشست.خالی خالی بود حتی یک تیکه نون هم توش نبود؛برگشتم بابا پشته میز نشسته بود وداشت چاییشو میخورد.دقیقا الان یه بهونه عالی پیدا کرده بودم که هرچی حرص وناراحتی از دیشب دارمو الان سرش خالی کنم.
من-خوبه دیگه شما به عشقو حالت برس اصلنم برات مهم نباشه که چیزی توی این یخچال بی صاحاب هست بخوریم یا نه.
بابا بی توجه به من چاییشو سر کشید وخونسرد گفت:
بابا-خب برو بخر
دستمو به سمتش دراز کردم وبا صدای کنترل شده ای گفتم:
من-پول بده میرم میخرم
بابا-تو گشنه ای من پول بدم بری چیزی بخری
از حرص دندونامو روی هم فشار دادم دیگه نمیتونستم تحمل کنم
من-اره دیگه شما برو پولتو خرج مواد کن خمار نمونی منم از گشنگی بمیرم به درک
بابا عصبانی سمتم واومد ومحکم خوابوند توی صورتم تا سرمو بالا اوردم کشیده بعدی رو اونور صورتم خوابوند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
|• ﷽ •|
مـرحـوم حـاج اسمـاعیـل دولابی:
هـنگامـی کـه بـه یـادِ
امـام حـسـین(ع)مـی افـتـید
تـردیـد نـداشته باشـید کـه آن
حضـرت هـم بـه یـادِ شـماسـت...
#حسین_من ♥️
📙 طـوبـای کـربـلا | صفحه ۱۴۹.
.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💫💫یا سریع الرضا یعنی چه؟ 💫💫
در کتاب « بهترین شاگرد شیخ » مرقوم گردیده است : « شیخ رجبعلی خیاط می فرمودند؛در یکی از شبها که جلسه پند و اندرز و سخنرانی داشتیم، رفقا شخصی را به جلسه آوردند که وقتی چشمم به قیافه برزخی او افتاد وحشت کردم. زیرا بدن او از سه حیوان تشکیل شده بود که هرکدام از این حیوانات مُعرِف رذیله ای از رذایل اخلاقیِ او بودند. پس از پایان جلسه وقتی به آن شخص نگاه کردم، دیدم که آن هیکل وحشتناک به شکل انسان در آمده است. تا آن موقع مفهوم "یا سریع الرضا"را متوجه نشده بودم که اگر خدا بخواهد در یک جلسه از همه بدی های ما صرف نظر می کند. »
http://eitaa.com/cognizable_wan
"هیچ چیز خطرناکتر از این نیست که جامعه ای بسازیم که در آن بیشتر مردم حس کنند که هیچ سهمی در آن ندارند.
مردمی که حس میکنند سهمی در جامعه دارند از آن جامعه محافظت میکنند،
ولی اگر چنین احساسی نداشته باشند،
نا خودآگاه میخواهند که آن جامعه را نابود کنند."
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتقامگیری بروش دخترونه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️محیط اطراف یا اتفاقاتی که رخ میدهند هیچ کنترل مستقیمی بر روی ما ندارند، بلکه معنیای که به آنها میدهیم و برداشتی که خودمان از آنها داریم امروز و فرداهای ما را شکل خواهد داد.
👤آنتونی رابینز
http://eitaa.com/cognizable_wan
به جای تلاش برای رقابت، باید یاد بگیرید راه نرفته ای، برای پیروزی وجود دارد. راهی که درآن، همه تخم مرغ هایتان را در یک سبد نگذارید؛ یعنی سرمایه گذاریهای متفاوت انجام دهید.
👤 استفان رابینز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 روابط خانوادگی را
💞 بر پایه اعتماد بنا کن
💞 زیرا اعتماد ،
💞 مهم ترین سرمایه زندگی مشترک است
💖 و از لج بازی
💖 با همسر خود
💖 به شدت پرهیز کن
💖 حتی اگر حق با تو باشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖 زندگی را
💖 مانند یک قایق بدانید
💖 زن و شوهر باید
💖 هماهنگ و با هم ، پارو بزنند
💖 تا به مقصد برسند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم داروخانه داروهامو گرفتم، فروشنده میگه : دویستی داری؟؟ منم دست کردم توجیبم یه چسب زخم دادم بهش
خیلی منتظر این لحظه بودم بالاخره انتقاممو گرفتم😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
AUD-20200620-WA0040.mp3
5.76M
♨️دو جریان در #آخرالزمان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🌺🌿
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✍ http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف میکرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم💑
مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده😋
بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم☺️
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد😒
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده 😐😂😂
#خاطره
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
💖 اگر گاهی همسر، از پدر و مادر یا خواهر و برادرتان #گلایه کرد لازم نیست سریع گارد بگیرید.
✨ با او همنوایی و همراهی کنید. مثلا بگویید اگر پدر و مادرم چنین کاری کردهاند یا فلان صحبت نادرستی داشتهاند حق باشماست منم بجای شما باشم ناراحت میشوم.
✨ با این همنوایی هم آبی بر آتش دعوا ریخته میشود و هم شما را فردی منطقی و بدون تعصب تصور خواهد کرد.
✨ نیز به او فرصت میدهید تا بدون لجبازی، روی حرف خود فکر کند.
❤️✨❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ | اشکاتوقربون، لایلایعلیجون
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🔰 با زیر نویس عربی
🏴 ویژه شبهفتم ماه #محرم
▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
✍🏻 10 قانون کلی برای زندگی:
💎قانون اول:
به شما جسمی داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگی در دنيای خاکی با شماست.
🔸قانون دوم:
در مدرسه ای غير رسمی و تمام وقت نام نويسی کرده ايد که زندگی نام دارد.
🔹قانون سوم:
اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
🔸قانون چهارم:
درس آنقدر تکرار می شود تا آموخته شود.
🔹قانون پنجم:
آموختن پايان ندارد.
🔸قانون ششم:
قضاوت نکنيد،
غيبت نکنيد،
ادعا نکنيد،
سرزنش نکنيد،
تحقير و مسخره نکنيد و گرنه سرتان می آيد.
🔹قانون هفتم:
ديگران فقط آينه شما هستن.
🔸قانون هشتم:
انتخاب چگونه زندگی کردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد.
🔹قانون نهم:
جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاری که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد.
🔸قانون دهم:
خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد.
به هيچ دسته كليدی اعتماد نكنيد بلكه كليد سازی را فرا بگيريد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد حسابی
چرا راستشو گفتی😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❣🍃❣🍃
❣🍃❣🍃
🍃❣🍃
❣🍃
🍃
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
★═हई༻★༺ईह═★
http://eitaa.com/cognizable_wan
★═हई༻💌༺ईह═★
🍃
❣🍃
🍃❣🍃
❣🍃❣🍃
🍃❣🍃❣🍃
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت19
دوطرفه صورتم میسوخت.بد زده بود تو صورتم.اینجوری نمیشد باید میرفتم دنبال کار وگرنه تلف میشدم از گشنگی
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
امروز باید خالی میکردیم خونرو این چندروز مثله خر دنباله کار گشتم ولی پیدا نمیشد یا قبول نمیکردن یا بیشرفای بی پدرو مادر میگفتن صیغم بشی یه کاره خوب بهت میدم.عوضیه شغال.داشتم ساکمو جمع میکردم که بابا اومد توی اتاق.
بابا-زود وسایلتو جمع کن ۲ساعت دیگه راه میفتیم
یا خدااا چه خبره انقدر زود.با تعجب به بابا گفتم
من-پس وسایل چی.من جمع نکردم هنوز هیچی
بابا-خونه رو با تمام وسایل فروختم.اون خونه ای هم که میریم کوچیکه فقط یک فرشو گازو یخچال با تلویزیونو برمیداریم با چند تا تشک وپتو اون روز بهت گفتم که
دیگه چشمام از این گشاد تر نمیشد من اون حرفشو به مسخره گرفته بودم.دستام از عصبانیت مشت شد وناخونامو تا جایی که میتونستم توی پوست دستم فشار میدادم.انقدر حرصی بودم که حتی نمیتونستم یک کلمه به زبون بیارم بابا که دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون منم همه ی لباسامو عصبی توی چمدون پرت کردم.
دیگه وقته رفتن بود بابا کنارم بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم من توی این خونه با مامان کلی خاطره داشتم.من از ۶سالگی اینجا بزرگ شده بودم ۱۶ سال اینجا زندگی کرده بودم دل کندن ازش خیلی سخت بود تنها جایی بود که یاده مامان میفتادم.مامان جونم من دیگه دارم از این خونه میرم دارم همه ی خاطره هامو اینجا جا میزارم فقط کمکم کن مامان.به کمکت نیاز دارم من نمیخوام ضعیف باشم.اشکامو پاک کردمو رفتم سمته تاکسی
من-آقا ببخشید میشه صندق عقبو بزنید.
با هزار بدبختی ۴تا چمدونو توی صندق جا کردم وبابا حتی نیومد کمکم کنه.راه افتادیم وانتی هم که وسایلمون توش بود پشته سرمون بود شاید هیچ کس باورش نشه ولی نمیدونم چرا من اون لحظه خندم گرفته بود کله زندگیمون توی یه وانت خلاصه شده بود واین اوجه تاسف بود ولی من انقدر توی لین مدت جوش زده بودم که فکر کنم زده به سرم شایدم دیوونه شدم واای نه خدا.معلوم نبود اون خونه چقدر کوچیک بود که فقط به انقدر وسیله نیاز داشت دوباره اروم خندیدم که ماشین وایستاد با دیدن دورو برم خنده از روی لبام محو شد اینجا کجا بود که بابا منو اورده بود.فقیر نشین ترین منطقه تهران کوچه های کوچیک وپر از بچه.همه زنا جلوی در نشسته بودنو یا حرف میزدن یا باهم سبزی پاک میکردن.یعنی من باید بیام اینجا زندگی کنم نهههه من نمیتونم واقعا از ماشین پیاده شدم بابا رفت سمته دره زنگ زده طوسی رنگی ودرشو با کلید باز کرد به نظرم نیاز به کلید نبود وبا لگد محکمی هم باز میشد حیاطه فوق العاده کوچیکی داشت بعدشم دره سفیده خونه بود رفتم تو اَه اَه این چه وضعشه از خونه گتد میبارید یه حال بود که یک فرش ۳در۴ میخورد.اشپزخونه کوچولو که سرامیک های سفید تهش خاکستری میزد.اتاقی هم داشت که درش از لُولا شل شده بود اتاقشم اندازه یک فرشع ۲در۳ بود وای خدا ما برای اینجا فرش نداریم که انقدر خونه کثیف بود که نذاشتم وسایلو تو بیارن وهمرو توی حیاط کوچیک روی همدیگه چیدن.بعدم رفتن بابا هم که انگار نه انگار همراهه اونا رفت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت20
اول خونرو کامل شستم اشپزخونه رو تیرک زدم و صد درجه فرق کرد وخیلی سفید شد.کلا انقدر کوچیک بود سریع جم میشد فرششو پهن کردم ومیز تلویزیونو گذاشتم ال ایدی کوچیک و گذاشتمو رفتم اتاق یک موکت لای وسایل بود که توی اتاق پهن کردم کمد مامانمو اورده بودم لباسای خودمو بابا رو چیدم توش ولحافت هارو هم اونور اتاق روی هم دیگه چیدم.اشپزخونه سرامیک بود وفرش نمیخواست برای همین کفشو خشک کردم ظرفهارو قابلمه هارو چیدم یخچال یک دروهم با بدبختی اوردم توی اشپزخونه موقعی که گازو خواستم بیارم یه لحظه احساس کردم کمرم شکست از بس سنگین بود وزور میخواست.با هزارتا بدبختی اونو هم جابه جا کردم.یه عکسه سه نفری بزرگ هم از خودمون داشتیم اورده بودمش زدم به دیواره حال عکسو توی جنگلای گرگان گرفته بودیم چقدر قشنگ بود.یعنی میشه دوباره من خوشی رو تجربه کنم.نه .فکر نکنم بدونه مامان بشه تجربه کرد.پرده اتاقمو که سفید بودو اورده بودم البته یواشکی اونو هم توی حال وصل کردم البته یکم بزرگ بود پرده ولی چین هاشو زیاد کردم.واای خدا کمرم داره درجا در میاد اصلا کمرم قفل کرده بود ۴ساعت بود که داشتم خونه جمع میکردم و وسیله سنگین جابه جا کردم یه دوش اب گرم گرفتمو یه بالشت توی حال انداختمو دراز کشیدم بهتر شده بود ولی درد میکرد هنوز تنهایی پدرم دراومد.چشمامو بستم که بخوابم خیلی زود هم از خستگی بیهوش شدم
با صدای در بیدار شدم یکی داشت با مشت به در میکوبید سریع پاشدم یه چادر رو سرم انداختمو دررو باز کردم بابا بود که داشت مثله همیشه با اخم نگام میکرد اومد توی حیاطو گفت
بابا-چرا این دره بی صاحابو باز نمیکنی
من-خسته بودم خوابم برد
بابا-مگه چ..
با دیدن خونه که همه چیزش از تمیزی برق میزد و سرجاش بود نگاهه تحسین امیزی بهم انداختو گفت
بابا-افرین فکر نمیکردم این خونه انقدر تمیز و مرتب بشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت21
لبخنده تلخی زدم.معلومه بایدم خوشت بیاد بری بیای بعد خونرو تمیز تحویل بگیری.رفتم توی حال تازه دستای بابارو دیدم توی یکیشون ۴-۵تا سیب زمینی بود وتو یکی دوتا نون.خداروشکر رب وروغن واینجور چیزا رو از خونه خودمون برداشتم اوردم.یک کوکو درست کردم وسفررو پهن کردم
من-بابا بیا شام بخور
بابا با لباس تو خونه اومد ونشست چند لقمه خورد منم داشتم تازه لقمرو توی دهنم میذاشتم که با لحنه غمگین گفت
بابا-دست پختت شبیه محبوبه شده هستی
با همین یک جمله کله غذارو زهره جونم کرد لقمرو پایین اوردم وبا بغض نگاش کردم خودشم خسته بود
بابا-کاشکی بود
یک کلمه حرفم نمیتونستم بزنم.این اولین بار بود که بابا داشت حرف از نبودن مامان میزد وای کاش که نمیگفت
بابا-هستی!
