#فراری #قسمت_639
با این حال باز هم قلبش تیر می کشید.
انگار واقعا قرار بود بمیرد.
آرش با عجله آب آورد.
یوسف سعی کرد کمی آب به خوردش بدهد.
ولی خودش خوب می دانست هیچ چیزی دوای دردش نیست.
پر از غصه بود که دوستش از پشت خنجر زده.
پر از درد بود که همسرش کنارش نیست.
پدری دارد که یک جانی است.
و مادری که زیر خروارها خاک است.
همه ی این ها نابودش می کرد.
بلاخره قلبش کمی آرام گرفت.
پلک هایش را روی هم گذاشت.
-یکم بذارید نفس بکشم.
یوسف و آرش عقب رفتند.
یوسف با کلافگی و خشم رو به آرش غرید:حالا وقت گفتن این چرت و پرت بود.
-آقا من نمی دونستم قلبشون درد میاد.
-گمشو از جلو چشمام.
آرش سرافکنده از اتاق بیرون رفت.
یوسف با همان کلافگی مقابل دختری که مطمئن بود از خون خودش هست نشست.
-مامانمو دوست داشتی؟
-برای بدست آوردنش خیلی جنگیدم.
-پس چرا گذاشتی بره؟
-نتونست با شرایطم کنار بیاد.
آیسودا پلکش را باز کرد.
خیره خیره به به یوسف نگاه کرد.
مردی درشت هیکل با چشمانی نافذ.
انگار بتواند زیر و بم وجودت را بخواند.
-شرایطت چی بود؟
-یه معتاد که کشیده شده بود تو باند قاچاق.
-هنوزم معتادی؟
-نه!
نپرسید هنوز هم قاچاق می کند یا نه؟
چون جوابش کاملا مشخص بود .
بیشتر از این نمی خواست بداند.
با صدای خسته و ناراحتی گفت:بذار دوستم بره، خانواده اش خیلی نگرانن.
-انتخاب خودشه.
متعجب پرسید:یعنی چی؟
-دوس داره بره اونور مرز.
غیرقابل باور بود.
انگار در این یک سال اصلا سوفیا را نشناخته بود.
-باور نمی کنم.
-مهم نیست.
#فراری #قسمت_640
از روی مبل بلند شد.
-چیزی از تصادف خودت و مادرت می دونی؟
-ما اصلا تصادفی نداشتیم.
پس این دختر چیزی نمی داند.
-تمام این سالها کجا زندگی می کردین؟
-تو روستا، نزدیک خاله اینا بودیم.
پس تمام این سالها کنار ارسلان بودند و نفهمید.
ارسلان هم نم پس نداد.
فقط مانده بود چرا باید از خواهر زنش محافظت کند.
منفعتی نداشت.
البته غیر از اینکه حالا آیسودا زن پسرش بود.
سری تکان داد.
باید این پسر را می دید.
ناسلامتی دامادش بود.
چرخی دور اتاق زد.
اتاق بزرگی بود.
یک اتاق کار بزرگ و دلباز.
از آنهایی که از دیدن دکورش سیر نمی شوی.
آیسودااز جیغ و داد خسته شده بود.
دلش می خواست فقط یکم ذهنش خلوت شود.
به آمدن پژمان فکر کند.
درون دلش قربان صدقه اش برود.
از این همه درگیری بدش می آمد.
شاید حدود نیم ساعت اتاق درون سکوت محض بود که صدای در اتاق آمد.
-بیا داخل.
آرش بود.
با همان چشمان سبزِ گستاخش.
-اومد آقا.
آیسودا با شوق بلند شد.
-بگو بیاد داخل.
آیسودا به سمت در دوید.
ولی آرش فورا در را بست.
-بمون دختر خودش داره میاد.
با پرخاش گفت: به چه حقی مانع من میشی؟
در اتاق دوباره باز شد.
قامت درشت پژمان نمایان شد.
آیسودا به سمتش پرواز کرد.
جوری بغلش کرد که اگر پژمان کمی ظریف بود دردش می آمد.
پژمان با همه ی دلتنگی اش دستانش را جوری دور آیسودا حلقه کرد انگار می ترسید از او بگیرندش.
با این حال با چشمان تیز و وحشیش به یوسف نگاه کرد.
-پس تو پسر ارسلان نوینی؟
آیسودا سرش را درون سینه ی پژمان مخفی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی خدا یکیو
سر راهت گذاشت
که باعث
میشه همیشه بخندی
و نسبت به خودت
احساس خوبی داشته
باشی،هرجوری شده
نگهش دار...
چون خوشبختی واقعی
همینه!❤️
⠀
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را..
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که...
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#مراقب_این_جماعت_باش...
🍃حضرت على(ع) : از كسى كه تو را بى جهت مدح و ستايش مى كند پرهيز كن ، زيرا زود باشد كه بى جهت نيز توسط او بى حرمت و بی آبرو شوى.
📚ميزان الحكمه ، ج ۱۰،ص۴۴۱
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#تمثیل_زیبا_از_آزمایشهای_الهی..
🍃میرزااسماعیل دولابی : وقتی مادر از روی محبت لباس کثیف بچه را بیرون آوردہ و او را بهحمام می برد و می شوید بچه گریه میکند. خدا هم وقتی با ابتلائات می خواهد بندهاش را پاک کند ، چون جاهل است گریه و ناله میکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #دانستنی
✍ زمانی دست از غذا خوردن بکشيد که حدود 80% احساس سيری میكنيد، محققان میگويند مغز ما حدود 20-10 دقيقه از معدهمان عقبتر است
👈 اگر صد در صد خودتان را سير و ميز غذا را ترک کنيد، بعد از 20 دقيقه، کاملا متوجه خواهيد شد که بيش از نياز بدنتان غذا خوردهايد !
💐 همين پرخوریها به مرور زمان باعث اضافهوزن، بالا رفتن کلسترول بد خون، ابتلا به ناراحتیهای قلبی روحی میشود
••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
🌿 پوشالهای بين تخم خربزه سنگ شكن كليه
✍دانه خربزه را آسياب كرده سپس الك كرده و يك قاشق در يك ليوان آب با مقداری عسل حل كرده ميل كنید درمان سردی رحم و اسپرم زا است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از شاهکار گودزیلای دهه نودی😢😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_641
اصلا و ابدا نمی خواست از شوهرش جدا شود.
پژمان حرفی در تایید کلام یوسف نزد.
فقط نگاه وحشیش را به این مرد تنومند دوخت.
انگار می خواست یقه اش را بگیرد و به زمین بکوباند.
-بیا بشین، خیلی حرفا با هم داریم.
دست آیسودا دور کمرش سفت تر شد.
سرش را از سینه ی پژمان بیرون آورد.
-اومده دنبالم که بریم، حرفی هم نیست و نداریم.
-تو حرف نزن دختر.
پژمان خیره ی مرد شد.
این مرد را از کجا می شناخت؟
دست آیسودا را گرفت و به سمت مبل کشاند.
آیسودا از رفتارش متعجب شد.
-گوش میدم.
یوسف خنده اش گرفت.
فکرش را هم نمی کرد این پسر این همه مغرور باشد.
با این حال رفتارش را قبول کرد.
پژمان مقابلش نشست.
اما آیسودا را در کنارش در آغوش گرفت.
انگار داشت مالکیتش را به رخ یوسف می کشاند.
مردی که هنوز نمی داند کیست؟
-وقتی دیدمت یه پسربچه بودی.
پژمان پوزخند زد.
-ولی من فکر نکنم شمارو جایی دیده باشم.
آیسودا می خواست حرف بزند.
ولی جرات نداشت.
خود یوسف گفت: من همونم که از ترسم پشت سر بابات قایم می شی.
اخم های پژمان درهم گره خورد.
انگار توهین شنیده باشد.
آیسودا با تحقیر به یوسف نگاه کرد.
-شناختم.
-آفرین پسر...
منتظر کلام یوسف شد.
انگار می فهمید چه می خواهد بگوید.
-این دخترو طلاق میدی...
آیسودا جیغ کشید.
دست پژمان را عقب زد و بلند شد.
با خشم گفت: هرچی از دهنت میاد رو نباید بگی، نه تو نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو مجبور کنه از شوهرم جدا بشم...
با خشم بیشتری گفت: مگه مرده باشم.
یوسف تیز نگاهش کرد.
پس این دختر عاشقش بود.
وگرنه کسی برای یک شوهر معمولی این🍁 همه حرص و جوش نمی زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_642
-باشه، دو راه داریم یا طلاقه، یا اینجا زندگی می کنید.
پژمان مدام ساکت بود.
انگار درون ذهنش داشت نقشه می کشید.
آیسودا پوزخند زد.
-یه شبه برای من بابا نشو، بذار اول سعی کنم دوستت داشته باشم.
-زیادی داری زر زر می کنی دختر.
-اول آزمایش میدی، اگه دخترت بودم بعد برام تصمیم بگیر.حتی همون موقع هم نمی تونی برام تصمیم بگیری چون من شوهر دارم.
پژمان دستش را گرفت و مجبورش کرد بنشیند.
آیسودا با صورتی سرخ نشست.
به شدت عصبی بود.
درون کتش نمی رفت.
کسی حق نداشت او را از شوهرش جدا کند.
کم بدبختی نکشیده بودند که حالا با دوتا حرف از هم جدا شوند.
یوسف خونسرد بود.
انگار هیچ چیزی آزارش نمی داد.
شاید هم از خوشحالی پیدا کردن دخترش بود.
دختری که مدام فکر می کرده مرده.
بچه اش...
-باشه.
-چی باشه؟
-برین به زندگیتون برسید.
هر دو متعجب نگاهش کردند.
-ولی زیر نظرم هستین.
آیسودا فورا گفت: چرا؟
-فک کنین بادیگارد دارین.
-کسی آسیبی به ما نمی زنه.
پژمان از جایش بلند شد.
-خوبه!
آیسودا متعجب از جایش بلند شد و به پژمان نگاه کرد.
یوسف هم بلند شد.
-برای عروسیتون میام.
آیسودا با تمسخر گفت: عروسی که نوچه ات بهمش زد؟
-دوستتم می فرستم خونه.
هنوز درست و حسابی از کار یوسف نمی دانست.
پژمان گفت: بهتر شد.
-مواظب این دختر باش.
آیسودا عصبی بود.
هیچ چیزی در کتش نمی رفت.
-هستم.
قدم برای رفتن برداشت که یوسف گفت: ناهار رو باید پیش پدر زنت بمونی.
آیسودا آه کشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عالیه این؛
بیا از من دستمال بخر
کارم نباشه بی ثمر
از سختیا رها میشم
دستمال بخری از پیشم
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
اینم روش جدید تمیز کاری مامانهای مهربون 😄😂😂😂
حق دارن خدایی آخه چقدر بروبن و بشورن😬
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح
باور کنید شک کرد به شعور طرف، دررفت طفلک😬😂😂😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین انسانی که به فضا پرواز کرد یوری گاگارین فضانورد روسی بود. او در سال 1961 به فضا پرواز کرد. هر چند که او از میان جاذبه زمین خارج نشد ولی به آسانی یک بار زمین را دور زد.
اولین فضانوردانی که از جاذبه زمین خارج شدند فرانک بورمن و ویلیام آندرز آمریکایی بودند. آنها در دسامبر 1968 با آپولوی 8 ماه را دور زدند و بعد از چند روز سالم به زمین بازگشتند.
#مشاهیر #اولین
http://eitaa.com/cognizable_wan
الانُ نبینین بچه ها رو درحد مدلا خوشگل و خوشتیپ میکنن ...
زمان ما همه بچه ها رو کچل میکردن، مدرسه ها شبیه معبد شائولین میشد 😂
○●○●○●○●
😂
👔 @cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_643
می دانست به این راحتی بیرون نمی روند.
پژمان مخالفتی نکرد.
تنها بود و ابدا نمی خواست بین این همه بادیگارد دردسری درست کند.
این مرد آنقدر آدم دور و اطرافش بود که نمی شد زیاد رویش حساب باز کرد.
پس فعلا کاری که این پدر زن قلابی یا واقعی می خواست را انجام می داد.
بعد تصمیم می گرفت چه کند.
یوسف جلو راه افتاد.
پژمان و آیسودا هم به دنبالش.
پژمان با ناراحتی به سرووضع بهم ریخته ی آیسودا نگاه می کرد.
چه بلایی به سر زنش آورده بودند؟
آیسودا به آرامی پرسید: عروسیمون؟
-مهم نیست عقب بیفته!
آیسودا بغض کرد.
نامردی بود.
دست پژمان را گرفت.
انگار می ترسید باز هم جدایشان کنند.
شرطی شده بود.
از بس تمام این سال ها هر بار یک اتفاقی افتاد.
هر بار چیزی مانعشان شد.
باز هم خوب که برای هم هستند.
متعلق به هم.
وگرنه باز قرار بود چه فاصله ای بینشان بیفتد؟
از اتاق کار یوسف بیرون آمدند.
هیچ صدایی نمی آمد غیر از صدای پارس سگی که درون حیاط بود.
آرش پایین پله ها دست به سینه ایستاده بود.
چقدر از این مرد متنفر بود.
او تمام این بازی ها را راه انداخت.
از همان روز اول هم حس خوبی به او نداشت.
آخر هم کار دستش داد.
از پله ها سرازیر شدند.
این همه تجملات به چه دردی می خورد؟
مطمئنا هیچ کدام از پول حلال نبود.
-بگو میز ناهار رو بچینن.
آرش سری تکان داد و گفت: چشم آقا.
آیسودا به آرامی کنار گوش پژمان گفت: این یارو منو دزدید.
پژمان نگاهش روی آرش اسکن شد.
نشانش می داد.
درست بود که الان دستش بسته است.
ولی قرار نبود تا ابد دستش بسته باشد.
یوسف آنها را به سمت میز ناهارخوری راهنمایی کرد.
خودش صدر نشست.
پژمان و آیسودا هم بغل دستش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_644
خدمه تند و فوری میز را با دو نوع غذا چیدند.
همه چیز عالی بود.
ولی آیسودا رغبتی به خوردن این غذا نداشت.
اصلا به حلال و حرامش مطمئن نبود.
-بفرمایید.
زیرچشمی به یوسف نگاه کرد.
چهره اش زمخت بود.
ولی زیر همان زمختی می شد مرد جذابی را پیدا کرد که جوانیش یلی بوده.
فقط انگار روزگار زیاد با او خوب تا نکرده بود.
هیکل تنومندش هنوز همان بود.
مادرش گاهی از شوهر جذابش می گفت.
با گریه و آه و افسوس هم می گفت.
می گفت خیلی تلاش کردند بهم برسند.
ولی دوستان ناباب پدرش را خراب کردند.
او را درون هچل انداختند.
معتاد شد و قمارباز.
خرید و فروش مواد می کرد.
آنقدر کارش اوج گرفت که مادرش ترسیده بود روزی روی زن و بچه اش هم قمار کند.
برای همین یک شب بارانی از خانه اش فقط با یک چمدان کوچک بیرون زد.
ترسیده بود.
زنی که بترسد هرکاری می کند.
هرکاری برای محافظت از خودش و بچه اش!
هرگز طلاق نگرفت.
ولی خودش را برای همیشه از یوسف مخفی کرد.
آدرسش را حتی به برادرش هم نداد.
هیچ کس از جایشان خبر نداشت.
تا 9 سال پیش که اتفاقی پژمان وارد زندگیشان شد.
که البته او همین را هم به تازگی فهمید که پژمان پسرخاله اش است.
شاید برای همین بود مادرش رضایت داد با پژمان ازدواج کند.
هیچ کس را مردتر از پسر خواهرش ندیده بود.
حق هم داشت.
آیسودا دیر فهمید.
پژمان بشقابش را پر کرد.
-بخور باید بریم.
خوردن زوری که به درد نمی خورد.
یوسف زیرچشمی نگاهشان کرد.
-من اونقدر هم بی رحم نیستم.
آیسودا نگاهش کرد.
-در حق من یا دخترهایی که زندانیت هستن؟
-تو دختر منی و اون کار من؟
آیسودا با نفرت نگاهش کرد.
-مسخره است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
#آموزنده
💞ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
💞ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
💞ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
✨بهترین جوابها 👇🏻
🔸بهترین جواب بدگویی:سکوت
🔸بهترین جواب خشم :صبر
🔸بهترین جواب درد:تحمل
🔸بهترین جواب تنهایی:تلاش
🔸بهترین جواب سختی:توکل
🔸بهترین جواب خوبی:تشکر
🔸بهترین جواب زندگی:قناعت
🔸بهترین جواب شکست:امیدواری..
💞برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی..
❄️✨🌸✨❄️✨🌸✨❄️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانه
❌چرا حجاب داری خانم؟
✔️چون با ارزشم
❌یعنی چی!!
✔️یعنی عمومی نیستم
❌اگه خوشگل بودی حجاب نمیکردی حتماً یه چیزی کم داری
✔️آره بیعفتی و بیحیایی کم دارم
❌یعنی من بیعفتم..!؟
✔️اگه با عفت بودی نمیذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن
❌کیا..!؟!
✔️همه مردا غیر از شوهرت
❌خب نگاه نکنن
✔️خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چجوری ردت کنن؟
❌من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
✔️حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت بهش سرد میشه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواجو نداره هم هست؟
❌به اینش فکر نکرده بودم..!
✔️خدایی تو خونه هم واسه شوهرت اینجور شیک میکنی؟؟
❌راستش نه کی حوصله داره آخه..!
✔️پس شوهرتم مجبوره بیاد زنای خیابونی رو نگاه کنه مثل این مردایی که زل زدن به تو!!
❌داری عصبیم میکنی دختره امل
✔️من خودمو خوب پوشوندم تو مثل...
لباس پوشیدی پس به من نگو امل
❌خب مُده
✔️آخرین مُدت کَفَنه خانمی
❌هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم
✔️اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببرتت چی؟
❌ینی جهنمی میشم؟! نهنه!
✔️یعنی واقعاً بیحجابی ارزش سوختن داره؟!
❌راستش نه
✔️پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده
❌چطوری؟!
✔️با حجاب با حیا با عفت با خدا
❌چیکار کنم که بتونم؟!
✔️به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت
❌راستش چادر گرمه دست و پاگیره
✔️بگو آتش جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
✔️دستو پا گیر بودنش حرف نداره
✔️نه میذاره پاهات کج بره
✔️نه دستات آلوده گناه شه
✔️خب خواهرم ؟
❌ینی خدا میبخشه؟
✔️إِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً
✔️خدا همهی گناهان رو میبخشه
❌چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو... چیکار کنم؟
✔️اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟
✔️آیا خدا برای بندهاش کافی نیست🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#شاه_کلید
💠 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت : سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
🔸️قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
🔹️قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔸️قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💠 شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد : سه قفل با یک کلید؟؟!
✅شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت ''شاه کلید'' است!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#این_متن_عالیه
یکی تو *۲۳* سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو *۱۰* سال بعد به دنیا میاره !
اما اون یکی *۲۹* سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره..!
یکی هم *۲۵* سالگی فارغ التحصیل میشه
ولی *۵* سال بعدش کار پیدا میکنه ...!
یکنفر دیگه هم *۲۹* سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه !
یک نفر هم از خوش اقبالیش *۳۰* سالگی
رئیس شرکت میشه اما از بخت بد در *۴۰* سالگی فوت میکنه !
اون یکی دیگه *۴۵* سالگی رئیس شرکت شده ولی تا *۹۰* سالگی سالم تندرست عمر کرده !
اینارو گفتم که هم به خودم و هم به تو یادآوری کنم ؛
کـه ...👇🏻
تو نه از بقیه جلوتری و نه عقب تر !
تو توی زمان خودت زندگی میکنی!
پس با خودت مهربان و آرام باش
سعی کن با آرامش از زندگی ت لذت ببری و
هرگز خودت را با دیگری مقایسه نکن !👌🏻👏🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی فهمیدید برای یه نفر مهمید فکر نکنید دنیاش وابسته به شماست، اون فقط شما رو هم وارد دنیاش کرده.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#امیرمومنان علی علیه السلام :
🍀بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما مى رود و يا به زمين مى خورد و خونى مى شود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى مى كند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟!
📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 267 ، خطبه 183
اگر مردی حس کند
که همسرش می خواهید
در مورد اشتباهات یا کمبود های او قضاوت کنید
هیچوقت با او حرف نخواهدزد
و به حرفهایش هم گوش نخواهد داد😊
http://eitaa.com/cognizable_wan
لبخند
اين يكي عمرا اگه تكراري باشه :
يه ليمو با مامانش میره بیرون🍋🚶 وسط راه به مامانش میگه : مامان ؟! 👶
آبليمو دارم ... 😄😁😂
فحش بدین بجان خودم دیگه از این جک های پر معنی نمیزارم
😂😂😂😂😂
🔵 http://eitaa.com/cognizable_wan
افسر نگهم داشت گفتم جناب سروان ما همکارتونیم ایندفعه رو ببخشید، گفت کدوم قسمتی؟
گفتم همیار پلیسم.
بی انصاف ماشینو خوابوند🙈😂😁
****
🤓
👕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👖