eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #سیاست_قدردانی 💠 اگر شوهرتان در کمک کردن به شما در امور خانه کم‌کاری می‌کند و شما خواهان #کمک و حمایت‌های بیشتر او هستید حتما بابت کارهایی که برای شما انجام می‌دهد از او #تشکر و قدردانی ویژه کنید. 💠 تشکرِ مهربانانه و همراه با روی گشاده‌ی شما حتی در موارد جزئی، #نشانگر واقع‌بینی و درک و توجه شما نسبت به نقاط مثبت همسرتان است که انگیزه خوبی برای ادامه‌ی #حمایتها و کمکهای اوست. 💠 ترک #قدردانی و نداشتن زبان تشکر، شما را در نزد او انسانی #مغرور، راحت‌طلب و قدرنشناس جلوه می‌دهد و یقینا از #محبوبیت شما می‌کاهد. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آب را شگفت انگیز کنید 👈آب+زنجبیل:بهبود هضم 👈آب+دارچین:تنظیم قند خون 👈آب+نعناع:خوشبو کننده دهان 👈آب+عسل:ضد سرطان و عفونت 👈آب+لیموترش:افزایش ایمنی بدن 👈آب+ تخم شربتی:تقویت استخوان ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 📘http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ . ﭼﺮﺍ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺍﻭﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺪﻥ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺒﺎﺭﻥ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻣﯿﺮﯼ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺍﻭﻝ چیکار میکنی ؟؟؟ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺟﻐﺮﺍﻓﯽ ﺷﺪﻡ😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
#عید_قربان 🙏با نماز و عبادتش، با ذکر و دعایش، با قربانى و صدقات و احسانش، بسترى براى جارى ساختن مفهوم عبودیت و بندگیست. این عید بندگی بر شما مبارک💐
گاهی اشتباهمان در زندگى اين است كه به برخی آدم ها جايگاهی ميبخشيم كه هرگــــز لياقت آن را ندارند... http://eitaa.com/cognizable_wan
آسمان یک دست بود و صاف! ستاره های ریزی هم سوسو می زدند. آیسودا ساکت بود. اصلا نمی دانست باید چه بگوید. از چه حرفی بزند. پژمان خیره خیره نگاهش می کرد. چقدر رنجور شده بود. به نظر می رسید لاغرتر شده. -خوبی؟ -دیره که حالمو بپرسی. پژمان آیسودا را به سمت خودش کشید. -دلم برات تنگ شده دختر! بغضش گرفت. حالا باید می گفت؟ بعد از گذشت این همه روز... وقتی غصه از پا درش آورد. نفس به نفس پژمان ایستاد. پژمان دستش را میان موهایش برد. با لذت لمسشان می کرد. انگار این ده روز ده قرن گذشته! -همه چیز چقدر دیر می گذره؟ آیسودا با بغض گفت: اصلا می گذره؟ پژمان او را به سمت خودش کشید. محکم بغلش کرد. حرفی نزد. نمی خواست حرفی هم بشنود. فقط می خواست قلبش را پر کند. دوباره نفس بگیرد. تا قبل از اینکه برود نمی فهمید که جدایی از این دختر یعنی مرگ! واقعا می مرد. این ده روز عین جهنم بود. با خودش و افکارش مبارزه کرد. بی خیال پیام های تهدیدآمیز پولاد شد. بلاخره همه چیز را شکست داد. در اوج دلتنگی برگشت. در اوج عشق! از حالا زندگی قرار بود جور دیگری رقم بخورد. بدون رها کردن زنش... کنار گوشش را بوسید. -تموم شد. -چی؟ -هرچی که بینمون بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 قلبش هری پایین ریخت. منظورش را بد رساند یا بد گفت؟ یعنی صیغه باطل می شد؟ بغض به چشمش شبیخون زد. اشک قطره ای پایین آمد. دست هایش دور پژمان محکم تر شد. حالا که وقت دل کندن بود پس تا می توانست کام می گرفت. به همین راحتی نمی گذاشت برود. این دلتنگی باید درمان شود. پژمان دست درون جیبش کرد. حلقه را بیرون آورد. -آیسودا... چقدر نرم صدایش می کرد. نمی گفت با این صدا زدن ابرها عاشق شوند و باران ببارد؟ -بهم نگاه کن! کنار گوشش را پر از عشق بوسید. هرچقدر هم لمسش می کرد و می بوسیدش کم بود. -جان دل من... آیسودا با هم از او جدا نشد. خنده اش گرفت. -اشکتم به راهه که! فایده ای نداشت. دست چپ آیسودا را گرفت و دور گردنش باز کرد. -چه زوری داری دختر. -ولم کن. هنوز داشت گریه می کرد. پژمان هم غافلگیرانه یکهو از روی زمین بلندش کرد. آیسودا ترسیده جیغ خفه ای کشید. نصف شبی نمی خواست کسی را زابراه کند. -منو بذار زمین. -به حرفم گوش میدی؟ -آره، منو بذار زمین. پژمان با شیطنت لبخند زد. بلاخره روی زمین گذاشت. اهل سوسول بازی و زانو زدن و حلقه فرو کردن درون انگشتش نبود. دست چپش را گرفت. در یک چشم بهم زدن حلقه درون انگشت آیسودا بود. آیسودا متعجب از برق نگین انگشت زیر نور چراغ بود. یعنی چه؟ چرا این مرد این همه ظالمانه با او برخورد می کرد؟ -ببخشید. -چی؟! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر کن دخترا برن جبهه: نیلوفر اون پسره رو بکش، نه خشگله گناه داره!☺️ سارا اون خشاب ها رو پر کن، وایستا لاکم خشک شه!😐 نازنین پس چرا شلیک نمیکنی؟ بذار موهامو ببندم!😒 مریم فردا میریم خط مقدم، ای وای من چی بپوشم...!!!😱 http://eitaa.com/cognizable_wan
-برای همه ی رفتارهام متاسفم. -یعنی چی؟ -یعنی... دست پشت کمر آیسودا انداخت. او را محکم و وحشیانه به سمت خودش کشید. "اینجا یک پنجره باز است... غیرت یک مرد روی عشق یک زن خیمه زده... اتفاق از این قشنگ تر؟ جهانم شاد و سرکش باد! به حکم این چشم های وحشی!" لب روی لبش گذاشت. مکیدن این شهد عسل عادت شده بود. ده روز ترک عادت مریضش کرده بود. هرچند از عذاب الهی هم سخت تر بود. آیسودا به بازویش چنگ زد. قلبش به شدت دیوانه واری می کوبید. انگار همه چیز تمام شده بود. همه ی دلتنگی هایی که پدرش را درآورده بود. بدبختی هایی که قلبش را مچاله می کرد. ترس از دست دادن مردی که دیوانه وار دوستش داشت. نماز شکر می خواند. هزار بار پابوس امام رضا می رفت. مرد دوست داشتنی اش برگشته بود. پژمان بوسه اش را از گوشه ی لب آیسودا تا زیر گلویش کند. انگار هرچه بیشتر می بوسیدش بیشتر دلش می خواست. سیر که نمی شد. آیسودا نفس گرفت. دیگر طاقت نداشت. دست درون سینه ی پژمان گذاشت. -صبر کن! تند تند نفس می کشید. قلبش هم کمی تیر می کشید. دست روی قلبش گذاشت و ماساژ داد. پژمان معتعجب و با اخم به آیسودا نگاه کرد. -چی شده؟ -هیچی نیست! -چرا داری سینه تو ماساژ میدی؟ -چند روزه قلبم تیر می کشه. اخم های پژمان بیشتر درهم شد. -فردا میریم دکتر. -لازم نیست، چیزیم نمیشه که! یه درد خفیفه. -قلب شوخی بردار نیست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دوباره شده بود همان مرد دوست داشتنی! دست انداخت دور کمر باریک شده آیسودا! -خیلی لاغر شدی. نمی خواست بگوید همه اش تقصیر خود اوست. در این حال خوبشان قصد واکنی نداشت. -دوباره همون میشم. پژمان به خودش چسباندش! -بایدم همون بشی. کنار گوشش را بوسید. -خیلی خوابم میاد. آیسودا نگاهش کرد. -خیلی وقته نتونستم بخوابم. می فهمید چرا؟ حق و ناحقش بماند برای بعد. ولی الان او هم به این خوابیدن احتیاج داشت. بعد از بیشتر از ده روز کنار هم بودن... لذت بخش بود. "من نگفتم برو... زبانم لال... حرف درون دهانم می گذاری مرد؟ گفتم آمدن که رفتن ندارد... دلی که برده ای را که پس نمی دهند. ظالم شده ای و یکه تاز... نفرینت نمی کنم...برگشته ای دیگر! همین که دارمت کافی است." کف دست پژمان را گرفت. -بیا بریم بخواب. او را به سمت ساختمان کشاند. تیر کشیدن قلبش متوقف شده بود. آرام و یکنواخت می کوبید. آدرنالین هم سر جایش آمده بود. نمی خواست بیشتر از این حرف بزند. اصلا در این موقعیت حرف زدن چه فایده ای دارد؟ گله و شکایت ها هم بماند برای بعد! فعلا الان مهم بود. وارد خانه شدند. اتاق آماده بود. فقط باید رخت خواب ها را پهن می کردند. خود آیسودا در کمد را باز کرد. ولی پژمان تشک ها را بیرون کشید. از وجود حلقه ی درون دستش بهترین حس دنیا را داشت. دوباره انگشتش سنگین شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷 ❣دكتر کاتوزیان چه زیبا میگوید: به زندگی فکر کن! ولی براي زندگی غصه نخور. ديدن حقيقت است، ولي درست ديدن، فضليت. ادب خرجی ندارد ولی همه چيز را ميخرد. با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدی .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شايد فردايی نباشد. شايد فردايی باشد اما عزيزی نباشد... یادمان باشد؛ با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت! یادمان باشد؛ با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم! کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم؛ باخدای او طرف هستیم http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻓﻮﺍﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ : ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺗﺎ ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ : ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺳﺤﺮ ﺧﻴﺰ ﺷﺪﻥ😀 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﻰ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﻴﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ﺷﺪ😉 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﺑﻰ ﻣﻨﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻫﺎﻯ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺷﺪﻥ😄 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﻰ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺳﺨﺖ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﻭﺭﺯﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ😜 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﮐﻦ ﺗﻔﺮﻳﺤﻰ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﻓﺎﻣﻴﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ😋 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻴﺘﺎﺭ ﻭ ﺳﻨﺘﻮﺭ ﻭ ﻏﻴﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻯ ﻭ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻑ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻫﺎﻯ ﮐﺎﺭﺑﺮﺩﻱ ﻭ ﻣﻔﻴﺪ😂 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺗﻮ ﺟﻴﺒﻰ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺩﺍﺩﻥ ﮐﻞ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺑﺎ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﺷﺪﻥ😜 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ: ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﺷﻴﺮ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ: ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻰ😉 ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﻠﯽ: ﺯن ها فرشته اند😍? 👇👇👇👇 @cognizable_wan
💞 خانه ات که ای باشد دائم به می گویی: میخ نکوب!❌ روی دیوارها نقاشی !❌ و مراقب باش!✅ اما این همه برای چیست ؟! چون خانه مال تو نیست؛ مال صاحبخانه ست ... چون این خانه دست تو است خانه دلت چطور ؟ خانه دل تمامش مال ؛ در ی خدا نقش آزار کشیدن و میخ کینه و نامهربانی کوبیدن مــمنوع ...❌ ✅ قلب آدمی خونه دله ؛ خونه خداست...💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
_ علی واقعا بنظرت من خوشگلم؟ - حقیقتو بخای نه😁 مشتی به بازوش زدمو گفتم: اصن خودت زشتی - شوخی کردم ارزو خانمم...تو از همه واسه من خوشگلتر و شیطون تر و مهربون تر و... - خو بسه دیگه الان غش میکنم - خخخ بدو بریم دیگه دیرمون شد - علی من یچی بگم ناراحت نمیشی؟ - چی جونم؟ اتفاقی افتاده؟حالت بده خدای نکرده؟ - نه علی نگران نشو..میدونی..چیزه..اخه چجوری بگم.. - بگو دیگه جون به لبم کردی - من بلد نیستم روسریمو لبنانی ببندم😔🙈 از خجالت زود سرمو انداختم پایین...وای آبروم رف...ای خدا کاش نمیگفتم... لحظه ای گذشت که دستشو زیر چونم حس کردم..سرمو بالا آورد و نگام کرد... - ای فدات بشم من خانومم...واسه این غصه میخوری...خودم برات میبندم ارزو خانومم - واقعا علی -اره تعجب نداره که... علی روسریمو به خوشگلی بست و گیره ی فیرو زه ایم رو هم زد..... 💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan پیشنهاد عضویت👆👆
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﺸﺴتم ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ،ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﮕﻪ:ﺑـﺴﻪ ﺑـﺪﺑـﺨﺖ 😡 ﺗـﺮﮐﯿﺪﯼ! ﺍﺯ ﻫـﯿﮑﻞ ﻣﯽ ﺍﻓـﺘﯽ! 😒 ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻪ : ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺯﺑـﻮﻥ ﺑـﺴﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑـﭽﺮﻩ، ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﺩﺍﺭﯼ؟ 😓 ﺁخه ﭘﺪﺭ ﻣﻦ😖 ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻡ ﺷﻤﺎ ﺍﺯﻡ ﺣﻤﺎﯾﺖ ﮐﻨﯽ کیو ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ 😕😦🙁😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تربیت بچه ها تو خارج:😁 پسرم اگر کسی اذیتت کرد تو سعی کن با شعور و شخصیت خودت بهش بفهمونی که کارش اشتباه بوده هرگز با کسی دعوا نکن😍😊☺️ حالا تربیت بچه ها تو ایران:😂 پخمه نباش یه جوری بزن صدای خر بده 😳😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
نگاه زن باردار به خسوف برخی از مردم نگاه زن باردار به پدیده خسوف یا ماه گرفتگی را مکروه می دانند و بر اين باورند كه لکه های پوستی موسوم به ماه گرفتگی در اثر نگاه كردن زن به ماه و انتقال آن به جنين اتفاق می افتد. در حالی كه چنین تصوری كاملا خرافی و بی اساس بوده و هيچگونه مبنای شرعی و علمی ندارد. 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف تو فرودگاه یه خانوم میبینه میره پیشش بهش میگه ببخشید من همسرم رو اینجا گم کردم ، امکانش هست چند دقیقه با شما صحبت کنم !؟ خانومه میگه چرا؟ طرف میگه اخه هروقت با یه خانوم صحبت میکنم مثل جن پیداش میشه 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
بالش ها را گذاشت. روسری را از روی موهایش برداشت. روی تشکنشست که پژمان در را بست و چراغ را خاموش کرد. پشت سر آیسودا نشست. کش موهایش را باز کرد و موهایش دورش ریخته شد. -با موهای باز شبیه ونوسی. ونوس الهه ی عشق! پژمان را از زیاد کتاب خواندنش می شد شناخت. از پشت بغلش کرد. دلش برای این دختر ریزه میزه بی نهایت تنگ شده بود. محکم به خودش چسباندش. صورتش را میان موهایش فرو برد. نفس عمیقی کشید. -دلتنگتم آیسودا. زود که نگذشت... مرگ بار گذشت... "می دانی چقدر شام و ناهارمان قضا شد؟ پای این درختهای انار نایستادیم و لبخند بزنیم؟ کوچه را متر نکردیم با قدم هایمان؟ کنار تیرهای چراغ برق شمع روشن نکردیم؟ مرد من... زیادی بدهکاری حواست هست؟" لب زد: منم. چانه را روی شانه ی آیسودا گذاشت. آیسودا را کشید تا روی پایش بنشیند. دلتنگی بود که پدرش را درآورد. عشق این دختر او را تا جهنم هم می کشاند. آیسودا دستانش را روی دست های پژمان گذاشت. حس می کرد این همه لمس کردن آب زیر پوستش می اندازد. تنش جوانه می زند. -ممکنه بازم بری؟ -نه! محکم و جدی گفت. آنقدر که حرف روی حرفش نیاید. -ممکنه ازم خسته بشی؟ -الان وقتش نیست. -می ترسم. کسی که باید می ترسید پولاد بود. از فردا نشانش می داد. -نترس! آیسودا سرش را عقب برد و صورت به صورت زبرش چسباند. -دوستت دارم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 متفاوت ترین تن صدای عالم بود. بم و خشن! ولی آنقدر عاشقانه داشت که آیسودا لبریز شود. دوباره عاشقش شود. قربان صدقه اش برود. تمام ده روزی که گذشته بود را فدای سرش کند. -منم دوستت دارم. دستان پژمان دورش محکم شد. نیامده بود که هم آغوشی کند. یا به طلب این تن حلقه را پس بدهد. فقط می خواست کنارش باشد. میان تنگی تنش نفسش بکشد. باور کند که این دختر، که زیر تن خودش زن شده بود همین گونه می ماند. مال خودش! با میم مالکیتی که حرف اول را می زد. -امشب رو می خوام راحت بخوابم. آیسودا لبخند زد. حرف زدن او هم بود. دست پژمان را از دورش برداشت. روی تشک خوابید. دستش را باز کرد. -بیا! در اصل می خواست با این هیکل ریزه میزه درشتی تن پژمان را به آغوش بکشد. پژمان هم نه نگفت. بدون اینکه حتی لباس هایش را عوص کند خودش را درون آغوش کوچک آیسودا جا کرد. صورتش را زیر گلوی آیسودا گذاشت. -همیشه خوشبویی! آیسودا لبخند زد. پیشانیش را بوسید. بلاخره ده روز عذاب آور برای هر دویشان تمام شد. فردا قشنگ ترین اتفاق دنیایشان بود. دستانش را دور پژمان حلقه کرد. گرمی تنش را که حس کند انگار درون بهشت بود. اصلا اگر بهشت به این قشنگی باشد! وگرنه بهشت پژمان چیزی دیگری بود. -ممنونم. -بابت چی؟ -بابت اینکه پیش داوری هامو بخشیدی. -زن های عاشق بهترینن. زیر گلویش را بوسید که آیسودا قلقلکش شد. -دیوونه! پژمان لبخند کمرنگی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تو عروسی بودیم ، گفتم اه اه چقدر اون دختره بد می رقصه ، کوتاهم نمیاد یه بند وسطه!!!😒 یهو خانم کناریم گفت :ببخشید ! اون دختر نیست پسر منه! !!! گفتم :وای ببخشید شما مادرشین؟😰 سرخ شد و گفت :خجالت بکش!!! من باباشم!😐 تو روحشون چقد خوب آرایش کرده بودن😑😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم:وقتی بزرگ شدی چه کار میکنی؟ زهرا: ازدواج😍 معلم:نخیر، منظور اینه که میخای چیکاره شی؟؟؟😕 زهرا: عروس😁 معلم: منظور اینه وقتی بزرگ شدی چه کاری انجام میدی؟😐 زهرا: شوهر میکنم😅 معلم: خانم گل وقتی بزرگ شی واسه مامان بابات چی انجام میدی؟😑 زهرا:داماد میارم🙈 معلم: دختررر !!! مامان بابات واسه آینده از تو چی میخان؟😤 زهرا: نوه!! خب دختره دیگه شوهررر میخااااد 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
بلاخره به آرامشش رسید. * اصلا نمی خواست فکر کند تمام شب گذشته خواب بوده! پلک هایش را با ترس باز کرد. صورتش درست مقابل صورت پژمان بود. مژه های بلندش سایه انداخته بود. لبخند زیبایی روی لبش نشست. پس هیچ چیزی خواب نبود. همه چیز واقعیت بود. دستش بالا آمد روی پوست دست پژمان خط کشید. تمام جانش خنک شده بود. انگار میان دو قطب یخ باشد. -سلام! لبخند آیسودا پررنگ تر شد. -سلام. پلک چشم پژمان هم باز شد. مستقیم نگاهش کرد. -صبحت بخیر. -صبح تو هم بخیر. اصلا نمی خواست در جواب دادن خلاقیت به خرج بدهد. در همین حد کافی بود. -بیا بغلم ببینم. -مگه الان کجام؟ -یه سانت فاصله داری. آیسودا بلند خندید. پژمان او را به سمت خودش کشید. -چقدر لاغر شدی. -دیشبم گفتی. -از بس تو چشمم اومده. آیسودا فقط لبخند زد. پژمان گونه اش را طعم دار بوسید. -بریم بیرون صبحونه بخوریم؟ -نه، صبحونه های خاله جون رو ول کنیم بریم بیرون؟ -میخوام تنها باشیم. -تنهاییم دیگه، کسی تو این اتاق مزاحممون نمیشه. پژمان لبخند زد. -نکنه میخوای بهم تجاوز کنی؟ لبخند پژمان پررنگ تر شد. دختره ی دیوانه! پشت کمر آیسودا را چنگ زد. -دلم خیلی برات تنگ شده بود. آیسودا نفس عمیقی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 انگار دوست داشت مدام بشنود. کم جمله ای نبود. این دلتنگی گفتن ها به هزار دوستت دارم پر تمتراق می ارزید. چانه ی نرم آیسودا را بوسید. موهای سیاه رنگش روی پیشانیش را کاملا پوشانده بود. دست برد و موهایش را کنارزد. -این رنگو دوس دارم، هیچ وقت رنگشون نکن. -چشم. -تورم دوس دارم. آیسودا ناخودآگاه گفت: واسه همین ولم کردی و رفتی؟ -رفتم به افکارم سروسامون بدم. -من زنت بودم. -حالا هم هستی. آنقدر آرام و ملایم جواب می داد که دلش می خواست فکش را خورد کند. -من که نگفتم دیگه زنم نیستی؟ آیسودا پوزخند زد. -ولی قبولمم نکردی. -این افکار زنونه ی خودته! آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -فکر کردی من به این راحتی ها می بخشم؟ -آره! آیسودا اول متوجه منظورش نشد. اما وقتی دست پژمان زیر پیراهنش رفت و آرام کمر و کمی از پایین تنه اش را نوازش کرد خود به خود ساکت شد. دست هایش آنقدر گرما داشت که خلسه ی عجیبی را به تنش حکمفرما کند. ولی قرار نبود این فقط یک خلسه ی خشک و خالی باشد. پژمان داشت ضربان قلبش را بالا می برد. دست هایش مشغول غواصی بودند. انگار تازه به آب رسیده باشد. جوری که نفس آیسودا تند شد. -ظالم. پژمان او را بیشتر به خودش پسباند. -دلم تنگ شده برات. دست آیسودا یقه ی پژمان را گرفت. انگار که خودش هم دلش بخواهد. اگر می خواست اعتراف کند خودش هم این نزدیکی را می خواست. اینکه تن به تنش بچسباند. گرمای تنش را میان نفس هایش حل کند. پژمان از جایش بلند شد. آیسودا را هم بلند کرد. دستانش را جلو برد و دکمه های پیراهنش را باز کرد. سینه ی سفیدش حسابی به چشم می آمد. لباس زیر سیاه رنگی پوشیده بود که این سفیدی را دو چندان می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 ✍خداوند قدرت زیادی به مردها داده است اما کلید این قدرت دست زن‌هاست! ✅«احترام»، «محبت» و «حفظ اقتدار مرد» سه تا شاه کلید مهم هستند! ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی همسرت باهات قهرمیکنه ومیگه میرم به این معنیه که دستاش رومحکم بگیری و بلندبهش بگی: بمون من دوستدارم نه اینکه شونه هاتو بالابندازی وبگی هرجورراحتی http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ♦️بهترین زنان شما زنی است که خصلت داشته باشد: گفته شد آن پنج خصلت کدامند؟ پاسخ دادند: امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند: 1⃣سهل گیر باشد و سخت نگیرد 2⃣نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد 3⃣از شوهر خود کند 4⃣هرگاه شوهرش را به خشم آورد چشم بر هم نگذارد تا او را راضی کند 5⃣و هرگاه شوهرش از وی غایب شد مال و آبروی او را حفظ کند ♦️ چنین زنی از خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند. 📙کافی جلد۵، ص۳۲۴ 👈 عضویت در 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمهای عزيز باور كنيد شما بزرگترين سلاح دنيا رو داريد با حرف زدنتون ❌نگوييد: میخوام اينکار را انجام دهم ✅بگوييد: به نظرت اينکار را بكنم؟ بگوييد: میخواهم نظر تو رو در مورد انجامش بدونم ❌نگوييد: این چیه پوشیدی؟ ✅بگوئید آن لباس بیشتر بهت میاد بگوئید به نظر من آن يكى لباس خیلی خوشگلترت میکنه. ❌نگوييد می آیی دنبالم؟ ✅بگوئید: دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتوانی بیائی؟ ❌نگوييد بریم خرید؟ ✅بگوئید: دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه http://eitaa.com/cognizable_wan
هرکسی را بهر کاری ساختند بحث داغ برنامه ریزی موضوعات آموزشی در مدرسه حیوانات در جریان بود. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد. پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزش‌های مدرسه قرار بگیرد. شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات درس‌ها را یاد بگیرند. خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود، مرتب از پشت به زمین می‌خورد. دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوط‌ها مغزش آسیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست، نمره ده می‌گرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمی‌رفت. پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که می‌رسید نمره خوبی نمی‌گرفت، مرتب صفر می‌گرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و برگ درختها هم برایش سخت بود. جالب اینجاست که تنها مارماهی بود که می‌توانست درس‌های مدرسه را تا حدودی انجام دهد و با نمره ضعیف بالا رود. اما مسئولان مدرسه از این خوشحال بودند که همه دانش آموزان همه دروس را می‌خوانند. این همان مسئله ما است که می خواهیم همه افراد را با استعدادهاومهارت ها وعلایق مختلف وارد یک مکان آموزشی واحد به نام مدرسه میکنیم،البته که سواد اولیه برای هر انسانی لازم است اما سواد عالیه برای هر انسانی به طور متفاوت تعریف می شود. 🌼🌼🌼 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan👈