با صدای خیلی اروم گفتم
من-بله؟
با صدای خشدار گفت
بابا-کاش بود ای کاااش من مرده بودم به جای اون
من-بابا نزن این حرفو
بابا-حرفه دله منه. به تو چیکار داره
من-شما اینجوری میگی من قلبم درد میگیره
بابا پوزخنده غمگینی زدو رفت تو اتاق ایشالا که کوفت بخورم بجای غذا یک شبم اومدم توی این خونه غذا بخورم که بابا نذاشت.گریم گرفته بود شدید احساس میکردم هرچقدر نفس عمیق میکشم انگار وارده شش هام نمیشه سفررو سریع جمع کردمو غذارو گذاشتم توی یخچال برای فردا و رفتم که بخوابم.هیچ فکر نمیکردم که بابا هم به اینجور چیزا فکر کنه فکر میکردم فقط به فکره خودشه به فکره خوشو نیازهایی که داره ولی یه سوال برام پیش اومده بود درسته معتاد شده بود ولی اخه همه ی پول خونرو که نمیتونست خرجه مواد بکنه.باید حتما فردا ازش بپرسم
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بابا-کجا میری
دوباره مثله هر روز گند اخلاق شده بود.
من-میرم بیرون و زود برمیگردم
بابا-میدونم میخوای بری بیرون ولی کجا
پوووف چه گیری داده هاا
من-میرم دنباله کار
بابا-کاره خوبی میکنی چون من دیگه پولی ندارم که خرجتو بدم
پوزخندی زدم چقدر هم که تو خرج میکنی انقدر این چند وقت غذا نخورده بودم خیلی لاغرتر شدم قبلا هیکلم تو پر بود ولی حالا لاغر بودم نمیگم مثله سیخ ولی لاغر شده بودم.امروز صبح که بابا داشت با تلفن حرف میزد فهمیدم چرا خونرو فروخته بابا خونرو توی قمار باخته بود وبا همین کار کله زندگیمونو به باده هوا داده بود وقتی فهمیدم خواستم برم خفش کنم ولی به روی خودم نیاوردمو خودمو خونسرد نشون دادم.از در بیرون رفتم با هیچکدوم از همسایه ها سلام وعلیک نکردم والا مگه من فضولم.توی این چندوقت که یک کار مثله ادم پیدا نکردم.یه روزنامه نیازمندی خریدم وبه یکی از شرکت ها که نیاز به منشی داشت زنگ زدم
من-سلام خانم
خانومه-سلام.بفرمایید.
من-ببخشید من برای آگهی منشی باهاتون تماس گرفتم
خانومه-عزیزم ما استخدام کردیم
اوووف اینم از شانسه ما
من-ممنون خانم
خانومه-خواهش میکنم
تلفنو قطع کردم.ای تف به این شانسه گنده من یک شماره دیگه پیدا کردمو زنگ زدم
من-سلام
یه صدای ناز ودخترونه بلندشد
دختره-سلام عزیزم بفرمایید؟
من-ببخشید خانومی من برای اگهی استخدام مزاحمتون شدم
دختره-عزیزم باید برای مصاحبه بیای
نیشم تا بناگوش باز شد
من-کی بیام؟
دختره-فردا ساعت ۹صبح اینجا باش
من-باشه.خیلی ممنون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥 #کفاره_ی_غیبت 🔥
✅آیا می توان بدون رضایت گرفتن از فرد غیبت شونده توبه کرد؟
🔹با توجه به این که غیبت از حق الناس است، بنابر این در مرحله اول باید از غیبت شونده رضایت گرفت، آن گاه به درگاه الهی از این گناه توبه کرد. اما اگر رضایت گرفتن از غیبت شونده به هر دلیلی ممکن نباشد و یا این که گفتن به او موجب مفسده ای مهم تر می شود و ... که در این صورت با توجه به روایات معصومان (ع) باید برای او استغفار نمود و این کفاره غیبت او است.
💥در این باره به دو روایت اشاره می کنیم:
امام صادق (ع) می فرماید از پیامبر (ص) پرسیده شد: کفاره غیبت چیست؟ حضرت فرمود: هر وقت یادت آمد، برای او از خداوند طلب آمرزش کن.
امام صادق (ع) در روایت دیگر می فرماید: اگر غیبت کردى و خبرش به غیبت شده رسید، پس راهى نمی ماند جز حلالیت خواستن از او، امّا اگر خبرش به او نرسیده، از خداوند برایش طلب آمرزش کن.
📚مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج۷۲، ص۲۴۱
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan