وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭعه ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝ
ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ
ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ؛
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ،
ﺑﻬﺶ ﮔﻔتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!
این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است؛
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان، به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
به رود گفتم چرا با اینکه از روی خاک میگذری ولی انقدر زلال خودنمایی میکنی؟؟
گفت :
ششششششششششششششششش!!!
چیه ؟؟ 😕
صدای آبه دیگه !!
لابد انتظار داشتی رودخونه حرف برنه !
قیافشو نگا!!
حتما دانشجو هم هستی 😐😂
😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی دیدم که با هفتاد سال سن و پنجاه سال زندگی مشترک هنوز همسرش را عزیزم، عسلم، خوشگلم صدا میکرد!
خلوتی پیدا کردم و رازش را جویا شدم
گفت: ده سالست که اسمش را فراموش کردم
بفهمه بیچاره میکنه 😂😂😂😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول #قسمت_429
-چیو؟
-جنگیدنو.
-من با کسی سر جنگ ندارم، مشکلم با خودم بود.
-جنگیدی مگه نه؟
آیسودا با استیصال گفت: خیلی.
-منم وقتی بار اول دیدمت همین کارو کردم.
آیسودا لبخند زد.
-نتونستی مگه نه؟
-نشد.
-برای منم نشد.
پژمان گونه اش را نرم نوازش کرد.
-چطورین بچه ها؟
صدای خان عمو میان عاشقانه شان آنقدر غیرمنتظره بود که آن دو به سرعت از هم جدا شدند.
انگار مست باشی، شوک وارد کنند و تمام مستیت بپرد.
خان عمو با بدجنسی نگاهشان می کرد.
انگار به عمد می خواست حالشان را بگیرد.
لبخند کجی روی لب داشت.
چشمانش می خندید.
قدم هایش را درشت و بلند برداشت.
پژمان با تن صدایی که ته مانده ی حرص داشت گفت: خوش اومدین.
همیشه مهمان نواز بود.
در هر حالتی!
-شام آماده اس؟
-حتما آماده کردن.
دستش را به سمت عمارت دراز کرد.
-بفرمایید.
خان عمو جلو افتاد.
آیسودا پشت سرش شکلک درآورد.
پژمان خندید.
دست آیسودا را کشید و با خودش همراه کرد.
-قسم می خورد به عمد اینکارو کرد.
-آروم دختر.
آیسودا زبان به دهان گرفت.
با هم داخل عمارت شدند.
آیسودا رفت تا خبر بدهد شام را بکشند.
خان عمو هم پا روی پا انداخته جلوی تلویزیون روی مبل لم داد.
-چطور بود؟
-خیلی تغییر کرده.
-چند ساله، ولی هنوز همون روستاس.
-آبادتر شده.
-به همت خود اهالیه.
-هنوز زمین های کنار گاوداری رو داری؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_430
-بله!
-زمین های خوب و پرباریه، یه کشت خوب توش بزنی سرمایه ات برمی گرده.
-شاید امسال ذرت بکاریم.
-ذرت هم خوبه، برای آب و هوای اینجا محصول خوبی میده.
-شخم خوردن، قرار بود قبل از عید سال یا بعدش دونه پاشی بشه.
خان عمو سر تکان داد.
آیسودا آمد و گفت: دارن میز شام رو می چینن.
باز هم رفت.
خان عمو سری تکان داد و گفت: دختر خوبیه!
پژمان با گره ی ریزی که میان ابرویش بود نگاهش کرد.
چهره اش کاملا جدی بود.
-از اون مردیکه الدنگ این دختر پا گرفته عجیبه.
پژمان باز هم لبخندی نزد.
-عاقله، خوب و بدشو می دونه.
-درسته.
-کنارش خوشبخت میشی.
همین حرف کافی بود تا پژمان لبخند بزند.
خوشحال بود که انتخابش تایید شده بود.
غر ممکن بود کسی از آیسودا خوشش نیاید.
عجیب دلنشین بود.
آدم را می گرفت.
پژمان بلند شد.
-بفرمایید بریم سر میز شام.
خان عمو هم بلند شد.
با هم سر میز نشستند.
آیسودا ظرف ماهی را وسط گذاشت و کنار پژمان نشست.
بوی ماهی سرخ شده فضای کوچک اطراف را پر کرد.
خان عمو با اشتها شروع کرد.
آیسودا هم ریز خندید.
الان کل میز جارو میشد.
ماشاالله خوب می خورد.
کمی برنج و تکه ای ماهی درون بشقابش گذاشت و مشغول شد.
غذا میان سکوت خورده شد.
خان عمو شب زود می خوابید.
بعد از شام هم فقط یک ساعت بیدار ماند.
بلند شد و با راهنمایی پژمان به اتاق رفت.
خود پژمان چراغ را بالای سرش خاموش کرد.
در را بست و به سمت آیسودا آمد.
آیسودا با کاسه ی ذرت بو داده، پا روی میز دراز کرده بود و یک فیلم تخیلی را می دید.
کنارش نشست.
-خوابید؟
-آره.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_431
مشتش را پر از ذرت بو داده کرد.
-فیلمش قشنگه.
-دیدمش.
آیسودا متعجب پرسید: تو با این همه کار من نمی دونم چطوری به چیزهای متفرقه می رسی.
-به سختی.
آیسودا مشتش را به شانه ی پژمان کوباند.
پژمان دست دور شانه اش انداخت.
-آخرش دختره خورده میشه.
آیسودا با چشمان وق زده گفت: شوخی نکن.
-سه تا دختر، منظورم یکیش بود.
-وای پژمان...
پژمان ریزریز خندید.
-دختر ترسو.
-خودتی!
پژمان محکم گونه اش را بوسید.
آیسودا با شیطنت گفت: کاری نکن امشب نذارم بخوابی.
-بسم الله.
-جن خودتی.
پژمان شوخ طبع نبود.
ولی با آیسودا که دوتایی می شدند سربه سر گذاشتنش را دوست داشت.
مخصوصا حالا که دیگر مال خودش شده بود.
زنش بود.
این مالکیت می توانست باعث شود یک کوه را جابه جا کند.
دخترک دلبر!
-مرده چه بلایی سرش میاد.
-قهرمان داستان هیچیش نمیشه.
-مرد جذابیه.
پژمان چپ چپ نگاهش کرد.
-چیه خب؟
پژمان دوباره مشتش را پر از ذرت بو داده کرد.
آیسودا با لبخند خودش را درون آغوشش جا کرد.
-امروز یکم خسته شدم.
-روز خسته کننده ای بود.
-فردا میریم گاوداری چیکار؟
-سر زدن.
-همین؟
-باید از وضعیت گاوداری مطلع بشم دختر.
-آره خب...
چندتا ذرت بو داده درون دهانش چپاند.
-خوابم گرفته.
-فیلمت تموم شد میریم بخواب.
-باشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_432
سرش را روی شانه ی پژمان گذاشت.
کاسه ی بزرگ ذرتش هم درون بغلش بود.
از اینگونه فیلم دیدن لذت می برد.
آنقدر غرق در فیلم بود و خسته که بدون اینکه بفهمد درون آغوش پژمان خوابش برد.
به محض اینکه دستش شل شد پژمان فهمید.
سرش را خم کرد و به صورتش نگاه کرد.
خوابِ خواب بود.
کاسه ی ذرت را از روی پایش برداشت.
روی میز گذاشت.
با احتیاط دستانش را دورش کرد.
ساعت 12 شب بود.
کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد.
سالن غرق در سکوت شد.
حتی صدای پارس سگشان هم نمی آمد.
با احتیاط بلند شد.
آیسودا روی دستانش بود.
باید می بردش به همان اتاقی که گفت.
اتاقی که به راحتی صاحبش شد.
از یادآوری حرف هایش لبخند زد.
عاشق خودش و دیوانه بازی هایش بود.
پله ها را یکی یکی با احتیاط بالا رفت.
نمی خواست بیدارش کند.
این همه معصوم خوابیده بود عاشق ترش می کرد.
آسمان امشب ابری بود.
نه خبری از ماه بود نه آسمان پر ستاره.
عمارت غرق در تاریکی بود.
جلوی اتاق ایستاد.
با آرنجش در را باز کرد.
با پا در را به عقب هول داد و داخل شد.
با احتیاط به سمت چراغ خواب رفت.
دکمه را زد.
نور سبز اتاق را فتح کرد.
قدم هایش را به سمت تخت برداست.
آیسودا را روی تخت خواباند.
روسری را از روی موهایش برداشت.
موهایش به قدری بلند بود که اطراف بالش ریخته شد.
کفش هایش را پایش درآورد.
حس می کرد بین خواب بیداری است.
دستش تکان می خورد.
پژمان کفش های خودش را درآورد.
-بیا.
-بیداری؟
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول
#قسمت_433
-نه!
پژمان خنده اش گرفت.
کنارش دراز کشید.
آیسودا غلت زد و سرش را زیر گلوی پژمان برد.
-فکر کردم خوابی.
-خوابم.
خواب بود.
ولی به محض اینکه پژمان بلندش کرد بیدار شده بود.
ولی تنش آنقدر رخوت داشت که نخواهد بلند شود.
زیر گلوی پژمان را نرم بوسید.
به عمد دستش را از زیر بافت پژمان داخل برد.
دستش را روی قلبش گذاشت.
-داری چیکار می کنی دختر؟
-می خوام صدای قلبتو لمس کنم.
-بخواب.
-خوابمو پروندی.
-من فقط بلندت کردم دیوونه.
-بهترین حس دنیا رو بهم دادی.
زیر بافت سینه ی پژمان را نوازش کرد.
-این اولین بارمونه، من اولین بارها رو دوس دارم.
پژمان پیشانیش را بوسید.
-بذار بخوابیم.
-من کاریت ندارم.
ریز خندید.
-اتاق چقدر گرمه.
فورا خودش را کشید عقب.
تیشرتی که به تن داشت را درآورد.
عملا یک تاپ دو بنده تنش بود.
با همان وضع دوباره درون آغوش پژمان خزید.
-بودن باهاتو دوس دارم.
جملاتش آنقدر ایهام داشت که پژمان گیج شده بود.
-اذیت نکن آیسودا.
آیسودا دست پژمان را گرفت و روی پهلویش گذاشت.
چانه ی زبرش را بوسید.
-من زنتم.
تمام تمایلات سرکوب شده اش داشتند شاخ می شدند.
زبانه می کشیدند.
می دانست آیسودا فقط دارد اذیتش می کند.
ولی نمی فهمید با این شیطنت دارد چه بلایی به سرش می آورد.
این همه خودش را خفه کرده بود.
حالا داشت نمود پیدا می کرد.
پهلوی آیسودا را چنگ زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_434
-دیوونه ام نکن آیسودا.
دیوانه اش نمی کرد که!
فقط دلش می خواستش.
همانطور که مطمئن بود پژمان هم اندازه ی او بی قرار است.
فقط نمی خواهد اذیتش کند.
در صورتی که او اذیت نمی شد.
قرار نبود تا ته ماجرا بروند.
بماند برای زفاف رویایشان.
ولی حداقل یک عشق بازی کوتاه که می توانستند داشته باشند.
با هم، وقتی هیچ سر خری نبود.
خودش را بالاتر کشید.
جوری که سر پژمان زیر گلویش رفت.
-من هیچ وقت اذیتت نمی کنم.
پژمان بوی تنش را نفس کشید.
بوی بهشت می داد با اسانس عشق!
آیسودا دستش را میان موی پژمان برد.
-خیلی کم داشتیم همو.
پوست سرش را ماساژ داد.
-دور بودیم از هم، اندازه ی یه قرن.
-تو نخواستی.
-آره من نخواستم.
دست پژمان از زیر تاپش بالا رفت.
صدای ضربان قلب هر دو بالا رفت.
پژمان عین ناشی ها برخورد می کرد.
حقیقا سخت بود.
تا به حال با هیچ زنی نبود.
نمی فهمید چه کاری درست است چه کاری غلط!
همه چیز نفسگیر بود.
آیسودا هم نمی دانست.
ته رابطه اش با پولاد به یک بغل ختم می شد و نهایت یک بوسه روی گونه.
چیزی نداد.
چیزی هم نگرفت.
گونه ی پژمان را نوازش کرد.
-خیلی دوست دارم، خیلی.
دست پژمان آنقدر بالا رفت که روی برجستگی های سینه اش رسید.
نفس آیسودا رفت.
هیچ احساس گناهی نداشت.
برعکس نوعی لذت توام با عشق تنش را اشغال کرده بود.
لب های پژمان گلویش را به بازی گرفت.
تنش مورد هجوم رژیم لذت بود.
نیروهای دشمن داشتند از پا درش می آورد.
خیلی راحت پرچم صلح بالا رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول
#قسمت_435
بی طاقت کمر پژمان را چنگ زد.
-من جون میدم.
پژمان هم دستپاچه بود.
انگار قرار است اتفاق عظیمی بیفتد.
نیمخیز شد.
دستانش را ستون بدنش کرد.
تمام تنش روی آیسودا بود.
آیسودا با هیجان گفت: بخوابیم ها؟ احساس می کنم دیگه خوابم گرفته.
پژمان خنده اش گرفت.
متوجه شده بود خجالت می کشد.
ولی حالا دیگر نه!
حالا که همه سلول هایش می خواستند نه!
روی صورت آیسودا خم شد.
-من خوابم نمیاد.
پیشانیش را بوسید.
-نمی تونم ازت بگذرم.
چشمانش را بوسید.
آیسودا لب گزید.
-وسوسه ام کردی.
نوک بینی اش را بوسید.
خودش را مماس با آیسودا کرد.
-خیلی می خوامت.
لب روی لبش گذاشت.
بوسید.
آنقدر که دیوارها هم چشماشان را گرفتند.
قضیه دیگر ناموسی شده بود.
دستانش تن آیسودا را غواصی کرد.
آنقدر که تاپ را درآورد و گوشه ای پرت کرد.
عریان آیسودا زیر دستانش بود.
همینطور که بالاتنه ی خودش هم لخت بود.
آیسودا هم با اشتیاق همراهیش می کرد.
26 سالگی سن بلوغ بود.
سن خواستن و نیاز.
لب های پژمان پایین آمد.
پوست تنش زق زق می کرد.
فکرش را هم نمی کرد یک روز این همه به پژمان اشتیاق داشته باشد.
این همه دلش بخواهد با او رابطه داشته باشد.
چقدر ممنونش بود که به پای خواستنش ماند.
رامش کرد.
عاشقش کرد.
پاهایش را دور کمر پژمان حلقه کرد.
قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_436
-بسه.
به شدت دچار هیجان شده بود.
بیشتر از این نمی توانست.
پژمان درکش کرد.
هرچند که به خودش سخت می گذشت.
کنار آیسودا دراز کشید.
تن لختش را در آغوش گرفت.
-ممنونم.
آیسودا شانه اش را بوسید.
-نمی خواستم اذیتت کنم.
-مهم نیست.
هنوز قلبشان سروصدا می کرد.
کولیشان کرده بود.
آیسودا پر از آرامش بود.
با اینکه کار به پایین تنه نکشید.
ولی راضی بود.
حس خوبی داشت.
انگار پژمان فتحش کرده باشد.
ششدانگ سند دلش و جسمش به نامش خورده باشد.
پلک روی هم گذاشت.
خوابیدن الان به شدت می چسبید.
پژمان به خودش فشارش داد.
"من به این حادثه ها مشکوکم.
جوری تنگ دلم چسباندن انگار با من زاده شدی...
دروغ نباشد، راستِ راست...
عشق جانی و تمام."
****
نور خورشید به زور خودش را از لای پنجره به داخل هول داده بود.
آیسودا بین خواب و بیداری غلط زد.
با حس تن داخلی که به سینه اش چسبیده بود چشم باز کرد.
متعجب به پژمان نگاه کرد.
یک لحظه بی حرکت ماند تا همه چیز یادش بیاید.
یکباره تمام شبی که گذرانده بود به خاطرش آمد.
حالا می فهمید چرا بالا تنه ی خودش و پژمان لخت است.
شرمی قشنگ روی گونه اش را گل چین کرد.
سرش را درون سینه ی پژمان مخفی کرد.
دلش نمی خواست صبح به این زودی بیدار شود.
هنوز دلش خواب می خواست.
ولی حالا که همه جا روشن بود بی نهایت از پژمان خجالت می کشید.
دوست داشت در همان حالت بماند.
خودش را گلوله کرد و میان آغوش پژمان جا داد.
پژمان از حرکتش پلک باز کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﻋﺸﻘﺶ ﮔﺮﯾﻪ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﻧﺸﺴﺖ
ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﺑﺎ دست ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ
آرایشت پاک میشه
ﺷﺒﯿﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ 😐
ازت میترسم!!!
😆😆😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan 😝
👖
🔘 داستان کوتاه
"کرامت امام رضا در حق دزد"
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
33 - Hashemi Nedjad.mp3
1.52M
🔖 خادم #امام_رضا علیه السلام که با زائران بد برخورد کرد 🔖
♦️شفاعت #امام_جواد علیه السلام
28 - Hashemi Nedjad.mp3
1.81M
🔖 پیرزن با معرفت و با تقوا 🔖
عنایت #امام_رضا علیه السلام
♦️داستان پیرزن نیشابوری
#استاد_هاشمی_نژاد
پسنده / کرامت امام رضا علیه السلام 🔖