eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دردسرساز جوابشو با یه لبخند کوتاه دادم. خم شد و کنار گوشم گفت: _خیلی خوشگل شدی قدمی ازش فاصله گرفتم و گفتم _ممنون با پرویی دستش رو روی گودی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد. سر یه میز دونفره نشستیم که گفت _خوشحالم که اومدی لب باز کردم که چیزی بگم اما با دیدن چهره ی اشنایی ماتم برد الی تکیه زده بود به دیوار در حال بگو بخند با یه پسر جوانی بود. لبخند موذی روی لبم نشست.تحویل بگیر امیرخان.عشقت دو روزه کفتر جلد بوم دیگه ای شد. صدای پوریا نگاهم رو به سمت خودش کشوند. _حواست با منه ک ترنج؟با خانوادت که چیزی نگفتی؟ در حالی که حواسم پیش الی بود گفتم _نه نگفتم اروم موبایلمو در اوردم.مطمئنم که امیرحافظ بدش نمیومد که این صحنه رو ببینه. روی دوربین موبایلم رفتم وقتی سر بلند کردم خشکم زد. خودش بود.خود امیر بود که کنار الی ایستاده بود... اخم ریزی بین ابروهام افتاد وقتی دیدم چطوری دست دور کمرش حلقه کرده. الی خودش رو پس کشید و امیر نگاه معناداری بهش انداخت به ظاهر گوشم به پوریا بود اما تمام حواسم رو به اونا دارم. چند دقیقه بعد پسر از جمعشون خارج شد. امیر با اخم های درهم چیزی،به الی گفت که اون هم با سر تقی جوابش رو داد. نفهمیدم چی گفت اما حرفش امیر رو خیلی اعصبانی کرد مچ دست الی رو گرفت و دنبال خودش کشوند. با نگاهم دنبالشون کردم و نگاهم روی تابلویی مات موند. _سرویس بهداشتی تیز از جام بلند شدم که پوریا گفت _کجا میری جواب دادم _میرم دستامو میشورم میام بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت دیوارکی رفتم که لحظه ای یش امیر و الی پشتش مخفی شده بودن 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
ماشین پدر فوت شده برخی از افراد گمان می کنند ماشین پدر فوت شده، جزو حَبْوه محسوب شده و به پسر بزرگ می رسد. در حالی که ماشين و يا مرکب ديگر جزو حَبْوه نيست و جزو ميراث حساب مى‌شود و به همه ورّاث تعلق دارد.1 تعریف حَبْوه: بخشی از دارایی مرد متوفی که پیش از تقسیم ارث میان وارثان، به بزرگ‌ترین پسرش می‌رسد. 1. استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مطمئن بود با پولاد رابطه داشته. زیر دلش زده و بعد هم رهایش کرد... کوهی از آشتفشان بود. خون خونش را می خورد. اصلا نمی فهمید با چه سرعتی رانندگی می کند. اگر تصادف هم می کرد حالیش نبود. سرش پر بود از سوال! او زن باکره می خواست. آیسودا باکره بود. قابت کرد. اما روحش باکره نبود. مرد دیگری درونش جای داشت. می مرد بهتر بود. کاش می مرد. کاش نمی دید. بلاخره وقتی وارد کوچه شد از توپ بازی پسربچه ها عصبی شد. دستش را روی بوق گذاشت و رها هم نکرد. خودش می فهمید دیوانه شده. بچه ها از جلویش کنار رفتند. او هم ماشین را جلوی خانه ی حاج رضا پارک کرد. پیاده شد و دست روی زنگ گذاشت. طولی نکشید که آیسودا با چهره ای خندان در را به رویش باز کرد. -سلام، خوش اومدی. داخل خانه شد. مچ دستش را گرفت و به سمت بهارخواب کشاند. آیسودا شوکه و ترسیده گفت: چی شده؟! پژمان جوابش را نداد. فقط او را به سمت خانه کشاند. با هول و لا جلوی در کفش هایش را بیرون آورد. آیسودا واقعا ترسیده بود. آن روی پژمان را درون عمارت زیاد دیده بود. ولی حالا... نزدیک بود قبض روح شود. خاله سلیم درون آشپزخانه بود. -سلام پسرم. پژمان حتی جواب سلام خاله سلیم را هم نداد. فقط در اتاق خواب را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد. خودش هم داخل شد و در را بهم کوبید. -چی شده پژمان؟ پژمان داد زد: خفه شو، خفه شو. عکسی که درون جیبش مچاله شده بود را درآورد و روی آیسودا پرت کرد. -قرار بود کی بفهمم ها؟ کی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا در حالی که می لرزید خم شد و عکس را از جلوی پایش برداشت. عکس را صاف کرد و نگاه کرد. انگار دنیا روی سرش آوار شد. این عکس برای 5 سال پیش بود. پولاد گرفته بود. درون میدان امام وقتی قدم می زدند. اشکش داشت در می آمد. -کی؟ قرار بود کی بگی؟ -پژمان گوش کن... -من خرم ها؟ چهارسال تو عمارت مخفی کردی، اینجا هم مخفی کردی، همین که فرار کردی رفتی پیشش نه؟ گلی که میخواستی بهت داد؟ بغض ته گلویش مشت شد. -بخدا اینجوری نیست. -خودش گفت، لازم نیست تو بگی... -پولاد؟! -خوبه که هنوز اسمش یادته؟ می دونی که چند ماه دنبال پیدا کردنته... به سمت پژمان قدم برداشت. -بخدا اونجوری نیست که تو فکر می کنی. دستش را جلو برد تا بازوی پژمان را بگیرد. ولی پژمان محکم زیر دستش زد. ضربه آنقدر شدید بود که آیسودا آخش درآمد. پژمان کلافه و عصبی تکان خورد. برگشت ببیند بلایی سرش نیاورده؟ با دیدن چهره ی اشکی آیسودا دلش گرفت. صدای در اتاق آمد. -چی شده بچه ها؟ پژمان گفت: خودمون حلش می کنیم زن دایی! آیسودا در حالی که گریه می کرد گفت: به خدا کاری نکردیم. پژمان حالیش نبود. منطق را قی کرده بود. فقط به سمت آیسودا رفت. دست چپش را محکم گرفت. آیسودا بدون اینکه بفهمد حلقه درون دستش کشیده شد. پژمان حلقه را بالا آورد. -تو لیاقتش رو نداشتی، اگه بلایی سرت نمیارم چون به مامانت قول دادم، وگرنه... ادامه نداد. آیسودا با صدای بلندی هق زد. -پژمان... -تموم شد. واقعا هم تمامش کرد. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون زد. آیسودا با همان صورت اشکی به دنبالش دوید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خواستند یوسف را بکشند ، یوسف نمرد خواستند او را بفروشند که برده شود ، پادشاه شد. خواستند محبتش از دل پدرخارج شود ، محبتش بیشتر شد از نقشه های بشر نباید دلهره داشت ؛ چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است یوسف میدانست تمام درها بسته هستند ، اما بخاطر خدا حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد... اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد، اگر ته چاه مشکلات موندی ؛ نگران نباش به دنبال درهای بسته برو ، چون خدای تو و یوسف یکیست👌 #همیشه_امیدت_به_خدا_باشه http://eitaa.com/cognizable_wan
💛💛💛 👈 ✍کودکی با پای برهـنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کــــرد... زنی در حال عبـــور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فـروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خــودت باش! کودک پرسید: 👌ببخشید خانم شما خـــدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنـــده های خدا هستم کودک گفت: میدانستم با او دارید! http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️ ♦️از نو شروع کنید. 🍃در اوایل آشنایی که زوجها تازه به هم رسیده اند همه چیز تازه و هيجان انگیز است و هر یک از آنان کاستی‌های طرف مقابل را نادیده می‌گیرد، اما پس از مدتی عيب جويي و غر زدن آغاز می‌شود و عبارت: 🔰 "عزیزم چقدر خوشگل شدی" جاي خود را به ❌ "این لباس چیه پوشیدی ؟" یا ❌ "این چه سرو وضعيه برای خودت درست کردی" 🍃اگر اين عبارتها به گوش شما آشناست. و رابطه اتان دچار چنين وضعيتي شده است، باید هر دوی شما دست به دست هم دهید و چاره‌ای برای آن بیاندیشید 🌧❄️♥️🌧❄️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
#فیزیک‌ ⁉تا بحال اين سوال برايتان تداعی نشده است كه وقتی در اتاقی كه هيچ منفذی ندارد، ناگهان لامپ را خاموش می كنيد، نور فضای اتاق به كجا می رود و چرا اتاق تاريك می شود؟ ✅ اولا فضای اتاق را به اين دليل روشن می بينيم كه ذرات درون فضای اتاق به مانند عدسی رفتار می كنند و باعث شكست و پخش شدن نور می شوند و باعث ميشود اتاق كاملا روشن شود. واقعيت امر اين است كه نور هم خاصيت ذره ای دارد و هم خاصيت موج گونه. وقتی شما سنگی را در آب می اندازيد درون آب موجی ايجاد ميشود با شعاع های متفاوت. هرچقدر اين شعاع ها بزرگ و بزرگتر ميشوند، سطح انرژی شان كم و كمتر ميشود و كم رمق تر بنظر ميرسند. وقتی منبع نور كه همان لامپ می باشد قطع ميشود، بعلت اينكه امواج نور به در و ديوار و ذرات درون اتاق برخورد می كنند سطح انرژی شان كم و كمتر می شود. حتما ميدانيد كه طيف نور مرئی از بنفش و آبی كه دارای بالاترين سطح انرژی هستند شروع شده و به طيف قرمز كه داراي كمترين سطح انرژی است ختم ميشود. به همين دليل در اثر برخورد ذرات فوتون با ذرات فضای اتاق و مانع های مختلف، آنقدر سطح انرژی شان كم شده كه حتی از طيف نور مرئی خارج و به مادون قرمز می رسد. درون اتاق نور وجود دارد و از بين نرفته است بلکه ما قادر به ديدن آن نيستيم. http://eitaa.com/cognizable_wan
مغز در هنگام خواب رفلکس عطسه کردن را غیر‌فعال می‌کند و اگر در محیط خواب شما عوامل عطسه ٱوری مثل گرد و غبار، پر یا موی حیوانات خانگی وجود داشته باشد، بعد از بیدار شدن عطسه خواهید کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌟🍃🌺🍃🌟🍃 فوق العاده زیباست این متن👌❤️ در عالم کودکي به مادرم قول دادم که هميشه هيچ کس را بيشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسيد و گفت: «نمي‌تواني عزيزم!» گفتم: «مي‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بيشتر دوست دارم.» مادر گفت: «يکي مي‌آيد که نمي‌تواني مرا بيشتر از او دوست داشته باشي.» نوجوان که شدم دوستي عزيز داشتم ولي خوب که فکر مي‌کردم مادرم را بيشتر دوست داشتم. معلمي داشتم که شيفته‌اش بودم ولي نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خيال کردم نمي‌توانم به قول کودکي‌ام عمل کنم ولي وقتي پيش خودم گفتم: «کدام يک را بيشتر دوست داري؟» باز در ته دلم اين مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و يکي آمد. يکي که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادماني خنديد و گفت: «ديدي نتوانستي.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنيا بيشتر مي‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمي‌خواستم و نمي‌توانستم به قول دوران کودکي‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
#امام_جواد عليه السلام: مَنِ استَحسَنَ قَبيحاً كان شَريكاً فيه هر كس كار زشتى را نيك شمارد، در آن كار شريك باشد. #میزان_الحکمه، جلد7 صفحه340
🌷امام جواد ع فرمودند: 🌷المؤمن یحتاج الی ثلاث خصال توفیق من الله وواعظ من نفسه وقبول ممن ینصحه 🌷مؤمن به ۳ صفت نیاز دارد ۱ توفیق ازخدا ۲.نصیحت کننده درونی ۳. نصیحت پذیری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در بسیاری از مواقع، هنگام بروز "سکته مغــــزی" ما حتی متوجه علایم سکته نمیشویم و تصور میکنیم بیمار فشارش افتاده و دنبال آب قند میرویم و همین تعلل منجر به فاجعه ای جبران ناپذیر میشود ! + این کلیپ به شما کمک میکنه با تشخیص به موقع، جان عزیزانتون رو نجات بدید! حتما تا آخر ببینید و دیگران رو هم مطلع کنید Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
💢هتل وحشت💢 هتل وحشت یکی از نقاط رعب آور جهان است که جست و جوگران ترس و وحشت حتما به آنجا می روند. این هتل در شهر لاس وگاس ساخته شده و مساحت آن به ۱۳۹۳ متر مربع می رسد.ساخت این هتل ۱۰ میلیون دلار هزینه داشت اما سازندگان آن معتقدند که هزینه صرف شده برای این هتل به ترس و وحشت ایجاد شده در آن می ارزد.راهروهای این هتل تا جایی که امکان دارد به شکل قدیمی و کهنه ساخته شده و درهای اتاق های آنها به صورت آهنی و به بدترین شکل ممکن طراحی شده است افرادی که در این هتل ساکن می شوند هرگونه ترس و وحشت را به جان می خرند. فضای هتل طوری طراحی شده که ترس و وحشت را به بازدیدکننده انتقال می دهد. آینه های دستشویی این هتل همگی خون آلود است و حتی در گوشه و کنار رختشویخانه آن تکه هایی از پوست مصنوعی انسان دیده می شود. جالب اینجاست که بعضی از مشتاقان ترس و وحشت، جشن های عروسی خود را نیز در این هتل ترسناک برپا می کنند. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله سلیم وسط سالن ایستاده بود و متعجب و ترسیده نگاهشان می کرد. آیسودا دم بهارخواب که داشت کفش هایش را می پوشید جلویش زانو زد. مچ دستش را گرفت. با گریه گفت:تورو خدا گوش کن، بخدا هیچی نشده، بخدا راست میگم... نمی خواست گوش کند. گریه هایش را ببیند. التماس کردنش... مچ دستش را کشید. حرفی نزد. حرفی نمانده بود که بزند. آیسودا همه چیز را بهم ریخته بود. باورهایش که خراب شود یعنی کیش و مات. ماندنش بی فایده بود. به سرعت از حیاط بیرون زد. در حالی که صدای زجه های آیسودا را تا درون کوچه می شنید. خاله سلیم با عجله بیرون آورد. زیر بغل آیسودا را گرفت. -چی شده؟ چی شد؟ آیسودا دست چپ لرزانش را بالا آورد. جای خالی حلقه را نشانش داد. -تمومش کرد، تمومش کرد. خاله سلیم با چشمانی گرد نگاهش کرد. یکهو چه شد؟ همه چیز که در نهایت خوبی و عشق داشت پیش می رفت. دو ماه دیگر عروسیشان بود. آیسودا از شدت دیوانگی جیغ می زد. موهای سر خودش را می کشید. انگار واقعا عزیزی را ازز دست داده باشد. خاله سلیم به زور بلندش کرد و داخل بردش! در را بست تا صدایش بیرون نرود. باید فورا به حاج رضا زنگ می زد. این قضیه باید درست می شد. آیسودا را کنار دیوار نشاند. رفت تا برایش آب قند بیاورد. پژمان داشت چه بلایی سر این دختر می آورد؟ اصلا این مرد دنبال چه بود؟ برای آیسودا آب قند آورد. ولی نمی خورد. به زور جرعه ای درون دهانش ریخت. بلند شد. از تلفن خانه شماره ی حاج رضا را گرفت. به محض وصل شدن، گفت: کجایی رضا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -فروشگاهم، چی شده؟ -خودتو برسون خونه، نمی دونم پژمان چش بود، همه چیز بهم خورده. -یعنی چی؟ -ما هم موندیم. -الان میام. خاله سلیم تلفن را قطع کرد. دوباره به سمت آیسودا برگشت. کنارش نشست. ظاهرا کمی آرامتر شده بود. حالا ریز ریز اشک می ریخت. حرفی هم نمی زد. انگار دق کرده باشد. محکم بغلش کرد. -داییت درستش می کنه. آیسودا حرفی نزد. چه می گفت؟ از خریت خودش خراب شد. شاید اگر از او گفته بود... از آن پولاد لعنتی نشنیده بود... اصلا پولاد چه ربطی به پژمان داشت؟ کجا دیده بودش؟ اصلا نمی فهمید. در این شهر درندشت... دقیقا باید این دو نفر به هم برخورد کنند؟ نکنه پژمان در مورد گذشته اش تحقیق کرده؟ آن اسم هایی که درون پاکت بود؟ خدا خودش رحم کند. نکند بلایی سر پولاد بیاورد؟ هرچند دیگر مهم هم نبود. مهم پژمان بود که درون دردسر نیفتد. -آروم شدی دخترم؟ حرفی نداشت بزند. انگار زبانش بند آمده باشد. کلمات ادا نمی شدند. شاید هم واقعا نمی خواست که حرفی بزند. عصبی بود. یاس شدیدی روی دلش سنگینی می کرد. تمایل شدیدی به مردن داشت. نگاهش روی جای خالی حلقه روی انگشتش بود. تمامش کرد؟ مگر می توانست؟ دخترانگیش را گرفته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز پشت دیوار درست بین دستشویی مزدانه و زنانه ایستاده بودن. خودم رو مخفی کردم و سرکی کشیدم... صدای عصبی امیر به گوشم خورد. از لج من نچسب به این و اون الی تو میدونی من رو چیزی که مال منه تعصب دارم نزار کاری کنم که گند بخوره به زندگی دوتامون الی با سرکشی گفت هه....گند تو با ازدواجت زدی شازده اونی که الان مال توعه زنته اگر فک کردی با وجود این دختر بدبخت من میام باهات تیک میزنم کور خوندی. حرص امیر رو اورد _بدبخت؟دارم بهت میگم اون هزار جا جندگی شو کرده و اوار شده روی سر من بخاطر قرارداد میلیاردی که بستم نتونستم کاری کنم چون ابروی دوتامون وسط بود این پروژه که تموم بشه طلاقش میدم تا اون موقع بفهمم حرفم و الی دستمم به اون نخورده عزیزم؟ اخمام در هم رفت. اون به من گفت...؟دستم مشت شدو میخواستم برم پدرشو در بیارم اما حرف الی متوقفم کرد _داری دروغ میگی خجالت نمیکشی به زنت تهمت میزنی ؟ چقدر پستی حافظ. لبخندی رو لبم نشست با اعصبانیت امیر محو شد _اون زن من نیست الی بفهم اینو با کج کردن دهنم اداشو در اوردم که الی گفت _از سر راهم برو کنار که دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم خواست به این سمت بیاد . فوری پشت دیوار قائم شدم و منتظر بودم تا بیاد اما با صدای زمزمه ی امیر فهمیدم جلوشو گرفته. سرکی کشیدم با دیدن صحنه ی مقابل نفسم بند اومد. امیر بود دستشو دور کمر الی حلقه کرده بود و داشت زیر گوشش حرف میزد. لبم رو گاز گرفتم با حرکت بعدی امیر رسما خون به سرم دوید اون حق نداشت!حق نداشت اینطوری حریصانه الی رو ببوسه 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دوستی دردسرساز دستمو جلوی دهنم گزاشتم و به صفحه ی مقابلم زل زدم... خواستم قدمی جلو بزارم که صدایی کنار گوشم پیچ زد. _ترنج خانوم تیز برگشتم و نگاهم به پسر قد بلندی که رو به روم بود انداختم این پسر رو میشناختم رفیق امیر بود توی ایستاگرام زیاد عکس باهم می گذاشتن. اخم ریزی کردم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت _باربد هستم رفیق امیر حافظ باهاش دست دادم سری تکون دادم که گفت _بابت این اتفاق... و به پشت سرم نگاه کرد و ادامه نداد سرم و برگردوندم.خبری از الی نبود اما امیر داشت به این سمت میومد که چشمش به من افتاد و مکث کرد. باربد پرسید _شما خانم امیر هستین دیگه درسته؟ صدای خشک امیر از پشت اومد _چی شده باربد؟تو اینجا چکار میکنی؟ سوال دومش با من بود که گفتم _اووم دعوت شدم به اینجا باربد با اخم رو به امیر گفت _یعنی تو با ترنج خانم نیومدی مهمونی؟داداش نمیخوام تو کارت دخالت کنم ولی فکر میکنم یکم داری زیاد روی میکنی؟زنت اینجا تو... پوزخندی روی لب امیر حافظ نشست و با لحن بدی گفت _شرعن بله ولی در اصل ایشون متعلق به همست بد جور بهم برخورد. باربد سری با تاسف تکون داد و رو به من گفت _شما به دل نگیرید زبونش تنده تا خواستم چیزی بگم باز امیر پارازیت انداخت _اتفاقا من اصلا زبونم تند نیس دارم واقعیت ها رو میگم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
عکس منتشر شده از پسری که گفته میشه خودش رو شبیه خانم کرده بود و در بوشهر از مردها اخاذی میکرده و دستگیر شده جای خواهری چقدرم خوشگل شده بود ♂☺️😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه بعد از این کیف نمی‌بینم 😂😂😂😂😂😂😳😳😳😳😳😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تغییر نكنیم ، حذف می شویم . برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی مان به وجود آوریم . 🔑کليدهای اين تغيير عبارتند از :🔑 کلید اول: خواستن كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها كلید سوم: باور مثبت نسبت به خود كلید چهارم: عمل کردن به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
گروه تلگرام در ایران: کاظم: سلام خوبین؟ کاظم: کسی نیست؟ کاظم: مثل اینکه کسی نیست. من برم بخوابم. شبتون بخیر بای😐✋ 3دقیقه بعد... نازنین: س علی:سلام به روی ماهت !😽 قاسم:به به سلام نازنین خانوم خوبین؟❤️ جواد:سلام جیگر بیا pv کارت دارم😊 حسن: نازنین جون اصل میدی؟ علیرضا: سلام نازنینم، خوبی 😘 نازنین: من همون کاظمم 😡👊😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عید سالگرد سراسر نور دو مهر و ماه مولا امیر المومنین ع و بی بی فاطمه زهرا س بر تمامی شیعیان جهان مبارک باد http://eitaa.com/cognizable_wan
زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟ شوهر: آره، خوب یادمه، گفتم: می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم. زن: خوب، پس چی شد؟ شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه. زن: کیو خوشبخت کردی؟ شوهر: همون بیچاره ای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه!😂😂😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداحافظی به سبک ایرانی🇮🇷 1-بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن میگن خوب زحمت دادیم خداحافظ 2-دو قدم جلو تر خداحافظ 3-جلو در خداحافظ دیگه ما رفتیم :-| 4-داخل حیاط با صدای بلند منزل ما هم تشریف بیارین ،خداحافظــــــــــــــــــــــــــــــــــ 5-جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب) بریم دیر وقته الان همسایه ها بیدار میشن خداحافظ خداحافظ 6-جلو در ماشین خداحافظ 7-داخل ماشین خداحافظ 8-ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ 😐 فردا صبح هم مادر خانواده زنگ میزنه به زن میزبان میگه اوا خدا مرگم بده دیشب نفهمیدم با هم خداحافظی کردیم یا نه😂✋ http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ ⚠️سوال تاریخ 200 سال دیگر 🔹تلگرامیان که بودند و کجا رو فتح کردند و سرانجام کارشان به کجا رسید؟😐(۲نمره) ◀️ تلگرامیان مهاجمینی بی رحم بودند توانستند وایبریان را شکست داده و قلمرو واتساپیان را فتح کنند؛ آنها نسل لاینیان را منقرض کرده و فیس بوکیان را معدوم نمودند👊😄 🔻و در نهایت کارشکنی تلگرامیان باعث شد در مقابل سد محکم مهآجمان ایرانی به فرماندهی سروش خان شکست خورده واز ایران بیرون رانده شدن😍😂😂😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan