#فراری #قسمت_557
آیسودا هم به احترامش بلند شد.
-سلام.
آرش جوری نگاهش کرد که آیسودا نگاه دزدید.
-سلام آیسودا خانم.
-بیا بشین آرش!
سوفیا برایش صندلی گذاشت.
آرش هم بین سوفیا و آیسودا با فاصله نشست.
-بستنی می خوری؟
-تو کاسه ی تو می خورم.
سوفیا ذوق زده گفت: پس برم یه قاشق اضافه بیارم.
با بلند شدن سوفیا، آرش روی آیسودا زوم کرد.
-متاسفم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-برای چی؟
-سوفیا گفت چه اتفاقی براتون افتاده.
اخم کرد.
باز این دختر دهن لقی کرد.
-اتفاق خاصی نیست زود حل میشه.
-امیدوارم.
جوری حرف زد انگار مطمئن بود پژمان برنمی گرد.
یا مثلا شناختی از پژمان دارد.
-سوفیا در مورد ما چی گفته؟
-چیز خاصی نگفته!
سوفیا با قاشق آمد و درون کاسه ی بستنی گذاشت.
آیسودا تلخ نگاهش کرد.
از اینکه مسائلش را همه بدانند متنفر بود.
بعدا باید مفصل با سوفیا حرف می زد.
-دوست دارم این آقا پژمان رو ببینم.
آیسودا ابدا لبخند نزد.
یک کلمه هم نگفت.
ولی سوفیا فورا گفت:فعلا که نیستن حضرت آقا.
آیسودا چشم غره ای به سوفیا رفت.
-چیه خب؟ مگه بد میگم؟
این دختر هیچ چیزی حالیش نبود.
فقط حرف خودش را می زد.
-من می خوام برم خونه!
-بیخود، اومدی یه حالی عوض کنی، بری بچپی تو اتاقت که چی بشه؟
آرش با ملایمت گفت: اگه من مزاحم شدم رفع زحمت می کنم.
آیسودا دستپاچه گفت: اصلا، من فقط این روزا یکم بهم ریخته ام.
آرش سر تکان داد.
-درک می کنم.
سوفیا با خنده گفت: چیو دقیقا درک میکنی عزیزم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_558
آرش حتی به سوفیا هم نگاه نکرد
تمام حواسش به آیسودا بود.
تمام این مدت دنبال فرصتی بود که با این دختر روبرو شود.
صدایش را بشنود.
چهره ی دلنشینش که حالا به شدت افسرده و غمگین بود.
به دلش می خواست با او وقت بگذراند.
حتی اگر تلخ باشد.
جوابش را ندهد.
با این حال دوست داشت.
بی نهایت حس قلبی شدیدی به این دختر داشت.
-آرش جان...
آرش برگشت و نگاهش کرد.
-بستنی آب شد.
آرش قاشقش را درون بستنی برداشت.
-با این چهره ی بهم ریخته هیچی حل نمیشه.
آیسودا غیرمستقیم نگاهش کرد.
این مرد چه از دردهایش می دانست؟
یک جا نشسته بود و می گفت لنگش کن.
گند خورده بود به همه چیز!
-باید دنبال راه حل باشید.
پوزخند زد.
فعلا هیچ راه حلی روی پژمان جواب نمی داد.
تا وقتی که خودش بخواهد برگردد.
حتی نمی دانست الان شب هایش را درون کدام هتل می گذراند.
روزهایش چطور می گذرد؟
-ممنونم از دلداری دادنتون.
از پشت میز بلند شد.
سوفیا فورا پرسید:کجا؟
-شما بستنی تونو بخورید، من یکم زیر میشینم.
آرش برگشت و نگاهش کرد.
سوفیا آه کشید.
-خیلی داره خودشو اذیت می کنه.
آرش با خشم نهفته ای گفت: برای یه آدم بی ارزش!
سوفیا متعجب نگاهش کرد.
-تو چرا ناراحتی؟
آرش فورا چهره اش برگشت.
-ناراحت چی باشم؟ دلم براش می سوزه.
-نسوزه، به ما ربطی نداره.
آیسودا قدم زنان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از بستنی فروشی دور شد.
مسیرش خاقانی بود.
قدم زنان به مغازه ها نگاه می کرد.
زیر لبی با خودش حرف می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
📚 #داستان
👈 بنده است یا آزاد؟؟
صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود كه پیاپی نوشیده می شد.
كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت.
از آن كنیزك پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟». آزادمعلوم است كه آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد.
ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.»
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد.
📗 #داستان_راستان، ج 1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
💟 #آیا_میدانید
🌀 جگر مرغ یک عامل بسیار خطرناک و کشنده برای بدن می باشد!
در بعضی جگر مرغها باکتری ای وجود دارد که میتواند باعث مسمویت، بیماری، تب، فلج و حتی مرگ در افراد گردد !
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
مدیون خون شهیدان هستیم
___________________
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچانگيز» و شيار «جبليه» در روی تپهی ماهورها، شهيدی افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوانهايش سفيد و براق! شهيد لباسی به تن داشت كه به كلی پوسيده بود. وقتی شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاک شهيد گشتم و پلاک را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يک كارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جيب شهيد درآوردم. روی كارت را دست كشيدم تا اسم روی كارت مشخص شد، بنام: «سيد محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يکباره از خواب بيدار شدم.
⬅خواب را زياد جدی نگرفتم ولی در دفترچهام شماره پلاک و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم،
يکروز دمدمهای غروب بود كه داشتم از خط برمیگشتم. رفتم روی يک تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يک شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچهها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدتها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگی نااميد بوديم. جلو رفتم، بچهها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالای سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتی جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روی كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاكی كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكی است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزی كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روی كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازی» ولی در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذكر شده بود.
⬅اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
📚منبع:
كتاب كرامات شهدا، جلد1 صفحه41 و42
راوی : برادر نظرزاده
___________________
http://eitaa.com/cognizable_wan
___________________
📒✒📒✒📒✒📒✒
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
🔰رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: من قرأ القرآن ابتغاء وجه الله و تفقها في الدين كان له من الثواب مثل جميع ما اعطي الملائكه و الأنبياء و المرسلون؛
💬هركس براي كسب رضايت خدا و آگاهي در دين قرآن بياموزد، ثوابي مانند همه آنچه كه به فرشتگان و پيامبران و رسولان داده شده، براي اوست.
📚 وسائل الشيعه ۶/۱۸۳/۷۶۸۳
☑ http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
☘ درمان خارش واژن با سرکه سیب
سرکه 🍎سیب سرخ🍎 به دلیل دارا بودن خواص ضد قارچی و ضد باکتری شناخته شدهاست و یکی از محبوب ترین و رایج ترین روش های درمان خانگی خارش واژن محسوب میشود. این ماده به حفظ محیط قلیایی واژن کمک میکند، بنابراین سبب میشود که از شر باکتریهای بد خلاص شوید. ۱ قاشق غذاخوری سرکه سیب را به ۱ فنجان آب اضافه کنید. ترکیب را بجوشانید و بعد کمی صبر کنید تا خنک شود به دمای اتاق برسد. حالا، واژن را با این آب دو بار در روز بشویید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
چه بدبخت شده ايم
بااین همه گناه
احساسِ
خوببودن هم میکنیم ..
خدایا..
[ مـارا ]
به خودمـان بیاور !
از به خود آمدن هامون
هیــــــــــچ ندیده ایم . . .😢
❤️💫http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
🚨 #هشدار
❌ قرار دادن لپ تاپ روی پاها به دستگاه تناسلی آسیب میزند !
☢ قرار دادن لپ تاپ روی پاها خطر بروز ناتوانی جنسی، ناباروری و همچنین بروز تومورها (بخصوص در آقایان و در برخی موارد خانم ها) را بالا می برد.
به خاطر اینکه لپ تاپ روشن باعث ایجاد گرمای زیادی در ناحیه ی تناسلی می شود. برای مقابله با این مشکل لپ تاپ را یکسره و بیش از دو ساعت روی پاهایتان قرار ندهید.
√ اگر عادت دارید همیشه لپ تاپ را روی پاهایتان بگذارید و کار کنید، بهتر است از یک محافظ مناسب استفاده کنید تا مانع رسیدن گرمای دستگاه به پاها و ناحیه تناسلی شود.
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_559
مدام هم با خودش کلنجار می رفت که به پژمان زنگ نزد.
به شدت از این قضیه عصبی بود.
این بی تفاوتی پژمان زجرش می داد.
از خاقانی خارج شد.
همین که به خیابان بعدی قدم گذاشت صدایی مخاطبش قرار داد.
-پارسال دوست....
برگشت.
از دیدن نواب رنگ تعجب درون چشمش نشست.
ترنج هم کنارش بود.
متوجه نشد.
قدمی بی حال به سمتشان برداشت.
ترنج با اخم نگاهش می کرد.
ولی روی لب نواب لبخند بود.
-سلام آسو خانم.
-سلام.
-بعد از 9 ماه که اون کله خر این شهرو برات زیر پا گذاشت اینجا می بینمت.
-اون کله خر زندگی منو خراب کرد.
هر دو کنجکاو نگاهش کردند.
نواب با نگرانی پرسید: چی شده آسو؟
انگار منتظر بود این سوال را از او بپرسند.
همان جا زیر گریه زد.
ترنج و نواب تعجبشان بیشتر شد.
فورا به سمتش رفتند.
ترنج دست دور شانه اش انداخت.
-پولاد باهات چیکار کرده؟
هر دو فکر می کردند باز یک تجاوز دیگر در کار است.
-بخاطر پولاد شوهرمو از دست دادم.
نواب با چشمانی گرد گفت: شوهر؟!
ترنج هم دست کمی از او نداشت.
یعنی پولاد تمام مدت دنبال یک زن شوهردار بوده؟
-دقیق بگو آسو، این حال و روزت نگرانم کرد.
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
-همه چیز خراب شده نواب، موندم تو چاه، هیشکی هم محض رضای خدا کمکم نمی کنه.
نواب با دلسوزی گفت: بهم بگو، شاید کاری ازم بر بیاد.
ترنج فورا گفت: اینجا تو خیابون درست نیست، با ما بیاد، خونه ی ما همین کوچه اس.
به کوچه ای که 100 متر با آنها فاصله داشت اشاره کرد.
دلش حرف زدن می خواست.
هر دو غریبه بودند.
اما می شناختنش.
شاید کمک حالش می شدند.
کمی از درد و غمش کم می شد.
ترنج زیر بغلش را گرفت و با خودش همراهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_560
فقط یک لحظه پرسید: شما دوتا با هم؟
ترنج لبخند زد.
-ما با هم ازدواج کردیم.
آیسودا تعجب کرد.
این دو با هم؟
کمی با عقلش جور در نمی آمد.
یادش مانده بود که این دختر به پولاد علاقه داشت.
چطور با نواب ازدواج کرده؟
زیر لبی گفت: تبریک میگم.
-ممنونم عزیزم.
ابدا قصد پرسید چرایش را نداشت.
ممکن بود با پرسیدن آزارشان بدهد.
تازه ربطی هم به او نداشت.
نواب یک بسته ی بزرگ از شیرینی درون دستش بود.
خانه شان سرراست و نزدیک بود.
نواب کلید انداخت و اشاره کرد داخل شوند.
یک خانه ی حیاط دار و کمی قدیمی.
با یک باغچه ی کوچک!
آیسودا اشک روی صورتش ماسیده بود.
به سمت شیرآب گوشه ی حیاط رفت.
همان جا چند بار آب به صورتش زد.
ترنج و نواب معنادار به هم نگاه کردند.
پس اوضاع خیلی بد بود.
آیسودا کمر صاف کرد و گفت: مزاحمتون شدم.
ترنج با مهربانی گفت: این حرفا چیه؟ ما عاشق مهمون هستیم.
باید به سوفیا زنگ می زد.
ابدا نمی خواست نگرانش کند.
هرچند که از حضور دوست پسرش به شدت معذب بود.
-بیا داخل آسو!
نواب هنوز هم عین قبل آسو صدایش می کرد.
-میام، باید یه زنگ بزنم.
گوشی را درآورد.
5 تا تماس ناموفق داشت.
اصلا حوصله نداشت باز کنند ببیند چه کسی زنگ زده.
بهرحال پژمان که نبود.
شماره ی سوفیا را گرفت.
هنوز هم آب بینی اش به راه بود.
آب بینی اش را محکم بالا کشید.
-الو...
-الو و زهرمار، کجایی آیسودا؟ وای مردم از دلشوره.
-زنگ می زدی.
-به گوشی بی صاحبت نگاه کن، 5 بار تا الان زنگ زدم جواب ندادی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
در دادگاه قاضی اعلام کرد:
این آقا با بیل زنش رو کشته و به اعدام محکوم شد.
یکی بلند شد به متهم گفت:
خیلی نامردی
قاضی گفت: آقا بشین سرجات به شما چه مربوطه؟
یارو گفت:دوسال همسایشم میگم بیل داری میگه نه😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
🌸 سه ویژگی دختران مومن 🌸
🔸 ﺍمیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﻣﺘﮑﺒﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 دوم ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﺗﺮﺳﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ
💎 ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ #ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﻨﺪ
⭕️ ﺍﻣــﺎ ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﻣﺘﮑﺒـﺮ ﺑﺎﺷﻨـﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑـﻞ ﻧﺎﻣﺤـﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷـﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕــﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ می کـند ﺑﭙﺮﻫﯿـﺰﻧـﺪ
ﻣﻨﻈـﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫـﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﺎﻧـﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳـﺖ ﮐـﻪ ﻋﻨـﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣـﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧـﻮﺩ ﻭ ﺷـﻮﻫﺮ ، ﮐﻤـﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ.
(خصال ، جلد ۱ ، صفحه ۳۱۷)
______________
♥️ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇
👨🏻مرد را به عقلش بنگر،نه به ثروتش
👩🏻زن را به وفايش بنگر، نه به جمالش
👬دوست را به محبتش بنگر، نه به کلامش
💖عاشق را به صبرش، نه به ادعايش
💰مال را به برکتش، نه به مقدارش
🏠خانه را به آرامشش، نه به بزرگی اش
🚘اتومبيل را به کاراييش، نه به مدلش
🍔غذا را به کيفيتش، نه به کميتش
📚درس را به استادش، نه به سختيش
🕵️♂️دانشمند را به علمش، نه به مدرکش
👔مدير را به عمل کردش، نه به جايگاهش
✍️نويسنده را به باورهايش، نه به تعداد کتابهايش
☺️شخص را به انسانيتش، نه به ظاهرش
❤️دل را به پاکيش، نه به صاحبش
🗣سخنان را به عمق معنايش، نه به گوينده اش
🙍🏻♂️فرزند را به ایمانش بنگر، نه به وفاداریش
💞پدر و مادر را فقط؛ "بنگر" هر چه بیشتر بهتر👌👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
✅ پیامبر رحمت (ص) می فرمایند:
👌هرگاه کسی نماز صبح را نخواند،
فرشته ای از آسمان او را صدا میکند: ای زیانکار
👌 و هرگاه نماز ظهرش را نخواند،
فرشته ای به او میگوید: ای خیانتکار
👌 و هرگاه شخص نمـاز عصر
خود را نخواند، گوید: ای بی دین
👌 و اگر نمــاز مـغرب خـود را
نخواند، گویـد: ای کافر
👌 و اگر شخص نماز عشاء
را ترک کند، گوید: وای برتو که در تو
هیچ خیر و منفعتی نیست.
🌻 همچنین رسول خدا (ص) می فرمایند:
در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن،
جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن مینالند
و در وادی، خانه ای از آتش
و در آن خانه چاهی قرار دارد
که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت
ماری است که هزار سر دارد
و در هر سری هزار دهان
و در هر دهان هزار نیش است
و این جایگاه کسانی است
که نمـاز نمیخوانند و شراب مینوشند.
📚 وسائل الشیعه،ج۳ ص۳۱
🌸☘🌸☘
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
☘🌸☘🌸
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
يارو میلیاردر میشه
با عجله میاد خونه میگه خانوم پولدار شدم وسایلتو جمع کن چمدونتو ببند!!!
زنش با هیجان میگه: دبى یا پاریس؟؟؟
میگه: نمیدونم مهریه تو بگیر هرجا میرى برو فقط دیگه نبینمت!!!🌹😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
اینکه میگن مشکلات را باید از زاویه ای دیگر دید...
همش الکیه باور نکنید😕
من از هر زاویه ای به جیبم نگاه کردم خالی بود😁😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
بابام میگه
گوشی رو بذار بالاسرت سر ساعت ۶بیدارمون کنه..
میگم چرا خودت نمیذاری ؟؟😕
میگه سرطان زاس...
.مطمئن شدم سر راهیم، چندتا
پرورشگاه رفتم می گن چهرت خیلی آشناست..!😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#آقایان_بخوانند
💟دوای درد دوران #پریود همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست
⚜️آغوش شما بهترین مسکن است
با آغوش و نوازش شما ،خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_561
-وای ببخشید.
سوفیا ملایم تر پرسید: کجایی؟ این روزا ناخوشی، می ترسی کار بدی دست خودت.
لبخند زد.
-اینقدا هم دیوونه نیستم.
-والا همه چی ازت برمیاد.
لبخند آیسودا پررنگ تر شد.
-دوتا از دوستامو دیدن، یکم پیششون هستم بعد برمی گردم خونه.
-خل بازی که در نمیاری؟
-نه خیالت راحت.
سوفیا نفسش را تند بیرون داد.
-ای خدا این پژمان زود برگرده مردیم از بی جونی این دختر!
آیسودا با غم باز لبخند زد.
-پس مواظب خودت باش.
-قربونت عزیزم، خوش بگذره.
تماس را قطع کرد.
گوشی را درون جیب مانتویش انداخت.
نگاه دقیقی به اطراف انداخت.
یک تاک پر از جوانه روی دیوار پخش شده بود.
یک بوته رز هم پای تاک بود.
این خلاصه ی باغچه بود.
حیاط تمیز موزاییکی بود.
هیچ آت آشغالی درون حیاط بود.
به سمت ساختمان برگشت.
نباید میزبان را بیشتر از این تنها می گذاشت.
کار زشتی بود.
به سمت ساختمان قدم برداشت.
قلبش تیر کشید.
دست روی قلبش گذاشت.
تازگی زیاد قلبش تیر می کشید.
معلوم نبود چه مرگش است.
کمی کنار قلبش را ماساژ داد و مقابل در ایستاد.
با دست آزاداش در زد.
-صاحب خونه....
صدای ترنج را شنید: بیا داخل عزیزم.
قلبش که از تیر کشیدن افتاد، خم شد و کفش هایش را درآورد.
به آهستگی داخل شد.
-ببخشید مزاحمتون شدم.
زن و شوهری درون آشپزخانه بودند.
-تو زحمت انداختمتون.
-این حرفا چیه دختر؟ بعد از سالها دارم می بینمت.
کمرنگ لبخند زد.
در را بست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_562
سالن پر از نور بود.
نورگیر فوق العاده ای داشت.
پنجره های سرتا سری و پت و پهن حسابی فضا را روشن کرده بود.
-بشین آسو.
روی یکی از مبل های بنفش رنگ نزدیک پنجره نشست.
نور خموده ی عصر روی زمین جا خوش کرده بود.
نواب با سینی شربت آمد.
-نیار نمی خورم.
-مگه دست خودته؟
سینی را مقابلش گذاشت.
-خانمم زحمتشو کشیده.
ترنج درون آشپزخانه لبخند زد و سبد میوه اش را تزیین می کرد.
نواب مقابلش نشست.
-بخور تعریف کن ببینم باز این دیوونه چیکار کرده.
آیسودا با خجالت لیوان را برداشت.
جرعه ای نوشید و دوباره لیوان را به سینی برگرداند.
از نواب تا حدی خجالت می کشید.
وگرنه نواب همیشه میانه رو بود.
کاری به کسی نداشت.
سرش در لاک خودش بود.
بیخود هم از کسی طرفداری نمی کرد.
-راستش...
تمام ماجرا را از همان 5 سال پیش که مجبور شد پولاد را رها کند تا الان که روابطش با پژمان بهم خورد را برای نواب و ترنج که با سبد میوه اش آمده بود تعریف کرد.
نواب اخم هایش را در هم کشید.
ترنج با لبخند گفت: ظاهرا هرچی مرد وحشیه به پستت می خوره.
آیسودا کمرنگ لبخند زد.
نواب با منطق گفت: کار هیچ کدومش درست نیست.
-می دونم.
-نباید اینجوری زندگی کنی.
-چیکار کنم؟
-از هر دوشون جدا شو.
با چشمانی گرد به نواب نگاه کرد.
-شوخی می کنی؟
-اصلا، اگر قراره هر بار اینجوری شکنجه بشی بهتره خودتو رها کنی.
-نمی تونم.
نواب گوشه ی چشمش را ریز کرد.
-چرا؟
-من به شدت به پژمان وابسته ام، و البته زنشم.
نواب پوزخند زد.
-فقط خودتو داری اسیر می کنی.
این اسارات را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر اینجوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یهکم قِر بده دلمون وا شه😂
••••••••••••••••••
😁
👚 @cognizable_wan
👖
۱۸ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کل کل زن و شوهری که تا این لحظه دیدم! مخصوص زن و شوهرهای ایرونی هست! واسشون بفرستید!😂
▪▪▪▪▪▪
👩
👗 @http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری درپیش داری
والا با این وضعیتی که روز ب روزم بی پول تر میشم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃
🍂🍂
🌸
⭕این موارد شما را نابود میکند :
🔹1-وقتی نمیبخشید
🔸2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
🔹3-وقتی وقتتان را تلف میکنید
🔸4-وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
🔹5-وقتی از همه چیز شکایت میکنید
🔸6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
🔹7-وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
🔸8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
🔹9-وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
🔸10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
🔹11-وقتی در روابط اشتباه میمانید
🔸12-وقتی بدبین و منفیگرا هستید
🔹13-وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
🔸14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید
🌸
🍂🍂
🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#انسان_ها
👈به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند
👈به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند"
👈و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت ميدهند"
✨هرچه "حقيرتر" باشند
👈بيشتر "توهين ميكنند"تا حقارتشان را جبران كنند
✨هر چه "فرهنگشان غني تر باشد"
👈بيشتر به ديگران "عشق هدیه ميدهند"
✨وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد"
👈"محترمانه تر رفتار ميكنند"👌
✍به اندازه "دركشان" , ميفهمند
✍و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند☝️
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو دروازه شیراز ملت شادند😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_363
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند.
-باز جای چای رو عوض کردی؟
خنده اش گرفت.
عملا داشت غر می زد به جانش!
-همون جاست.
-نیست.
شماره ی نادر را گرفت.
-یکم چشماتو باز کنی می بینی.
صدایش نیامد.
اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد.
-الو نادر!
-سلام آقا.
-خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟
صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم.
بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد.
-بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون.
-دستت درد نکنه.
آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند.
هر چیزی تشکری هم داشت.
-خواهش می کنم.
-می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا.
-چیزی شده؟
-نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه.
نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه.
چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش.
-چشم.
-کاری نداری؟
-نه آقا، سرتون سلامت.
تماس را قطع کرد.
-چای چی شد دختر؟
-الان حاضر میشه.
حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند.
همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود.
چیزی که واقعا دوست داشت.
بلاخره چای و کیک سر رسید.
-بفرمایید.
روی میز گذاشت.
-کیک کار کیه؟
-خاله سلیم.
-پس باید خوشمزه باشه؟
-عالیه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_564
محله قدیمی و با صفا بود.
بیشترشان درخت های انگور داشتند و روی دیوارها آویزان بود.
بچه ها ته کوچه فو تبال بازی می کردند.
ترنج با ذوق گفت:چقد اینجا خوبه!
آیسودا لبخند زد.
-کدوم خونه؟
آیسودا به بیرون گردن کشید.
از دیدن ماشین پژمان قلبش تند تپید.
برگشته بود؟
نواب صدا زد:آسو؟
-ها؟!
-میگم کدوم خونه؟
-همینی که ماشین سیاه رنگ کنارشه.
ترنج لبخند زد: انگار مهمون دارین؟
-نه...پژمان اومده.
نواب ماشین را پشت سر ماشین پژمان پارک کرد.
به سمت آیسودا برگشت.
پرسید:خوبی؟
نه خوب نبود.
بیشتر از ده روز می گذشت.
حالا پژمان اینجا بود.
اصلا نمی دانست چطور برخوردکند.
استرس داشت.
حتی دستانش هم لرز خفیفی کرده بود.
ترنج فورا گفت: میخوای همراهیت کنیم؟
از خدا خواسته گفت: مزاحمتون نمیشم؟
-نه عزیزم.
نواب و ترنج از ماشین پیاده شدند.
آیسودا هم پیاده شد.
قامتش لرزان بود.
ترنج کنارش ایستاد و دستش را دور بازویش گذاشت.
کتار گوشش گفت: هیچی نباید دختر شجاعمونو از پا دربیاره.
لبخند زد.
-من در مقابلش ضعیفم.
-چقدر عاشقی تو!
-خیلی، خیلی!
ولی به حرف ترنج گوش داد.
کمرش را صاف کرد.
موهای بهم ریخته اش را به طرز دلربایی مرتب کرد.
دستی به صورتش کشید.
-خوب شدم ترنج؟
چقدر احساس راحتی به این دختر می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#فراری #قسمت_565
انگار صدسال است که او را می شناسد.
نواب جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
-کلید داشتم.
نواب لبخند زد.
-میدونم، ولی تو الان کنارت مهمان داری، نمیشه ما همینجوری سرمونو بندازیم پایین و بریم داخل!
چقدر نواب با شخصیت بود.
از این طرز فکرش واقعا خوشش آمد.
طولی نکشید که در باز شد.
قامت پژمان میان سیاه و روشن نور شب درون چهارچوب ایستاد.
نمی دانست چرا آیفون را زده.
خودش آمده بود تا در را باز کند.
نگاهش روی نواب و ترنج پیچ و تاب خورد تا روی آیسودا ماندگار شد.
آیسودا لب گزید.
نواب از دیدنش متعجب شد.
اینکه پژمان نوین بود.
یعنی تمام مدت...
دستش را جلو آورد.
-سلام، معرف حضور که هستم جناب نوین؟
رفیق فابریک پولاد اینجا؟
همه چیز کمی ناجور بود.
رسم مهمان نوازی نبود که سرپا نگه شان دارد.
در ضمن اینجا خانه ی دایی اش بود نه خانه ی او!
دست نواب را فشرد.
-بله، خیلی!
نواب سخاوتمندانه لبخند زد.
- آسو خیلی ازت تعریف کرده.
از این مخفف کردن اسم آیسودا اصلا خوشش نیامد.
از جلوی در کنار رفت.
-بفرمایید داخل!
-مزاحم نباشیم؟
-مراحمید.
نواب زودتر داخل شد.
همین که آیسودا از کنارش گذشت بازویش را گرفت.
ترنج متوجه شد.
به همین خاطر دست دیگر آیسودا را رها کرد.
کنار گوش آیسودا گفت: کارت دارم.
-باشه.
بازویش را کشید.
پشت سر مهمانانش رفت تا تنها نباشد.
درست بود که در تنهایش خیلی عجز و لابه می کرد.
ولی قرار نبود که روبرویش هم التماس کند.
پژمان تا وقتی رفتارش این بود،او هم با غرور رفتار می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_566
حاج رضا برای برگرداندن آیسودا تشکر کرد.
حس خوبی نداشت.
زیر زیرکی به آیسودا نگاه کرد.
صورتش به شدت خسته و آزرده به نظر می رسید.
نگاهش روی دست هایش کشید.
دیگر جای زخم ها نبود.
هنوز هم دلیل زخم ها را نمی فهمید.
یعنی آیسودا توضیحی نداد.
ولی امشب باید حرف می زد.
در مورد همه چیز!
آیسودا بلند شد.
خاله سلیم هم پشت سرش آمد.
-عزیزم چرا نگفتی دوستات باهاتن...شام...
-اشکال نداره خاله جون.
-حلیم بادنجون درست کردم...
-همونو بیارید می خوریم.
رفت پای سماور تا چای بریزد.
-پژمان کی اومده؟
-پیش پای شما، سراغتو گرفت که زنگ زدین.
اخم هایش را درهم کشید.
-برای چی اومده؟
-نمی دونم عزیزم.
سینی را برداشت و فنجان ها را درونش چید.
چای تازه دم ریخت و درون سینی گذاشت.
خاله سلیم هم مشغول کشیدن غذایش شد.
بوی پیاز داغ آشپزخانه را پر کرده بود.
آیسودا سینی را برداشت و تعارف کرد.
مقابل پژمان که خم شد نگاهش کرد.
اخمی مابین ابروهایش بود.
انگار از چیزی ناراحت است.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر دلش می خواست زنانه بغلش کند.
قربان صدقه اش برود.
اخم بین ابروهایش را ببوسد.
ولی نمی توانست.
غیر از مهمان داشتن، پژمان هم از او دور شده بود.
آنقدر که دستش به دست او نرسد.
جای خالی حلقه درون دستش نشانه ی همه چیز بود.
از این وضعیت واقعا رنجیده بود.
پژمان فنجانی برداشت.
-ممنون.
آنقدر سرد تلفظ کرد که دلش هری پایین ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 « کفاره گناهان مومنین در این دنیا »
🔺اگر فکر میکنی چیزی تحت عنوان شانس وجود دارد، سخت در اشتباهی...
✅ استاد رائفی پور
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دادن حق انتخاب و آزادی به كودك در ساختن شخصيت مثبت وسازنده كودك بسيار مهم و اساسی است.
اما دادن انتخاب بايد محدود باشد.
سوال نكنيد،لباس چی ميخوای بپوشی؟
به او دو یا چند لباس پيشنهاد بدهيد تا كودك گيج نشود و انتخاب برای او آسانتر باشد.
مثلا نپرسيد غذا چي دوست داری؟
به او دو حق انتخاب بدهيد تا بعدا با خواستن غذایی خاص مجبور به نپذیرفتن آن نشوید!
حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خود يا ديگری نشود و به حقوق كسی تجاوز نكند.
Join http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۹ مرداد ۱۳۹۸