وقتی داعشیها محاصرهاش کردن تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید
تیرش که تمام شد، داعشی ها نیت کرده بودند زنده دستگیرش کنند
همان موقع حاج قاسم در منطقه بود
خلاصه اینقدر این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد.
ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد...
تشنه بود آب را جلوی او روی زمین میریختند
فهمیدن حاج قاسم توی منطقه است
برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا را گرفتند جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش
کم کم برای اینکه زجر کشش کنند آروم آروم شروع کردند به بریدن سرش
بهش می گفتند به حضرت زینب فحش بده
ولی از اول تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت:
"اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی...
اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب
اصلا من آمدم سرم رو بدم
یا علی یا زهرا..."
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد
بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن برای #حاج_قاسم...
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴سوزناک ترین #روضه ای که تو این شصت سال توسط #شیخ_حسین_انصاریان خوانده شده است...!😭
--------------------
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
(تب کرد و مُرد) :
در ایام قدیم پیرمرد مهربانی با تک پسرش زندگی میکرد. این دو خیلی رابطه عاطفی با یک دیگر داشتند تا این که پیرمرد پس از ماهها بیماری در بستر جانش را از دست داد. به همین خاطر پسرک شب و روز در حال گریه و زاری بود. همسایهها و آشنایان هم گروه گروه برای تسلیت گفتن میآمدند و میرفتند.
پسرک یتیم هم در این حین مدام از پدرش تعریف میکرد. به هر گروهی که میرسید، از خوبیها و رفتارهای پدرش میگفت و از این که چگونه بیمار شد و دکترش چه کسی بود و چه دوایی خورد و چه شد که مرد. خلاصه همه این اتفاقات را با جزئیات بسیار و با آب و تاب فراوان تعریف میکرد.
این رفت و آمدها تمامی نداشت، پسرک یتیم هم بهترین خوردنیها را میخرید و جلوی میهمانانش میگذاشت و حسابی پذیرایی میکرد. میهمانان هم بدون تعارف مشغول خوردن میشدند و برای این که بیشتر در خانهی پسر بمانند و بیشتر و بهتر از خوردنیهای آنجا استفاده کنند، سعی میکردند پسر را به حرف وادارند. هرکس میرسید، خودش را غمگین نشان میداد و با تأسف به پسر میگفت: «خدا رحمت کند پدرت آدم خوبی بود؛ راستی چه شد که آن بیچاره به این زودی مرد!»
پسر هم که منتظر چنین پرسشی بود، با آب و تاب بسیار سیر تا پیاز مرگ و زندگی پدرش را تعریف میکرد. در این مدت میهمانان خوب به خودشان هم میرسیدند و با این که همهی ماجراهای مرگ و زندگی پیرمرد را شنیده بودند، باز هم فردای آن روز به دیدن پسر میآمدند و از او میپرسیدند که پدرت چگونه مرد؟
پسر از علاقه و اشتیاق دیگران به شنیدن ماجرای مرگ و زندگی پدرش تعجب میکرد و نمیفهمید که چرا مردم این همه به شنیدن حرفهای او علاقه نشان میدهند. تا این که روزی یکی از دوستان پدرش به دیدن پسر رفت و گفت:
«سوگواری و عزاداری بس است. بهتر است به فکر ادامه دادن کار و کاسبی پدرت باشی. سخن گفتن از حال و روز زندگی و مرگ پدر که نشد کار. چشم باز کنی، میبینی این مردم دار و ندارت را خوردهاند و بردهاند و تو سرت بی کلاه مانده. پس بهتر است که زوتر درب خانهات را ببندی!».
پسر که انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از دوست صمیمی پدرش نداشت، ناراحت شد و گفت: «این چه حرفهایی است که میزنید. مردم به پدر من علاقه و ارادت زیادی داشتند و حالا به خاطر اوست که این جا جمع میشوند و به حرفهای من گوش میدهند.»
دوست پدرش وقتی دید که پسرک متوجه حرفهایش نمیشود تصمیم گرفت که شام به خانه پسرک برود. وقتی سفرهی شام را انداختند، به پسر گفت: « ای پسر بهتر است برای من هم تعریف کنی که چه شد که پدرت بیمار شد و چگونه مرد.»
پسر گفت: «شما که از همه چیز خبر دارید!!! ...»
دوست پدرش گفت: «بله خبر دارم؛ اما مثل همه دوست دارم از زبان تو بشنوم.»
پسر مشغول تعریف شد. دوست پدرش کم کم مشغول خوردن غذا شد. تا حرف پسر میخواست قطع شود، سوالی تازه میپرسید و پسر هم جوابش را میداد. ساعتی که گذشت، همهی غذاها خورده شد. پسر که حرفش تمام شد، دست برد توی سفره که چیزی بخورد که دید هیچ غذایی نمانده!!
تازه متوجه شد که هر روز چه بلایی به سرش میآید که او اصلا" فکرش را هم نمیکرده. شرمنده شد. میخواست از دوست پدرش عذرخواهی کند که او نگذاشت و گفت: «از این به بعد هر کس از تو پرسید پدرت چگونه مرد، بگو: «تب کرد و مُرد. آن وقت میبینی که کسی به سراغت نمیآید و چیزی از تو نمیپرسد.»
پسر به نصیحت دوست پدرش گوش کرد. خیلی زود همه همسایهها و افراد شکمو از خانهاش دور شدند و پسر توانست به کار و کاسبی تعطیل شدهی پدرش برسد.
کاربرد ضرب المثل
از آن ایام به بعد هرکسی بخواهد از زیر بار تعریفها و گفت وگوهای بی اهمیت شانه خالی کند، میگوید: «تب کرد و مُرد.»
#ضرب_المثل
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖میز مهموناتو خودت درست کن💖
⛱🔥 #ترفند 🔥⛱
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
این درخت گلابی که در تصویر بالا آن را مملو از شکوفه می بینید، در زیر آوار برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی همچنان زنده مانده و به حیات خود ادامه می دهد. این درخت که در حال حاضر ۲.۴ متر ارتفاع دارد، در دهه ۱۹۷۰ میلادی کاشته شده است اما وقتی در سال ۲۰۰۱ در زیر آوار کشف شد، شکل نامناسبی پیدا کرده بوده و تنها یکی از شاخه هایش سالم باقی مانده بود.
اما شهرداری آن را به جای جدید و در کنار ساختمان یادبود حادثه ۱۱ سپتامبر منتقل کرد و پس از مراقبت های فراوان، جانی دوباره به آن بخشیده شد.
#اطلاعات_عمومی
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
ماشین رو در اختیار فردی که فاقد گواهینامه هست قرار ندید
👈اگر مالک با علم و اطلاع ، خودرو خود را در اختیار فردی که گواهینامه رانندگی ندارد بگذارد ، به عنوان معاونت در جرم رانندگی بدون گواهینامه ، تحت تعقیب کیفری قرار خواهد گرفت
⚖#حقوقی ⚖
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
آزاد نمودن آهوان در بند صیاد
🦌🦌🦌
بخش از داستان #لیلی و #مجنون خمسه #نظامی_گنجوی
🦌🦌
مجنون،پس از ناامیدی از ازدواج بالیلی، اشک ريزان در بيابان راه مي رفت، بدون آنکه بداند که کجا ميرود، او چيزي را نميديد و صدايي را نميشنيد. ناگهان چشمش به دامي افتاد که در آن، چند آهو گرفتار شده بودند.
صياد هم از گَرد راه رسيد و ميخواست آنها را به همراه خود ببرد. مجنون بسيار ناراحت شد و جلوتر رفت. سپس رو به صياد التماس کرد که از کشتن آهوان سيه چشم خودداري کند، زيرا حيوانات بيگناهي بودند که چشمان زيبايشان او را به ياد چشمان محبوب مي انداخت :
🦌🦌
بي جان چه کني رميدهاي را؟
جاني است هر آفريدهاي را
چشمش نه به چشم يار ماند؟
رويش نه به نوبهار ماند؟
دل چون دهدت که برستيزي
خون دوسه بيگنه بريزي؟
🦌🦌
صياد از تعريف و تمجيد مجنون انگشت تعجب کرد وجواب داد: تو راست ميگويي، اما من مرد فقيري هستم که زن و بچه دارم. آنها چندين روز گرسنه ماندهاند تا من شکاري کنم و برايشان ببرم.
🦌🦌
صياد بدين نيازمندي
آزادي صيد چون پسندي؟
🦌🦌
بعد نگاهي به اسب قيس انداخت و گفت: اگر خيلي دلسوز آنهايي بهتر است که آنها را از من خريداري کني.
مجنون گفت: من پولي ندارم که بخواهم اين آهوان زيبا را از تو بخرم.
صياد نگاهي به اسب مجنون انداخت، از نگاه صياد، مجنون منظور او را فهميد.سپس به او گفت: تو اسب مرا ميخواهي؟ صياد سکوت کرد. اما مجنون فوری از اسب پياده شد و آن را به مرد صياد داد.
🦌🦌
مجنون به جواب آن تهي دست
از مرکب خود سبک فرو جست
آهو تک خويشتن بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
🦌🦌
او هم آهوان را به دست مجنون سپرد و با اسب از آنجا دور شد. مجنون دست و پاي آهوان را از دام باز و آنها را آزاد کرد و خود پاي پياده به راه ادامه داد.
🦌🦌
او ماند و يکي دو آهوي خُرد
صياد برفت و بارگي برد
بسيار بر آهوان دعا کرد
و آن گاه ز دامشان رها کرد
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
💥💥💥 والدینی که خودرو و موتورسیکلت را در اختیار فرزندان زیر ۱۸ سال قرار دهند به عنوان معاون در جرم رانندگی بدون پروانه در محاکم قضائی تعقیب و مجازات میشوند.
🔻بر اساس قانون مجازات اسلامی در بخش تعزیرات ماده ۷۲۳، اگر فردی بدون گواهینامه رانندگی پشت فرمان قرار بگیرد و رانندگی نماید، ضمن اینکه خودش مسئول است و مجازات میشود، افرادی که خودرو یا موتورسیکلت را در اختیار آن فرد قرار میدهند، به عنوان معاون در جرم رانندگی بدون پروانه در محاکم قضائی تعقیب و مجازات میشوند فلذا والدین توجه داشته باشند اینگونه نباشد که سوئیچ خودرو یا موتورسیکلت را در اختیار فردی صغیر قرار دهیم که گواهینامه ندارد.
🔻 البته زمانی نیز رابطه سَببی و نسبی بین این افراد برقرار نیست، فقط فردی خودرو یا موتورسیکلت را در اختیار راننده بدون گواهینامه قرار داده باشد و شخص فاقد گواهینامه حتی بزرگسال باشد.
🔻والدین نیز در صورت قرار دادن خودرو به فرزندانشان، به واسطه مسئولیتهای قانونی که در قبال فرزندانشان دارند، مسئول خواهند بود و باید پاسخگو باشند.
🚸 در صورت رانندگی فرد زیر سن گواهینامه و بروز حوادث جرحی و فوتی
، اینگونه افراد به دادسرای اطفال معرفی میشوند و در آنجا به پرونده رسیدگی میشود حتی مواردی وجود داشته که افراد مذکور، بعضاً به نگهداری در مراکز مخصوص افراد زیر ۱۸ سال محکوم شدند؛ این مراکز شمایل زندان را ندارد اما به نوعی زندان برای آنها محسوب می شود.
✳️ آمارهای تحلیلی سنوات گذشته نشان می دهد تعدادی بسیاری از جانباختگان سوانح ترافیکی، زیر ۱۸ سال سن(زیر سن گواهینامه )داشته و ضمن عدم آگاهی ، مهارت کافی برای رانندگی و در نتیجه قادر به تشخیص حوادث غیر منتظره در لحظه و فرار به طرز صحیح از تصادف را نداشتند.
❇️ والدین گرامی : به خاطر جان عزیزانتان ،لطفا از در اختیار قرار دادن خودرو و موتورسیکلت به فرزندان فاقد گواهینامه خود جدا خودداری نمایند.
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 کارتون دالتونها
♨️ #کارتون #دالتونها
🎈 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#رمان
نام کتاب: قمارباز
نویسنده : داستایوفسکی
مترجم : جلال آل احمد
تعداد صفحه : 233
حجم فایل : 1 مگابایت
*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 کلیپ اموزش نماز
♨️ #کلیپ #اموزش_نماز
#کودکانه
🎈 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 کارتون پلنگ صورتی
♨️ #کارتون #پلنگ_صورتی
🎈 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم
🍃
🌺🍃
#حکایت #پند #داستان
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#اصطلاح_بایکوت
به معنی مبارزه منفی است، یعنی با یک فرد یا اجتماع به طوری کلی قطع رابطه شود ، تحریم تنباکو توسط میرزای شیرازی نمونه ای از این مبارزه منفی در کشور ما است. حال ببینم این اصطلاح از کجا آمده است.
این کلمه انگلیسی است و در واقع نام یک شخص است. مردم کشور ایرلند برای آنکه به حقوق خود در برابر انگلیسی ها دست پیدا کنند مبارزات بسیاری را انجام دادند، از جمله در سال 1879 برای بازپس گیری اراضی کشاورزی خود که به زور توسط انگلیسی ها غصب شده بود دست به اقدام جالبی زدند.
در این سال یک وکیل ایرلندی به نام" پارنل" وقتی می بیند که نمی تواند از راه قانونی زمین های مردمش را پس بگیرد، از مردم می خواهد که در یک اقدام هماهنگ تمام روابط خود را با ارباب های انگلیسی که زمین های آنها را صاحب شده اند قطع کنند، اولین اربابی که با او این رفتار شد یک افسر انگلیسی به نام" بایکوت "بود. در قدم اول تمام نوکران و خدمتکاران ایرلندی بایکوت ، او را رها کردند و بعد مردم عادی در خیابان او را نادیده گرفتند و این رفتار تا جایی پیش رفت که حتی فروشندگان ایرلندی دیگر به او جنس نمی فروختند، در نتیجه بایکوت که از همه نظر در مضیقه افتاده بود، مجبور به ترک محل زندگیش شد. این رفتار یک پارچه مردم ایرلند جواب داد و مقدمه ای برای استقلال این کشور از انگلیس شد.
#ضرب_المثل
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و …. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
🍃
🌺🍃
#حکایت #پند #داستان
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆سيد زين العابدين ابر قويى
مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
آقا سيدزين العابدين رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر آسيدزين العابدين ، سوره حمد خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين سوره حمد را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: آقامحمد مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
#حکایت
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📚#داستان_آموزنده
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🔸جوان به پیرمردگفت:
خوشبخت خواهم شد؟
خواستگارم به خاطر من
پدر و مادرش را پس زد
پیرمرد گفت:
خوشبخت نمیشوی
کسی که چشم بر
زحمت پدر و مادر بست
بخاطر تو
روزی چشم بر تو هم
خواهد بست بخاطر دیگری
#پند
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#لعنت_به_دشمن
🌷گاهی صبحانه ما میشد یک بیسکویت تا شب که میرفتیم خانه. ماه رمضان سحری میخوردیم و میرفتیم رختشویی. بعد از افطار برمیگشتم خانه. شبها هم تا دیروقت کارهای خانه را انجام میدادم. غذای روز بعد بچهها را آماده میکردم. غلامعباس مدام جبهه بود و شوهر و بچههایم هم خانه. مست رختشویخانه بودم و اصلاً خستگی و گرسنگی را نمیفهمیدم. رسیدم خانه. برگهای مچالهشده جلوی در بود. آن را برداشتم و بازش کردم. نفهمیدم چی نوشته، ولی دلم آشوب شد. سریع در را باز کردم. برگه را دادم دست بچهها و گفتم: «ببینید چی نوشته؟» نگاهش کردند و گفتند: «هیچی نیست.» از رنگ و رویشان فهمیدم الکی میگویند.
🌷بلند شدم و رفتم پیش خانمهای توی باغ کنار خانهمان. برگه را دادم به یکی از دخترها که سواد داشت. گفتم: «ببین چی نوشته؟» بازش کرد و گفت: «نوشته غلامعباس شیرزادی شهید شده.» گفتم: «بچه من چند روزه از جبهه برگشته. الان توی بسیجه. چطور شد؟» گفت: «پسرته؟ ای وای! کاش بهت نمیگفتم.» بدنم سست شد. نشستم روی زمین. چنگ میزدم به زمین و مشت مشت خاک میریختم روی سرم و گریه میکردم. خانمها دورم جمع شدند. ولی نشستن بیفایده بود. بلند شدم. ذهنم کار نمیکرد.
🌷تنها جایی که بلد بودم بسیج بود. فقط میدویدم. آنقدر تند میرفتم که باد میافتاد زیر چادرم و میبردش هوا. نیمساعت راه را کمتر از ۱۰ دقیقه رفتم. در را باز کردم، نفسزنان خودم را انداختمم توی اتاق و با بغض گفتم: «غلام... غلامعباس رو میخوام.» پسر جوان از پشت میزش بلند شد، آمد پیشم و گفت: «مادر چی شده؟ آروم باش تا بیدارش کنیم.» گفتم: «نه، شهید شده. نامه دارم که شهید شده. پس این نامه چیه؟» گفت: «مادر، بشین ببینم چی شده؟» نامه را خواند و گفت: «خیالت راحت، پسرت دیشب کشیک داشته. الان بالا خوابه، این برگه هم کار دشمنه.»
منبع: سایت باشگاه خبرنگاران جوان
✾📚 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دو ایده برای #تزئین #اسکناس
هم کم هزینه و هم جالب میتونه باشه👌
به جای استفاده از پاکت، میتونید تنوعی بدین اینطوری کسانی که دوست دارید رو سورپیرایز کنید💕
••———*💕*~💕~*💕*———••
#ترفند
⛱🔥 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆قبر و قرآن
حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
يك قبر كنى در ((تخت فولاد اصفهان )) قبركنى مى كرد. يك روز يك بنده خدايى مى ميرد و وصيت مى كند كه اگر مُردم قبر مرا در پياده رو و جاده قرار دهيد تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمايند.
قبركن زمينى را شروع به كندن مى كند يك وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد. داخل قبر مى شود سنگى را مى بيند، وقتى سنگ را بر مى دارد. مى بيند يك بنده خدايى نشسته ويك رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.
مى ترسد وسنگ را سر جايش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند واين قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گويد: اين قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن كرد جاى ديگرى قبرى ميكَند و ميت را در آنجا به خاك مى سپارد.
پنجاه سال از اين ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر كن با خود مى گويد بروم ببينم اشتباه نديده باشم ، نكند هواسم پرت بوده و خواب ديده ام ، خلاصه قبر را مى كَند و پايين مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.
مى بيند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
يك وقت آن بنده خدائى كه در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى كند و مى گويد: تو خجالت نمى كشى هر روز هر روز نگاه مى كنى ؟ تو كه ديروز اينجا بودى و نگاه كردى دوباره امروز آمدى نگاه مى كنى ؟
قبر كن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.
وقتى كه مرگش نزديك مى شود وصيت مى كند كه اگر مُردم مرا اينجا خاك كنيد اما اين سنگ را بر نداريد و توى قبر را نگاه نكنيد.
اينها چيزهايى است كه هضمش براى افراد مشكل است .
بله ؛ مردان خدا در حال حيات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📌 *شاید تعجب کنید اگر بگویم مغز ما با همه پیچیدگیش قادر نیست جملات منفی را از مثبت تفکیک کند
به جمله ً منفی زیر توجه کنید:
👈" لطفا به فیل قرمز فکر نکنید "
ذهن شما اکنون به چه چیزی فکر می کند؟ بدون شک ذهن شما اکنون در حال فکر کردن به فیل قرمز است.
به نظر شما اگر به کودکی گفته شود
👈دست مرا ول نکن،
👈به پریز برق دست نزن،
👈امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن،
چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟
همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد،
در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد.
بنابراین با کودک خود اینگونه سخن بگویید:
✅ به جای مخالفت نکن ؛ بگو کاری که گفتم را انجام بده
✅ به جای فحش نده ؛ بگو حرف خوب بزن
✅ به جای دستم را ول نکن؛ بگو دستم را محکم بگیر
✅به جای ندو ؛ بگو آرام راه برو*
💟 #روانشناسی
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
چندتا نشونه که میگه به بلوغ فکری رسیدی و دیگه داری بزرگ میشی:
1- بیشتر دیگران میبخشی
2- به تفاوتها احترام میذاری
3- عشق و دوست داشتن رو تحمیل نمی کنی
4- غم و اندوه رو قبول میکنی.
5- سکوت رو به یه جر و بحث بی اهمیت ترجیح میدی.
💟 #روانشناسی
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
بی ارزش ترین نوعِ افتخار، افتخار به داشتن ویژگی هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و خیلی چیزهای دیگر...
از چیزهایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید مثل انسانیت، شعور، مهربانی، گذشت، صداقت و ...
آدمی را آدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است..
#افتخار
#ویژگی
💟 #روانشناسی
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan