eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی ساعت ۱۲ شب بود ولی این نجس نمیخواست دست از سر من برداره با گریه داد زدم من-توروووخدااا دست از سرم بردار داری دیوونه ام میکنیییییییی. یقمو توی دستش گرفت و بلندم کرد احمد-تا هر وقت میخوای به این کُلی بازی هات ادامه بده ولی اینو بدون چه تو قبول کنی چه قبول نکنی مجبوری با من ازدواج کنی فقط این تو گوشت فرو کن که این وسط خون یه ادمه بی گناه ریخته میشه. زجه زدم من-فیلم جنگی زیاد نگاه میکنییی؟!فکر کردی شهر هرته؟! احمد-کشتن ادما برای من کار سختی نیست..اونقدر آدم حرفه ای دارم که بتونن اینکارو انجام بدن. گریه امونمو بریده بود نمیدونستم باید جه غلطی بکنم...در هر دو صورت باید زن این معتاد قاتل میشدم.کنار زمین سر خوردم من-چه نفعی میبری از زجر دادن من؟! احمد-نفعش اینکه دوست دارم تصاحبت کنم و زنم باشی. حتی از یک لحظه زن اون بودن تمام تنم به لرزش در اومد..چی فکر میکردم چی شد!! من-خواهش میکنمممم دست از سر من برداااار. اومد حرفی بزنه که تلفنم زنگ خورد..احسان بود..الهی بمیرم برات احسان که شرط ازدواجم کشته شدن توعه.اومدم گوشیمو بردارم که احمد سریع تر از من چنگش زد احمد-اووو.آقای رئیس.چه احترامی هم براش قائلی. با گریه نگاش کردم که گوشی پرت کرد سمتم جیغی زدم و چشمامو بستم ولی گوشی به جای من با دیوار برخورد کرد و تیکه تیکه شد جیغ زدم من-چیکار کردی عوضییی؟! احمد-دیگه از این به بعد از گوشی هم خبری نیست..سرکارم نمیری تا بالاخره تصمیمیتو بگیری.. جلوتر اومد و گفت احمد-فقط ۳ روز محلت داری بدون توجه به گریه ها و زجه های من از اتاق رفت بیرون.اصلا انگار ارامش به زندگی من نیومده بود.همش باید عذاب میکشیدم همش باید بدبختی میکشیدم..مگه راه دیگه ای هم بجز انتخاب کردن احمد داشتم؟!میتونستم اینبارم با بودنم کنار احسان ادامه بدم و ایندفعه به جای شکستن پا و سرش جونشو از دست بده.اون وقت از عذاب وجدان میمردم.شکی نبود.دستمو جلوی دهنم گرفتم...چطور بود اگه خودمو میکشتم؟!دیگه اون وقت خدا همین یه ذره توجهشم ازم میگرفت..اگه فرار میکردم و میرفتم پیش احسان چی؟!ولی حتی اگه یک درصد میفهمیدن پیش احسانم اون وقت دوتامونو باهم میکشتن..سرمو کوبیدم به دیوارر..خدایااا چیکار میتونستم بکنم..من حتی از شنیدن صداشم تنفر داشتم چه برسه زندگی کردن باهاش..ولی اگه بلایی سر احسان بیاره چی؟!اون وقت حنا که فقط همون یدونه داداشو داره چیکار میخواد بکنه؟!خودم نابود میشدم بهتر از این بود که چندین نفر دیگه رو هم با خودم به منجلاب میکشیدم..ولی چجوری باید تحملش میکردم چجوری؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 ‍ : ۱_ اجازه دهید متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد. ۲_ حتی اگر با شما مخالفت می کند، باز هم به صحبت های او گوش دهید. ۳_ از او تقاضای کمک کنید. ۴_به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می کنید. ۵_بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد ۶_به او اعتماد داشته باشید. ۷_ وقتی با هم بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. ۸_ بر روی اعمال خوب او متمرکز شوید. ۹_ به علایق او احترام بگذارید. ۱۰_وقتی به منزل برمی گردد، خوشحال باشید. 🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️❤️
🔴 💠 یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که مصداق درک همسر و به او محسوب می‌شود این است که در میان کلمات و صحبت‌های همسرمان چیزی نگوییم و بگذاریم سخنش تمام شود. 💠 با اینکار به او نشان دهید که از صحبت کردن همسرتان رنج نمی‌برید و شخص عجول و زود قضاوت‌کن نیستید که البته این صفت باعث شما نیز می‌گردد. 💠 این نکته را حتماً به بچه‌ها متذکّر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و بگذارید. 💠 از برکات بزرگ این کار این است که با تفکّر و منطق، تصمیم‌گیری خواهید کرد چرا که گاهی عجله در پاسخ دادن باعث خواهد شد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو میره مهمونی ، شب موقع خواب صاحب خونه بهش میگه: جاتو کجا بندازم تو اتاق نی نی خوبه؟ یارو با خودش فکر میکنه کی حوصله گریه بچه داره. بعد به صاحب خونه میگه: نه ممنون همینجا تو حال خوبه! صبح پا میشه بره دستشویی یهو یه دختر خوشگل با لباس خواب میبینه .. میگه: شما دختر فلانی هستی ؟ اسمتون چیه؟ دختره میگه:اسمم نازنین تو خونه صدام میکنن نی نی. اسم شما چیه؟ میگه: من خر من گاو من الاغ من نفهم من بیشعور😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومها حتماً موقع شستن ظروف و کار با آب پیشبند ببندید، چون وقتی شکمتون خیس یا نمدار بشه، باعث سرد شدن رحم و مستعد شدنش برای انواع کیست، عفونت، قارچ، نازایی و مشکلاتی از این دست میشه. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 سیاست همسرداری اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که با قضاوت های نابجا دلت را می شکند تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که گذشت و بخشش تو برایش راهی بسوی سعادت باز کند. ✨👉🏻 🌻 ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچنـــد که دلـتنگ تر از تنگ بلورم ، با کــوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند باشِکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر ِمــویی ز سر ِموی تو دورم ای عشـق ! به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قــــاف قـــرار من و من عین عبورم بگــذار به بالای بـــلند تو ببالم کز تیـــره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب ‏تا از در اومدم تو بابام گفت کی میخواد براش فال بگیرم؟ گفتم من😌 بعد یه شعری خوند که اصلا نفهمیدم چی بود گفتم معنیش چیه؟ گفت حافظ میگه: دیگه وقتشه از خونه کوچ کنی بری یه جایی دیگه و کمتر از مال مفت پدرت بخوری😏 مشکوک نیست فالش؟😰😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا به این متن توجه کنید...👇👇👇 متن ممنون که توجه کردید. ان شاالله تو شادیاتون جبران کنم...😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا مشکلات اقتصادی تقصیر رهبره؟ مگه او شخص اول مملکت نیست. جوابها راببینید جالبه
منظره ی برفی زیبا از بزرگ ترین پل معلق خاورمیانه در مشکین شهر ۱۶آذر ۹۶ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ۱۰۲سال پیش در ۱۹۱۸.م درپی ادعای وقوع «آنفولانزا» اوضاع جهان را به اجبار این شکلی کردند. ✍️ آنفولانزا نوعی سرماخوردگی معمولی است ✍️ ویکی پدیا: در قرن بیستم، بیماری آنفلوانزا حدود ۴۰ تا ۵۰ میلیون نفر را در سراسر جهان به کام مرگ کشاند. ✍️ جالب اینجاست که بدون اینکه دارویی برای این بیماری ساخته شود بعداز ۲سال اعلام کردند که خاتمه یافته است. ⭕️ امام علی(ع) فرموده اند: حوادث عالم شبیه یکدیگرند و وقتی در گذشته حادثه ایی اتفاق افتاده باشد شبیه آن نیز در آینده اتفاق خواهد افتاد .نهج البلاغه نامه۳۱
راننده یکی از وزراء تعریف میکرد روزی داشتیم با وزیر میرفتیم ... وزیر بمن گفت : راست میگن اوضاع مملکت خرابه گفتم : چطور جناب وزیر ؟ ایشان با لحن متفکرانه ای گفت : وقتی تعمیرگاه ماشین بادمجان هم بفروشه دیگه فاتحه مملکت خوندس ... خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته طاقت نیاوردم گفتم : از کجا فهمیدید قربان؟ ایشان با انگشت مبارکشان‌ مغازه کنار جاده را نشان داد ... روی درب تعمیرگاه نوشته شده بود ..... *بادِ مجانی موجود است* تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورده 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر نهایتا ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می شود!؟ ﺗﺮﺱ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می شود! تا جایی که شیر می تواند به او برسد! یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ، طعمه ﺷﯿﺮ نمی شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد! ﺍﯾﻦ ﻗصه ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می ﺩﻫﯿﻢ! http://eitaa.com/cognizable_wan
اگرمیخوای حیوان وحشی درونت روبڪشی تاوقتی ڪوچیڪه اونو بڪش وگرنه دربزرگی ڪشتنش دشوار خواهد شد افڪار ما نیزدر بدو ورودبایدڪنترل شوند وگرنه وقتی بزرگ شوند درنده‌خو می‌شوند 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👩‍⚕بهترین جایگزین های طبیعی برای قرص سرماخوردگی ▫کدو حلوایی بخارپز ▫دارچین دمکرده ▫زنجبیل دمکرده ▫پونه کوهی دمکرده ▫آویشن شیرازی مصرف یکی از این ۵ مورد همانند مصرف قرص سرماخوردگی است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی طرف غذارو بلند کردم و محکم کوبیدم به در دیگه از گریه کردن توی این اتاق خسته شده بودم داد زدم من-بابا بیا این در بی صاحابو باز کن. هیچ صدایی نیومد.بلند شدم و شروع کردم به کوبیدن در من-بیا باز کن این درو...بخداااا اگه از این در بیام بیرون بدبختتون میکنمم.باباا. در محکم باز شد که چند قدم به عقب پرت شدم.بابا با عصبانیت گفت بابا-هااا؟!چته مثل الاغ لگد میپرونی؟! پامو محکم کوبیدم رو زمین من-بزار من برم. بابا-کدوم قبرستونی میخوای بری؟! من-هرجایی که اون احمد عوضی رو نبینم و مجبور نشم ازدواج کنم. بابا-تو هررر جایی که بری مجبوری با احمد ازدواج کنی!! پوزخندی روی لبام نشوندم. من-اون وقت کی میخواد منو مجبور کنه؟! بابا-ممن پوزخندمو روی لبام پررنگ تر کردم من-کیی؟!تو؟!توی مفنگی؟!برو جمع کن خودتوو که لنگه مواد نمونی. انگار همین حرفم آتیشش زد که حمله کرد سمتم و شروع کرد به زدنم ولی من دیگه نمیخواستم کوتاه بیام داشت زندگی منو به گند میکشید حداقل باید روی اعصابش راه میرفتم. بابا-هستی ببند دهنتو که میزنم لهت میکنم. انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکم در نمیومد.داد زدم من-مثلا چه غلطی میخوای بکنی هاا؟!بعضی مواقع شک میکنم که تو اصلا پدر من هستی یا نه!!کدوم پدری راصی میشه دخترش با یک مرد ۴۰ ساله معتاد ازدواج کنه؟! بابا-دیوااانه پولش از پارو بالا میره. من-به درک که پولداره..ماهم پولدار بودیم ولی حالا چی؟! به اطرافم اشاره کردم و بلندتر گفتم من-چرا حالا داریم توی این سگدونی زندگی میکنیم؟!جایی که خواستگار ادم یه قاتل آدم کشه عوضیه.هااا؟! از سر جام بلند شدم و با افسوس گفتم من-همش بخاطر توعه بابا...بخاطره پول حرومی که قاطی زندگیمون کردی.پولی که برای مواد به فنا دادیش..خیلی رذلی بابااا..خیلییییی عوضی و بی غیرتی. اومد حمله کنه سمتم که دستی از پشت گرفتش..احمد بود.با تنفر نگاش کردم..از اعماق وجودم حس تنفرو درک میکردم. احمد-چتونه به جون هم افتادید؟! من-همش بخاطره توعه عوضیه!!چی میخوای از زندگی ما؟!دست از سرمون برداااار. احمد-ما باهم یه قراری گذاشتیم باهم هستی..نجات جون احسان دربرابر ازدواج من و تو من-آخه مگه اینجا تگزاسه که بتونی راحت ادم کشی؟!من خرم که حرفای تورو باور میکنم. احمد-شاید اینجا تگزاس نباشه..ولی توی این جامعه دره پیت کشتن یه ادم مثل آب خوردنه. آرزوم بود که الان توانایی اینو داشتم که خودم به دستای خودم میکشتمش..از خشم تمام تنم میلرزید.خواستم زبون باز کنم که صدای زنگ پی در پی خونه بلند شد.همه سرامون چرخید سمت در که تلفن احمد زنگ خورد احمد-الو. تلفن-........... احمد-کیه مگه؟! تلفن-............... احمد-خیله خب خیله خب..کاری به کارش نداشته باشید. در حالی که این جمله رو میگفت به من نزدیک تر میشد.عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار اونم توی فاصله یک قدمیم ایستاد. احمد-باشه..مزاحمش نشید..خدافظ. تلفن قطع کرد و با لبخند خبیثی نگام کرد..هنوز در خونه پی در پی کوبیده میشد احمد-میدونی کی پشته دره؟! از فکری که به سرم زد با چشمای گرد شده و عمگین نگاش کردم. احمد-درست حدس زدی..احسان پشته دره..حالا دوست داری چیکار کنیم باهاش؟! نگامو کشیدم سمت بابا..بی تفاوت نگام میکرد..اصلا نمیتونستم درک کنم پدری انقدر نسبت به دخترش بی تفاوت باشه..دلم میخواست در اولین فرصت که میتونستم میرفتم شیر گاز و باز میکردم و هر سه تامونو میکشتم..صدای احمد باعث شد از فکر بیرون بیام احمد-نگفتی؟!دوست داری چیکار کنم باهاش؟! آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اعتماد به نفسمو حفظ کنم. من-کاری به کارش نداشته باشید. مکثی کردم..گفتن این جمله سخت ترین جمله کل عمرم بود.. من-باهات ازدواج میکنم..فقط دست از سر احسان و زندگیش و این تهدیدای میخره و بی رحمانتون بردارید. نمیدونم داشتم تاوان کدوم کارمو میدادم؟!مگه من توی این ۲۳ سال عمرم چه گناهی کرده بودم که باید اینجوری تاوان میدادم...احمد با نیشخند ازم فاصله گرفت احمد-خیله خب..شب میام میگم که باید چیکار کنی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با بی حوصلگی جلوش چهارزانو نشستم من-خیله خب!!بگو؟!منتظرم. ژست آدمایی که میخوای اِوِرست رو فتح کنن به خودش گرفت احمد-ببین.ساعت ۶ عصره.الان پامیشی با همدیگه میریم در خونه احسان.تو میری تو و بهش میفهونی که از بودن باهاش منصرف شدی و دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی. با چشمای گرد شده نگاش کردم من-شوخیت گرفته؟!الان پاشم بعد ۴ روز برم بگم من نمیخوام با تو باشم؟!به نظر خودت شک نمیکنه؟! شونه ای بالا انداخت احمد-اونش دیگه ربطی به من نداره.خودت یه دلیل پیدا میکنی! از حرص خون خونمو میخورد داشت بدجوری زور میگفت اومدم حرفی بزنم که پرید وسط حرفم احمد-هستی گفته بااشم واااای به حالت اگه احسان بویی از ماجرا ببره..میدونی که چیکار میکنم. بدون هیچ حرفی زل زدم بهش.. من-من همه اینکارا رو میکنم ولی یه مشکلی هست بی تفاوت نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت. احمد-میشنوم!! دندونامو روی هم فشار دادم.انگار داشت با نوکرش صحبت میکرد من-توی شرکتی که توش هستم بعد از اینکه استعفا نامه نوشته میشه حدودا یک ۱ ماه باید توی شرکت بمونی تا یک منشی جدید استخدام بشه. احمد-یک ماااه؟!چه خبره؟! از بلندی صداش تکونی خوردم من-خب..خب شرکته دیگه باید بمونم تا منشی جدیدی که باب میل شرکت باشه استخدام باشه. با انزجار گفت احمد-نخیر..نمیشه..چه خبره یک ماه. از سرجام بلند شدم من-خیله خب..دیگه به من ربطی نداره..من با احسان حرف نمیزنم. اونم بلند شد احمد-گرو کشی میکنی؟! پوزخندی زدم من-نه..گرو کشی چیه؟!من فقط میگم باید یک ماه توی شرکت کار کنم. احمد که دید چاره ای نداره با دودلی گفت احمد-خیله خب ولی یک ماهت یک ماه و یک روز نشه. با بی محلی سرمو تکون دادم...تمام حرفایی که زدم دروغ بود.اصلا لازم نبود یکماه بمونم..درسته چند روز باید میبودم تا منشی جدید پیدا بشه ولی نهایتن یک هفته.اون شرکت اونقدر خوب بود که به یک روز بهترین منشی ها پیدا میشد چه برسه که بخواد یک ماه اضافه بمونی. احمد-حالا هم برو حاضر شو تو ماشینم منتظرتم. بدون حرف وارد اتاق شدم و در و بستم..خدایا چجوری میخواستم جلوی احسان قرار بگیرم..چجوری میخواست با بی رحمی باهاش صحبت کنم.مگه من میتونستم؟!دستامو جلوی صورتم گرفتم.از استرس میلرزید..درسته نمیخواستم جلوی احمد ضعیف دیده بشم..ولی ضعیف بودم.میترسیدم..از اینکه جلوی کسی که عاشقشم واستم و بگم ازت بدم میاد میترسیدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی اب دهنمو قورت دادم تا از استرس و بغضم کمتر بشه..حتی جون نداشتم که دستمو بالا بیارم و زنگو بزنم..ولی من باید تمومش میکردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو کوبیدم..اصلا دلم نمیخواست ثانیه ها بگذره..سرمو برگردوندم و به سمت چپم نگاه کردم.احمد توی ماشین نشسته بود و منتظر نگام میکرد..ازش متنفر بودم متنفر..با صدای باز شدن در همچین سرم چرخید که یک لحظه حس کردم گردنم رگ به رگ شد..اول که دیرم اخماش توی هم بود اما کم کم انگار تازه فهمید منم که اخماش باز شد با مثل عادت همیشگیش با ابرو های بالا رفته نگام کرد و ناباور گفت احسان-هستی؟!!...حالت خوبه؟! یک قدم بهم نزدیک شد که با بی رحمی عقب رفتم و دستمو به معنای ایستادنش جلوم گرفتم..با اینکه حسابی تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت احسان-خیله خب دختر.بیا ببینم چیشده این چند روز.کجا بودی سکته کردم من؟! نزدیک بود اشکم در بیاد..با سستی وارد خونه شدم و روی یکی از مبل ها نشستم.احسانم اومد و روی صندلی مقابلم نشست.دستی به صورتم کشیدم تا آروم باشم.پام میلرزید و نمیتونستم جلوی لرزششو بگیرم لبامو با زبون تر کردم و شروع کردم به حرف زدن من-نمیدونم چجوری باید بگم..از کجا باید شروع کنم ولی.. پرید وسط حرفم. احسان-هستی حرفتو قشنگ بزن.از اینجور مقدمه چینی ها بیزارم. طی یه تصمیم آنی ولی شمرده شمرده و اروم گفتم من-من دارم ازدواج میکنم.. انگار خیلی بد گفتم که احسان انگار اصلا نفهمید چی گفتم مثل قبل نگام میکرد..سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست من-ببین چجوری بگم...بنظر من دوستی ما یک دوستی ساده بود از نظر تو رو نمیدونم ولی من به عنوان یه همکار و دوست بهت نگاه میکردم. چشمامو بستم و سعی کردم اکسیژن و به ریه ها بفرستم. من-الانم دارم ازدواج میکنم..اگه هم که میبینی اینجوری یهویی شده برای این بود که خواستگاریم یهویی شد. یعنی دقیقا به افتضاح ترین شکل ممکن بیان کرده بودم..از این گندتر نمیشد...صداش به گوشم رسید.آروم بود احسان-چرا یهو غیب شدی؟! حرفایی که از قبل آماده کرده بودم و به ترتیب به زبون اوردم من-چون با نامزدم رفته بودیم کارای لازمو انجام بدیم. احسان-گوشیت چرا خاموش بود چشمامو روی هم فشار دادم من-سیمکارتمو عوض کردم...احمد گفت از به زبون اوردن اسم احمد تمام تنم لرزید. احسان-تا ۴ روز پیش که خوب بودی. من-گفتم که خواستگاریم یهویی شد. به صورتش نگاه کردم..هیچی نمیگفت.نمیفهمیدم چرا تنقدر ارومه.میترسیدم یه وقت از عصبانیت سکته کنه ولی هیچ خبری نبود.اروم اروم بود.نزدیک ۱۰ دقیقه همینجوری نگاش کردم ولی حتی یک کلمه هم حرف نمیزد.با ترس گفتم من-احسان؟! نفس عمیقی کشید که خاطرم جمع شد زندس.با بغض کم پیدایی گفتم من-ببین..من نامزدمو دوست دارم.نمیخوام مزاحمش بشی یا اذیتش کنی..فکر نمیکنمم رابطه خاصی بین ما بوده باشه که بخواد دنباله دار بشه. دیگه از چرت و پرت گفتنای خودم خسته شده بودم کیفمو برداشتم و بلند شدم. من-از الان به بعدم ما فقط دو تا همکاریم.البته قبلا هم همینطور بودیم ولی خب شاید بشه گفت دوستی ساده ای هم بینمون بوده.. تیر اخرم توی تاریکی رها کردم من-کارت عروسیمم امروز یادم رفت ولی حتما توی شرکت بهت میدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی در حالی که به چشمای بسته اش نگاه میکردم گفتم من-فکر میکنم همون توی شرکت همکار باشیم کافیه. نمیخواستم برم ولی دیگه اینجا موندنم دلیلی نداشت.گند زده بودم به همه چی..چه فکرای شیرینی که درباره خودمو احسان میکردم..با رخوت راه افتادم سمت در..این آخرین باری بود که میتونستم توی خونه احسان باشم..همه چیو با دستای خودم.خراب کرده بودم..مطمئنا هم دیگه راه برگشتی نبود..دستمو روی دستگیره در گذاشتم..اصلا دوست نداشتم برم ولی از حرفام جلوی احسان باعث شده بود ازش خجالت بکشم.دستگیره روی توی دستم فشردم و درو باز کردم.تا اومدم درو بکشم که برم بیرون دستی روی در نشست و در محکم بسته شد.هینی کشیدم و با ترس برگشتم که احسانو دیدم.چشماش یکم قرمز شده بود ولی چیزی که بیشتر منو میترسوند تنفر و خشمی بود که توی چشماش بیداد میکرد.معلوم بود که دلش میخواد همینجا زنده به گورم کنه..دیگه اشکم داشت در میومد.همینجوری نگاش کردم که از لای دندوناش گفت احسان-هستی توی شرکت هم دیگه نمیخوام ببینمت. چشمامو از درد بستم..حقم داشت.من با چه رویی میخواستم هنوز توی شرکتش کار کنم و حقوق بگیرم. احسان-فردا میای برای تسویه حساب. سرمو انداختم پایین.حس میکردم هر لحظه ممکنه از سر درد سرم از تنم جدا بشه.. احسان-از کی با اون پسره اشنا شدی. دسته کیفمو محکم فشردم. من-۹ ماهه پیش. احسان-یعنی ۱ ماه قبل از اینکه بیای تو شرکت من!! سرمو آروم تکون دادم. احسان-یعنی قبل از اینکه مامانت فوت کنه!! دوباره اروم سرمو تکون دادم. احسان-پس موقع هایی که از دست بابات به من پناه میاوردی اون کجا بود. سرمو اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم. من-خب اون؛ اون موقع برای ادامه درسش رفته بود خارج. احسان-و تو رو ول کرده بود. سرمو به طرفین تکون دادم. من-نه نه..شرط بابام این بود که درسشو کامل تموم کنه. احسان-چیکاره است؟! دلیل این سوالای احسانو نمیفهمیدم.با بهت اروم گفتم من-دکتره. توی این وضعیت از توصیف احمد خندم گرفته بود..احمد دکتر و خارج رفته بود؟!!بهتر بود اصلا احمد و احسان نبینه. احسان-چه خوب. از ترس داشتم سکته میکردم.نمیدونستم چرا فکر میکردم حالتای احسان یجوریه. دست دیگشو جلو اورد خواستم سرمو بکشم عقب ولی اون سریع تر از من موهامو از روی شال گرفت و کشید.با ترس و وحشت دستمو روی دستش گذاشت من-آخ... احسان-نامزدتون احیانا ناراحت نمیشن اگه ببینن دستتون به نامحر خورده. هیچی نگفتم..فقط نگاش کردم احسان-فکر کردی مسخره بازیه؟؟!۸ ماه بیای توی زندگی من بعد بخوای همینجوری الکی بری بیرون... مکثی کرد و گفت احسان-خیله خب..میتونی بری..میتونی ازدواج کنی.. دوباره مکث کرد و سرشو اورد نزدیک گوشم..انگار یخ زده بودم هیچ عکس العملی نمیتونستم انجام بدم.حتی نفسامم یکی در میون بیرون میومد.در گوشم دادی زد که سه متر پریدم هوا احسان-پس غلط میکنی وقتی نامزد داری میای سمت من. دستمو روی قلبم گذاشتم..تا حالا هیچوقت احسانو انقدر عصبی ندیده بودم..احسان دیوونه شده بود..موهامو ول کرد و چند قدم عقب رفت شالم از روی سرم افتاده بود ولی حتی جون نداشتم که اونو روی سرم بندازم..عقب عقب رفت تا به آشپزخونه رسید..داد زد احسان-هستی فکر کردی زندگی شوخیه؟!فکر کردی ادما بازیچه دست تو ان؟!منم مثل بقیه احمق فرض کردی. در حینی که حرفشو میزد پارچ روی اپن رو برداشت و محکم پرت کرد زمین..شاید اگه زمان دیگه ای بود جیغی میزدم و گوشامو میگرفتم ولی توی اون لحظه فقط سرجام میلرزیدم.. احسان-نمیفهمم چجوری تونستی ۸ ماه این شکلی نقش بازی کنی؟!!نمیفهمم..نمیفهمم.. لیوانارو یکی یکی پرت میکرد که به در و دیوار میخوردن و میشکستن. اومد سمتم که تازه انگار از شوک بیرون اومدم و چند قدم عقب رفتم ولی اون زودتر بهم رسید.یقه لباسمو گرفت و بالا کشیدم طوری که فقط نوک انگشتای پام روی زمین مونده بود. احسان-هستی برو بیرون که اگه تا چند لحظه دیگه اینجا بمونی قول میدم با همین دستای خودم خفت کنم. یقه مو ول کرد که یک قدم به عقب رفتم.دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و اشکام جاری شد.دیگه نمیشد بیشتر از این واستم کیفمو از روی زمین چنگ زدم و سریع از در اومدم بیرون و بستمش و بهش تکیه دادم..دیگه به اشکام اجازه دادم تا جاری بشن..صدای شکستن وسایل از داخل خونه میومد..میترسیدم بلایی سر خودش بیاره حالش عادی نبود .چیکار باید میکردم؟!گوشی نوکیایی که احمد بهم داده بود و رو از جیبم در اوردم و شماره سینا رو گرفتم. سینا-الو؟! هق هقم اجازه نمیداد درست حرف بزنم من-الو آقا سینا.. صدای ترسیده اش توی گوشم پیچید سینا-هستی تویی؟!!اتفاقی افتاده؟! در حالی که به سمت در حیاط میرفتم گفتم من-نه اقا سینا من خوبم..فقط بیاین پیش احسان..اون حالش خیلی بده. منتظر حرفی نموندم و تلفونو قطع کردم و بعد سایلنت کردنش توی کیفم انداختم.احمد توی همون ماشین مدل بالاش نشسته بود و سیگار میکشید.. @cognizable_wan
👆👆👆 باورم نمیشد که رابطه منو احسان به همین مسخره ای تموم شده باشه..اخه چجوری..خودم توی ماشین انداختم و رو به احمد عوضی با صدای نسبتا بلندی گفتم من-همش تقصیر توعه کثافته لعنتیه..چیکار داشتی با زندگی من؟! بی تفاوت به حرفم سیگارشو پرت کرد بیرون و ماشینو روشن کرد احمد-گفتی بهش؟! با دستام صورتمو پوشوندم و از ته دل زار زدم من-خیلی عوضی ای...من نباید به حرفت گوش میکردم..من احمقم..مثلا چه غلطی میخواستی بکنی. صداش به گوشم رسید احمد-خودت میدونی چیکار میتونستم بکنم..گواهینامه دارم ..توی خیابون میزدم بهش.یک شب میرفتم بازداشگاه..فرداشم بیمه پول دیه اشو میداد و میومدم بیرون. دستامو از روی صورتم برداشتم من-باور نمیشه انقدر راحت درباره کشتن یه ادم حرف میزنی http://eitaa.com/cognizable_wan
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم.. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