آدمها
قند را می شکنند تا از حلاوتش بهره گیرند
رکورد را می شکنند تا به افتخارش برسند
هیزم را می شکنند تا به گرمای آتش برسند
غرور را می شکنند تا به افتادگی برسند
سکوت را می شکنند به آوازی برسند
برای همه شکستن هایشان دلایل خوبی دارند آدمها ....
هنوز نفهمیدم چرا آدمها" دل" میشکنند؟!
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نماهنگ «طوفان شن»
♦️بمناسبت 5 اردیبهشت سالروز شکست مفتضحانه آمریکا در صحرای #طبس
💢 و كَمْ قَصَمْنا مِنْ قَريَة كانَتْ ظالِمَه
#پیشنهاد_دانلود
#نشر_دهید .
🌷🌷🌷
بي شمارند ...
آنهايي که نامشان * آدم * است
ادعايشان * آدميت *
کلامشان * انسانيت *
رفتارشان * صميميت *
من دنبال کسي ميگردم که ...
نه * آدم * باشد،
نه * انسان *
نه * دوست * و * رفيق صميمي *
تنها * صاف * باشد
پشت سايه اش * خــنجري * نباشد
براي * دريدن *
هيچ نگويد...
فقط همان باشد که * سايه اش * مي گويد
* صاف و يکرنگ *
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
❄️ملاقات دختر مسيحي تازه مسلمان❄️
در کتاب داستانهاي حج مي نويسد: به نقل از داستانها و پندها:
دانشجويي مسلمان و ايراني در آمريکا تحصيل مي کرد . حسن اخلاق و برخورد اسلامي او موجب شد که يکي از دختران مسيحي آمريکا يي به او محبت خاصي پيدا کرد در حدي که پيشنهاد ازدواج با او نمود .
دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمي دهد که من مسلمان با تو که مسيحي هستي ازدواج کنم ، مگر اينکه مسلمان شوي ، دانشجوبه دنبال اين سخن کتابهاي اسلامي را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراواني کرد و به حقانيت اسلام پي برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
سفري پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زماني بود که حرف از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت:
ما در اسلام کنگره عظيمي به نام حج داريم، خوبست اسم نويسي کنيم و در حج امسال شرکت نماييم.
همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج روز شلوغ عيد قربان زن در سرزمين منا گم شد، هرچه تلاش کرد و دنبال شوهر گشت تا اينکه به يادش آمد در مکه کنار کعبه شوهرش مي گفت:
ما امام زمان عليه السلام داريم که زنده است و پنهان است.
توسل به امام زمان عليه السلام جست و عرض کرد: اي امام بزرگوار و پناه بي پناهان، مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود که ديد شخصي به شکل و قيافه عربي، نزد او آمد و به او
گفت: چرا غمگين هستي ؟
او جريان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بيا شوهرت همين جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را ديد و اشک شوق ريخت ولي ديگر آن عرب را نديدند.
آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولي عصر عليه السلام اورا به شوهرش رسانده است
⭕️ 👇👇👇🇮🇷
⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💢مِهرم حلال، جونم آزاد
✅حضرت محمد(ص):
هر مردی که #همسرش را چنان آزار و اذیّت نماید که حاضر شود با بخشیدن مهریه، جان خود را #آزاد کند، خداوند متعال برای آن مرد به کیفری کمتر از دوزخ رضایت نخواهد دادد؛
زیرا خداوند متعال، همانطور که برای تجاوز به حقّ یتیم؛ خشم میگیرد، برای تجاوز به حقّ زن نیز به #خشم میآید.
📚ثواب الأعمال، ج۱، ص ۳۳۶
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💢سرکه سیب درمانگر قوی خارش واژن
🍏🍎
🔸 #سرکه_سیب درمان مناسبی برای خارش #واژن است ، برای رفع #سوزش و #خارش کافیست :
2 قاشق از سرکه سیب خالص و تصفیه نشده را داخل یک لیوان آب گرم مخلوط کنید و روزانه 2 بار واژن را با آن شستشو دهید.
🔹روش دیگر:
1 قاشق سرکه سیب را به همراه 1 قاشق عسل داخل یک لیوان آن گرم حل کنید و مثل نسخه ی قبل روزانه 2 مرتبه واژن را با این محلول شستشو دهید.
#سلامتی_همسران
#خانم_ها_بخوانند .
💖 👇👇👇
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان🌙🌟💫
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
مردی از همسرش پرسید :
چه احساسی داری وقتی چهار ساعت میشینی دلمه میپیچی و من در عرض یک دقیقه میخورمشون ؟.
زنش میگه :
همون احساسی که تو بعد از یک ماه کار حقوقت رو میاری و من در عرض یک دقیقه تو بازار خرجش میکنم .
يكى نيست بگه آخه برادرمن دلمه تو بخور چرا روی اعصاب خودت راه میری ؟😜😂
🍃
🌺🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻛﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﮕﻢ
ﺳﻼﻡ ﺑﺎﺑﺎ!
ﻣﻴﮕﻪ :ﺑﺒﻴﻦ ﭘﺴﺮﻡ:
ﺳﻼﻡ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﯿﺎﺭﻩ
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺎﺭﻩ
ﺷﺎﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺎﺭﻩ
ﻋﺸﻖ ﻫﻤﺴﺮ
ﻫﻤﺴﺮ ﺑﭽﻪ
ﺑﭽﻪ ﺩﺭﺩﺳﺮ
ﺩﺭﺩﺳﺮ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻣﺮﯾﻀﯽ
ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﺮﮒ
ﭘﺲ ﺳﻼﻣﻮ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ
ﺑﺮﻭ ﺑﺘﻤﺮﮒ ﭘﺎﻯ تلگرامت😠
اعصاب بابا ها خرابه این روزا 🤔😂😂😜
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﺁﻫﺎﯼ ﺍﻻﻏﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﻒِ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻕ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ !
ﺧﺐ ﮐﺜﺎﻓﺖ !
ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ تلگرام ﻫﺴﺘﻦ
ﻧﻤﻴﮕﻰ ﻫﻤﺴﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ، ﮔﻮﺷﻰ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﻣﻰ ﺑﯿﻨﻦ، ﻣﯿﮕﻦ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﭙﮥ ﻣﺮﮔﺘﻮ ﻧﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ...
ﭼﻪ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻭ ﻗﺸﻘﺮﻗﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺩﺭﮎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺸﻌﻮﺭ؟
ﺍﺻﻦ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺘﺰﻟﺰﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ .. 😳😂😂😂😜
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
قبل از خوردن گوجه سبز این مطلب را بخوانید!
سموم کشاورزی در میوه هایی مانند گوجه سبز، چغاله بادام و زردآلوی کال که نارس چیده میشوند بیشتر وجود دارد.
ترش بودن گوجه سبز برای دندانها بسیار مضر است؛ بهخصوص که باید کاملا با دندان جویده شوند و این موضوع بر دندان اثر سوء میگذارد.
دیر هضم بودن این نوبرانه ها سبب ایجاد مشکلات گوارشی مانند نفخ، دل درد، یبوست و ضعف معده می شود.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
در دادگاه قاضی اعلام کرد:
این آقا با بیل زنش رو کشته و به اعدام محکوم شد.
یکی بلند شد به متهم گفت:
تف تو صورتت،بیشرف.
قاضی گفت: آقا بشین سرجات به شما چه مربوطه؟
یارو گفت:دوسال همسایشم میگم بیل داری میگه نه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
آبادانیه می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داری؟
آبادانیه می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت 10 ثانیه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
آبادانیه می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟😏😂😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠﷽💠
🔴 #وظیفه_ما_نسبت_به_دیگر_همسران
💠 طبق آموزههای #دینی هر زن و شوهری نسبت به دیگر زن و شوهرها نیز #وظیفه شرعی امر به معروف و نهی از منکر دارد.
💠 در این ایام متاسفانه دیده میشود برخی از خانمها داخل ماشین به راحتی #حجاب رو کنار میذارن و کشف حجاب میکنند.
💠 علاوه بر اینکه خلاف #قانون است به راحتی برای جوانهای ما و حتی افراد متاهل زمینه گناه و #فساد ایجاد میشود.
💠 گاهی با کوچکترین رفتار میتوان نهی از منکر کرد مثلا اگر در #جاده هستید با #بوق زدن و اشاره کردن به آنها که حجاب رو رعایت کنن وظیفه #شرعی از گردنتان ساقط میشود ولو به شما اعتنا نکنند و کارتان #نتیجه ندهد.
💠 چرا که تذکر مردم، مثل #سایهای بر سر خطاکار #سنگینی میکند و دیگر برای انجام گناه امنیت روانی نخواهد داشت.
💠 با رعایت قانون خدا، #آرامش و لذت را به یکدیگر هدیه دهیم.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
تنبلی چشم چجوریه دقیقا؟
یعنی به چشم میگی این صفحه رو نگاه کن میگه نوموخوام اصن حسش نی😒
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 1
فصل اول
"تمام صورتش خیس بود.
با تنی که لرز گرفته و صدایی که ارتعاشش، از بیچارگیش بود با آخرین توانش لب زد:ببخش، تورو خدا ببخش!
پولاد هم با صورتی خیس به سمتش حمله کرد.
یقه اش را با همه ی توانش در دست گرفت و داد کشید:لامصب چیو ببخشم؟ چیو؟ نکن، تورو خدا نکن، تمام جونمو سوزوندی، نکن!
حق داشت.
هزاران برابر بیشتر حق داشت.
اما آنقدر بدبخت بود که نمی توانست بماند.
نمی توانست مهربانش را داشته باشد.
خودش با دستان خودش داشت سروش را زیر این آوار رها می کرد.
هق زد:نمی تونم، نمی تونم.
پولاد با عصبانیت به سمت عقب هلش داد، دستش را بلند کرد و سیلی محکمی توی گوشش زد و داد کشید:غلط می کنی که نمی تونی، به چه حقی می خوای بری؟ کی این اجازه رو بهت داده؟ منِ بی ناموس مُردم که بذارم بری؟ به والا نمی ذارم...
بیشتر از این هم کتک می خورد حقش بود.
اصلا کاش دستش را زیر گلویش می گذاشت و با همه توانش فشار می داد تا بمیرد.
آنوقت یک جماعت از شرش راحت می شدند.
خودش هم تنها می ماند با این عشقی که از داغش دق می کرد.
پولاد به سمتش آمد.
با حال زاری گردی صورتش را میان دستانش گرفت و گفت:دستم بشکنه که روت بلند شد، سروشت بمیره...
-حق نداری به پولادم حرفی بزنی، حق نداری!
-نرو آیسودا، یکم صبر کنی دنیارو برات گلستون می کنم، یکم دیگه دندون رو جیگر بذار.
هق زد:مامانم...
-کلیه مو می فروشم خرج عملش می کنم، فقط نرو!
چه مرد خوش خیالی!
فدای این همه از خودگذشتگیش برود.
آخ... که نمی توانست...آخ!
-پولاد...
با بغض و گریه، داد کشید:خفه شو، خفه شو لعنتی، نگو می خوام برم، نگو...
با زاری دست پولاد را گرفت و گفت:تو بدبختی من غرق میشی، طاقت نداشتنت رو دارم اما طاقت نبودن رو ندارم، بذار برم.
با لج دست میان موهایش انداخت، صورتش را به صورت خودش چسباند و گفت:روزگارمو با رفتنت سیاه کنی، می کشمت، بفهمم، نمی تونم، نمی تونم.
لب به لبش چسباند.
آیسودا، رهایش کرد.
بگذار تا جان دارد بنوشد.
این آخرین خواستنش بود.
آخرین داشتنش!
بگذار امروز دنیا به آخر بیاید.
زمین و زمان بهم بچسبند.
تمام و کمال مال مردی بود که آخرین توانش را به کار برده بود که عروسکش را داشته باشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 2
عروسکی که 5 سال به پایش ماند.
پولاد عقب کشید.
موهایش را رها کرد و صورتش را نوازش کرد.
-آیسودا...
-جانم، جان دلم!
جانم ها عطر دارند.
عین یک سنگک تازه!
-نکن، این آتیش منو می سوزونه!
پولاد اشک هایش را با نوازش از روی صورتش پاک کرد.
-تاوان این 5 سالو میدم.مال تو میشم. بذار بگن دست خورده اس، بگن دختر بودنشو فدا کرد، مهم نیست، ...
پولاد با خشم دست روی سینه اش گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت:حرف دهنتو بفهم. منو جنی نکن.
دوباره نزدیکش شد.
دستش را گرفت و پشت دستش را بوسید.
جلوی چشمش، روسریش را درآورد و روی زمین انداخت.
دستش به سمت دکمه های مانتویش رفت که پولاد دستش را گرفت.
روسری را از روی زمین برداشت و روی موهایش انداخت.
-برو!
-پولاد!
-از امروز مرد.
برگشت و گفت:تا یه دقیقه ی دیگه تو خونه ام نبینمت.
آیسودا با صدای بلندی هق زد.
شانه های پولاد لرزید.
اما داد زد:از خونه ی من گمشو!"
نگاهی به قد و قامت شرکت انداخت.
ساختمان بلندی که با نمای سیاه و خاکستری در عین شیکی، دلگیر به نظر می رسید.
کیفش را محکم در دست گرفت.
-"از امروز مرد."
-"از خونه م گمشو!"
هنوز صدایش درون گوشش می پیچید.
با چه رویی با او ملاقات می کرد؟
به سمت در ورودی رفت.
قلبش آنقدر تند می زد که احساس کمبود نفس کند.
-آروم باش آیسی، آروم باش.
قدمش را شل و ول به سمت ساختمان برداشت.
رفتن و دیدنش عین هفت خوان رستم بود.
اگر قبولش نکرد چه؟
اگر ازدواج کرده باشد؟
بچه هایش...حتما چشم رنگی می شدند.
آبی تیره...عین دریا!
بغض عین لانه گنجشک کوچکی ته گلویش ماند.
-کاش فراموشم نکرده باشی سروش!
قدم هایش کمی جان گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 3
اگر ازدواج نکرده باشد...
اگر هنوز برایش مانده باشد...
اگر هنوز دوستش داشته باشد...
قدم هایش استوار تر روی زمین برداشته شد.
اما...
درست در لحظه ای که طرح لبخندی آمد که روی صورتش بنشیند، دیدش!
پالتوی سیاه کوتاهش همراه کیف چرم مارکی که در دستش بود نفسش را بند آورد.
چقدر جنتلمن!
موهایش یک دست به سمت بالا شانه شده بود و برق می زد.
همه چیز خوب بود و در نهایت خوش قیافگی اما...
این دختر خندان که به بازویش آویزان بود را کجای دل وامانده اش می گذاشت؟
بغض به لبخند نیامده اش چربید.
جوری به دیوار چسبید که از هر طرف نگاه می کردی نمی توانستی او را ببینی.
دستش جلوی دهانش قرار گرفت و بی صدا هق زد.
دیگر دوستش نداشت.
پولادش تمام شده بود.
همه اش بخاطر آن عوضی بود که چهار سال تمام سعی می کرد از او فرار کند.
خدا لعنتش کند.
خدا تمام تیر و طایفه اش را هم لعنت کند.
آخر روزی، یک جایی انتقامش را می گرفت.
پولاد رد شد.
نگهبان ماشین را از پارکینگ برایش بیرون آورده بود.
سوار شدند.
در را خودش برای آن دختر خندان باز کرد.
-خدا، خدا، التماست می کنم منو بکش!
کنار دیوار سر خورد.
چرا قسمتش این بود؟ این شد؟
***************
فصل دوم
تن خسته اش را روی مبل کوباند و پاهایش را روی میز دراز کرد.
چه روز مزخرفی بود.
اختلاف رازقی و کرمی تمام شدنی نبود.
آخر سر هم کارد به استخوانش می رسید و هر دو را اخراج می کرد.
دلتنگ مادرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 4
باید آخر این هفته سری به دهات می زد.
پیرزن مثلا پسر بزرگ کرده بود.
هر کدام یک طرف پراکنده شده بودند.
سالی به دوازده ماه زورشان می آمد به مادر پیرشان سر بزنند.
صدای زنگ آیفون توجه اش را جلب کرد.
البته زیاد هم لازم نبود به خودش فشار بیاورد.
حتما یا ترنج بود یا نواب!
هر دو هم کلید داشتند.
این زنگ زدن ها بیشتر شبیه فحش دادن بود.
صدای چرخیدن کلید را درون در که شنید پوزخندی زد.
پشت بندش صدای کفش های پاشنه بلند ترنج عین بلندگو پخش شد.
مستقیم نگاهش کرد و معترض با صدای دورگه ی خشنی گفت:چرا زنگ می زنی؟
ترنج لبخند زد و گفت:می خوام غافلگیر نشی.
سرش را با تمسخر تکان داد و گفت:آها!
-خوبی؟
-خوبم.
ترنج با دلخوری کیف و پالتویش را روی مبل انداخت و گفت:از احوال پرسی جنابعالی، منم خوبم.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
چه دل خوشی داشت این دختر!
-بیا یکم شونه هامو ماساژ بده، خسته ام.
ترنج مشتاقانه بلند شد.
پشتش ایستاد و گفت:نرم یا خشن؟
-هرکاری می کنی، فقط درد و خستگیش بخوابه.
ترنج دست روی شانه هایش گذاشت و همانگونه که بلد بود شانه هایش را ماساژ داد.
-امروز چیکار کردی؟
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:مثله همیشه!
-پولاد یه چی میگم نگو نه!
پولاد با بی حوصلگی گفت:چی می خوای؟
-نه نیاریا...
پولاد پوف کلافه ای کشید که ترنج گفت:باهام بیا بریم گالری خانم صادقی، تو باشی بهتر میشه ازش تخفیف گرفت، تازه یکمم پاساژگردی می کنیم، به یه بستنی خوشمزه هم مهمونم می کنی.
پولاد زیر پوستی لبخند زد.
دختره ی خنگ!
-باید ببینم وقتم آزاد هست.
ترنج تند گونه اش را بوسید و گفت:این یعنی بله دیگه؟
پولاد اخم درهم کشید و گفت:باید ببینم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روغن_چراغ_کم_است
🔶یكى از شاگردان آیت الله بهجت مى گوید:
👈روزى از آقا پرسیدم : آقا، چه كار بكنم در نمازم حضور قلب بیشتر داشته باشم⁉️
☘آقا ابتدا سر به پایین افكند سپس سرش را بلند كرد و فرمود: 👌روغن چراغ كم است .
🌷من به نظر خودم از این جمله این معنى را فهمیدم كه یعنى معرفت كم است و ایمان قلبى و باطنى ضعیف است ، و گرنه ممكن نیست با شناخت كافى ، قلب حاضر نباشد.
🔷گاهى از آقا سؤال مى كردند: چه كنیم در نماز، حضور قلب داشته باشیم⁉️ و ایشان دستورالعملهایى مى فرمودند، یكى از آنها این بود كه مى فرمود:
🔮وقتى وارد نماز مى شوید هنگام خواندن حمد و سوره به معناى آن توجه كنید تا ارتباط حفظ شود.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺎﻧﻤﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻪ:🤔😂
خانوم:ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ
آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ😶
خانوم: ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ
آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺱ😗
خانوم:ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ
آقا:ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻏﺬﺍﻡ ﺑﻠﺪﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯽ؟؟!!😂
خانوم: ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎﻡ
آقا: ﺑﺪ ﻧﮕﺬﺭﻩ ...😐
خانوم: ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ
آقا:ﭼﯿﺰﯼ ﻻﺯﻡ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟😍
خانوم:ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ
آقا:ﻣﯿﮕﻢ ﭘﯿﺪﺍﺕ ﻧﯿﺲ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﻤﯿﺰﻧﯽ ...😌
خانوم: ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ
آقا: ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﯿﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ!!!😡
خانوم:ﺩﺍﺭﻡ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
آقا:ﻧﺘﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ !😏
خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻢ
آقا:ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻧﺒﻮﺩ!😳
خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
آقا: ﺧﺐ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .. ﮔﺮﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ...😕
خانوم:ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ
آقا:ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...😑
خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
آقا: ﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻤﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!😒
خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
آقا: ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻟﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ....😕
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اینکار_ممنوع_است
💠 هیچگاه خواسته #جدیدی را ناگهانی در جمع از شوهرتان نخواهید!
💠 چرا که ممکن است قبول نکند و شما #خجالت بکشید و یا از روی اجبار بپذیرد ولی بعدا عامل مشاجره و دعوا و #سردی رابطهتان شود.
💠 اگرخواسته #جدیدی برایتان پیش آمد در خلوت و به دور از جمع مطرح کنید.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan