#فراری #قسمت_645
-غذات یخ کرد.
هیچ میلی به خوردن نداشت.
فقط می خواست برود.
-عین مادرتی.
آیسودا تیز نگاهش کرد.
-اونم اخلاق و رفتارهای تورو داشت.
-واسه همین از دستتون فرار کرد.
-فقط ترسید.
-ترسش بیخود نبود.
یوسف همچنان آرامش داشت.
انگار هیچ حرفی از آیسودا ناراحتش نمی کرد.
فقط خوشحال بود که این دختر را دارد.
خوشحال بود که زنده است.
دختری دقیقا شبیه مادرش.
محتاج دوباره دیدن کتایون بود.
حالا که کتایون را نداشت نیمه ی سیبش که بود.
می توانست با دخترش خوشبخت باشد.
سخت نمی گرفت که باز فرار کند.
آزاد باشند.
ولی گاهی به پدرش سر بزند.
هوای دلش را داشته باشد.
با شوهرش یا بی شوهرش.
خود آیسودا هم متعجب بود.
این مرد هیچ واکنش تندی در مقابل حرف هایش نشان نمی داد.
انگار همه را نشنیده می گرفت.
پژمان که بشقابش را خالی کرد، صندلی را عقب کشید.
نگاه یوسف به بشقاب پر آیسودا ماند.
-چرا نخوردی؟
-میل ندارم.
یوسف با دستمال دور دهانش را پاک کرد و بلند شد.
آن دو هم به تبعیت از او بلند شدند.
یوسف به سمت حیاط راه افتاد.
-می ذارم بری...
هر دو گوش شدند.
-چون نمی خوام تو هم عین مامانت باز ازم فرار کنی.
نوعی بغض درون صدایش بود.
-من بد بودم ولی در حق تو و مادرت نه...
پژمان با غم نگاهش کرد.
انگار حسش را درک می کرد.
حرف هایش معنی حرف هایش پدرش را می داد.
وقتی در سوگ مادرش خون گریه می کرد.
-برو، هرجایی که خواستی زندگی کن، با شوهرت، حرف های منم نشنیده بگیر ولی...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_646
این ولی گفتن ها پر از ناگفته بود.
-ولی ازت می خوام بهم سر بزنی، گاهی بیا اینجا، من خوشبختم که تورو دارم.
پژمان دست جلو برد و بازویش را گرفت.
کاش جرات گفتن این جمله را داشت که این مرد یک دختر دیگر دارد.
و البته آیسودا یک خواهر.
-میاد.
آیسودا متعجب به پژمان نگاه کرد.
ولی برعکس پژمان گفت: میام، اما وقتی که پدرم، فقط بابام باشه نه یه خلافکار...
اشاره ای به عمارتش کرد.
-وقتی که کار و بار سکه اش که با زندگی و آبروی خیلیا بازی میشه رو رها کنه.
تن صدایش را پایین آورد.
ملایم تر گفت: من تمام عمرم یتیم بودم، بابا نداشتم، با بدبختی بزرگ شدم، حالا که میگی بابامی، قهرمان زندگیم باش نه کسی که عالم و آدم ازش بترسن.
یوسف رویش را برگرداند.
آرش از عمارت بیرون آمد و نزدیکشان شد.
پژمان از گوشه ی چشم دیدش.
به سمتش برگشت.
-تو...پس تو کسی هستی که زن منو دزدیدی؟
آرش پوزخند زد.
پژمان گره بین ابرویش انداخت.
به سمتش حرکت کرد.
قبل از اینکه آرش فرصت کند مشت محکم پژمان درون دهانش خورد.
آرش عقب رفت.
ضربه به شدت دردناک بود.
-کسی که به ناموسم چشم داشته باشه می کشم، حالا تو قلمروات هستی یه مشت بسته، ولی پاتو از اینجا بذاری بیرون، زنده برنمی گردی.
یوسف با لذت نگاه کرد.
دخترش دست خوب کسی امانت بود.
آرش با پررویی گفت: چه زری زدی تو؟
یوسف غرید: خفه شو، تو تاوان کارتو پس میدی.
آیسودا به خشم افسار گسیخته ی پژمان نگاه کرد.
جدا باید از این مرد ترسید.
آرش نمی دانست با چه کسی سرشاخ می شود.
-عین پدرتی!
خندید.
-برای عروسیتون میام اگه دعوتم.
آیسودا ملایم تر شده بود.
پژمان چشمانش را از آرش گرفت.
-آخر هفته، اگه باز چیزی خراب نشه.
-خوبه!
رو به آرش گفت: اون دختره، دوستش رو بیار.
آیسودا هیچ تمایلی به دیدنش نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_647
رو به یوسف با جدیت گفت: دیگه دوست من نیست، ولی خانواده اش منتظرشن، ممنونم که می ذارید بره.
یوسف خاص نگاهش کرد.
مطمئنا بخاطر حرف های پر از بغض و کینه ی آرش بود.
هنوز درست و حسابی این دختر را ندیده بود.
البته خب حق هم داشت.
پژمان، مردی که مقابلش می دید حسابی جذاب بود.
عین پدرش بود.
ارسلان هم جذاب و پر از ابهت بود.
-ممنون میشم بفرستینش خونه اش فقط.
دست پژمان را گرفت.
-بریم؟
پژمان با جدیت به یوسف نگاه کرد.
تمام این مدت ساکت بود.
ولی حالا وقتش بود خودی نشان بدهد.
-ساکت و حرف شو بودنم رو پای بی عرضه بودنم نذارید، دیگه به هیچ وجه نمی خوام آسیبی به زنم و خانواده ام برسه، اگه سکوت کردم فقط به حرمت همون لفظ پدر بود، که اونم ظاهرا خودتون و آیسودا باورش کردین، که من ترجیحم اینه با یه آزمایش دقیق باورش کنم، به عنوان فقط یک پدر هروقت بیاین مهمانید و ما میزبان، قدمتون به چشم، ولی به هر عنوان دیگه بیاید پسر ارسلان می تونه بدتر از خودش باشه.
دستش را سمت یوسف دراز کرد.
-من در هر شرایطی به آدم ها احترام می ذارم.
جمله اش سنگین بود.
یوسف دستش را فشرد.
-خیلی پر دل و جراتی.
-شاید برای همینه که تا الان کسی جرات نکرده به خانواده ام آسیبی بزنه.
یوسف لبخند زد.
کم کم داشت از این پسر خوشش می آمد.
-خوبه!
پژمان دستش را عقب کشید.
در عوض پنجه در پنجه ی آیسودا انداخت.
-شب عروسی می بینمتون.
یوسف سر تکان داد.
با رفتن آن دو، یوسف دست درون جیب نگاهشان کرد.
لبخند جذابی روی لب داشت.
دخترش زنده بود.
همین مفهوم برای اینکه بتواند دنیایش را متحول کند کافی بود.
فقط کاش می فهمید دو دختر دارد نه فقط یکی!
*
-بزن کنار.
پژمان متعجب گفت: چته؟
-میگم بزن کنار.
پژمان ماشین را زیر سایه درختی کنار زد.
آیسودا عین کولی ها خودش را روی پژمان انداخت.
دستانش را دورش کرد و گفت: فقط بذار اینجوری بمونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_648
پژمان خنده اش گرفت.
شاسی صندلی را فشار داد و صندلی کمی خوابیده شد.
محکم آیسودا را بغل کرد.
آیسودا با بغض گفت: خیلی دلم برات تنگ شده.
-اذیتت کردن؟
-نه، فقط دست و پامو بسته بودن.
انگشت های پژمان از زور غیرت پشت کمر آیسودا فشار آورد.
-اینا نمی دونستن بدون تو من میمیرم.
-حرف نزن.
گردن پژمان را بوسید.
جلوی یوسف و بقیه خجالت می کشید بغلش کند.
ببوسدش.
اظهار دلتنگی کند.
ولی حالا که جاده خلوت بود.
هیچ کس هم نبود.
می توانست شوهرجانش را بغل کند.
سیر ببوسدش.
از دلتنگیش بگوید.
واقعا بدون پژمان چقدر زندگی سخت بود.
سخت و نفرت انگیز.
-نمی خوام بدون تو باشم پژمان.
-نمیشه، قربون خانمم برم من...
آیسودا لبخند زد.
کمی عقب رفت.
پیشانیش را به پیشانی پژمان پسیاند.
-لوس کردن منم بلدی تو؟
پژمان خنده اش گرفت.
-آفرین برای روز اولی خوب بود، یکم تمرین کنی حل میشه.
پژمان بدون اینکه رحم کند دست پشت گردنش انداخت.
لب های آیسودا را اسیر کرد.
آیسودا هم مشتاقانه همراهیش کند.
جان دل بود این دختر.
خدا را شکر می کرد اگر 9 سال طول کشید ولی مال خودش شد.
انتخابش درست بود.
آیسودا میان لب هایشان زمزمه کرد: دوستت دارم، خیلی دوستت دارم.
"بیا همه چیز را از اول شروع کنیم...
از بوسه شروع کنیم.
آنقدر همان اول کاری همدیگر را ببوسیم که جایی برای هیچ چیزی نباشد.
شروعی از این پر عشق تر؟"
صدای بوق یک تریلی هر دو را به خود آورد.
آیسودا ریز خندید.
-بزن بریم خونمون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر فداکار در خیابان های شهر (بوستون)😍
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وااای عالی بود. 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاجی قناری آوردم براتون😁
تا حالا دیده بودین؟
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
دختر خطاب به نامزدش : می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم...
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد ، گفت: آخه چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد.😩
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته بشاشه الان میآد!!!
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂😂😂😂
Join👇
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریا اولین عشق مرا بردی ❤️
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
💁🏼♀ عمه ام تو اینستاگرام یه پیج زده دستبندای📿 دست ساز خودشو میفروشه💰
🤦🏻♀ مامانم ام یه پیج فیک باز کرده میره زیر پستاش مینویسه همینو تو مترو میدن 5 تومن 😐😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
اهل دلي ميگفت :
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.
اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه.
منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه.
درود برکسانی که
دعا دارندو ادعا ندارند
نيايش دارند و نمايش ندارند.
حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 گوش کنیم به گفته رسول خدا صلی الله علیه و سلم که فرمودند:
«اگر با میخ آهنی در سر یکی کوبیده شود بهتر است از این که زن غیرمحرم را لمس کند»
🔸 بسیاری از زنان و مردان مسلمان هستند که بر خود ستم می کنند و با غیر محرم دست می دهند، و عذرهایی می آورند که از گناه زشت تر هست!!!
🔹 می گویند: دلمان پاک است!!!
گویا قلبشان از قلب رسول خدا صلوات الله علیه پاکتر است!
و می گویند اصل نیت انسان است!!!
🔸 آیا (نعوذبالله) به خداوند می خندند؟
🔹 وقتی اصل عمل گناه است، پس نیت به چه کار آید؟
🔸 برادر و خواهر مسلمان توجه کن: اگر با اره سرت را نصف کنند بهتر است برایت تا با نامحرم دست بدهی.
برادر عزیز :
❌دختر عمو
❌دختر عمه
❌دختردایی
❌دخترخاله
❌زن برادر
❌خواهرزن
🔹 تمام این زنها برایت نامحرم، و دست دادن با آنها و غیر از آنها حرام است.
و خواهر گرامی آگاه باش :
❌پسر عمو
❌پسرعمه
❌پسردایی
❌پسرخاله
❌برادرشوهر
❌شوهر خواهر
🔸 دست دادن با تمام این مردها و نامحرمان دیگر، برایت حرام است.
گفتار مؤمنان وقتى به سوى خدا و پيامبرش خوانده شوند تا ميانشان داورى كنند تنها اين است كه مى گويند :
سمـــعنا واطــــعنا (شنيديم واطاعت كرديم) اينانند كه رستــگارنــد (51)
📚 سوره نور🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
طول روز یه مرد
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😕😕❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
طول روز یه زن
📞😄😍😊😘😜?💃?📞😁😳😂😭😰😱😓😡📞😋😆😵😏😇😉😗😌😳📞😀😜😭😞😫😡📞😜😲😕😠😍😘😳💃?📞?😀😃😄☺😙😞📞😂😢😋😡💌💃😌😘😍💓😋😅😂😘😍😊😃💋😁😘📞😔📞😃📞😒😌😫😫😫😫😫😫
اون سه تا قلب مردا مال زمانیه که ننشون زنگ میزنه 😂😂😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
#فراری #قسمت_649
تن صدایش از هیجان می لرزید.
پژمان خنده اش شدت گرفت.
عاشق همین دیوانه بازی هایش بود.
-بریم خونه.
**
بلاخره این لباس را پوشید.
سفیدیش حسابی برای قلبش آرام بخش بود.
دسته گل قرمزش را درون دستش فشرد.
پژمان پایین منتظر بود.
ولی این بار تا تصویر پژمان را از آیفون آرایشگاه ندید پایین نرفت.
مار گزیده بود.
ترجیح می داد احتیاط کند.
اصلا تا مدت ها بدون پژمان هیچ جا نمی رفت.
می ترسید.
هر بار که قدمی به پژمان نزدیک می شد بلایی به سرش می آمد.
انگار طالعش نحس بود.
یا شاید هم به قول مادرش بخت و اقبال نداشت.
به محض باز شدن در آرایشگاه به سمت پژمان پرواز کرد.
پژمان با چشمان براق نگاهش کرد.
-چقدر خوشگل شدی.
آیسودا لبخند زد.
-ممنونم عزیزدلم.
دوربین فیلمبردار به دنبالشان بود.
نمی توانست زیاد حرکات خاص خودشان را داشته باشند.
اول از همه آتلیه رفتند.
کار که تمام شد به سمت گلخانه رفتند.
جایی که پژمان آماده کرده بود.
فضا با فانوس ها روشن شده بود.
همه چیز زیادی رمانتیک بود.
مهمانانشان کم بود.
انتخاب خودش و آیسودا بود.
شاید حدود صد نفر مهمان.
خاله سلیم برایشان اسپند دود کرده بود.
دور سرشان چرخید.
صدای جیغ و سوت می داد.
بلندگوها که آهنگ پخش می کردند صدایشان سرسام آور بود.
به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند.
ولی این وسط آیسودا چشم چرخاند تا مردی را ببیند که ادعای پدر بودن می کرد.
ظاهرا هنوز نیامده بود.
جریان را با حاج رضا و عمویش در جریان گذاشته بود.
آن دو سکوت کردند.
ولی ظاهرا کمی از آینده می ترسیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_650
کنار گوش پژمان گفت: نیومده.
پژمان به آهستگی گفت: مطمئنم میاد.
-از کجا؟
پژمان جوابش را نداد.
ولی ظاهرا خیلی مطمئن بود.
آنقدر که واقعا حرفش عملی شد.
یوسف درون یک کت و شلوار مارک مشکی رنگ داخل شد.
پاپیون سیاه رنگی زده بود و نگاهش براق.
خیلی ها نمی شناختنش.
ولی همان هایی هم که می شناختنش از ترس نفسشان رفت.
انگار توقع دیدنش را بعد از این همه سال نداشتند.
چهره اش هنوز هم جوان و جذاب بود.
مستقیم بی توجه به بقیه به سمت عروس و داماد رفت.
عمویش یحیی فورا دستش را مقابل ژاکلین گرفت.
انگار می ترسید توجه یوسف را جلب کند.
ابدا نمی خواست یوسف بداند یک دختر دیگر هم دارد.
یوسف چهره اش باز بود.
ولی لبخندی روی صورتش نداشت.
پژمان و آیسودا به احترامش بلند شدند.
آیسودا فورا گفت: فکر نمی کردم که بیاین.
-امشب شب عروسی تنها دخترمه.
پژمان نگاهش روی یحیی ماند.
یوسف دست درون جیبش کرد و جعبه ای درآورد.
یک گردنبد تمام جواهر بود.
آیسودا حیرت زده به گردنبد نگاه کرد.
واقعا زیبا بود.
-خیلی خوشگله.
یوسف لبخند زد.
-خوش اومدی یوسف.
صدای حاج رضا بود.
نگاهش به سمت برادر زنش برگشت.
چقدر رضا پیر شده بود.
دستش را به سمتش دراز کرد.
-پیر شدی رضا.
لبخند دستش را به گرمی فشرد.
نه پژمان و نه آیسودا هیچ کدام در مورد خلاف های یوسف حرفی نزده بودند.
سوفیا هم که از ترسش پایش را از خانه بیرون نگذاشت.
یحیی هم بلاخره دل کند و جلو آمد.
-خوش اومدی داداش.
-چقدر آدم آشنا اینجا می بینم.
حرفش تلخ بود.
و البته کنایه ی واضحی از آدم هایی که تنهایش گذاشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
http://eitaa.com/cognizable_wan
بنده اے ” خدا ” را گفت:
اگر سرنوشت مرا تو نوشتہ اے!
پس چرا دعا ڪنم؟
” خداوند ” فرمود:
شاید نوشتہ باشم …!
هر چہ ” دعا ڪرد ”
🌺🌻🌺🌻🌺🌻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_651
یحیی دست روی بازویش گذاشت.
-خیلی وقته رفتی.
-رفتم چون شماها دست ازم کشیدین.
کسی زیادی توجهی به آنجمع دور عروس و داماد نداشت.
همه فکر می کردند یک بحث ساده است.
ولی در اصل گلایه یوسف از همگی بود.
یحیی لبخند زد:اشتباه می کنی.
آیسودا کنجکاو شد.
-چیو اشتباه می کنه عمو؟
پژمان این بار مداخله کرد.
-شاید باید بعضی از حقایق رو بشه.
یحیی تیز نگاهش کرد.
اشاره ی واضح پژمان به ژاکلین بود.
پژمان پوزخند زد.
ابدا برایش مهم نبود.
این مرد جوری به زندگیش چنگ زده بود که هیچ رقمه حاضر نبود حقیقت وجود دخترش را بگوید.
آیسودا به خواهر احتیاج داشت.
یوسف به دخترش.
درست بود که یوسف در این برهه از زمان مرد درستی نبود.
ولی با این حال حق داشت بداند دختر دیگری هم دارد.
یوسف ساکت بود.
نمی خواست دخالت کند.
یحیی پوزخند زد.
-پژمان جان بهتر نیست دو دستی زنتو بچسبی تا اتفاقی براش نیفته؟
اخم های پژمان درهم گره خورد.
آیسودا با پرخاش گفت: عمو جان حرمت نگه دارید، پژمان حرفی بدی نزده.
همه تا حدودی متوجه شده بودند آیسودا به شدت عصبی می شود وقتی یکی حتی نگاه چپ به شوهرش بیندازد.
همین طور که پژمان صد برابر بیشتر برای زنش مایه می گذارد.
یحیی دستی در هوا تکان داد.
-ظاهرا اومدن به این عروسی برای ما وقت تلف کردن بوده.
پژمان پوزخندی زد و گفت: برای شما بله، ولی برای ژاکلین نه!
یحیی خشکش زد.
آیسودا و یوسف به پژمان نگاه کردند.
حاج رضا با تامل گفت: این جاش نیست پژمان.
یوسف چهره اش درهم شد.
-چه خبره اینجا؟
-از داداشتون بپرسید.
یحیی ترسیده گفت: من چیزی برای گفتن ندارم.
-خاله وقت مرگش یه چیز دیگه می گفت.
-دروغ بوده.
دای کر کننده ی موزیک مانع این می شد که صدایشان به کسی برسد.
همه آن وسط می رقصیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_652
ولی جلسه ی خانوادگی آنها درست وسط عروسی تامل برانگیز بود.
حاج رضا گفت: جاش نیست، دندون سر جیگر بذار.
-جاشه دایی جان، جاشه، زن من به خواهرش احتیاج داره.
یوسف و آیسودا شوکه به پژمان نگاه کردند.
آیسودا دست پژمان را گرفت: چی گفتی؟
یحیی کلافه و عصبی مدام دستش را تکان می داد.
انگار می ترسید دخترش را بگیرند.
پژمان با ملایمت گفت: خاله قبل مرگش اینو گفت، ژاکلین در اصل خواهر توئه و دختر شما...
یوسف ناباور به دهان پژمان چشم دوخته بود.
تنها چیزی که درون ذهنش زنگ می خورد خوشبختی بود.
با اشتباه آرش، او صاحب دو دختر شده بود.
-انگار خاله زمان فرارش حامله بوده، بعدم از ترس اینکه پدرت پیداش کنه به محض دنیا اومدن ژاکلین اونه به خانواده ی عموت که از قضا بچه ای نداشتن میده.
یحیی بی حال روی یکی از صندلی ها نشست.
ژاکلین و مادرش که کنجکاو بودند به جمع پیوستند.
-چی شده آقا یحیی؟
یوسف ه زن برادرش نگاه کرد.
-چطوری زن داداش؟
مرضیه شوکه نگاهش کرد.
فکرش را هم نمی کرد مردی که کنار عروس و داماد ایستاد یوسف باشد.
چون فقط پشتش به آنها بود.
یحیی هم که وقتی به سمت عروس و داماد رفت حرفی نزد.
-یوسف...
نگاه یوسف به سمت ژاگلین کشیده شد.
خنده اش گرفت.
برعکس آیسودا که دقیقا شبیه مادرش بود، ژاکلین کاملا شبیه خودش بود.
قد بلند با چهره ای شبیه خودش اما زنانه.
به ژاکلین نزدیک شد.
عینکی بود.
ولی از پشت عینک هم می شد چشمان درشت عسلی رنگش را دید.
-ژاکلین؟
ژاکلین فقط نگاهش کرد.
اصلا نمی فهمید این مرد کیست؟
فقط حس می کرد نگاهش خیلی خاص است.
مرضیه فورا لبخند زد.
-برادرشوهر...
یوسف تیز گفت: حق ندارم دخترمو ببینم.
ژاکلین حیرت زده گفت: مامان؟!
آیسودا بازوی پژمان را سفت چسبیده بود.
-چرا نگفتی بهم؟
-فرصت دادم عموت بهت بگه.
-اون هیچ وقت نمی خواست کسی نزدیک ژاکلین بشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#اعمال_روز_مباهله
🔆 روز ۲۴ ذی الحجه
💠 روز مباهله- نزول آیه تطهیر- نزول آیه ولایت
⬅️ روزی اسٺ ڪہ رسول خدا صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَاله با نصارای نجران مُباهلہ ڪرد.
✨پیش از آنڪہ خواسٺ مُباهلہ ڪند عبا بر دوش مبارڪ گرفٺ و حضرٺ علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را داخل در زیر عبا نمود و گفت پروردگارا هر پیغمبری را اهل بیتی بوده است که مخصوص ترین خلق بوده اند به او، خداوندا اینها اهل بیت منند پس ایشان را کاملا پاک گردان و از آنها هر گونه شک و گناه را برطرف کن.
💫 پس جبرئیل نازل شد و آیه تطهیر در شأن ایشان آورد:
“إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا” سوره احزاب، آیه۳۳
(خدا می خواهد پلیدی را از شما دورکند و شما را چنان که باید پاک دارد.)
🔸پس حضرٺ رسول صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله آن چهار بزرگوار را بیرون برد از برای مباهلہ چون نگاه نصاری بر ایشان افتاد و حقّیّت آن حضرٺ و آثار نزول عذاب مشاهده ڪردند جرأت مُباهله ننمودند و استدعای مصالحه و قبول جزیه نمودند .
⬅️ همچنین در این روز نیز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در حال رڪوع انگشتری خود را بہ سائل داد
و آیہ ولایت"اِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّه" در شأن ایشان نازل شد.
✅ اعمال این روز:
اوّل: غسل
دوّم: روزه
سوّم: دو رڪعت نماز و آن مثل روز عید غدیر اسٺ
(دو رڪعٺ اسٺ؛ در هر رڪعٺ، یڪ مرتبہ حمد و ده مرتبہ توحید، ده مرتبہ آیةالڪرسے و ده مرتبہ سوره قدر خوانده مےشود و بهتر اسٺ پیش از اذان ظهر خوانده شود.)
و نیز روایٺ شده اسٺ بعد از نماز هفتاد مرتبہ استغفار ڪند.
چهارم: خواندن دعاے مباهلہ ڪہ شبیہ بہ دعاے سحرهای ماه رمضان اسٺ: اللهم انی اسئلك من بهائك بابهاء .........
پنجم: شایسته است در این روز صدقه بر فقراء به جهٺ تَأسّی به مولای متقیان امیرالمؤمنین علی علیه السلام و زیارت ڪردن آن حضرت و بهتر اسٺ زیارت جامعه خوانده شود.
📗متن و شرح کامل دعاها و اعمال در مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طبیعت
کشف گونه های جدیدی از حیات در عمیق ترین جای پوسته ی زمین
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرکاری_کنید_سرتون_میاد❗️
✍ شوهر در آسانسور با زن غریبه! خانوم در تاکسی با مرد غریبه 😳
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #من_عامل_اصلی_مشاجرات
💠 به این جملات دقت کنید!👇
چرا به #من سلام نکردی؟ چرا به #من احترام نگذاشتی؟ چرا برای #من هدیه نخریدی؟ چرا #من برایت مهم نیستم؟ چرا حق #من را نمیدهی؟ چرا برای #من غذا درست نکردی؟
💠 در همه جملههای بالا کلمهی #من محوریت دارد.
💠 این فرمول #الهی را بدانیم اگر در زندگی به دنبال اثباتِ #من نباشیم و توقعات منفعت طلبانهی #من را حذف کنیم اکثر #مشاجرات و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد.
💠 هرقدر در حذف #من موفق شوید در کسب آرامش، #محبوب شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺯ ﻋﺠﺎﯾﺐ خانم ها ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ۷ ﻃﺒﻘﻪﯼ ﯾﮏ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ، ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﻦ :
ﺍﻭﻭﻭﻭﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭه....میمردی نزدیک تر پارک میکردی؟!!! 😐😐
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز رفته بودیم بازار یه پیرمرده به خانمش گفت می خوای برات روسری بخرم؟
پیرزنه که آرایش تندی داشت و وضع حجاب درستی هم نداشت گفت: روسری برای چی؟ تا چند ماه دیگه کلا حجاب جمع میشه!!
یه خانم چادری بهش گفت؛ مادر جان شما خودتو تا چند ماه دیگه به زحمت ننداز! عجوزه ها حجاب براشون واجب نیست😄
هیچی دیگه فکر کنم پیر زنه الان رفته پیش یه دکتر روانشناس اعتماد به نفسشو آتل ببنده😉
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_653
مرضیه با پرخاش گفت: این حرفا چیه که می زنی آقا یوسف؟ از شما بعیده.
پژمان نگاهش کرد.
-مرضیه خانم وقت انکار نیست، چند ساله که پنهون کردین، حتی خاله کتی هم راضی نبود.
مرضیه تیز به پژمان نگاه کرد.
-شما چرا خودتو نخود هر آش می کنی؟
یحیی به شدت بهم ریخته بود.
نمی توانست جواب هیچ کسی را بدهد.
ژاکلین هم گیج بود.
آیسودا به آرامی گفت: این بحث ها بمونه برای بعد.
بیشتر از همه دلش می خواست از قضایا سر در بیاورد.
ولی وسط عروسی بحث این حرف ها نبود.
می ترسید کار به درگیری برسد.
آبرویشان همه جا می رفت.
یوسف با چشمانی غبار گرفته به آیسودا نگاه کرد.
-یه هدیه ی دیگه برات دارم.
آیسودا کنجکاو نگاهش کرد.
یوسف با لبخند گفت: سند پاک شدن پدرت...
-یعنی...
-یعنی پدرت همه چیزو بوسید و گذاشت کنار.
پژمان لبخند زد.
آیسودا محکم دست یوسف را گرفت.
-ممنونم، ممنونم، این بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدین.
-اون عمارت رو دیروز فروختم، پولشم واریز شد ه حساب خیریه، خبری از هیچی نیست.
-خداروشکر.
پژمان نفسش را تند بیرون داد.
بلاخره همه چیز ختم به خیر شد.
مرضیه تلخ نگاهشان می کرد.
آخر هم طاقت نیاورد و همراه یحیی دست ژاکلین را گرفت و از مجلس بیرون رفتند.
آیسودا اصلا ناراحت این موضوع نبود.
فعلا عشق مهم بود.
و مردی که کنار گوشش می خندید.
می توانست هزار ستاره ی روشن از چشمانش بچیند.
آخر شب که تا دم در خانه شان بدرقه شان کردند، آیسودا از تک تکشان تشکر کرد.
شاید هم بیشتر دلش گرم حضور یوسف بود.
ولی که فقط با فهمیدن زنده بودن دختر و حالا دخترهایش، همه چیز را کنار گذاشت.
شریف نبود.
ولی شریف شد.
پژمان در را که بست، دست زیر دست و پای آیسودا انداخت و بلندش کرد.
-جان دل من، خانمم...
-خانمت میمیره برات آقا.
-خدا نکنه.
او را به داخل برد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_654
آیسودا عطر تن پژمان را نفس کشید.
-خوش بوترین مرد دنیایی.
زیر گردن پژمان را بوسید.
-تنت نخاره زن.
آیسودا بلند زیر خنده زد.
-یاد فیلم فارسیا افتادم.
پژمان جلوی اتاق خواب روی زمین گذاشتش.
-دلبر من...
آیسودا درون لباس عروسش پیچ و تاب خورد.
پژمان دست به سینه به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد.
بلاخره مال خودش شد.
بلاخره به دستش آورد.
آیسودا مقابلش ایستاد.
-ممنونم که پای به دست آوردنم موندی.
-هیچ وقت دست ازت برنداشتم.
-هیچ وقت هم دست از سرم برندار.
-مگه مرده باشم.
آیسودا نزدیکش شد.
لب های سرخ رنگش را روی لب پژمان گذاشت.
عمیق بوسید.
وقتی از او جدا شد گفت: مرگ نداریم تو حرفامون.
پژمان دست دور کمرش انداخت و گفت: بچه چی؟
آیسودا به قهقه خندید.
-در خدمتم آقا.
-یعنی امشب قراره بهم بچه بدی؟
-هرچی تو بخوای.
پژمان گونه اش را بوسید.
-لباساتو عوض کن خیلی سنگینه.
آیسودا فورا ناله کرد.
-وای آره، از کت و کول افتادم.
به پشت چرخید.
پژمان زیپ لباسش را پایین کشید.
پشت کمرش را نرم بوسید.
مورمورش شد.
داخل اتاق خواب شد.
لباس را از تنش درآورد و با لباس زیر روی تخت نشست.
سرش سنگین بود.
-میریم سراغ عموم؟
-هفته ی دیگه.
-ممنونم.
-چرا؟
-اگه در مورد ژاکلین نمی گفتی عموم هیچ وقت حرفی نمی زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی زیبا از رضاصادقی
گوش کنید و لذت ببرید🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan