مامانم میخواست خونه رو بازسازی کنه گفت تو ایدهای نداری پسرم؟
گفتم اگه دستشویی بیاد تو اتاقم خوبمیشه.
گفت آدم خوب نیست محل خواب و غذاخوریش یه جا باشه پسرم.😏
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌
به دو چیز نباید دست زد!!!!
1. برق 😧
2. زن 😐
.
.
.
.
😎😎😎😎
.
.
.
.
چون اگه بگیرنت دیگه ولت نمیکنند 😂
البته برق کمی انصاف داره بعد مرگ ولت میکنه ولی زن نه... 😁😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
پارسال اومدم واسه تولدم رمانتیک بازی دربیارم
چشامو بستم آرزو کنم تا باز کردم دیدم بابام داره کیکمو میخوره 😑😐😂😂
آی لاویو پدر❤️😍
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو بست...آهان...پس از من خجالت ميکشي کوچولو؟الان حسابت رو ميرسم. بايد ترک کني خجالتو...واستا اول يه زنگي به علي بزنم...يه هفته اس بيچاره ام کردي...گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم.سريع جواب داد-: علي ناهيد منو نمي خواد. علي قهقهه زد...علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ببين چه ذوقيم ميکنه ...بچه شدي؟
عاطفه
ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص. خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش بشینی حرص
بخوري؟...يعني چي گفتن به هم؟...با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم مانتوم رو هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه ميکردم...خنديدم به خودم....الحق که بچه بودم...ياد اون شب توي بالکن افتادم...البته که اصلا از ذهنم نمي رفت....بي اراده دستم رو کشيدم روي لبهام... دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين -: محمد...بازم ميخوام... بازم ميخوام. دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها... يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...-: محمد بازم... بازم... بازم ميخوام... همين لحظه در اتاق زده شد...يا خدا باز محمده ...ازش خجالت مي کشم...سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم...دلم براش تنگيده بود...مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه...خندم گرفت... داد زدم-: در بازه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
فعلا تو دو ماه اينجا زنداني باش تا اين چيزا ازسرت بپره...غش غش خنديدم و در رو بستم و قفل کردم...نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کي بخند...از تو داد ميزد...محمد-: ضعيفه مگه دستم بهت نرسه...آروم طوري که نشنوه گفتم-: کاش يه چيز ديگه خواسته بودم.نه من همینو میخواستم !بلند شدم و دويدم تو اتاق محمد...باز پام سر خورد...با سرداشتم ميرفتم تو زمين... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم...يکي زدم پس کله خودم و رفتم تو...جلوي آئينش ايستادم -: مثل اينکه خيلي روش موثريه... دوباره موهام رو ريختم روي صورتم...و ژستی رو که جلوي آئينه اتاق خودم ايستاده بودم رو
گرفتم...بازم پامو کوبيدم زمين و اين بار بي قرار تر از قبل گفتم-: خدایا محمدو میخوام ، به خودم خنديدم.دوباره يه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم...خو خجالت ميکشيدم تو چشاش نگا کنم...با يادآوري کاراش دماي بدنم به شدت ميرفت بالا...به آرزوم رسيدم.ولي نه همه ارزوهام
يکيش محمد بود...فکر نميکردم بهش برسم...هيچ برادري اينطور با خواهرش رفتار نميکنه... عاطفه...بيخيال...توهم نزن دختر... محمد تو رو دوست نداره... تو اونقدر خوش شانس نيستي...اون ناهيد رو ميخواد...اينو بفهم...باز چشام پر شد...در عين داشتن نداشتمش... بلند شدم خونه رو سر تا سرتميز کردم و يه غذاي درست حسابي هم در حين کار پختم...همه جا رو تميز کردم و پارکتها و بقيه جاها رو دستمال کشيدم...با عشق وجب به وجب رو تميز ميکردم و هرجايي رو که ديده بودم دست مخمدم خورده رو مي بوسيدم...پاک مجنون شده بودم... اين کارا از مني که تو خونه دست به سياه و سفيد نميزدم و هميشه داد مادرم رو در مي آوردم بعيد بود...کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود... ساعت ۲ بود...طفلکي ۳ ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمي اومد... دلم سوخت واسش... دوباره براش بوس فرستادم...ميز رو چيدم... شايدم بهتر بود غذاشو تو سيني مي ذاشتم و ميبردم مي ذاشتم تو اتاق و در میرفتم ...خخخخخ...تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ خورد...گوشيو برداشتم...-: بفرماييد؟ علي-:سلام آبجي خانوم؟ احوالات ؟سراغي از ما نميگيرين؟ خوش ميگذره؟ -: سلام آقا داداش... اختيار داريد اين چه حرفيه؟ ما که هميشه ياد شماييم ...علي خنديد ...علي-: بله ديگه... همينطوري زبون ريختي که...ادامه نداد -: که چي؟ علي -:حيف اينجا نيستي مث خودت واست بلبل زبونی کنم... شب ميايد ديگه؟ بيام دنبالتون يا خودتون ميايد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشام گرد شد -: کجا؟قراره جايي بريم؟علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت...الان خونه ست؟؟حالم گرفته شد-: داداش... شما م؟علي -:من چي؟ -:ببخشيد ميدونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه...علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت ميشد...-: بله خونس...الان گوشيو ميدم بهش...با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم...هيچ کس منو درک نميکرد... آروم درو باز کردم...آخي عزيزم خوابش برده بود...پس بگو چرا صداش در نمي اومد...آروم رفتم جلو تر...خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه...يه دفعه چشاشو باز کرد ...يه جيغ آروم کشيدم... آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه.دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو ازدستم کشيد. گوشيوگذاشت درگوشش دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟خيره شده بود بهم و منم خيره به اون...محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم...محمد-: دلم خواست نگم... مگه فضولي؟چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت ميکني؟ دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نميگرفت ...too me...محمد-: نه خودمون ميايم...ساعت چند فقط؟ محمد-: اوکي...مرتضي چه دست و دلباز شده...محمد-: نه قربونت...يا علي خدافظ...تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي...محمد-: که منو زنداني ميکني ضعيفه؟خنديدم...باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير ميکرد...از پنجره به آسمون نگاه کردم...محمد همچنان حرف نميزد ...دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت...چقد خوشگل بودن چشماش. خواست صورتشونزدیکصورتم کنه .دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم-: جلو نيايي ها... يکم مکث کرد. بلند شد و نشست لب تخت . از لاي انگشتام ديدش ميزدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش .محمد -: ميدونم از من خوشت نمياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد ...متاسفم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای آرامش اعصاب و كم شدن استرس دمنوش سنبل الطيب بنوشيد.
سنبل الطیب از زمان های بسیار قدیم به دلیل ویژگی های آرامش بخش شناخته شده بود. مواد تشکیل دهنده آن باعث کاهش استرس ، کنترل اعصاب و کمک به خواب افراد مبتلا به مشکلات بی خوابی می شود.
1 قاشق غذاخوری سنبل الطیب را در یک لیوان آب جوش قرار داده و 5-10 دقیقه بگذارید دم بکشد، بعد چاى را از صافی رد کرده و بنوشید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️اگر در دوره نامزدی و شناخت همسر خود هستید بخوانید...
⛔️اگر در طی دوران شناخت یا نامزدی بحث می کنید و دعوا ، اصلا بد نیست این فرصت مناسبی است تا بتوانید همسر و طرف مقابلتان را در روبرو شدن با مشکلات بشناسید.
✅آنچه در دعواهای این دوران اهمیت دارد اینست که ، برخی افراد طوری رفتار میکنند که حتی اگر خودشان مقصر باشند جریان را طوری نشان دهند و به گونه ای رفتار کنند که انگار شما مقصر هستید و در نهایت شما ناچار به کوتاه آمدن شوید یا حتی عذر خواهی کنید ، معمولا این حالت رفتاری در مردان بیشتر مشهود است ، این یک زنگ خطر برای شماست ....
👈دوم:
ممکن است طرف مقابل شما راهی برای اینکه نشان دهد مقصر شما هستید پیدا نکند ، معمولا در این شرایط عیبها و ایرادات رفتاری شما را به میان میکشند و در گذشته دنبال خطاهای شما هستندتا مثلا بگویند :
تو خودتم فلان کار رو کردی...
تو خودتم اونروز باعث شدی من عصبانی بشم،
تو خودتم دروغ گفتی
این یعنی این فرد همیشه دنبال آتو گرفتن از شماست تا هر زمان بتواند شما را محکوم کند...
😞مورد دوم بیشتر در خانم ها مشهود است .
یا اینکه دردوره شناخت بعد از هر بحثی یکی از طرفین باید همیشه کوتاه بیاید، یا اینکه یکی از طرفین قهر میکند و طرف دیگری مجبور به ناز کشیدن میشود ....
👈👈حال شما ممکن است در طول رابطه ودوران نامزدی و شناخت بارها و بارها بعد از هر بحثی شاهد این مسائل باشید اما بعد از آرام شدن بهش فکر نکنید، در حقیقت این بهش فکر نکردنها زنگ خطری برای ازدواج شماست در این دوره دقیقا باید به این مسائل فکر کنید.
👍بحث و دعوا طبیعی است اما روشهای حل کردن آن بسیار بسیار اهمیت دارد.
⚠️یادتون نره:
اگر در دوره شناخت ونامزدی برای ازدواج هستید بدانید ازدواج اخلاق و رفتار بد را درمان نمیکند،ازدواج اساسا درمان نیست پس اگر فردی نقطه ضعفی دارد در دوره شناخت به آنها توجه کنید و اگر برطرف شد ادامه دهید ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
👰🏼نماز عروس👰🏼
این ﺩﺍﺳﺘﺎﻥرا بخوانید
ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ!
ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشایر ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !!
ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!!
ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽد با تو ﻗﻬﺮ میکنم !!
ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟
ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!!
ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟
ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟
ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ !
ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!!
ﺑﻠﯽ !
بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ...
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ!
ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ !
ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟
ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟
ﻧﻪ!
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ آله و سلم ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ چرا در ایران بسیاری از سرمایهداران بهدنبال تاسیس بانک هستند؟
✍️ بانک زدن سود آورترین شغل و کسب کار است.
✍️ این ويدئو را ببینید، تا بدانید چرا تعداد بانکها درسالهای اخیر در کشورمان افزایش پیدا کرده است.
✍️ این ويدئو تخلفات برخی بانکها را به تصویر کشیده است.
#روشنگری
.
#قسمت_صد_و_شانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دلم تيکه تيکه شد-: محمد...نذاشت حرفی بزنم.بلافاصله گفت محمد-:هيچي نگو ...خودم همه چيزو ميدونم ... هيچي نگو... ساکت شدم . من که نميتونستم و نبايد بهش ميگفتم که دوسش دارم نميتونستم...پس سکوت بهترين کار بود . محمد-: اون سه شبي که من نبودم چي به سرت اومد ؟ با يادآوري اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روي تخت.-: مهم نيس...يه دفعه چرخيد سمتم . محمد-: ديگه هيچوقت بمن همچين جوابي نده...ازت سوال پرسيدم...جواب درست ميخوام... بد اخلاق...سرم رو انداختم پايين. محمد-:واسم تعريف کن...همه چيو ...يکم سکوت کردم و مختصر و مفيد توضيح دادم-: محمد فقط خيلي گريه کردم...اتفاق خاصي نيقتاد...باور کن...من هميشه از تاريکي و تنهايي وحشت داشتم... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم. خب خيلي میترسيدم...نميدونستم چيکار کنم. با هرصدايي ميپريدم...خيلي بد بود...خيلي ...انگشتاش رو فرو کرد لای موهامو نوازشم کرد هيچ لذتي بالاتر ازين برام نميشد . چه حس خوبي داشت بهم منتقل ميکرد با همين کارش. محمد-: چرا بمن نگفتي نرم؟چرا بهم نگفتي که ميترسي؟ چرا بهم زنگ نزدي و خبرم نکردي؟ ها؟؟ دستشو آروم گذاشت روی پام -: محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مايه زحمت و دردسرت... واسه چي زنگ ميزدم؟ مجبور میشدی کارتو ول کني .داد زد. ترسيدم. محمد-: گور باباي کار لعنتي من ...پس چيکار کردي ؟ اگه از ترس بلايي سرت مي اومد چي؟گريه ام گرفت-: همه چراغا رو باهم روشن ميکردم ...صداي تلويزيون رو هم تا آخر مي دادم بالا ... عين ديوونه يه گوشه اي مينشستم که پشتم به ديوار باشه و بتونم همه جا رو ببينم ... اين شب آخرم همش صداي پا مي اومد ... دلم ميخواست فقط از خونه فرار کنم .. حاج خانوم هم خونه نبود برم پيشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بيرون ازين محيط بود ...ولي ترسم کم نميشد ... صداي تورو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگيرم ...اين جمله آخر رو عمدا گفتم ...کاش ميفهميد چقدر دوسش دارم.گريه ام رو قورت دادام.صدام رو پايين آوردم و گفتم-:موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... سايه ات رو که ديدم اول ترسيدم ... بعد متوجه شدم تويي ... ميدونستم تويي ولي نميتونستم چشامو باز کنم ... بعضي وقتا آدم وقتي مشکلاتش تموم ميشه و يا يه پناهگاه پيدا مي کنه تازه ميفهمه تو چه سختي اي بوده و رمقش ميره ...يه مدت نگاهم کرد ... سرم پايين بود ولي مي ديدم و حس ميکردم نگاهشو ... دوباره برگشت. پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست... لحنم رو بچگونه کردم-: مخمد ... شب کژا موخوايم بليم؟صاف نشست...محمد-: خونه مرتضي اينا ...واسه چهارشنبه سوري...اوف. بايد ازين ناراحتي درش مي آوردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هفدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد-: مخممممممد؟ نگاهم کرد-: نماي بليم ناخار بخوليم؟من عيلي گشنمه...بعدم پاشدم وبرااینکه ناراحتی محمدو از دلش درآرم دستشو گرفتم و کشيدم تا بلند شه.چقدر حال داشت گرفتن دستاش خب همسرم بود دیگه همسررر! قلبم با همين يه کارم هم داشت خودشو نابود ميکرد از بس کوبيده ميشد به قفسه سينم. پا نشد.دوباره کشيدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستمو کشید سریع دستمو از تودستش درآوردم ورفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشيدم . يه کم بعد اومد بيرون و دستاش روشست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن غذاش خيلي ناراحت بود ازدستم فکر کنم. ديوونه نميفهميد طاقت سکوتش رو ندارم . لبخندي زدم و گفتم-: آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارين؟ لهجتونا عمل کِردين؟ با لهجه اصفهاني گفتم . نگاهم کرد و لبخندي به صورتم پاشيد که مهربون تر از اون رو به عمرم نديده بودم. خون يه دفعه هجوم آورد به صورتم . همون لبخندش لالم کرد . ديگه نتونستم حرف بزنم . سرمو انداختم پايين و عين بچه آدم ناهارم رو خوردم . غذامون که تموم شد بلند شدم و ميز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود . سرشم پايين بود و تو فکر بود عميقا. کاملا مشخص بود... دستمو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم . دستم هنوز به بشقاب نرسيده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش . فشار داد . آروم دستمو بوسيد و از جاش بلند شد محمد-: دستت درد نکنه ... خيلي خوشمزه بود ...من عين مجسمه خشک شده بودم سرجام . واي خداي من...تشکر ازين قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ -: نوش جان ...نگاهم کرد . رفت تو استديوش و درشم قفل کرد :) ديفونه ...منم ديدم کاری ندارم رفتم سراغ درسم . هر چند ديگه کلاساي دانشگاه تشکيل نميشد ولي باز ميخوندم . از بيکاري که بهتر بود . چه کنيم درس خونم ديگه! :( ساعت 6 شد واي محمد همچنان تو استديوش بود . کم کم شروع کردم به آماده شدن. بالاخره بيرون مي اومد ديگه . هر چي منتظر شدم نيومد . در زدم . جواب نداد . آروم گوشه در رو باز کردم. آخي ياد اونشب فضوليمون افتادم . خنده ام گرفت . ولي زياد دووم نياورد .خداي من ؟ چي ميشنيدم ؟به گوش هام اعتماد نداشتم ...صداي من ؟ صداي من کل استوديش رو پر کرده بود . محمد نشسته بود روي صندلي چرخدار پشت سيستماش و سرش رو گذاشته بود روي ميز. سريع در رو بستم. نميخواستم بفهمه شنيدم . رفتم خودمو ولو کردم روي مبل. حالا اون ديوونه رو چطور بکشم بيرون ؟ يعني معني اين رفتاراش چيه؟ عاطفه جان...عزيز دلم توهم نزن...گوشيم زنگ خورد-: الو...شيدا -:الو کجاييیی ؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوري بياي اينجا ؟ اداي گريه درآورد . کلي بهش خنديدم .
-: خب چيکار کنم ديوونه؟ نشد دیگه ... عوضش هفته بعد ميايم عيد ديدني ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هجدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوباره اداي گريه درآورد. شيدا -: پس تنهاييد؟ دوتايي؟-: نه داريم ميريم خونه مرتضی...شيده داد زد شيده-: علي هم هست؟ خنديدم -: اره...دلت بسسسوزهههه ...شيدا -: اي بميري ...خدایا ...محمد اومد بيرون-: بچه ها من ديگه بايد برم ...شيدا -: برو ...خدافظ... خنديدم . باي دادم و قطع کردم . محمد-: برم لباس عوض کنم بريم . سر تکون دادم و بلند شدم. از کنارم رد شدني سويچ رو گرفت طرفم. ازش گرفتم و با لبخندم تشکر کردم. اروم از پله ها رفتم پايين و نشستم تو ماشين. سريع اومد . نشست پشت فرمون. بویدعطرش مستم میکرد. ماشينو از پارکينگ درآورد و راه افتاديم طبق معمول داشتم از پنجره به خيابون و چراغها و مغازه ها نگاه ميکردم . هوا تقريبا تاريک شده بود.خيابونا تقريبا شلوغ بود. محمد-: اون استاد سرودتون که ميگفتي؟-: خب؟ محمد-: چندبار واسش خوندي؟ -: يه بار که ازهمه خواست دونه دونه خونديم براش... نوبت منم شد و خوندم...فقط همونجا بود که ازم خواست چند بار بخونم ...محمد-: چرا؟ مگه چي گفت؟ -: نميدونم... ميگفت عين خودم ميخوني...بعد با ذوق براش تعريف کردم-: نميدوني که... وسطاي خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون...يه قسمتايي رو اون ميخوند...يه قسمتايي رو اشاره ميکرد من ميخوندم ... بقيه شم با هم دوتايي...اصلا يه چيز توپي بود... بچه ها ميگفتن چه کنسرتي راه انداخته بودين...خععععلي توپ شد ...سرمو چرخوندم ببينم محمد چيکار ميکنه . چنان نگاهي بهم کرد که ترسیدم ديگه ادامه ندادم. محمد-:تو استديو هم تنها خوندي؟ -:آره...محمد-: خب چي شد؟چي گفت ؟-: هيچي ديگه ... خوندم... يهو داد زد . محمد-: صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده...با صداي فريادش تکون شديدي خوردم . آروم گفتم -: خب همش دعوا ميکني آخه ...گاهي وقتا شک ميکردم که يه دختر نوزده ساله هستم .محمد-: جواب من؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_نوزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خوندم ... خيلي خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بين بيست و يک نفر سه تا صدا آورده بود تو سي دي ...گفت اولين صدايي که ميشنوين بهترينتون بود ...بعد با احتیاط وآهسته در حالیکه یه چشمم به محمدبودگفتم-: اونم صداي من بود...نفسش رو محکم فوت کرد بيرون و با انگشتاش ضرب گرفت روي فرمون. محمد-: ميخوام بدونم دقيقا با چه جمله هايي ازت تعريف کرد؟ اوف. بيخيالم نميشه... خدا امشبمونو بخير کنه خودش.دلشوره گرفتم ...نميخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم -: گفت بقيه که ميخوندن فقط گوش ميدادم وردمیشدم ولي تو خوندني بارها پيش اومد که چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولي ... محمد باور کن بعد اين قضيه ديگه اصلا تکي براش نخوندم ... يه بارم گير داده بود اذان بگو پسره خل...گفتم بلد نيستم ... نيم ساعت توي کلاس رژه رفت و گير داد و آخرشم عصباني شد و قهر کرد کتشو برداشت رفت بعدشم من دیگه کلاسش نرفتم...ايندفعه خنديد. واي خدايا شکرت. محمد-: حقشه پسره پررو ...رسيديم و ماشينو پارک جلوي در ورودي باغ و پياده شديم .داشتم پياده ميشدم که دستم رو گرفت . نگاهش کردم .محمد-: ببخش که ناراحتت کردم... خنديدم . از ته دل -:ناراحت نشدم ...يه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد . پياده شديم . زنگ رو زديم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشيد کنار تا اول من برم داخل. يه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بوديم که علي پريد بيرون.علي -: بابا کجاييد شما؟ نياييد تو نياييد تو ... اول بريم ترقه بازي بعد...خنديديم . کم کم کلي آدم ريختن تو حياط... مرتضي اومد و سلام و احوالپرسي به شدت گرمي کرد و دونه دونه همه رو معرفي کرد . خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازيار بود و نامزدش ، شايانم بود . خانواده هاي همشون ... واااي خدايا ... ناهيد و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چيزي نگفت؟ چيزي نسپرد؟ حتما ميدونه که خودم وظيفمو ميدونم.با همه سلام و احوالپرسي کرديم يکي يکي. انصافا نگاهاي مرتضي خيلي به نظرم سنگين مي اومد . خيلي غير عادي بود . نميدونم چرا ولي به نظرم نگاهاش عادي نبودن. سوراخم ميکرد.وقتي نگاهش نميکردم هم نگاهشو حس ميکردم. خيلي سنگين بود. علي اومد جلو. علي -:خب محمد... حالا چطوري استتار کنيم؟ اين صاحباي باغاي اطراف فيلم ميگيرن آبرومون بر باد ميره... محمد دستاشو فرو کرد تو جيباش.خنديد و شونه بالا انداخت.مرتضي بهمون ملحق شد. علي-: عينک دودي بزنيم ؟محمد-: اونوقت همه ميفهمن کوري. علي -: خب چفيه ببنديم به دهن و دماغ؟ خنديدم-: مگه ميرين راهپيمايي؟ هرسه تاشون قهقهه زدن .مرتضي -: بابا استتار نميخواد که ... الان تاريکه اولا... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کي تو رو ميشناسه آخه ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_بیستم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي به شوخي چپ چپ نگاهش کرد مرتضي -: بابا ملت با شما چيکار دارن؟ بياين بريم ...بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضي-: عاطفه خانوم چادرتون رو در بيارين راحت باشين ... اينطور خطرناکه...به محمد نگاه کردم . چنان نگاهي به مرتضي کرد که ترسیدم . نميخواستم امشبم کوفتم شه.لبم رو به دندون گرفتم . يه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرمو انداختم پايين و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخيره شدم و با شيطنت گفتم-: آقامون ناراحت ميشن ..علي خنده ی شيريني کرد و دست به صورت وپشت گردنش کشيد. دوباره به محمد نگاه کردم. يه لبخند خيلي بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد-: بيا...رفتم جلوتر . علي و مرتضي خلوت کردن و رفتن . چادرم رو از طرفين باز کرد محمد-: مانتوت بلنده ... ولي تنگه ...اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که نگاه کسی تن وبدنتو اینجوری.. نذاشتم ادامه بده -: گفتم که در نميارم...محمد-: اينجوريم که نميشه ...کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد .چادر رو انداخت روي ساعدش و کتش رو بهم پوشوند . خيلي واسم بزرگ بود. ريز خنديدم. بازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد-: اينطوري اندامتم مشخص نيست...فقط ...يهويي حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازينکه يه دفعه اي حرفشو خورد. سرشو کج کرد . زل زد تو چشام و لبخندي زد که هوش از سرم ميبرد ، خون دويد زير پوستم . نگاهمو ازش دزديم...-: فقط چي؟ انگشت اشاره اش رو زد روي بينيم محمد-: از کنار من جم نميخوري ... با مرتضي هم شوخي و خنده نداريم ...من که از خدام بود.قندکيلو کيلو تو دلم آب مي شد. هرچند که ميدونستم همش به خاطر فيلم بازي کردن جلو ناهيده . چشمامو رو هم فشار دادم -: چشمم ...محمد-: بي بلا ...رفتيم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشين .واي که چقدر شلوغ ميکردن اين علي و محمد . انقدر وسايل آتيش بازي داشتن که از تعجب شاخ درآوردم . بلند بلند ميخنديدن و شلوغ کاري ميکردن و آتيش بازي . با ناهيدم که گاهي شوخي ميکردن خيلي حالم گرفته ميشد. البته تقصير علي بود ها. علي سربه سر همه ميذاشت. ولي در کل خيلي خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافي بودم .محمد هر چند دقه يه بار داد ميزد .محمد-: به خانوم کوچولوي من فقط فشفشه بديناااا ... چيز خطرناک نبينم دادين دستش ؟همه هم ميخنديدن . علي و محمد يه کارايي ميکردن که دهنم باز مونده بود . خب حقم داشتن طفلکيا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربين خيلي معقول وآروم رفتار ميکردن . الان که نه دوربيني بود نه غريبه اي ...چقدر شلوغ بودن اين دوتا و رو نميکردن. يکم بعد محمد اومد طرفم.ديوونه ميگه از من جدا نشو بعد منو ميکاره اينجا ميره خوشگذروني.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دمنوشی برای درمان قندخون بالا !👌🏻
برای درمان قندخون بالا، مقدار مساوی میخک و دارچین را داخل آب جوش بریزید و اجازه دهید تا ۱۰ دقیقه دم بکشد. میتوانید این جوشانده را روزی ۲ ليوان میل كنيد
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍تلنگر
آیت الله مجتهدی تهرانی(رحمه الله علیه):
این دنیا کوچهی بنبست است.
آخرش پیشانیمان میخورد به سنگ لحد!
آنوقت تازه پشیمان میشویم،
میگوییم خدایا ما را به دنیا بازگردان...!
اما خطاب میرسد "کلّا"...ســاکــت شـــو!
حواسمون هست؟
به هر کجا میخواهیم میرویم
به هر چیزی میخواهیم دست میزنیم
به هرکسی خواستیم دروغ و تهمت و ... میگیم.
و...
خیلی چیزهای دیگه آیا نمی ترسیم؟
یا اعتقاد نداریم که هر روز از دنیا دورتر میشویم و به مرگ نزدیک تر؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼علامه طباطبایی (ره) :
معاشـرت با بدان و تبهکاران مایه هرگونه تیرهبختی و بدفرجامی است، وبرای روشنشدن اینمطلب، همین بس که اشاره شود اگر جنایتکاران و زشت کرداران، ماننـد دزدان و راهزنان ، سبب انحـراف و کجرویشان را بپرسیم، بدونتردید خواهند گفت: همنشینی با بدان و معاشرت با آنان ما را به این روز انداخته است! و درمیان هر هزار نفر بدکار و آلوده یکی پیدا نمیشود که از پیش خود، راه نـاشایست را انتخاب کند. امیرالمومنین علی(علیه السلام) میفرمایند: از همنشینی با بدان دوری کن، چه آن که یارِ بد، تو را همانند خود میسازد، زیرا تا تو را مانند خود نسازد، تو را نمیپذیرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
علی بن مهزیار اهوازی از محبین و شیفتگان امام زمان«ارواحنافداه»بود.
ایشان بیست سفر به مکه رفت تا مولا و صاحبش را زیارت کند،در سفربیستم توفیق زیارت نصیبش شد.
حال سوال این است که چرا بعد از بیست سفر؟!
وقتی که قاصدآمدعلی بن مهزیار را خدمت حضرت ببرد ازاو پرسید: چه میخواهی؟
به قاصدحضرت عرض کرد:«اریدالامام المحجوب عن العالم».من دنبال امامی میگردم که محجوب و غایب از دیدگان عالم است.
قاصدگفت :جواب غلطی دادی.«وماهوالمحجوب عن العالم ولکن حجبه سوء اعمالکم».حضرت محجوب از عالم نیست.اعمال بدشما او را محجوب کرده است.
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است؟ / گفتا توخود حجابی ورنه رخم عیان است
قاصدعلی بن مهزیار را آورد خدمت امام زمان«ارواحنافداه». می گوید:
وقتی خواستیم برمحضر مبارک امام زمان «ارواحنافداه» واردبشویم گفتم:اسبم را کجا ببندم؟
معلوم شد غیر از عشق حضرت چیز دیگری هم در دلش هست. آقا گفته است بیا ولی او هنوز اسبش رافراموش نکرده است. این تعلقات دنیوی ما را گرفتارکرده است.
علی بن مهزیار می گوید: خدمت حضرت رسیدم ونشستم .اولین سوال حضرت این بود:
«یااباالحسن !ماالذی بطا بک عنا الی الان»:چه شدکه تاالان به نزد ما نیامدی؟چرا تاخیر افتاد؟
«قدکنا نتوقعک لیلا ونهارا»:شب وروز منتظرتو بودیم.
(جانهای مافدای آن آقایی که شب و روزمنتظر دیدن وآمدن شیعیان ومحبینش هست.)
علی بن مهزیارگفت: من بیست سفربه خاطرشما آمدم ولی سفربیستم توفیق
پیداکردم.!!!
ولی امام زمان«ارواحنافداه»:فرمودند:
«لا ولکنکم کثرتم الاموال وتجبرتم علی الضعفاء المومنین وقطعتم الرحم الذی بینکم فای عذرلکم؟»
سه چیز باعث شده که پیش مانیایید:
۱) کثرتم الاموال : دنبال دنیا بودن.
مااین همه که درشبانه روز برای دنیا وقت می گذاریم چند ساعت برای امام زمان «ارواحنافداه» وقت گذاشتیم؟!
دنبال آقابودن بادنبال دنیا بودن جمع نمی شود.
۲) تکبروبزرگی دربرابر ضعیفان.
این تکبرهم درهمه زندگی ممکن است جاری است:درخانواده،محل کار،جامعه و… .بااین بزرگی وتکبر نباید انتظارداشته باشیم خدمت آقاشرفیاب شویم.تکبروبزرگی فقط برای خداست.
۳) قطع رحم کردن.
متاسفانه درزندگی امروز صله رحم خیلی کمرنگ شده وحتی باهربهانه ای ازدوستان وخویشاوندان فاصله می گیریم.
آیاحاضریم به خاطر امام زمانمون اختلافات را کناربگذاریم وبه دیدن همدیگربرویم؟
یعنی چیزی که آقاجان دوست ندارند.
حضرت فرمودند:اکنون چه عذری داری؟
گفتم:آقاجان مراببخش.آقاجان توبه.
حضرت فرمودند: علی بن مهزیار!اگراستغفارشما برای همدیگر نبود مارحمتمان را ازشما قطع می کردیم. همین استغفار ومهربانی که نسبت به همدیگر داریدسبب شده که لطف مابه شما برسد.
حال بنگریم چه اندازه درفکرامام زمان «ارواحنافداه» وجلب رضایتش هستیم؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست های مردانه
زن از مرد صداقت میخواهد .
تعریف ومجدد زیادی و غیر واقعی او را ناراحت می کند به طور مثال :
👗اگر همسر شما در لباسی که به تازگی خریده کمی چاق به نظر میرسد لازم نیست به او بگویید
« عزیزم چقدر در این لباس زیبایی » چون زنها درک بسیار دقیقی از اندام و کاستیهای خود دارند. بهتر است خیلی محترمانه به او بگویید:
« عزیزم کمی اضافه وزن داری ولی هنوز هم مثل همیشه دوست داشتنی هستی ». به همسر خود ثابت کنید که وجودش بیشتر از هر چیزی برایتان اهمیت دارد. حتی بهتر است برنامه ریزی نموده و با هم شروع به ورزش کردن کنید.
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرفتان را با طعنه و ڪنایه
بیان نڪنید!
زخم زبان،
"عمق قلب" فرد را نشانه میگیرد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتار قورباغه ای!
اگر قورباغهاي را به همراه مقداري از آبي كه در آن زندگي ميكند در ظرفي بريزيد و آب را به آرامي گرم كنيد خواهيد ديد كه قورباغه به گرم شدن آب عكسالعملي نشان نميدهد تا آن كه آب جوش ميآيد و قورباغه ميميرد.
دليل اين رفتار اين است كه قورباغه يك حيوان خونسرد است و دماي بدن خود را با تغييرات تدريجي دماي محيط تطبيق ميدهد.
اگر قورباغه ديگري را بگيريد و در ظرف آبي كه اختلاف دماي قابل ملاحظهاي با دماي بدن قورباغه دارد اما براي آن قابل تحمل است، بياندازيد خواهيد ديد كه به سرعت به بيرون ميجهد چرا كه نميتواند اين تغيير دما را تحمل كند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan