eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴پاداش درود بر فاطمه‌علیها‌السلام 💠پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به فاطمه سلام الله علیها فرمودند: «مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ» 💠 ای فاطمه! هر که بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همه‌ی گناهان او را، بدون استثناء، می‌بخشد و هر جا که من در بهشت باشم؛ خدا او را در بهشت به من ملحق می‌کند. 💠 و این صلوات چقدر زیباست: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها وَ السِّرِ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ» ✍خدایا بر فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش و رازی که در وجود او به ودیعه نهادی به اندازه چیزهایی که علم تو آن را احاطه کرده درود بفرست. 📙 بحارالانوار، ج ۴۳، ص۵۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ 💜 🍃 غفورے_حُسنا جان این اتاق ڪہ پنجره داره براے شما ،یہ ڪم بزرگتره دلت ڪہ بگیره پنجره رو باز میڪنے منظره خوبے داره چہ خوب ڪہ تو هم میدانے دل من خیلے وقت است ڪہ میگیرد. چمدانم را در اتاق گذاشتم و روے تخت نشستم. شقیقہ هایم را ماساژ دادم. خستہ بودم از بی خوابے هاے شبانہ . روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم . بازهم هجوم خاطرات گذشتہ ... * بعد از سہ چہار روز ڪارهاے مربوط بہ عقد انجام شده بود. من ڪہ نمیتونستم بیرون بروم و سیدطوفان خودش و طاهره سادات و مامان دنبال ڪارهاے من بودند. قرار بود یہ عقد ساده و مختصر در منزل ما برگزار بشہ. حلقہ ام را با عڪسے ڪہ طوفان فرستاده بود انتخاب ڪردم . مامان هم چند دست لباس و چادر سفید برایم خریده بود. روز عقد الہام مرا بہ آرایشگاه برد و بہ قول خودش ڪمے بہ صورتم صفا داد. پیراهن بلند سفید حریرے پوشیده بودم .با روسرے سفید ، چادرم را برداشتم و سرم ڪردم . قرار بود حاج آقا پناهے خطبہ عقد ما را بخواند اینبار دائم . از اتاق بیرون اومدم و روے صندلے نشستم.سفره کوچکے پهن ڪرده بودند. الہام گفتہ بود از ظرف عسل نمیگذرم باید در سفره ات باشد. دراین چند روز تماس هاےپے درپے ڪامران الہام را ڪلافہ ڪرده بود. موقع چیدن سفره حالش گرفتہ بود. _الہام جان، پڪرے؟چے شده؟ الہام_ڪامران دست از سرم بر نمیداره.تو دانشگاه ،خیابون ،همه جا دنبالمہ و جلومو میگیره دیگہ ڪلافہ ام ڪرده . یعنے وقتے میبینمش حالم بہم میخوره ازش متنفر شدم .آدم اینقدر ذلیل _تو همون آدم عاشق نبودے میگفتے نمیتونم فراموشش ڪنم؟ الہام_اون براے اوایل بود. خب بہش وابستہ بودم فقط ، یعنی از اینڪہ این ڪارها رو میڪنہ اینقدر بدم میاد . واقعا خداروشڪر میڪنم کہ فہمیدم بدردم نمیخوره. اصلا براش قابل هضم نیست ڪہ میگم ما بدرد هم نمیخوریم .میگہ اینقدر باهم بودیم و بہم گفتے دوستت دارم دروغ بود؟میگم خب اون بخاطر ارتباطمون بہم وابستہ شده بودیم .خب،اون دوره رو گذاشتن براے شناخت .نمیبینے مداوم باهم ڪل ڪل داریم. من هرچے فڪر میڪنم معیارهام بہت نمیخوره . میدونے چے میگہ ؟ میگہ هرچے تو بخواے من همون میشم. خب من عمرا چنین آدمی روبخوام ڪہ بخاطر من خودشو عوض ڪنہ.تازه اومده تلاش ڪنہ عوض شہ اصلا نمیتونہ خیلے بچہ است. میگہ نمیزارم ازدواج ڪنے. خداروشڪر ڪہ شیرازه .دیگہ پامو شیراز نمیزارم دنبال ڪارهاے انتقالیمم _میبینے اینڪہ بہت میگفتم خوبہ آدم عاقلانہ انتخاب ڪنہ براے این بود ڪہ این دردسرها رو نداره .اول عقل ،بعد احساس . اون پسر بخاطر حرفہا و رفتارهاے تو دلش رفتہ حالا جمع ڪردن این ماجرا چقدر سختہ. الہام_حُسنا برام دعا ڪن سر سفره عقد _دعا میڪنم، تو هم تا میتونے استغفار ڪن و براش دعا ڪن و صدقہ بده زنگ در خبر از آمدن مهمانہا میداد. مهمانان آن شب خانواده طوفان بودند بہ اضافہ حاج اقا پناهے و خانم دڪتر. طاها و خانمش براے عقد ما از بندرعباس بہ اینجا آمده بودند. برادرش خیلے مرد آرام و ڪم حرفے بود. برعڪس طاهر ڪہ خیلے شوخ و بذلہ گوبود. مریم، خانم آقا طاها هم سرگرم پسرڪوچڪش مرصاد بود. لیلا خانم لباس سیاهش را بہ اصرار طاهره موقتا درآورده بود. بعد از صحبت و قرار بر سر مہریہ ڪہ من ۱۴سڪہ گفتہ بودم و یڪ سفر ڪربلا حاج آقا خطبہ را شروع ڪرد بسم اللہ الرحمن الرحیم النکاح السنتے ... "میبینے هنوز خاطرات شیرین زندگیم جلو چشمانم رژه میروند. هنوز تحمل فڪرڪردن بہ خاطرات تلخ راندارم، بے وفا لااقل یہ خبر از من بگیر" حاج آقا پناهے_خانم حڪیمے وڪیلم؟ _با توکل بخدا و با اجازه امام زمان بله تسبیح را در دستش گذاشتم . _اینہم دلِ جامونده تون طوفان_دل جامونده ام ڪہ اینجا ڪنارم نشستہ خداروشکر کہ مال من شدے مشغول دعا ڪردن شد. "بہ حلقہ ام نگاه میڪنم .هنوز از دستم جدا نشده .من هنوز بہ تو تعہد دارم اما تو ... اصلا حواست بہ من هست؟" _اصلا خوشم نمیاد ازاین مردهایے ڪہ متاهل اند و حلقہ نمیپوشن. مرد باید حلقہ اش دستش باشہ. همیشہ دستت ڪن باشہ؟ طوفان_چشم خانم مگہ جرأت دارم نپوشم. طاهره سادات حلقہ ها را جلویمان گذاشت . طوفان دست برد و حلقہ ظریف مرا برداشت. دستامو بہ دست گرفت و دستم ڪرد. دستم را گرفتہ بود و رها نمیڪرد. _زشتہ بزار میخوام حلقہ ات رو دستت ڪنم. بزور دستم را ڪشیدم و حلقہ اش را دستش ڪردم. الہام ظرف عسل را برداشت و چشمڪے زد . اینجا رو دیگہ نمیتونستم ، جلو بقیہ خیلے خجالت میڪشیدم اما من همیشہ براے هرچیزے راه حلے داشتم ظرف عسل را جلویم گرفتم و دست چپم را داخل ظرف بردم .طوفان بہ سمتم برگشتہ بود وبا لبخند نگاهم میڪرد .بادستِ راستم چادرم را لحظہ اے بالا آوردم و جلو صورتمان گرفتم . بہ سرعت هرچہ تمام عسل را در دهانش گذاشتم . شیرینے زندگانے ما پنهانے بود مگر؟ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═
♡﷽♡ 💜 🍃 نصف شب با درد بدے در سینہ ام از خواب پریدم. بلند شدم و دنبال قرص مسڪن میگشتم. بخاطر باقے ماندن شیر ، سینہ ام دچار عفونت و تورم شده بود. چراغ آشپرخونہ رو روشن ڪردم ڪہ مرضیہ از اتاق بیرون اومد مرضیہ_دنبال چے میگردے؟ _مسڪن میخوام درد دارم مرضیہ_بیا برو بشین من برات پیدا میڪنم . روے مبل نشستم . اگر الان سیدعلے بود ...من اینجور ... بہ یاد نوزاد چہارماهہ ام افتادم دلم گرفت.بہ اتاق رفتم و گوشیم را برداشتم ، عڪسش را باز ڪردم و نگاهش ڪردم. _مامان قربونت بره ...ڪجایے ڪہ طاقت دوریتو ندارم .الهے بمیرم ڪہ بے مادرے ... گشنتہ، ڪے بہت شیر میده؟ سرم را روے تخت گذاشتم از دلتنگے پسرم بغضم ترڪید و هق هق گریہ ام بلند شد. مرضیہ لیوان آب و قرص را ڪنارم گذاشت. روے تخت نشست. مرضیہ_پاشو عزیزم ،پاشو اینوبخور ،کمپرس آب گرم برات گذاشتم بعد بزار رو سینہ ات _مرضیہ فردا زنگ میزنم فاطمہ ، سیدعلے رو برام بیاره، یڪ هفتہ گذشتہ ،دیگہ طاقت ندارم مرضیہ_باشہ اون بنده خدا هم از ڪار و زندگے افتاده ... _میدونم ، اگر فاطمہ نبود، نمیدونم باید بہ ڪے اعتماد میڪردم. از اتاق ڪہ بیرون میرفت. لحظہ اے ایستاد وگفت : مرضیہ_ این جور وقتہا براے شش ماهہ امام حسین و دل رباب گریہ ڪن. صداے هق هقم اوج گرفت. بمیرم براے دلِ رباب ...من ڪجا و خانم تو ڪجا ؟ بانو حالِ دلم خرابہ .بچہ امو میخوام بہ یاد علے اصغرت ... وقتے اومدے بالا سر حسین ، گفتے بزار یہ بارِ دیگہ ببینمش ...چہ حالے داشتے خانم من این روزها رو ندیدم ولے دورے فرزند ڪشیدم. بچہ مو بہم برگردونید ... حالم خراب بود. توے حمام دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. _آروم باش ، تو باید طاقت بیارے فردا میبینش ...با یاد اینڪہ فردا میبینمش آروم شدم. خدایا تسلیم توأم .خوب دارے میچزونیم نہ؟ قرص مسڪن رو خوردم و دستمالے بہ چشمام بستم و دراز ڪشیدم **** الہام_ پاشو پاشو خواب آلود ،فڪر خودت نیستے فڪر این بچہ بے زبون باش از گرسنگے تلف شد. _الہام خانم بذارید بخوابہ،دیشب خیلے خستہ شد. صداے طوفان بود . الہام_آره خستہ شده ولے اون بچہ گناه داره ،باید بہش غذا برسہ چشمامو با یڪ روسرے بستہ بودم. دیشب خیلے خستہ شدم. بعد مراسم عقد و شام مہمونا ساعت یڪ صبح از اینجا رفتند. روسرے را از رويے چشمام باز ڪردم . _سلام طوفان_سلام بہ روے ماهت _شما ڪے اومدے؟ طوفان_بیست دقیقہ اے میشہ، پاشو برات حلیم خریدم باهم بخوریم. _ساعت چنده مگہ؟ طوفان_ساعت۱۲ _دیشب خیلے خستہ شدم طوفان_میدونم عزیزم ، براے همین برات صبح زود رفتم حلیم خریدم تا بخورے یہ ڪم قوت بگیرے،دیشب ڪہ چیزے نخوردے. _ممنون پاشدم برم بیرون همونجورے داشت با لبخند خیره نگاهم میڪرد . _چیہ قیافہ ام بعد از بیدار شدن مضحڪ شده؟ خندید طوفان_نہ _پس چے؟ طوفان_هیچے برو دست و روتو بشور بیا بریم صبحونہ بخور _ظهرونہ است دیگہ وقت ناهاره * باصداے مرضیہ از خواب بلند شدم. _پاشو بیا رضایے رفتہ حلیم خریده برامون .بلند شو یہ صبحونہ اے بخور بعد از خوردن حلیم ، با مویابل مرضیہ شماره فاطمہ رو گرفتم . فاطمہ_بلہ _سلام فاطمہ جان _سلام تویے حُ...خوبے؟چند لحظہ صبر ڪن برم جایے ...آهان نمیخواستم جلو بقیہ صحبت ڪنم . خوبے تو؟ ڪے برگشتے؟ _خوبم ،دیروز فاطمہ_بخدا این چند روز خیلے تو فڪرت بودم . _ممنون عزیز ،فاطمہ میتونے سیدعلے رو برام بیارے بہ این آدرسے ڪہ برات میفرستم ؟دلم خیلے براش تنگ شده فاطمہ_باشہ ، اگرچہ امروز نمیخواستم برم مهد ڪودک ولے میرم یہ جورے برش میدارم بہ بهونہ مہدڪودڪ میارمش. _ممنون فاطمہ ، تا همیشہ مدیونتم فاطمہ_این حرفو نزن حُسنا ، ڪارے نڪردم _منتظرتم براے دیدن سیدعلے لحظہ شمارے میڪردم . وقتے فاطمہ زنگ زد و گفت پایینہ ، مرضیہ با رضایے هماهنگ ڪرد و فاطمہ بالا اومد. در ڪہ باز شد با هول و ولا رفتم سمت پسرم . خدایا شڪرت _بیا قربونت بشم بیا ڪہ مامان بدون تو میمیره فاطمہ_بیا اینہم پسر خوشگل شما، تقدیم مامان جونش بغلش ڪردم و رفتم توے اتاق .خواب بود . از خودم جداش نڪردم ، باهاش حرف میزدم و اشڪ میریختم . _سیدعلے ، مامانے ، حال بابایے چطوره؟ از من سراغ تو رو نمیگیره ؟ معلومہ ڪہ نہ ... بہش حق میدهم .از دستش ناراحت نشو باشہ مامان. فاطمہ وارد اتاق شد .اومد و ڪنارم نشست . _ممنون بخاطر همہ چیز ، من اگر تو رو نداشتم چیڪار میڪردم ؟ فاطمہ، میتونے هر روز سیدعلے رو برام بیارے اینجا ؟ میخوام تا جایے ڪہ بشہ خودم بہش شیر بدهم . فاطمہ_یہ ڪم سختہ ولے سعیمو میڪنم . _ببین رفت وآمدت با ما ، هماهنگ میڪنیم برات راننده بفرستن فاطمہ_از اون جہت مشڪلے نیستـ باید شرایط اونجا رو ببینم چطوریہ. _باشہ پس خبرشو بده ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 صداے گریہ سیدعلے بلندشد. خیلے تلاش ڪردم تا تونست درست شیر بخوره . فاطمہ_اون مقدار شیرے ڪہ خودت داده بودے فریز ڪردم .سعے میڪردم بهش بدهم .ولے دیگہ تموم شد. _میشہ بہ مرضیہ بگے کمپرس آب گرم برام بیاره.ممنون فاطمہ رفت و با ڪمپرس آب گرم اومد. نمےدونستم چطور ازش بپرسم _از ...طوفان چہ خبر؟ فاطمہ نفس عمیقے ڪشید و گفت: _خبر خاصے ندارم ،جدیدا صبح میره و شب میاد. کلا هم خونه عمہ ایناست. با هیچڪس هم حرفے نمیزنہ ... حُسنا اون هنوز دوسِت داره از دستش دلگیر نباش ، اونہم حق داره اشڪم چڪید . _میدونم ...میدونم بہش حق میدهم.اگر بہش حق نمیدادم ڪہ اینطورے نمیتونستم تحمل ڪنم.ولے مطمئن نیستم هنوزم دوسم داشتہ باشہ. فاطمہ_مطمئنم دوسِت داره .اون اوایل داشت دیوونہ میشد. _بقیہ درمورد من ازش سوال میپرسن؟ _آره عمہ و طاهره و مامانت مرتب سوال میپرسن اونہم میگہ هیچ خبرے ندارم .ممنوع الملاقاتہ فاطمہ خندید و گفت: راستے چند روز پیش باهام دعوا ڪرد _براے چے؟ لبخند زد وگفت _اومدم بہ سیدعلے شیشہ شیرش رو بدهم ، شیشہ رو از دستم گرفت و سرم داد زد و گفت :این ڪارها واسہ چیہ؟ ڪہ جاے خودتو اینجا باز ڪنے؟ دارے براے علی مادرے میڪنے هوا برت نداره .فڪر گذشتہ رو از سرت بیرون ڪن. بنده خدا فڪر میڪرد من هنوز بہش فڪر میڪنم. منم بہش گفتم من فقط بخاطر حُسنا اینجام .اونہم تا اسمتو شنید حالش بد شد. "پس هنوز رو حرفت هستے مردِ من. مَردتر از تو در دنیایم سراغ ندارم بامرام خوب یادم است بعد از عقدمون وقتے بہت گفتم : _طوفان میخوام یہ چیزے بہت بگم. طوفان_جانم ،بگو _من قبل عقدمون با فاطمہ صحبت ڪردم ؟ طوفان_خب _یہ چیزهایے بہش گفتم. طوفان_مثلا چہ چیزے؟ _ بہش گفتم طلاق نگیره ناگهانے سرش را بالا آورد و گفت: طوفان_یعنے چے؟ _بہش گفتم من نمیخوام زندگیتو خراب ڪنم. فقط بعد دنیا اومدن بچہ ام و گرفتن شناسنامہ میرم .نمیخوام آهت پشتم باشہ با شنیدن این حرفہا صورتش برافروختہ شد .دستاشو مشت ڪرد و با صداے بلند سرم داد زد : طوفان_تو بیجا ڪردے . با اجازه ڪے این چرت وپرتہا رو گفتے؟ دیوونہ شدے حُسنا ؟ قاشق حلیم رو پرت ڪرد تو سفره و بلند شد.از صداے دادش مامان و الہام هم داخل اومدند . مامان_چے شده ؟ طوفان_هیچے دخترتون دیوونہ شده سریعا پاشدم و جلو دهانش رو گرفتم. _هیچے مامان جون بحث زن و شوهریہ، خودمون حلش میڪنیم. مامان و الہام با اکراه بیرون رفتند. در وبستم وقفلش ڪردم طوفان از عصبانیت دور اتاق راه میرفت. طوفان_چرا با احساسات اون دختر بازے میڪنے؟