eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ✅بازی کردن با همسر ✍ گاهی با همسر خود در خانه مشغول بازی و سرگرمی شوید و آن را با نشاط و هیجان و شوخی‌های مناسب انجام دهید. سرگرمی و بازی و خنده‌های لابلای آن، باعث می‌شود گاهی کدورتها و رفتارهای سنگین زن و شوهر نسبت به یکدیگر از بین برود و محبت و علاقه جدید در زندگی جریان پیدا کند. 💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💞 💙🌹🌹❤️
🌸 #همسرداری همیشه، عشق و محبت را نثار همسرت کن... نترس نزد او گم نمی‌شود... پُررو نمی‌شود... سوءاستفاده نمی‌کند... . بلکه فقط در قلب او جای پیدا می‌کنی . ‌ 💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💞 💙🌹🌹❤️
خالم داشت به مامانم ميگفت برا بچت زن بگير،پسر به اين نجيبي،موهاي مشكي،دندوناي رديف،اصيل... خلاصه تمام مشخصات اسبو گفت😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زیارت حسین(ع) باعث «افزایش روزی» و «پیشگیری از بلا» 🔹امام باقر (علیه السلام): پيروان ما را به زيارت مزار حسين (ع) امر کنید؛ زيرا زيارتش روزى را فراوان، و عمر را دراز میکند و بلاهای سخت را دور میکند، و بر هر مؤمن كه امامتش از جانب خدا را باور دارد، #واجب است. 🔻تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۱۲۱ 🌹 #شهادت-امام_باقر_علیه_السلام_تسلیت
مواد غذایی که نباید ناشتا مصرف شوند نوشابه 🍷 نوشیدنی سرشار از اسید کربونیک است که با مخلوط شدن با اسید معده باعث حالت تهوع می شود.  گوجه فرنگی 🍅 مصرف ناشتای آن باعث می شود اسید گوجه به اسید گوارش واکنش نشان دهد و در مواردی باعث ایجاد سنگ در معده شود. 🍮قهوه ⚠️خوردن قهوه ناشتا مفید است یا مضر 🍮کافئین موجود در آن برای معده مضر است و بهتر است ابتدا یک لیوان آب مصرف کنید.  🍛غذاهای پرادویه  با واکنش نشان دادن به دیواره معده آسیب می رساند.  چای  میزان زیاد اسید در آن روی دیواره معده تأثیر می گذارد.  🍚ماست  اگرچه این لبنیات سرشار از پروبیوتیک (باکتری مفید) است اما در صورت تماس این باکتری های مفید با اسید معده، باعث مشکلات گوارشی می شود.  🍌موز  با مصرف ناشتای موز، منیزیم در بدن به طور ناگهانی افزایش پیدا می کند و تعادل منیزیم و #کلسیم در بدن به هم می ریزد. 🍃🌹 ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 🍎🍏🍎 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌰موقع خورد کردن پیاز تا میتوانید گریه کنید ! 🔸زیرا اشک و سوزش چشم موقع خورد کردن سبب میشود چشم آهسته‌تر پیر شود، در بزرگسالی دچار آب مرواردید و پیری چشم نشده و آلودگی و سموم چشم ازبین برود 🍃🌹 ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 🍎🍏🍎 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
ولی آیسودا یک قدم به عقب رفت. نگرانش بود. بی نهایت دوست داشت. ولی ترحمش را نمی خواست. -فقط باید با خودم کنار بیام. -لازم نیست. چشم های پژمان سو زد. انگار نمک پاشیده باشند. -برو بخواب حالت خوب نیست. دوباره اشکش پایین آمد. -دلت به حالم می سوزه نه؟ فکر می کردی بری میمیرم؟ من تمام این سال هام تنها بودم از حالا به بعدم تنها میشم، چه فرقی کرده؟ هیچی، فقط یک فرق کوچیک داره، الان به مردونگی یه مرد اعتماد کردم که نباید می کردم. تن صدایش پایین بود. پژمان عصبی دستش را بیخ گلوی آیسودا گذاشت و به سمت دیوار پشتش هولش داد. -بس کن، بس کن! آیسودا حتی سعی نکرد که دستش را هم جدا کند. به شدت بهم ریخته بود. دودوتا چهارتایش جور در نمی آمد. یکباره دستش را عقب کشید. -ببخشید. آیسودا به همان حالت ماند. اطرافشان تاریک بود. به زور همدیگر را می دیدند. -نکن دختر، من طاقتشو ندارم. اشک های آیسودا بلند نمی آمد. پژمان با هول و ولا محکم در آغوشش کشید. چقدر دلتنگش بود. چقدر محتاج بودنش بود. جوری بغلش کرده بود انگار می ترسید واقعا از دستش بدهد. می ترسید پولاد درون زندگیش رخنه کند. این مرد دست برادر نبود. خوب در این چند سال که رقیبش شده بود می شناختش. واقعا برای به دست آوردن یک چیز تلاش می کرد. تا بدستش هم نمی آورد رهایش نمی کرد. -تو زن من می مونی! چنگ زد به کمر آیسودا! -هیچ کس نمی تونه این قضیه رو تغییر بده. -غیر از خودت. پژمان بیشتر به خودش فشارش داد. -تا تسویه حسابمو نکنم بی خیال نمیشم. دوئل جدی در راه بود. حالا غیر از ترس از دست دادن ترس جدیدی هم به جان آیسودا رخنه کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تن عقب کشید. -دیگه گریه نکن. آیسودا ترسیده فقط نگاهش می کرد. حالش به شدت ناخوش بود. حس می کرد هیچ توانی برای زندگی کردن ندارد. انگار که درون باتلاق افتاده باشد. با اینکه جمله ی پژمان کاملا امری بود ولی باز هم اشکش پایین آمد. -نرو، نگران می مونم. -نگران نباش، هیچ اتفاقی برای من قرار نیست بیفته. بازوی آیسودا را فشرد. اما هیچ حرف دیگری نداشت بزند. هر دو عصبی و داغان بودند. انگار بختک بدبختی روی زندگیشان افتاده باشد. همه چیز دست به دست هم داده بود که در نیمه ی خوش زندگیشان غم سرازیر شود. -برو بخواب. -کجا میری؟ -هتل! از پله های بهارخواب پایین رفت. آیسودا با پای برهنه دنبالش رفت. ولی همان جا بالا ایستاد. پژمان بدون اینکه برگردد و پشت سرش را ببیند رفت. آیسودا لبه ی بهارخواب نشست. واقعا ناراحت بود. انگار تمام جانش رفته باشد. "آخرین قطار هم رفت. من جا نمانده ام... فقط برای رفتن نیامده بودم." چند دقیقه ای که منتظر ایستاد بلند شد. این روزها هم می گذشت. بلاخره خدا دلش به حالشان می سوخت. کمی نرمتر حالشان را می پرسید. اشک هایش را پاک کرد. در را باز کرد و داخل شد. پیرمرد و پیرزن خواب بودند، خدا را شکر! ابدا نمی خواست زخمی روی دلشان بگذارد. نفس عمیقی کشید. روی تشکش دراز کشید. کاش عین همیشه بغل تشک خودش برای پژمان هم تشک پهن می کرد. حداقل با دیدن جای خالیش نمی رفت. کنارش دراز می کشید. شاید محکم بغلش می کرد. می گفت همه چیز تمام شده. 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آری از پشت کوه آمده ام... چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد! برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم می گویند: از پشت کوه آمده! ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
ولی نکرد. تقصیر خودش بود. لعنت به این غرور لعنتی! -خدایا خودت کمکمون کن! ** -بسه آسو، خواهش می کنم. دیگر گریه نمی کرد. اما به شدت کم حرف شده بود. بی انگیزه و تحرک! -بلند شو بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه. -حوصله ندارم سوفی. -بخاطر اون مردیکه آخه؟ -در موردش حرف نزن. خاله سلیم هم به حرف آمد. -راست میگه، پاشو برو یه دوری بزن حالت بهتر بشه. -هیچی حال منو بهتر نمی کنه. سوفیا دستش را محکم کشید. -بلند میشی یا بلندت کنم؟ خنده اش هم نیامد. اصلا هیچ چیزی وجود نداشت که شادش کند. خموده بلند شد. -یه تیپ دلبر بزن تا به این آقا پژمان بفهمونیم کیو از دست داده. چقدر سوفیا دلخوش بود. او ابدا پژمان را نمی شناخت. وارد اتاقش شد. لباسی درآورد و پوشید. هیچ آرایشی نکرد. تمایلی هم به آرایش کردن نداشت. به محض بیرون آمد سوفیا اخم کرد. -این چه سرووضعیه؟ -گفتم حال ندارم. -به من چه؟ -سر به سرم نذار سوفی. از خانه بیرون آمد. درون بهارخواب کفش پوشید. سوفیا پوفی کشید. امان از دست این دختر. جلوی در او هم کفشش را پوشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند. آیسودا درون کوچه، به خانه ی پژمان نگاه کرد. کارگرها کار می کردند. نادر هم بالای سرشان بود. ولی خبری از پژمان نشد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دلش گرفت. انگار قرار نبود این روزها روی خوش ببیند. پولاد چطور یکهو وارد زندگیش شد؟ چطور پژمان را پیدا کرد؟ کاش از یکی از این دو پرسیده بود. -بیا دیگه! با غم به سوفیا نگاه کرد. روزهای خوبی را با دوست پسرش می گذارند. مردی که مدام از او تعریف می کرد. هدایای رنگارنگ می ریخت. به قول سوفیا به او بها می داد. هیچ وقت کار داشتن را بهانه نمی کرد. هنوز هم حس خوبی به این ماجرا نداشت. شاید چون تجربه ی ناموفق یک رابطه ی احمقانه را با پولاد داشت. ولی همین که می دید سوفیا خوشحال است خوشحال بود. و امیدوار بود این شادی پایدار هم بماند. -بریم یکم خرید کنیم حالت جا بیاد. -می دونی که... -بله می دونم حوصله نداری، حال نداری، شکست عشقی خوردی... به طنز کلام سوفیا توجه نکرد. می دانست دارد همه ی سعیش را می کند تا سرحالش بیاورد. ولی ظاهرا بی فایده بود. این غم آنقدر بزرگ بود که هیچ چیزی سرحالش نمی آورد. کنار خیابان تاکسی گرفتند. سوفیا یک بند حرف می زد. چیزهای جالبی که از پنجره می دید را نشانش می داد. بلند می ندید تا با خنده هایش او را هم بخنداند. ولی آیسودا ساکت بود و پر از غم. لودگی های سوفیا هم بی نتیجه بود. خیابان نظر پیاده شدند. -می خوای از اینور بریم، که اول یه دوری تو خاقانی بزنیم؟ -برام فرقی نمی کنه. سوفیا دستش را گرفت و با خودش کشید. -راستی آرشم میاد. اگر هروقت دیگری حتما یک جنگ و دعوا راه می انداخت. ولی امروز کشش را نداشت. بیاید. به او ربطی نداشت. سوفیا زیرچشمی نگاهش کرد. می خواست ببیند جار و جنجال راه نمی اندازد؟ ولی آیسودا ساکت بود. چه بر سر این دختر آمده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
شوهره گوشیش خونه جامونده بود.. ظهر با همسرش تماس میگیره میگه : گوشیمو گم کردم هرچی بهش زنگ میزنم کسی جواب نمیده!!! بدبخت شدم چندتا قرار مهم کاری واجب داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن.. همسرش می گه : عزیزم ناراحت نشو گوشیت خونه جا مونده. مهندس شهرتی ‌(شهره خانم) پیام زد گفت ناهار زود بیا عشقم همون لباسایی رو که برام خریدی رو پوشیدم بیا ببین. حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده عصرساعت ۶ میاد همون قرار همیشگی تا باهم بریم دربند به خاطر سالگرد اشنایمون جشن بگیرم، ازشهرستان میناب دکتر حاجتی (مینا جون ) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش امپول داره براش بزنی، اقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده شب شام بری پیشش تا از خجالتت به خاطر چک پاس شده اش ازت تشکر و قدردانی کنه!! عزیزم منم چون دیدم سرت شلوغه خیلی برای تحکیم خانواده تلاش میکنی با همه شون هماهنگ کردم شب بیان خونه خودمون شام درست کردم بهشون گفتم من نیستم تا باتو راحت باشن عزیزم عاشق کار و تلاشتم . داداش هام و بابام دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری هر وقت مهمونی تمام شد بگو بیام خونه رو جم و جور کنم.... برای شادی روحش دعا کنیم 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
⏰منتظر زمان مناسب نمانيد: اقدام كنيد. 💟منتظر عشق نمانيد: احساسش كنيد. ⚠️از شكست نترسيد: از آن استفاده كنيد. ♻️منتظر مسير نباشيد: ايجادش كنيد. ✅منتظر فرصت نباشيد: خلقش كنيد. 🌀به كم قانع نشويد: بهترين ها را بدست آوريد. ⭕مقایسه نکنید: منحصر به فرد باشيد. ⛔️با بدشانسي ها نجنگيد: تغيير وضعيت دهيد. 🚫به اشتباهاتتان فكر نكنيد: از آنها ياد بگيريد. 📛عقب نشيني نكنيد: عبور كنيد. ♠️چشم هايتان را نبنديد: ذهنتان را باز كنيد. ♦️از زندگي نگريزيد: آن را بپذيريد. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹ثواب خدمت همسر 🌹 آقا امام باقر عليه السّلام فرمودند: هر زنی که شوهرش را خدمت کند، خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببندد و هشت در بهشت را به رويش بگشايد, تا از هر در که خواهد وارد شود و فرمودند: هيچ زنی نيست که به شوهرش بنوشاند مگر آن که اين عمل او برايش بهتر از يک سال باشد. که روزهايش را بگيرد و شبهايش را به سپری کند. 📚وسائل الشيعه، ج۱۴ ص۱۲ http://eitaa.com/cognizable_wan
تئوری ابر ریسمان ها نظریه ای است که در حال حاضر افکار دانشمندان تمامی کشور ها را مختل کرده است, بطوری که آلبرت انیشتین نیز در دوران آخر زندگی به این نظریه می پرداخت. یک اتفاق عجیب این است که هیچ آزمایشی پیدا نمیشود که مثال نقصی برای آن باشد, اما بازهم دانشمندان به سختی آن را قبول میکنند. یکی از نتیجه گیری های این نظریه اینگونه میباشد که جهان قبل از انفجار بزرگ و یا همان بیگ بنگ, را نیز توصیف میکند. به گفته ی این تئوری, جهان قبل از انفجار بزرگ, دارای 10 بعد بود, که ناگهان تعادل خود را از دست داد و انفجار بزرگ(بیگ بنگ) رخ داد و جهان به دو قسمت تقسیم شد, یکی 6 بعدی و دیگری 4 بعدی. در حال حاضر ما در جهان 4 بعدی زندگی میکنیم. #نظریه http://eitaa.com/cognizable_wan
این نایاب ترین گل رزی است که فقط توی کوهای آلپ پیدا میشود ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5870707354277774363.mp3
3.64M
💎 به عشق آقامون امام زمان علیه‌السلام ... ❌واقعا حیفه اگه نبینی...❌ #حتما_حتما_گوش_کنید 💠 نشر این پیام صدقه جاریه است... عالییییییی👌👌👌👌
میدونی تنهایی واقعی یعنی چی؟ - یعنی کمتر از همه بهت اس ام اس بدن؟ - نـُچ - مخاطب خاصت همراه اول باشه؟ - نـُچ - هر وقت صدای اس ام اس گوشیتو میشنفی مطمئن باشی ایرانسله؟ - نـُچ - اگه یه روزه تمام گوشیت سایلنت باشه هیچی میس کال نداشته باشی؟ - نـُچ - کسی روز ولنتاین رو بهت تبریک نگه؟ - نـُچ پس چی؟ - تنهایی واقعی، یعنی گل سر سبد آفرینش باشی. هر صبح و شب برای شش میلیارد نفر آدم دعا و گریه کنی.صاحب مهربون ترین قلب عالم باشی ولی پست هایی که به تو مربوط میشه همیشه کمترین لایک رو داشته باشند.حتی کمتر از مسخره ترین جوک ها!! ✨💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
مادری میگفت من ۵ فرزنددارم همه رادریک خانه کوچک بزرگ کردم ولی آنها نتوانستد در۵ خانه بزرگ خودبرای من اتاقی پیدا کنند http://eitaa.com/cognizable_wan
#ترفند قبل ازاستفاده ظرف رویی،آنرا پرازآب كنيدوچند قاشق سرکه به آن اضافه کنیدوبگذارید چند دقیقه روی اجاق گاز بجوشد،سپس آنرا خالی کرده وبشوييد،بااين ترفند ظرف رویی شما هیچگاه سیاه نمیشود. 💕http://eitaa.com/cognizable_wan
✍هر روز به او بگویید که دوستش دارید «بهترین راه برای تایید همسرتان که برایش بسیار مهم است این است که خیلی ساده هر روز به او بگویید دوستش_دارید.» او را درک کنید و ببخشید «روزهایی هست که همسرتان اشتباهاتی انجام دهد و یا کمتر به شما رسیدگی کند. همیشه به خاطر داشته باشید که هیچ کس کامل نیست. در این مواقع خواسته همسرتان این است که او را درک کنید و او خود را سزاوار بخشش شما می داند. بدانید که هیچ رابطه ای بدون بخشش دوام ندارد.» 💥با همدیگر گفتگو کنید «نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید درباره بچه ها کارتان و حتی آب و هوا با هم صحبت کنید. چرا که گفتگو نکردن اولین جرقه های یک رابطه سرد است.» http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ .. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮرﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و در عوض غذا را به دهان پدر میگذاشت.. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ .. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ . ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛ . ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! . ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ . ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ . ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ.. ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ.. و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ.. 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
بالِ کبوترهایِ صحنت خاک دارد مادر برایت روضه در افلاک دارد ای روضه خوانِ کربلا قلبِ تو مثل... جسمِ شهیدِ تشنه صدها چاک دارد ⚫شهادت #امام_باقر علیه السلام تسلیت باد.
فرض كن كه حضرت مهدي (عج) ظهور كند آيا: ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟ باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟ خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟ لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟ پول بي شبهه و سالم زهمه دارائيت... داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟ حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟ با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟ واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟ مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري؟؟!! اللهم عجل لولیک الفرج" 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
این همه سکوت و بی تفاوتیش واقعا زجر آور بود. و البته خیلی هم برایش ناراحت بود. هر کاری هم که از دستش برمی آمد برایش انجام می داد. ولی بیشتر از این در توانش نبود. چون آیسودا واکنشی نداشت. پیاده تا خاقانی رفتند که گوشی سوفیا زنگ خورد. آیسودا زیر خنکی یکی از درختان تنومند ایستاد. سوفیا هم جواب تلفنش را داد. -جانم عزیزم؟ ............................... آیسودا بی تفاوت نگاهشان می کرد. حتی این عاشقانه حرف زدن هم کسل کننده بود. -نه اول خاقانی هستیم، مجتمع ارکید. ............................... صدای خنده ی سوفیا بلند شد. آیسودا بغض کرد. درست بود که پژمان مرد کاملا جدی بود. کم می خندید. کم حرف می زد. اما خوب بود. بهترین بود. دیوانه وار عاشقش بود. -باشه عزیزم منتظرم. تماس را قطع کرد و به سمت آیسودا برگشت. -بریم یه بستنی بخریم و بخوریم تا بیاد. -من میل ندارم. مگر این بغض لعنتی می گذاشت. یک هفته گذشته بود. پژمان حتی یک پیام ناقابل هم برایش نفرستاد. منصفانه باید قضاوت می کرد خودش هم پیامی برایش نفرستاد. می ترسید جوابی نگیرد. شاید همین دلیل محکمی بود تا تلاشی نکند. پژمان نه او را پس می زد نه به سمتش می آمد. مانده بود وسط برزخ! -تو غلط می کنی نخوری، مگه دست خودته؟ به سمت آیسودا آمد. دستش را کشید و گفت: بیا بریم ببینم. روزگارش عجیب شده بود. نمی خواست با هیچ کس حرف بزند. از دلداری دادن های هیچ کس خوشش نمی آمد. هیچ سودی به حالش نداشت. سوفیا ول کن نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلاخره او را به سمت بستنی فروشی برد. آیسودا پشت یک میز نشست. سوفیا هم سفارش بستنی داد. آیسودا گوشیش را درآورد. از آلبوم گوشی برای بار هزارم عکس های پژمان را ورق زد. ژست های مختلفش!عپ عکس هایی که یواشکی گرفته بود. این بغض لعنتی چند روزه هم دست از سرش برنمی داشت. خفه شده بود که به هیچ روشی پایین نمی رفت. رهایش نمی کرد. سوفیا با بستنی ها مقابلش نشست. کاسه ی بستنی را مقابلش گذاشت. -بخور تا آب نشده. عکس العملی که از آیسودا ندید خودش را به سمتش خم کرد. دوباره داشت عکس های پژمان را می دید. -باز داری عکساشو می بینی؟ خسته نشدی؟ -دلم براش تنگ شده. -امان از دست تو! آیسودا لبخند غمگینی زد. -لبخنداش خیلی قشنگه! -دیگه چی؟ -وقتی می خوابه اینقد ناز میشه؟ -مبارک صاحبش! آلبوم گوشی را بست و کنارش گذاشت. واقعا داشت عذاب می کشید. -یکم بستنی بخور خنک بشی، زیادی داغی! -خیلی غمگینم. -اینم یه دوره اس تموم میشه. -خیلی دوسش دارم. -مگه نمیگی رفته فکر کنه؟ -اگه برنگرده؟ -بیجا کرد، کیو بهتر از تو پیدا می کنه؟ آیسودا لبخند زد. بی میل قاشقی بستنی را برداشت. آنقدر بی حواس بود که اصلا به اطرافش دقت نکرد کجا نشسته اند. -جای دنجیه نه؟ -برای من فرقی نداره. -تو فعلا فیوز پروندی. -نه برقم قطع شده. سوفیا خندید. می خواست حرفی بزند که صدای آرش را شنید. فورا با ذوق بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اونا رو توی یک هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که: این هواپیما ساخت دانشجوهای شما ست ..! وقتی اساتید این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن! همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود ..! پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!! استاد با خونسردی گفت : اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan