eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
-اطراف اصفهان. -می بینیشون؟ -گاهی. صورتش را به صورت پژمان چسباند. -دختر دارن؟ پژمان لحظه ای تعجب کرد. انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت. اما یک باره ترکید. صدای خنده اش بالا رفت. روی تخت ولو شد. آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد. -خوبه هستم که بخندی. پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد. -کجای حرف من خنده داره؟ -خنده نداشت؟ آیسودا پشت چشم نازک کرد. -جواب منو بده. -خب دارن. آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید. عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست. -چند تا؟ -نشمردمشون. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -باهاشون صمیمی هستی؟ عاشق این حسادتش بود. بامزه می شد. عین یک نوبرانه ی خوردنی! -جان منی تو دختر. -حرفو عوض نکن. پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید. انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد. بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت. -نه صمیمی نیستم. -اونا چی؟ -من چیکار دارم به اونا؟ -اونا با تو کار دارن. -در عوض من با تو کار دارم. دست آیسودا را کشید. آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد. پژمان هم محکم لب هایش را بوسید. -بدجنس! آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گونه ی پژمان را محکم کشید. -این به اون در. -ظالم. آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست. پژمان لبخند زد. -همینی که هستی تمام دنیام شده. آیسودا با عشق نگاهش کرد. از روی شکم پژمان پایین آمد. کنارش دراز کشید. نگاهش را به سقف دوخت. -حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام. پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد. آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته! زیبا بود و تک! -دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست. -دیگه زمستون نیست. -نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست. به سمت پژمان برگشت. -مدیون توام، می دونم. -نه نیستی. دستش را دور گردن پژمان انداخت -مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟ -همیشه. -ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم. -از این به بعد به دست میاری. -امروز بریم حلقه بخریم. -نه! آیسودا متعجب پرسید: چرا؟ از روی تخت بلند شد. دست آیسودا را کشید و بلندش کرد. او را به سمت کمد دیوار کشاند. در کمد دیواری را باز کرد. گاو صندوق بزرگی ته کمد بود. رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد. پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد. -اینا چیه؟ جعبه ی مخمل را به دستش داد. -بازش کن. آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد. از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت. -مال مامانم بود. -خیلی قشنگن، خیلی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
به سمت تخت رفت. روی تخت نشست و جعبه را مقابلش گذاشت. پژمان هم کنارش نشست. از میان جعبه ی انگشتری نگین دار را بیرون آورد. دست چپ آیسودا را در دست گرفت. -حلقه ی مامانم بود. حلقه را درون انگشت آیسودا فرو کرد. -اگه دوسش نداشتی میریم میخریم. -شوخی می کنی؟ این خیلی خوبه. انگشتر طلا بود با نگین قرمز! نگین های ریز ریز که به شکل یک گل کنار یکدیگر بودند. -این خیلی عالیه پژمان. دستش را بالا گرفت و نگاهش کرد. فیت انگشتش بود. -خیلی دوسش دارم. -مبارکه. با ذوق به بقیه جواهرات هم نگاه کرد. -بابا براش خرید ولی هیچ وقت استفاده نکرد. -چرا؟ -بابامو دوس نداشت. آیسودا سر بلند کرد و نگاهش کرد. -یعنی چی؟ -همین! لبخندی غمگین گوشه ی لب پژمان بود. آیسودا یکباره به سمتش رفت. محکم بغلش کرد. -ببخشید نمی خواستم بپرسم. پژمان فقط دستانش را دورش کرد. -تو هم دوسم نداشتی! آیسودا تمام صورتش را غرق بوسه کرد. -من غلط بکنم، من مامانت نیستم، تو هم بابات نیستی، نمیشیم هم. قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت. -همو دوس داریم، تو تموم منی! پژمان بالای سینه اش را بوسید. -هیچی این قضیه رو عوض نمی کنه. -می دونم. آیسودا لبخند زد. موهای پژمان را از روی پیشانیش بالا زد. -مرد جذاب من! پژمان لبخند زد. از روی تخت بلندش کرد. اگر از این اتاق بیرون نمی رفتند تا خود ظهر هم گذر زمان را نمی فهمیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بریم صبحونه بخوریم. آیسودا همه ی جواهرت را جمع کرد و درون جعبه ریخت. تیشرتش را تن زد. پژمان هم لباس پوشیده همراه با آیسودا از اتاق بیرون آمدند. حلقه ی زیبایش درون دستش می درخشید. صدای خان عمو از طبقه ی پایین می آمد. آیسودا لبخند زد. چه سحرخیز بود. هرچند آنها هم زود بیدار شدند. تازه 8 صبح بود. -صبح بخیر. پیرمرد تمیز و مرتب سر میز صبحانه نشسته بود. -عاقبتت بخیر پسر. سر میز صبحانه نشستند. -خوب خوابیدین عمو جان؟ -بد نبود. آیسودا زیر چشمی نگاهش کرد. استکان کمر باریکی جلویش بود. مطمئنا خودش از خاله بلقیس خواسته بود. صبحانه اش را با چای شروع کرد. از فوری کوچکی که روی میز بود چای ریخت. -ظهر نمی مونم پژمان. پژمان اخم کرد و گفت: چرا؟ -بعد از دیدن گاوداری منو بذار ترمینال. آیسودا هم نگاهش کرد. اما حرفی نزد. ترجیح می داد دخالت نکند. -کاری برام پیش اومده. -براتون یه ماشین دربست می کنم که تا یزد ببردتون. -لازم نیست. -عموجان براتون چند تا چیز گذاشتم با اتوبوس نمیشه. خان عمو ساکت شد. پژمان کره را روی نانش مالید. -عصر تا ظهر زمانی نیست. -باشه هرچه زودتر برسم بهتره. پژمان دیگر اصرار نکرد. اصلا هم نپرسید چه کاری دارد. اهل فضولی در کار مردم نبود. -باشه چشم. لقمه اش را درون دهان گذاشت. طبق معمول آیسودا زودتر از آنها صبحانه اش را تمام کرد. ولی از سر میز بلند نشد تا صبحانه ی بقیه هم تمام شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی متأهلی یعنی به خانومت مسیج بدی : ای عشق، خداوند نگه‌دار تو باشد. اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ ، آب‌لیمو ، مرغ ، نون😂😂 🤓 👕👉 @cognizable_wan 👖
قانون آدم هاست ! تا زماني که هستي آسوده اند از بودنت … گاهي تنهايت ميگذارند ،.. گاهي آزارت ميدهند و گاهي …... گمان ميکنند قرار است اين بودن ها هميشگي باشد اما زماني برايشان عزيز ميشوي که ديگر نیستی http://eitaa.com/cognizable_wan
💔 #آقایان_بدانند از اينكه زنها زياد گذشت مي كنند خوشحال نباشيد عمرِ احساس یه زن با هر بار که کوتاه میاد، کوتاه‌تر میشه 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ ⚡️همه می‌دانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقه‌مند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف می‌زنند. 🔵یک همان‌طور که خوب حرف می‌زند سکوت به‌موقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مث استفاده نکنید شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
؟ 🔹بوسه اي کوچک از گونه هاي همسرتان هنگامي که از کنار او عبور مي کنيد. 🔹يک تلفن کوتاه که فقط بگوييد:«دوستت دارم» 🔹تعريف، تمجيد يا تحسيني کوچک. 🔹نگاه يا لبخندي محبت آميز که حاوي تمام عشق تان باشد. 🔹يک پيغام يا يادداشت کوتاه و مختصر که بر روي تلفن همراه يا کيف پول او مي گذاريد 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنهایی یعنی آنلاین باشی همه فکر کنن خیلی مخاطب داری اما خودت از تنهایی ندونی چیکار کنی 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زیبای دوستی_دردسرساز (هر روز در کنار دیگر مطالب گذاشته میشه) نگاهی به ساعت انداختم و کلافه به زمین پا کوبیدم _اه کجایی پوریا یه ساعت زیر پام علف سبز شد. چشمم به خیابون بود که بالاخره ماشین قرمز آخرین مدلش رو دیدم. ذوق زده دستی براش تکون دادم. سرعت ماشینش رو زیاد کرد و لحظه ی آخر جلوی پام نگه داشت. سوار شدم و غر زدم _معلوم هست کجایی؟خسته شدم. عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهی از سر تا پام انداخت و با لحنی جذاب گفت _چه عروسکی شدی. با ناز خندیدم _عروسک بودم. دستم و کشید و بغلم کرد.با ترس گفتم _نکن پوریا شانس نداریم یهو بابام میاد. دستش روی پهلوم نشست و کنار گوشم کشدار و فریب دهنده گفت _خوب داماد آیندش و ببینه مگه چی میشه؟ ازش فاصله گرفتم و با دلخوری ساختگی گفتم _بله اینا رو میگی اما پا پیش نمیذاری. فشاری به دستم داد و گفت _تنها که نمیتونم بیام جلو خانمم. البته من مشکلی ندارم اما نمیخوام تو کمبودی داشته باشی به مامان و بابام گفتم زودتر برای دیدن عروسشون بیان ایران اونا هم مشتاقن اما کاراشون هنوز جور نشده.یه کم صبر کن قندم به محض اومدنشون عقد می‌کنیم و خانم خونم میشی. با خنده گفتم _باشه. دستم و بوسید و گفت _قربونت برم که انقدر قانعی. خوب کجا بریم؟ متفکر گفتم _بریم خرید.... با حالت درمونده ای نگام کرد که گفتم _خوب باشه خرید نریم بریم هر جا که تو میگی. چشمکی زد و گفت _پس سفت بشین که رفتیم. پاش و روی گاز فشار داد... جیغ خفه ای از هیجان کشیدم و توی صندلی فرو رفتم. عاشق همین رانندگی کردناش بودم * * * * ۲ جلوی یه قهوه خونه ی بزرگ و رو باز توی بیرون شهر نگه داشت. نگاهی به سرسبزی اونجا انداختم و هیجان زده گفتم _ای وای پوریا اینجا چقدر خوشگله. در ماشین و باز کرد و گفت _کجاش و دیدی لیدی؟جاهایی ببرمت که هوش از سرت بپره. ذوق کردم و پیاده شدم... ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد.بدون خجالت بغلم کرد. معترض گفتم _نکن پوریا زشته تو خیابون. خم شد و کنار گوشم گفت _من همه جا زنم و بغل می‌گیرم از الان عادت کن گلم. صاحب قهوه خونه با دیدن پوریا دستی بالا برد و صمیمی گفت _چطوری داداش پوریا هم با همون صمیمیت گفت _نوکرتم،همون تخت مخصوصت نشستیم خودت می‌دونی چیا باید بیاری. پسر سری تکون داد. آخرین تخت یه گوشه ی دنج بود و دور تا دورش رو پلاستیک کشیده بودن. کفش هامونو در آوردیم. به محض نشستن پوریا سیگاری از جعبه در آورد و گفت _اجازه هست بانو؟ نگاهی به سیگارش انداختم و گفتم _پوریا.... _جون دلم قندم؟ راضی از جوابش با لبخند گفتم _سیگار کشیدن چه حسی داره؟ نگاهم کرد و با همون لحن کشدارش گفت _می‌خوای بکشی؟؟ 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan