🌿 پوشالهای بين تخم خربزه سنگ شكن كليه
✍دانه خربزه را آسياب كرده سپس الك كرده و يك قاشق در يك ليوان آب با مقداری عسل حل كرده ميل كنید درمان سردی رحم و اسپرم زا است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از شاهکار گودزیلای دهه نودی😢😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_641
اصلا و ابدا نمی خواست از شوهرش جدا شود.
پژمان حرفی در تایید کلام یوسف نزد.
فقط نگاه وحشیش را به این مرد تنومند دوخت.
انگار می خواست یقه اش را بگیرد و به زمین بکوباند.
-بیا بشین، خیلی حرفا با هم داریم.
دست آیسودا دور کمرش سفت تر شد.
سرش را از سینه ی پژمان بیرون آورد.
-اومده دنبالم که بریم، حرفی هم نیست و نداریم.
-تو حرف نزن دختر.
پژمان خیره ی مرد شد.
این مرد را از کجا می شناخت؟
دست آیسودا را گرفت و به سمت مبل کشاند.
آیسودا از رفتارش متعجب شد.
-گوش میدم.
یوسف خنده اش گرفت.
فکرش را هم نمی کرد این پسر این همه مغرور باشد.
با این حال رفتارش را قبول کرد.
پژمان مقابلش نشست.
اما آیسودا را در کنارش در آغوش گرفت.
انگار داشت مالکیتش را به رخ یوسف می کشاند.
مردی که هنوز نمی داند کیست؟
-وقتی دیدمت یه پسربچه بودی.
پژمان پوزخند زد.
-ولی من فکر نکنم شمارو جایی دیده باشم.
آیسودا می خواست حرف بزند.
ولی جرات نداشت.
خود یوسف گفت: من همونم که از ترسم پشت سر بابات قایم می شی.
اخم های پژمان درهم گره خورد.
انگار توهین شنیده باشد.
آیسودا با تحقیر به یوسف نگاه کرد.
-شناختم.
-آفرین پسر...
منتظر کلام یوسف شد.
انگار می فهمید چه می خواهد بگوید.
-این دخترو طلاق میدی...
آیسودا جیغ کشید.
دست پژمان را عقب زد و بلند شد.
با خشم گفت: هرچی از دهنت میاد رو نباید بگی، نه تو نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو مجبور کنه از شوهرم جدا بشم...
با خشم بیشتری گفت: مگه مرده باشم.
یوسف تیز نگاهش کرد.
پس این دختر عاشقش بود.
وگرنه کسی برای یک شوهر معمولی این🍁 همه حرص و جوش نمی زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_642
-باشه، دو راه داریم یا طلاقه، یا اینجا زندگی می کنید.
پژمان مدام ساکت بود.
انگار درون ذهنش داشت نقشه می کشید.
آیسودا پوزخند زد.
-یه شبه برای من بابا نشو، بذار اول سعی کنم دوستت داشته باشم.
-زیادی داری زر زر می کنی دختر.
-اول آزمایش میدی، اگه دخترت بودم بعد برام تصمیم بگیر.حتی همون موقع هم نمی تونی برام تصمیم بگیری چون من شوهر دارم.
پژمان دستش را گرفت و مجبورش کرد بنشیند.
آیسودا با صورتی سرخ نشست.
به شدت عصبی بود.
درون کتش نمی رفت.
کسی حق نداشت او را از شوهرش جدا کند.
کم بدبختی نکشیده بودند که حالا با دوتا حرف از هم جدا شوند.
یوسف خونسرد بود.
انگار هیچ چیزی آزارش نمی داد.
شاید هم از خوشحالی پیدا کردن دخترش بود.
دختری که مدام فکر می کرده مرده.
بچه اش...
-باشه.
-چی باشه؟
-برین به زندگیتون برسید.
هر دو متعجب نگاهش کردند.
-ولی زیر نظرم هستین.
آیسودا فورا گفت: چرا؟
-فک کنین بادیگارد دارین.
-کسی آسیبی به ما نمی زنه.
پژمان از جایش بلند شد.
-خوبه!
آیسودا متعجب از جایش بلند شد و به پژمان نگاه کرد.
یوسف هم بلند شد.
-برای عروسیتون میام.
آیسودا با تمسخر گفت: عروسی که نوچه ات بهمش زد؟
-دوستتم می فرستم خونه.
هنوز درست و حسابی از کار یوسف نمی دانست.
پژمان گفت: بهتر شد.
-مواظب این دختر باش.
آیسودا عصبی بود.
هیچ چیزی در کتش نمی رفت.
-هستم.
قدم برای رفتن برداشت که یوسف گفت: ناهار رو باید پیش پدر زنت بمونی.
آیسودا آه کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عالیه این؛
بیا از من دستمال بخر
کارم نباشه بی ثمر
از سختیا رها میشم
دستمال بخری از پیشم
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
اینم روش جدید تمیز کاری مامانهای مهربون 😄😂😂😂
حق دارن خدایی آخه چقدر بروبن و بشورن😬
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
باور کنید شک کرد به شعور طرف، دررفت طفلک😬😂😂😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین انسانی که به فضا پرواز کرد یوری گاگارین فضانورد روسی بود. او در سال 1961 به فضا پرواز کرد. هر چند که او از میان جاذبه زمین خارج نشد ولی به آسانی یک بار زمین را دور زد.
اولین فضانوردانی که از جاذبه زمین خارج شدند فرانک بورمن و ویلیام آندرز آمریکایی بودند. آنها در دسامبر 1968 با آپولوی 8 ماه را دور زدند و بعد از چند روز سالم به زمین بازگشتند.
#مشاهیر #اولین
http://eitaa.com/cognizable_wan
الانُ نبینین بچه ها رو درحد مدلا خوشگل و خوشتیپ میکنن ...
زمان ما همه بچه ها رو کچل میکردن، مدرسه ها شبیه معبد شائولین میشد 😂
○●○●○●○●
😂
👔 @cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_643
می دانست به این راحتی بیرون نمی روند.
پژمان مخالفتی نکرد.
تنها بود و ابدا نمی خواست بین این همه بادیگارد دردسری درست کند.
این مرد آنقدر آدم دور و اطرافش بود که نمی شد زیاد رویش حساب باز کرد.
پس فعلا کاری که این پدر زن قلابی یا واقعی می خواست را انجام می داد.
بعد تصمیم می گرفت چه کند.
یوسف جلو راه افتاد.
پژمان و آیسودا هم به دنبالش.
پژمان با ناراحتی به سرووضع بهم ریخته ی آیسودا نگاه می کرد.
چه بلایی به سر زنش آورده بودند؟
آیسودا به آرامی پرسید: عروسیمون؟
-مهم نیست عقب بیفته!
آیسودا بغض کرد.
نامردی بود.
دست پژمان را گرفت.
انگار می ترسید باز هم جدایشان کنند.
شرطی شده بود.
از بس تمام این سال ها هر بار یک اتفاقی افتاد.
هر بار چیزی مانعشان شد.
باز هم خوب که برای هم هستند.
متعلق به هم.
وگرنه باز قرار بود چه فاصله ای بینشان بیفتد؟
از اتاق کار یوسف بیرون آمدند.
هیچ صدایی نمی آمد غیر از صدای پارس سگی که درون حیاط بود.
آرش پایین پله ها دست به سینه ایستاده بود.
چقدر از این مرد متنفر بود.
او تمام این بازی ها را راه انداخت.
از همان روز اول هم حس خوبی به او نداشت.
آخر هم کار دستش داد.
از پله ها سرازیر شدند.
این همه تجملات به چه دردی می خورد؟
مطمئنا هیچ کدام از پول حلال نبود.
-بگو میز ناهار رو بچینن.
آرش سری تکان داد و گفت: چشم آقا.
آیسودا به آرامی کنار گوش پژمان گفت: این یارو منو دزدید.
پژمان نگاهش روی آرش اسکن شد.
نشانش می داد.
درست بود که الان دستش بسته است.
ولی قرار نبود تا ابد دستش بسته باشد.
یوسف آنها را به سمت میز ناهارخوری راهنمایی کرد.
خودش صدر نشست.
پژمان و آیسودا هم بغل دستش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_644
خدمه تند و فوری میز را با دو نوع غذا چیدند.
همه چیز عالی بود.
ولی آیسودا رغبتی به خوردن این غذا نداشت.
اصلا به حلال و حرامش مطمئن نبود.
-بفرمایید.
زیرچشمی به یوسف نگاه کرد.
چهره اش زمخت بود.
ولی زیر همان زمختی می شد مرد جذابی را پیدا کرد که جوانیش یلی بوده.
فقط انگار روزگار زیاد با او خوب تا نکرده بود.
هیکل تنومندش هنوز همان بود.
مادرش گاهی از شوهر جذابش می گفت.
با گریه و آه و افسوس هم می گفت.
می گفت خیلی تلاش کردند بهم برسند.
ولی دوستان ناباب پدرش را خراب کردند.
او را درون هچل انداختند.
معتاد شد و قمارباز.
خرید و فروش مواد می کرد.
آنقدر کارش اوج گرفت که مادرش ترسیده بود روزی روی زن و بچه اش هم قمار کند.
برای همین یک شب بارانی از خانه اش فقط با یک چمدان کوچک بیرون زد.
ترسیده بود.
زنی که بترسد هرکاری می کند.
هرکاری برای محافظت از خودش و بچه اش!
هرگز طلاق نگرفت.
ولی خودش را برای همیشه از یوسف مخفی کرد.
آدرسش را حتی به برادرش هم نداد.
هیچ کس از جایشان خبر نداشت.
تا 9 سال پیش که اتفاقی پژمان وارد زندگیشان شد.
که البته او همین را هم به تازگی فهمید که پژمان پسرخاله اش است.
شاید برای همین بود مادرش رضایت داد با پژمان ازدواج کند.
هیچ کس را مردتر از پسر خواهرش ندیده بود.
حق هم داشت.
آیسودا دیر فهمید.
پژمان بشقابش را پر کرد.
-بخور باید بریم.
خوردن زوری که به درد نمی خورد.
یوسف زیرچشمی نگاهشان کرد.
-من اونقدر هم بی رحم نیستم.
آیسودا نگاهش کرد.
-در حق من یا دخترهایی که زندانیت هستن؟
-تو دختر منی و اون کار من؟
آیسودا با نفرت نگاهش کرد.
-مسخره است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan