سكه ١٥ ميليوني ديگه بهار آزادي نيست
مرگ تدريجي يك روياست
خزان روياهاي يك ملته
عرق شرم پدرهاست
روي خجالت زده مادرهاست
كشتي به گل نشسته آرزوي بچه هاست
اشك هاي يواشكي دخترهايي هست كه جهيزيه شون هيچوقت جور نميشه
غرور شكسته شده پسرهايي هست كه شرمنده باباهاشون هستن
درد دل و بغض گلوست
سكه ١٥ ميليوني و دلار ٣٠ هزار تومني يعني
ازدواج تعطيل
زندگي تعطيل
كار تعطيل
خوشي تعطيل
آرامش تعطيل😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 زنها کلامی هستند
💠 زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد.
💠 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد.
💠 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرفهایش بسپارید.
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
گذشته درگذشته
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید
حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید
تمام شد و رفت.
وقتی هیچ کس
نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند
چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت
نباید به آن آویخت.
گذشته برای آموزش است
نه برای سرزنش.
🧠http://eitaa.com/cognizable_wan
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جملات و تیکه های زیبا😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت113
لبخندی بزرگی روی لبم نشوندم و به خاله مینا که پشتش به من بود گفتم
من-سلام.
برگشت سمتم که چهره متعجبش رو دیدم.با کنکاش همه صورتمو نگاه کرد ولی انگار بازم نشناخت.لبخندم پررنگ تر شد.و با لحن خوشحال و شیطونی گفتم
من-خاله؟!پیر شدی هااا.نشناختی؟!
با تعجب و سوالی پرسید
خاله-نه.باید بشناسم؟!
اومدم حرفی بزنم.که پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد.
خاله-درضمن.من خیلی هم جوونم.پیرکجا بود؟!
منو آرشام ریز خندیدیم که خاله تازه متوجه آرشام شد.اخماشو توی هم کشید وگفت
خاله-آرشام.اینجا چیکار میکنی؟!یالا برو پیش زنت.
آرشام که کلمه زنت رو شنید اخماش رفت توی هم.من که دیدم جو داره سنگین میشه.دوباره با خنده گفتم
من-خااله جون.مثل اینکه هم پیر شدی هم بداخلاق شدی هاا.
خاله که دیگه از این حرفای من حرصش گرفته بود گفت
خاله-ماشالا خجالتم خوب چیزیه.خوبه غریبه ای انقدر راحت حرف میزنی.
نیشمو تا بناگوش باز کردم.
من-خاله مینا.حالا من دیگه غریبه شدم؟!
خاله-خب مثل آدم بگو کی هستی دیگه.
از موقعی که یادمه همینقدر کم اعصاب بود برای همین هیچوقت از دستش دلخور نمیشدم.آرشام که سکوت منو دید خودش رو به مامانش گفت
آرشام-مامان یکم دقت کن!هستیه.
خاله دوباره توی صورت من دقیق شد و دوباره در همون حال گفت
خاله-چقدرم که نیشش تا بناگوش بازه.داره ذوق مرگ میشه انگار.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
خاله-حالا کدوم هستی؟!
آرشام خنده اشو قطع کرد و گفت
آرشام-مگه چند تا هستی داریم بابا.هستی خداداد دیگه.یادته؟!
خاله کم کم اخماش باز شد و چشماش گرد شد.توقع نداشت منو بعد این همه وقت اینجا ببینه..توی همین فکرا بودم که یهو توی آغوش گرمی فرو رفتم.خاله داشت با تمام زورش منو توی بغلش فشار میداد.منم دستامو دورش حلقه کردمو ریز خندیدم.نه به اون موقع که میخواست منو بخوره نه حالا که انقدر محکم فشارم میداد..
خاله-وای خاله.باورم نمیشه.میبینمت.
با لبخند ازش جدا شدم.
من-منم همینطور خاله جون.میدونین چند ساله که ندیدمتون؟!
خاله هم متقابلا لبخند زد.
خاله-خوبی عزیزدلم؟!خانواده خوبن؟!
لبخندم آروم محو شد.چرا به هرکی میرسیدم هم اول از خانوادم میپرسید.درحالی که سعی میکردم لبخندمو حفظ کنم گفتم
من-همه خوبن.سلام دارن خدمتتون.
اومد حرفی بزنه و دستی پشت کمرم نشست.سریع سرمو چرخوندم که احسانو دیدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت114
لبخندی بهم زد که باعث شد لبخندی هم روی لب من بشینه در همون حال زیر لب گفت
احسان-خوبه بهت گفته بودم.منتظرم.
ایییییی.اصلا یادم رفت.شرمنده سرمو پایین انداختم که صدای شاد خاله توی گوشم پیچید.
خاله-هستی؟!عزیزم معرفی نمیکنی؟!
به چشماش نگاه کردم.کنجکاو بود و صد البته سرخوش.مشخصه دیگه هرکی هم بیاد خواهر زاده شو به پسرش بندازه ناراحت نیست.
من-چرا خاله جون.ایشون آقا احسان هستن رئ...
اومدم حرفمو کامل کنم که احسان پرید وسط حرفم
احسان-من که یکی از دوستان نزدیک هستی جان هستم.
با تعجب به احسان نگاه کردم.دوست نزدیک؟!!هرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.ناخودآگاه لبخند گشادی زدم.که ضربه محکمی به پهلوم خورد.با قیافه مچاله سرمو برگردوندم.آرشام لبخند کجی روی لبش بود نزدیکم شد و دقیقا کنارم ایستاد.زیر گوشم گفت
آرشام-از کی احسان دوست صمیمی تو شده و من خبر نداشتم؟!
همونطور که سعی میکردم به خاله لبخند بزنم.دست راستمو جلو دهنم گرفتم و توی همون حالت زیر لب گفتم
من-آرشام جان.عزیزم.ببند اون دهنو.
و دوباره به خاله که داشت با اشتیاق به احسان دست میداد و ابراز خوشبختی میکرد نگاه کردم.اینبار من برگشتم سمت آرشام و با لحن شوخی گفتم
من-تو به جای اینکه فکر من باشی به فکر مامانت باش که فردا پس فردا بچه ی طلاق نشی.اینجور که معلومه بدجور دلش پیش احسان گیر کرده.
ریز خندید و هیچی نگفت.منم دوباره رومو برگردوندم و به خاله نگاه کردم که داشت مشتاق از احسان سوالاتی درباره کارش و شغلش میپرسید..چقدر خوب بود که احسان نگفت من دستیارشم.چند دقیقه منتظر بودیم تا صحبت های خاله و احسان تموم شد و ما دوباره برگشتیم پشت میزمون.دستمو زدم زیر چونم و خیره شدم به سپیده.توی اون آرایش کمرنگ و ملیحه اش.خیلی ناز و خواستنی شده بود.محو سپیده بودم که چقدر آروم خجالتی و صد البته خانومانه با خاله مینا و آرشام صحبت میکرد.
احسان-آرشام دوسش نداره مگه نه؟!
برگشتم سمتش.با اینکه حرفو نصفه نیمه شنیده بودم ولی دوباره سوالی پرسیدم.
من-بله؟!
به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-میگم آرشام نامزدشو دوست نداره؟!
با تعجب نگاش کردم.آرشام کار خاصی نکرده بود که بخواد هرکسی همچین چیزی رو بفهمه.توی همون حالت پرسیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت115
من-نه.اتفاقا خیلی دوسش داره.چطور؟!
چینی به بینیش انداخت
احسان-خب اگه یه مردی عاشق همسرش باشه مطمئنن چشم از اون بر نمیداره.باهاش حرف میزنه یا شیطنت میکنه یا همه کار میکنه که به چشمش بیاد ولی آرشام حواسش به همه جا هست بجز نامزدش.مشخصه که دوسش نداره.
با هر کلمه ای که میگفت چشمای من گردتر میشد.این کی وقت کرده بود که آرشامو زیر نظر بگیره؟!توی همون حالت با کمی تردید و دودلی پرسیدم
من-شما از کچا میدونید؟!مگه شما عاشق شدید؟!
شونه ای بالا انداخت و به پیست رقص خیره شد.همین شونه بالا انداختنش باعث شد استرس بیفته به جونم.یعنی واقعا احسان عاشق کسی بود؟!با اینکه دوست نداشتم آدم پیله ای دیده بشم ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم سرمو کمی به سمت چپ مایل کردم و گفتم
من-خب ای شونه بالا انداختن یعنی چی؟!یعنی اینکه شما کسیو دوست دارید؟!
با این حرفم سرشو برگردوند و همه اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.لبخند خیلی محوی روی لبش بود که چهرشو خبیث نشون میداد و باعث میشد من بیشتر استرس بگیرم.حالا این استرس برای چی بود خودمم نمیدونم.منتظر نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم که لب باز کرد.
احسان-هستی رقص بلدی؟!
کلا بادم خالی شد.منو بگو چقدر هول و ولا داشتم بعد این چجوری بحث و عوض میکرد چپ چپ نگاش کردم و گفتم
من-بله بلدم.ولی عادت ندارم برقصم.برای چی؟!
احسان-آخه دیدم از اون موقع به اونا نگاه میکردی گفتم شاید بلد نیستی.
نمیدونم چرا ولی میخواستم بهش بفهمونم که بلدم و حسرتشو هم نمیخورم نیم نگاهی به پیست رقص انداختمو گفتم
من-نخیر.اتفاقا خیلی هم بلدم فقط عادت ندارم توی جمع مردای غریبه برقصم.
اون که این حالت منو دید لبخند کجی نشست روی لبش که یهو صدای جیغ و دست و سوت بلند شد.سریع سرمو چرخوندم که دیدم سپیده و آرشام دارن میرن وسط پیست.لباس عروس سپیده لباس راسته و بلندی بود از پشت روی زمین کشیده میشد.یجورایی یقه دلبری بود و یه هاش از روی شونه اش میخورد.توری هم که به تاج گل روی سرش وصل شده بود روی شمین کشیده میشد.واقعا که لباس محشری بود.به صورتش نگاه کردم لبخندی روی لبش بود و به آرشام نگاه میکرد نگام کشیده شد سمت آرشام.اون برعکس بود نه لبخند میزد نه اخم میکرد.کاملا بی روح یک دستشو توی دست سپیده گرفت و یک دستشو هم گذاشت پشت کمرش و شروع به رقص کردن.خاله با ذوق پیست و برای اون دونفر خالی کرده بود..انقدر محو تماشاشون بودم که نفهمیدم کی آهنگ تموم شد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت116
تیکه پرتقالی توی دهنم گذاشتم و در همون حال گفتم
من-ولی من اصلا با این حرفتون موافق نیستم!!
یک تای ابروشو انداخت بالا
احسان-اون وقت چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
من-خب مشخصه.به نظر من اصلا اینجور عشقی ممکن نیستش.یعنی اگه ادم بخواد به امید عشق بعد ازدواج.ازدواج بکنه مطمئنا آخرش پشیمون میشه.
احسان-اون دیگه بستگی به آدمش داره اگه دختر یا پسری بعد ازدواج چشم و گوشش بجنبه و حواسش جای دیگه باشه.آره.ممکنه کارشون به طلاق بکشه.
ابرو هامو پایین کشیدم ولبخند گنگی زدم.دستامو از روی میز برداشتم و زدم زیر چونم و آروم گفتم
من-الان منظور شما اینکه همه میتونن ازدواج کنن بعد عاشق همسرشون بشن؟!
سرشو تکون داد که ادامه دادم
من-خب من همچین چیزی رو قبول ندارم آخه مگه میشه یه آدم بدون ذره ای احساس وارد زندگی متاهلی بشه بعد عاشق طرف بشه؟!
لبخندی روی لبش نشست.نیم نگاهی به ارشام و سپیده که روی صندلی هاشون نشسته بودن و مشغول روبوسی با بقیه بودن کرد و گفت
احسان-من نمیگم همه.ولی چیز غیر ممکنی نیست.تو داری اینجوری میگی که یعنی همه باید قبل ازدواجشون یه مدت باهم دوست باشن.خب اینجوری که هیچی رو هیچی بند نمیشه.پس تکلیف ادمای مذهبی چی میشه؟!اونا رابطه با نامحرمو قبول نمیکنن.پس یعنی ازدواج همه اونا آخرش طلاقه؟!
چند ثانیه نگاش کردم تا بتونم جوابمو توی ذهنم اماده کنم
من-نه آقا احسان.من میگم بالاخره باید یه اشنایی باشه بینشون.
اونم به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-هرکی یه نظری داره دیگه.
بعدشم نگاشو ازم گرفت و دوخت به اطراف....ساعت نزدیک ۱۲ بود که شام دادن.بعد اینکه حسابی از عذای شکمم در اومدم.که نوبت به عروس کشون بود.قسمتی که من عاشقش بودم.با احسان توی ماشین نشسته بودیم تا عروس و داماد هم بیان که راه بیفتیم.داشتم توی گوشیم میچرخیدم که صدای احسان و شنیدم
احسان-عروسی بود نمیخواستی یه عکسی از خودت بگیری؟!
سرمو بلند کردم و سوالی نگاش کردم که گفت
احسان-خب معمولا دخترا توی عروسی ۴۰۰ مدل عکس از خودشون میگیرن.گفتم اگه میخوای بده ازت عکس بگیرم.
با حرفش لبخندی روی لبم نشست.گوشیمو دادم دستش و تیکه دادم به در تا ازم عکس بگیره.
احسان-۱،۲،۳
گوشی رو داد دستم تا عکسمو ببینم.با دیدنش لبخندم بزرگ تر شد.خیلی قشنگ شده بود.مخصوصا که از توی پنجره پشت سرم عروس و داماد هم که داشتن میرفتن توی ماشین افتاده بودن.میخواستم حرفی بزنم ولی میترسیدم احسان بد برداشت کنه.توی یک تصمیم آنی گوشیمو آوردم بالا و گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت117
من-آقا احسان اینجارو نگاه کنین یه عکس بگیرم.
از توی دوربین دیدم که احسان تیکه داد به پشتی صندلیش و لبخندی به دوربین زد.دستم میلرزید سریع زدم روی دکمه.چند ثانیه به دوربین خیره بودیم تا عکس گرفته بشه.که احسان سرشو انداخت پایین و ریز خندید.همونطور که دستم بالا بود برگشتم سمتشو با تعجب نگاش کردم که سرشو بلند کرد و در حالی که با شست گوشه دماغشو میخاروند گفت
احسان-هستی فکر کنم گوشیت رو فیلمه.یک ساعت زل زدیم بهش.
سریع دستمو پایین آوردمو و فیلمو قطع کردم و لبخند ضایعی زدم
من-اِ.راست میگین مثل اینکه روی فیلم بوده.
دوباره گوشیو گرفتم بالا که این سری احسان نزدیکم شد و دستشو پشت گردنم انداخت.به زور آب دهنمو قورت دادم و لبخندی زدم و عکسو گرفتم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همشون راه افتادن.ماهم پشت سرشون.با ذوق پنجره رو پایین دادم و سرمو از ماشین بیرون بردم و شروع کردم سوت زدن..احسانم از لای ماشینا لایی میکشید.کلا جوگیر بازاری راه انداخته بودیم کلمو دوباره برگردوندم تو ماشین.با اینکه لایی میکشید و گاز میداد ولی اینجوری نبود که دودستی بچسبه به فرمون.راحت تکیه داده بود و یک دستشو روی فرمون گذاشته بود.با خنده گفتم
من-آقا احسان میشه تندتر برین برسیم به ماشین عروس؟!
لبخند دندون نمایی زد
احسان-هستی خل شدی؟!
منم مثل اون نیشمو باز کردم و گفتم
من-خیلی خوشحالم.تولد بهترین دوستمه دیگه.
اومدم برم روی پنجره بشینم که چیزی یادم اومد دوباره برگشتم تو ماشین
من-شما دستمالی چیزی ندارید؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و خم شد سمت داشبورت اش.دستمال قرمز رنگی در آورد و داد دستم.دوباره رفتم و روی پنجره نشستم.همه همین شکلی بودن.دستمالو تکون دادم که ماشین با سرعت رفت و کنار ماشین عروس قرار گرفت.آرشام اول نگاهی کوتاهی انداخت ولی دوباره سرشو برگردوند با دیدنم اول چشاش گرد شد بعد اروم و مردونه خندید.اشاره کردم که شیشه اشو بده پایین اونم همین کارو کرد.احسانم براشون بوق میزد و همین باعث شادی جو شده بود صدا هامون به زور به همدیگه میرسید.باید داد میزدی.صدای داد ارشام بلند شد
ارشام-هستی میدونستی تو یه دیوونه ای؟!
دست راستمو کنار پیشونیم گداشتم و در همون حال گفتم
من-چاکر شاه داماد..فقط حواست باشه نزدنت یه وقت!!
دوباره صدای خنده اش بلند شد به سپیده نگاه کردم.به زور میدیدمش.ولی مشخص بود با لبخند به روبه رو خیره شده بود.کلا شیطنتی توش نبود.عاری از هرگونه.آرشام گاز داد و جلوی ماشینمون قرار گرفت.احسانم دیگه سعی نکرد بهش برسه و همونطور با سرعت پشت سرش میروند و گاهی بوق میزد.منم که انقدر جیع کشیدم و سوت زدم که گلوم میسوخت.این کارا تا زمان رسیدن به خونشون ادامه داشت.ولی ما دیگه اونجا واینستادیم چون جمع خانوادگی بود و بساط خدافظی و اشک و...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👇👇👇👇
با توجه به اصرار اعضای کانال
از این ببعد پارت رمان را بیشتر میکنیم
تا دوستان لذت بیشتری ببرند.🌹🌹🌹