من اهلش نیستم. نمیتونم ... حُسنا من دوسِت دارم . یعنے تو فقط بخاطر این بچہ میخواے با من ازدواج ڪنے؟بہ من علاقہ ندارے؟ اونقدر مظلوم گفت ڪہ خودم هم از حرفم پشیمون شدم. _چرا عزیزم ، معلومہ دوسِت دارم.من فقط ...فقط چطور میتونستم بگم ترسم من از اینہ آه این دختر منو بگیره .ترسم از اینہ ڪہ بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ طوفان_فقط چے؟ڪدوم زنے میاد براے شوهرش نامزد سابقشو پیشنہاد میده؟ من مثل تو ندیدم . من از اون مردها نیستم ڪہ بگم آخ جون دوتا دوتا ... با دستاش صورتمو قاب گرفت .پیشونیشو بہ پیشونیم چسبوند طوفان_حُسنا من فقط تو رو میخوام .میفہمے؟.نمیتونم عشقمو تقسیم ڪنم براے رضاے خدا ... اهلش نیستم. اینو مطمئن باش من هیچوقت بہ گذشتہ برنمیگردم.دیگہ هم نمیخوام اسم فاطمہ رو بشنوم .تمام من آنروز از حرفہایت قند در دلم آب و تبدیل بہ شڪر میشد.تا شڪرستان شدنم چیزے نمانده بود." ★★★★ فاطمہ_حُسنا برام سوالہ چرا از بین این همہ آدم منو انتخاب ڪردے؟ چرا بہ زهرا نگفتے؟ _چاره دیگہ اے نداشتم.ڪسے دیگہ اے نبود ،بہ زهرا نمیتونستم بگم .زهرا غیبتش نباشہ جلو حبیب دهانش چفت وبست نداره .حتما بہ حبیب میگفت ،حبیب هم سر از خود راه میفت دنبال من . خندیدم و گفتم :مجبورم بہ تو اعتماد ڪنم .چاره اے ندارم _فاطمہ مطمئنے ڪسے از ماجراے منو طوفان خبر نداره؟ فاطمہ_آره مطمئنم ، همہ فڪر میڪنن تو بخاطر قضیہ جاسوسے زندانے. مطمئن بودم اون مرد تر از این حرفاست ڪہ بہ ڪسے چیزے بگوید. _از مامانم چہ خبر؟ نگاهش رنگ نگرانے گرفت. _فاطمہ اگر چیزے شده بہم بگو فاطمہ همچنان نگاهم میڪرد. _توروبہ خدا بگو ،جون بہ لبم ڪردے فاطمہ_یہ سڪتہ خفیف ڪرده . _یازهرا دیشب خوابشو دیدم اینبار براے مادر بیچاره ام گریہ میڪنم. چقدر بخاطر من فشار و سختے را تحمل ڪرده . خدایا منتظرم تا ڪجا میخواے منو ببرے؟ ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
سلوک معنوی ✍ هرگز فکر نکن که از نیروی غذا زنده‌ای! ؛ آن قدرتی که خوراک و اشتها و گرسنگی را آفرید - حتماً - مراقبِ زنده ماندنِ بنده‌اش خواهد بود . http://eitaa.com/cognizable_wan
😭😭😭یازهرا😭😭😭 امام باقرعلیه السلام: بخداقسم ای جابر! در روز قیامت حضرت فاطمه علیهاالسلام جدا میکند و نجات میدهد شیعیان ومحبین ودوستدارانش را همچنان که مرغ دانه ی خوب را از دانه ی بد جدا میکند. 📗📚📒📒بحارالانوار:ج43ص65 👈👈👈 خوشابحالمان که محب حضرتش هستیم... 🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد... 🌼🍃دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. 🌼🍃ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. 🌼🍃گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. 🌼🍃دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. 🌼🍃دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. 🌼🍃ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. ❣با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ ، ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :” ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍین‌گوﻧﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ ؟ ” ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ” ﺧــــُـــﺪﺍﯾﺎ ؟ ” ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ” ﺟﺎﻥِ ﺩﻟﻢ…؟” می‌شود ؟ الــهـی !!! ♥♥♥♥♥♥♥♥♥ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟ جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ 📔 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ... 👌ﻣﺘﻮﺍضعانه‌تر و دوستانه‌تر وجود هم را لمس کنیم بی‌تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ‌‌ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما  * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد  رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن *  آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما  * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد  رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن *  آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد   http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم  درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل  کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.  چرا؟چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند  و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان  باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند  و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که  دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است  که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. http://eitaa.com/cognizable_wan
🖋 💠💠💠 استفاده از گوشی همراه یه سری آداب داره که متاسفانه خیلی رعایت نمیشه📱 درواقع یه کارهایی هست که شایداصلا از دید خودمون زشت و نادرست نباشه ها ولی خوب.....❌ مثلا👇👇👇 قرار ندادن گوشی تلفن همراه در حالت سکوت در مکان عمومی به خصوص بیمارستان ها، کتابخانه ها، موزه ها و اماکن مقدس.....🏥 🏫 ⛪️ 🕌 یا مثلا  استفاده نکردن از آهنگ های مناسب برای زنگ تلفن همراه🎶🎶 😣😣😣 بیاین از امروز رعایت کنیم و اینو به بقیه هم آموزش بدیم😉 •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي تير به پهلو ميخورد، نفس كشيدن سخت مي شد... 🗓روايتگري بمناسبت شهادت حضرت زهرا
انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند؛ و خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند. یاد بگیریم که گاهی مثل خدا باشیم…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️الله اکبر این همه جلال/ الله اکبر این همه شکوه ▪️الله اکبر در راه علی/ فاطمه ایستاده مثل یک کوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چادرت را بتكان... ✏️ نقاشی با شن | با هنرمندي خانم 🎙 با مداحی زیبای محمدحسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❤️ 🍃 دلم براے مادرم میسوزد.حیف ڪہ ڪنارش نبودم. امان از این روزگار ڪہ با من بدجور سر جنگ داشت. اما من همچنان باید قوے باشم. قوے هستم بہ عشق ... بہ عشق ڪسے ڪہ مجنون وار دوستش دارم اما دلش را بدجور شڪستہ ام. _فاطمہ دلم گرفتہ میاے بریم بیرون؟ فاطمه_ڪجا بریم؟ من حرفے ندارم .تو میتونے بیاے؟ _ بزار بپرسم از مرضیہ خواستم ڪارے ڪند ڪہ بتونم بیرون برم .اول مخالفت ڪرد اما بعد وقتے حالم را دید گفت: بزار با رضایے هماهنگ ڪنم .همہ مون با هم بریم بعد از هماهنگے همہ آماده شدیم. وقتے خواستم پایین بروم ، مرضیہ دستشو دراز ڪرد و گفت: اینو بزن روبنده بود، نباید شناختہ میشدم. این روبند چہ جاهایے ڪہ بہ دادم رسید. همدم خوبے بود برایم. صدایش در گوشم میپیچد: * :حُسناگلے؛ جان من این خوشگلے هاتو ڪسے نبینہ ها ، حیف ڪہ نمیشہ وگرنہ میگفتم همیشہ روبند بزنے. * سیدعلے را بغل گرفتم و سوار ماشین شدیم.مرضیہ جلو ڪنار اقای رضایے نشست. _فاطمہ ڪے سید علے رو میبرے؟ فاطمہ_ظہر، بعضے روزها دو شیفت هستم صبح تا عصر .امروز ڪہ تعطیل بودم. باید به همه بگم هر روز ڪلاس دارم. _شرمنده تو هم از ڪار و زندگے افتادی؟ فاطمہ_نہ این حرفہا چیہ ، میدونے اون موقع ڪہ گفتے فاطمہ تو مراقب سیدعلے باش . همہ تعجب ڪردند ،من ڪہ نمیخواستم تو اون خونہ باشم گفتم میبرمش با خودم مہدڪودڪ ، اتفاقا براے اونہا هم خوبہ .مامانت کہ الہام درگیرشہ ، طاهره ڪہ میدونے بارداره و تازه شش ماهش شده عمہ لیلا هم ڪہ بنده خدا دل ودماغ بچه دارے نداره فقط شبہا سیدعلے رو میگیره. آقاسید هم ڪہ ... چند روزے خونہ موند ولے انگار حالش بدتر میشد .صبح میره بیرون و شب میاد. از لابہ لاے خیابونہا ڪہ میگذشتیم چشمم بہ مزون لباس عروسے افتاد یادش بخیر انگار همین دیروز بود: ★★★★★★★★★★★★★ همہ براے چیدمان وسایل خونہ رفتہ بودند .مامان بہ ڪمڪ الہام و زهرا و دایے حبیب وسایل خونہ را خریده بودند و قرار بود امروز چیدمان باشد . سید طوفان زنگ زد و گفت دنبالم میاد تا اونجا بریم و در مورد نوع دکوراسیون و چیدمان خونہ نظر بدهم . سوار ماشین شدیم .قبل رفتن بہ خونہ جلوتر از یڪ آبمیوه فروشے نگہ داشت . در واقع روبہ روے یڪ مزون لباس عروس . همہ نگاهم بہ آن مزون ولباسهایش بود ڪہ یڪ لیوان آب هویج بستنے جلو صورتم قرار گرفت. طوفان_بفرما خانم، حواست نیست انگار ،چندبار صدات زدم _ممنون ،ببخشید متوجہ نشدم لبخندے زد و گفت طوفان_آره دیدم حواست بہ این لباس عروس هاست. ڪمے از آب میوه ام رو خوردم طوفان_تو فڪرے.حرف نمیزنے. _آره ، میدونے بہ چے فڪر میڪنم؟ اینڪہ هر دخترے دوست داره یڪے از این لباس ها رو بپوشہ موقع عروسیش .بعد هم نفسم را آه مانند بیرون دادم. طوفان دستم و گرفت . طوفان_اوه اوه عجب آهے هم میڪشہ ، حُسنا منو نگاه ڪن ... میدونم من در حقت ظلم ڪردم ، آرزوهاتو بر باد دادم .منو ببخش باشہ؟ لبخندے زدم _مہم نیست بہش فڪر نڪن. طوفان_الان هم دیر نیست. _چے دیر نیست. طوفان_لباس عروس رو میگم. آخرهفتہ ڪہ میخوایم بریم تو خونمون با لباس عروس میاے . خندیدم و گفتم _فڪر نمیکنے دیر باشہ؟ طوفان_نہ چرا دیر باشہ. لباس عروس رو ڪہ نمیخواد جلو بقیہ بپوشے حتما ،جلو من بپوش ڪمے ڪہ فڪر ڪردم دیدم پیشنہاد بدے نیست. _ اتفاقا یہ دوستے دارم خودش آتلیہ داره . مطمئنہ ، قبلش هم میریم آتلیہ عڪس میگیریم . طوفان_خیلے هم خوبہ ، شما هرچے میخواے فقط لب تر ڪن من برات آماده میڪنم خانم خانما _اه هرچے؟ طوفان_حالا هر چے ،هرچے هم نہ ولے سعے میڪنم تا جایے ڪہ راه داره.تو رو هم میشناسم چیز نامعقولے نمیخواے. باز هم خندیدم .گاهے از توے آینہ عقب را نگاهے مینداخت و سرش را بہ حالت تاسف تڪان میداد. _چیزے شده؟ طوفان_این سعید هم مثلا میخواد نامحسوس مراقب من باشہ.اینقدر تابلوئہ _هرجا برے همراهتہ؟ طوفان_متاسفانہ تقریبا ، من ڪہ نمیخوام ،خودشون سر از خود راه افتادن _یعنے همہ محافظ ها هر جایے آدم بره و هر ڪارے بخواے انجام بدے در صحنہ هستن؟ طوفان_فعلا براے من بیچاره اینجوریہ. ڪمے معذب بودم از اینڪہ یڪے آمار همہ ڪارهاے ما را داشتہ باشد. اما باید عادت میڪردم. ماشین را ڪنار ساختمونے نگہ داشت . پیاده شد و بہ طرف من آمد و در را برایم باز ڪرد. طوفان_بفرمایید حُسنا بانو اینهم خونمون از حُسنا بانو گفتنش دلم غنج میرفت. _بقیہ رسیدن؟ طوفان_آره ڪلید انداخت و در را باز ڪرد وارد آسانسور شدیم ، در بستہ شد و دڪمہ طبقہ ۵ را زد نزدیڪم ایستاده بود .نگاهم را بالا آوردم خیره ام بود و خیلے سریع گونہ ام را بوسید .لبخند زد و گفت _خیلے خوشحالم داریم میریم خونمون آسانسور ایستاد هردوخارج شدیم . با ڪلید در را باز ڪرد و گفت : بفرما خانومم اینهم منزلتون خوش اومدید ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س ) شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه : من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفعه دیدم شهید برونسی بی سیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭 بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیست ، پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن، ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت. گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟ گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو. گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین. گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن. می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا آتیش گرفت و روشن شدفضا، گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم. چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد 😭 نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفعه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟ گفت سید کاظم دست از سرم بردار! گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم، گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی گفتم باشه! گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭 گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا... پیروز میشی ✳ حالا ای برادر و خواهر از عملیات روانی دشمن نترسید؛ این مملکت صاحب دارد و شما مامور خدا هستید ؛ پشت سر فرزند زهرا حرکت کنید که فرمودند جوانان امروز در آینده نزیک عزت و فخر جمهوری اسلامی را در دنیا خواهند دید. http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 یا زهرا 💐 و باز هم قصه ی مادر... 🌼 حاجی تو گفته بودی در کربلای ۵ مادر را دیدی! و از قدرت او گفته بودی! اما... 🌸 خدایا به حق حضرت مادر عاقبت ما را هم ختم به شهادت و سعادت در راهت قرار بده.